eitaa logo
گلبرگ ازدواج
7.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
18 فایل
🌸همراهان گرامی این کانال صرفاً جنبه آموزشی در زمینه ازدواج و مراحل قبل و بعدش را دارد لطفا درخواست هایی مبنی معرفی مورد برای ازدواج و نظایر آن را نفرمایید ارتباط با مدیریت: @basirat71 تعرفه و رزرو تبلیغات: @Tabligh_monaseb
مشاهده در ایتا
دانلود
با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما همراهان گرامی و تبریک میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام 🌷🌷 ان شاء الله از امروز، روزانه ساعت 15 پست عاشقانه های مذهبی خواهیم داشت و در این سری از مطالب، به زندگی نامه سرشار از معنویت و نورانیتِ جانباز شهید والامقام از زبان همسر این جانباز شهید پرداخته میشود.. برای همه شما مخاطبین مجرد و متأهل کانال گلبرگ ❤ ازدواج، زندگی ای سرشار از معنویت، خوشبختی و شادی آرزومندیم. امیدوارم بتوانیم از زندگی و سیره شهدا الگوبرداری کنیم. التماس دعا 🆔 @golbarg_ezdevaj
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌷 وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم.. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید.. ⭕️ دلم شور میزد... نگرانی ک توی چشم های "شهیده" و "زهرا" می دیدم  دلشوره ام را بیشتر میکرد.. ❗️به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل!! و حالا امده بودیم خانه دوستم صفورا !!!! تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد! کلی آه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی... ✔️ دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده... همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند عمه زینب م از تصمیمم باخبر شد،کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید!! 💢 وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه مرا زد و گفت : اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن.. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است! چطوری زنده است! فردا با چهار تا بچه نگذاردت! 💠 صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود اورا از جبهه برای برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند... صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای وپدر و مادرش تعریف کرده بود ک آنها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان... ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت... این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند.. . ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_اول 🌷 وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش ر
❤ بسم رب الشهدا ❤ 💠 رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم.. اگر می آمد و روبرویم می نشست، انوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم... همیشه خاستگار که می آمد ، تا می نشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداد که این مرد من نیست... ⚜ ایوب آمد جلوی در و سلام کرد صورت قشنگی داشت.. یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،.. ولی چهار ستون بدنش سالم بود... وارد شد کمی دورتر از من و کنارم نشست بسم الله گفت و شروع کرد 😍 دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم می پرسیدیم... بحث را عوض کرد _ خانم غیاثوند .. حرف های امام برای من خیلی سند است .. + برای من هم _ اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم + اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم... _شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز  رسیدگی نکند .. ،حقوق ندهد دوا ندهد،... اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم..!!! +میدانید برادر بلندی ! من به بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر پای انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند...! . .ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤ بسم رب الشهدا ❤ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_دوم 💠 رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم.. اگر می آمد
❤ بسم رب الشهدا ❤ ⚠️ این را به آقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز می گفت.. آقاجون سکوت کرد... سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:بچه ها بزرگ می شوند ولی ما بزرگتر ها باور نمی کنیم.. بعد رو به مامان کرد و گفت: 👌 شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این به بعد  کسی به شهلا کاری نداشته باشد... . ایوب گفت: ✔️ من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی می بندم... عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند... و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زده اند.. ظاهرش هیچ کدام آنها را که می گفت نشان نمی داد.. 🔷 نفس عمیقی کشیدم و گفتم : برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید، چشم های من می شوند چشم های شما... ❤️ ‌‌ کمی مکث کرد و ادامه داد: موج انفجار من را گرفته است.. گاهی به شدت عصبی می شوم، وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا آرام شوم .. +اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام _عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم 🔴 اینها را میگفت که بترساندم ... حتما او هم شایعات را شنیده بود که بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج می کنند .. و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان می کنند و می روند ...!!!! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌸 گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید... من باید از وضعیت شما باخبر می شدم که شدم.... 🌹گفت: خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: 📖 قــرآن سریع گفت: مشکلی نیست... ☺️ از صدایش معلوم بود ذوق کرده است. ❌گفتم: ولی یک شرط و شروطی دارد!! آرام پرسید: چه شرطی؟؟ + نمی گویم یک جلد قرآن! میگویم "ب" بسم الله قرآن تا آخر ِ زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم... اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله می کنم.... ⚜ ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر می کرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش. گفتم: انگار قبول نکردید. _ نه قبول می کنم ،فقط یک مساله می ماند! چند لحظه مکث کرد. ❤️ _شهلا؟ موهای تنم سیخ شد. از صفورا شنیده بودم که زود گرم می گیرد و صمیمی می شود... ولی فکر نمی کردم تا این حد باشد.!!!! نه به بار بود و نه به دار ،آنوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.!!! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj