eitaa logo
💜دخترونه ➬
2.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
224 فایل
من یک دختـ♕ـر هستمツ 💞(: من نه عــاشــق هستم ... ونه محتاج نگاهی که بلغزد برمن من خودم هستم ویک حس غریب که به صد عشق وهوس می ارزد
مشاهده در ایتا
دانلود
⚽️ ✨ · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو مدل کاربردی🪄 · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرز تهیه کرپ🔥💜 - · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفر 9⃣1⃣ 1.3k · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
یکی از قشنگترین دعاهایی که شنیدم از هست‌ که میگه: یارَبِّ لا تُعَلِّق قَلبی بِما لَیسَ لی! " پروردگارا قلب مرا به آنچه برای من نیست، وابسته مگردان!..."💚^^ · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
﴿🦋💙~🌪🐰﴾ · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
🥺 · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
+کدومامون لیاقت این واژه رو داریم خدا می‌دونه🙂 · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفر 0⃣2⃣ 1.3k · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
به وقتش خدا دستتو میگیره:) · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
💜|🌂•• · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
بیدار شو و رویاهایی که بافتی رو عملی کن😌💜 - · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرز تهیه کوکی🧁 - · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• 🧚🏻‍♀♥️ • ☁️ . · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده دیزاین برای اتاقتون:) - · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
چایت را من شیرین میکنم پارت 7 از لحظه به بعد، دیگر یک دل سیر ندیدمش. از این مرد وحشی نفرت داشتم اما از دانیال خودم نه. فقط گاهی مانند یک عابر، درست در وسط خانه و اشپزخانه‌مان از کنارم رد میشد؛ بی هیچ حسی. حالا دیگر هیچ صدایی جز مستی های شبانه پدر در خانه نمی‌پیچید. درست جایی شبیه به اخر دنیا. بعد از چند روز، ما دیگر عابر بداخلاق خانه‌مان را ندیدیم. مادر نگران بود و من اشفته‌تر. هیچ خبری از حضور این مسلمان وحشی نبود و این یعنی هراس و تلاش برای یافتن‌اش. هرجا که ذهنم فرمان میداد به جست‌جویش رفتم، ولی دریغ از یک نشانی! مدام با مبایلش تماس میگرفتم. خاموش بود. به تمام خیابان‌هایی که روزی تعقیبش میکردم، سرزدم؛ دریغ از یک خبر. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند. من گم شده بودم یا او؟ هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود، از افراد مختلف سراغش را می‌گرفتم. به خودم امید میدادم که بالاخره فردی او را خواهد شناخت. اما خبری نبود. عجیب این که در این مدت با خانواده‌های زیادی روبه‌رو شدم که انها هم گمشده داشتند. تعدادی تازه‌مسلمان، تعدادی مسیحی، تعدادی یهودی. انگار دنیا محل گمشدگان بود. مدت زیادی در بی‌خبری گذشت. دراین بین با عاصم اشنا شدم. جوانی مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان. می‌گفت کشورش ناامن است و در واقعا فرار کرده؛ که اگر مجبور نمیشد، می‌ماند و هوای وطن را نفس می‌کشید؛ که انگار بدبختی در ذات‌شان بود و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، خیابان‌ها و شهرهای آلمان را زیر و رو میکرد. بیچاره عاصم! به طمع اسایش، ترک وطن کرده بود و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش اوار شده بود. من و او یک درد داشتیم. پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه، قدی بلند و سبیلی سیاه‌رنگ که کنار ته‌ریش اش، هارمونی مردانه‌ای به او داده بود. چهره اش ابهت داشت، اما ترسی محسوس در مردمک چشم‌هایش برق میزد. ما روزها، هرکدام‌مان با عکسی در دست، خیابان‌ها رادرو میکردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عاصم، برای رفع خستگی به خانه‌شان میرفتم و او چایی برایم می‌ریخت. من از چایی بدم می‌آمد؛ انگار چای نشانی برای مسلمانان بود؛ مادرم چای دوست داشت، پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی؛ و حالا این پاکستانی ترسو. او نمیدانست که هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد. حلما و سلما، خواهرهای دیگر عاصم بودند. مهربان و بزدل، درست مثل مادرم. انها گاهی از زندگی‌شان میگفتند، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه اسمان را در پیش گرفت. و عاصمی که درست در شب عروسی، نو عروس به حجله نبرده اش را به کفن سپرد. چقدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامه‌ای خلقتش، چیزی جز بدبختی ادم‌ها هویدا نبود. هربار انها میگفتند و من فقط گوش میدادم، بی صدا، بدون کلامی حتی برای همدردی. عاصم از دانیال میپرسید و من به کوتاه‌ترین شکل ممکن پاسخ میدادم. او با عشق، از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود و مهربانی‌ و بلبل زبانی‌اش دل میبرد از برادر؛ و دنیا چشم دیدن همین را هم نداشت و چوب لای چرخ نیمچه خوشی‌شان گذاشت. · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
نوشته بود : "من به هرکی گفتم ببین من فقط تورو دارم، خیلی زود خدا بهم نشون داد که نه عزیزم تو فقط منو داری، فقط من" و چقد حرف دل خیلیامونه... · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
آرزو نه هدف،بگو زبونت عادت کنه🤌🏼🤍 ☁️ . · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city