eitaa logo
•فادیھ•
735 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
41 فایل
- بهتر از بهترین ها🌱؛ - شَرطۍ‌اگر‌هست : @alittleconditions کپی؟ یه نگاه به شرط ما بنداز جانان🌙🌚 - گوش شنوای من برای پیشنهاداتتون : https://daigo.ir/secret/1823533367 ‌فادیھ . بانو نجات دهنده ۷۰۰............✈.........۸۰۰
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? یهو یه سوال توی مغزم ارور داد نگاهمو به مهدی که روبروم کنار فرمانده اش بود و یه چیزایی بهش می گفت انداختم و صداش زدم: - مهدی! حرف شو قطع کرد و سر بلند کرد بهم نگاه کرد و گفت: - بعله خانوم؟ همه نگاهشون به من بود ببین چی می خوام بگم. لب تر کردم و گفتم: - تو مگه معمور مخفی نیستی؟ سری تکون داد و گفت: - خوب؟ گفتم: - چیکار کردی که می خوان ما رو بکشن یا اصلا اونا کی ان که تورو می شناسن! مگه تو معمور مخفی نیستی؟ مهدی تعجب کرده بود از سوالم . اب دهنشو قورت داد و گفت: - چرا یهویی این سوال و پرسیدی خانوم؟ سری به عنوان نمی دونم تکون دادم و رو به طاهر گفتم: - می دونستی یه بار بابا داشت مهدی رو می کشت؟ چشمای طاهر گرد شد! مهدی با چشمای ریز شده نگاهم کرد و گفت: - مگه تو خبر داشتی؟از کجا فهمیدی؟ بهت زده گفتم: - تو می دونستی بابام گفته با ماشین جلوی دانشگاه زیرت بگیرن و به من گفتی نمی دونی؟ مهدی گفت: - نمی خواستم بری سروقت بابات خانوم اون ادم خطرناکیه! طاهر گفت: - واقعا مهدی رو داده بود زیر بگیرن؟ بغض کردم و سر تکون دادم و گفتم: - تو رو ازم گرفته بود کلی منو مشاوره برد و کاری کرد اسم تو توی خونه ممنوع باشه! می خواست مهدی رو هم ازم بگیره ولی توی دانشگاه حساب شو رسیدم! طاهر گفت: - واقعا چیکار کردی؟ براش تعریف کردم توی دانشگاه چی گفتم . ساعت 2 شب بود تقریبا! همه یا صحبت می کردن یا چرتک می زدن. فقط زینب خواب بود. از بس به اتیش نزدیک بودم و هی چوب می نداختم دستام سیاه و کثیف شده بود. بطری اب ی که توی اتاقک بود و برداشتم و سمت در رفتم که چشای مهدی بهم دوخته شد و با سر پرسید کجا می ری؟ منم با سر به دستام اشاره کردم و چشاشو به معنای باشه باز و بسته کرد. بیرون اومدم و خواستم دستمو بشورم اما اب از لای در داخل می رفت پشت کلبه رفتم و خم شدم دستمو بشورم که صداهایی به گوشم خورد. سر بلند کردم دور تر یه ماشین هایی وایساد. حتما اینا هم گم شدن دقیق شدم که دیدم یه سری افراد با لباس سیاه و صورت پوشیده پیاده شدن و از این دور هم اصلحه توی دست هاشونو می دیدم. شک نداشتم اونی که داشت دستور می داد و حرف می زد باباست. اما چطور پیدامون کرد؟ اگر اتیش کلبه رو خاموش کنیم نور توی کلبه رو نمی بینن و مطمعنن دیر تر پیدامون می کنن. سریع همون جور خمیده رفتم و سریع درو باز کردم رفتم داخل و اب روی اتیش خالی کردم و پتو رو از روی زینب برداشتم و انداختم روش دود ش بلند نشه! همه متعجب نگاهم کردن و وحشت زده گفتم: - مهدی بابام اینجاست با یه افرادی اومده خودم اصلحه رو دیدم توروخدا پاشید فرار کنید. چند نفر سریع بیرون رفتن اوضاع رو چک کنن. سریع با کمک طاهر زینب و بلند کردم و گفتم: - تو زن ت بارداره نباید به خاطر من اسیبی ببینه توروخدا در برید شما زود تر برید چادرمو سریع با چادر زینب عوض کردم و گفتم: - این چادر ردیاب داره هر جا باشید زود پیداتون می کنن و کمک تون می کنن برید. و ردیاب و همون طور که مهدی یادم داد فعال کردم. طاهر نمی تونست کاری بکنه و سریع با زینب راه افتادن. زینب با چشای گریون بهم نگاه کرد و رفتن.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? چند تا از مرد ها رو سریع با خانوما فرستادن جلو تر حرکت کنن. مهدی بهم نگاه کرد و سریع گفت: - سریع زود باش برو زود . نه ای گفتم که شکه برگشت: - اون دنبال منه صد در صد اگه من برم سریع می ره سمت ما و ممکنه به بقیه اسیب برسه ما اخرین نفر می ریم یا.. مهدی با اخمای درهم نگاهم کرد و گفتم: - یا می خوای من برم تا شما بقیه رو فراری بدید؟ هادی گفت: - انقدر ما بی ناموس ایم؟ جون مو نو بدیم ناموس مونو نمی دیم می خوای بمونی کنار شوهرت بمون حرفی نیست ولی ما رو هم بزدل حساب نکن لطفا! انقدر عصبی بور نمی فهمید چی می گفت! مهدی به شدت اخم هاش در هم بود و هیچی نمی گفت. مچ دستمو محکم گرفت و زدیم بیرون. داشتن اطراف و می گشتن و هنوز ۲۰ قدم نرفته بودیم کلبه رو پیدا کردن! از کجا منو پیدا کرده؟ برای چی شم؟ چرا دستگیرش نکردن؟ بابا اصلحه داره! خدایا دارم دیونه می شم! خدایا هر بلایی می خوایی سر من بیاری بیار اما بقیه ومهدی نه خدا! داشتن نزدیک تر می شدن و رد پاهامون که روی گل مونده بودن و پیدا کرده بودن! با شمارش مهدی 6 نفرمون شروع کردیم به دویدن. و اونا هم همین طور . توی جنگل تاریک متفرق شدیم و تا که جون داشتیم می دویدم. تن م از سرما سر شده بود و انقدر ترسیده بودم و وحشت کرده بودم و حیرون مونده بودم کوبیده شدنم به بدن درخت ها و شاخه هایی که تو طول مسیر بهم می خورد و حس نمی کردم! یه نفس می دویدیم و باد سرد نفس کشیدن رو برامون سخت و طاقت فرسا کرده بود. دعا دعا می کردم بقیه خیلی ازمون دور شده باشن! و اتفاقی براشون نیوفته. مهدی هم انگار نگران همین موضوع بود که مستقیم نرفت و سمت چپ می دوید می خواست منحرف شون کنه! چند بار هم صدای تیر بلند شد اما دور بودن . هر با که صدای شلیک می یومد قلب من دیونه وار می کوبید! کم کم گمون کردن و تونستیم وایسیم و نفس بکشیم! هنوز ۳۰ ثانیه شد مهدی دستمو گرفت و دوباره شروع کرد به دویدن. توی جنگل حیرون مونده بودیم و هر لحضه ممکن بود هر اتفاقی بیفته! انگار این جنگل نمی خواست تمام کنه! تا شاید به جایی برسیم! تاریکی اطراف بیشتر منو می ترسوند و منتظر بودم از توی تاریکی یکی از هر طرف با اصلحه برسه بالای سرمون! خدایا ما تازه ازدواج کردیم یه روز هم نشده! خودت هوامونو داشته باش! بلایی سر مهدی نیاد من بی مهدی نمی تونم زندگی کنم خدایا ! اشکام صورتمو خیس کرد! نمی دونم چقدر گذشته بود اما خیلی گذشته بود! شاید1 تا 2 ساعت . بدترین ساعات عمرم بود! نه از بقیه و سلامتی شون خبر داشتم و نه می دونستم عاقبت خودمون چی می شه! که یهو مهدی وایساد و اگر دستمو نگرفته بود با صورت توی درخت می رفتم. نفس نفس زدم و به روبروم چشم دوختم. دیدم تار بود پلکی زدم که اشکام ریخت و دیدم واضح شد! نه‌! گرگ! سه تا گرگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Abbasam Dar Pey Khatar (320).mp3
12.18M
قشنگترین چیزی که شنیدم🥲🤌🏻 قفلیم🔒❤️‍🩹>> انقدر گوش بدید تا برسه الله الله🥺
•فادیھ•
؛
آنچه‌امروز‌گذشت↻ •شبتون‌در‌پناه‌مادر‌سادات❤️‍🩹 •نیم‌نگاهی‌به‌پست‌هامون👀 •لف‌نده‌رفیق،بمونی‌قشنگ‌تره🥺 •التماس‌دعای‌فرج📿 یاعلی🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*
- سال‌ـها منتظر سیصـد وُ اندی مـرد است ، انقدر آدم نبودیم ك یارش باشیم .💔.
کرببلایِ مـارا دستِ رقـیهۜ دادند ، باید بگیـرم امضـا از کودکی خمیـده ‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا