سرش گرم ِ عبادت بود و کارش خواندنِ قران
تمام روزهایِ هفته در هر گوشه از زندان
زمین غرقِ تحیّر از خضوعِ سجده اش دائم
در و دیوار، از نورِ قنوتش آن به آن؛ حیران
به ظاهر دست و پایش در غل و زنجیر بود اما
بدونِ إذنِ چشمانش نمی بارید که باران
مسلمان میشد و میرفت بعد از صحبتِ با او
کنارش لحظه ای میشد اگر که کافری مهمان
خودش از رنج؛ رنگش زرد بود اما پس از لبخند
غذایش را تعارف کرد در زندان به این و آن
اگر چه دست و پایش زخم و ردّی از کبودی داشت
خودِ باب الحوائج بود؛ بر هر دردِ بی درمان
فدای قدّ و بالایِ نحیفش که اذان گفت و
شد از سرسختیِ غل هایِ سنگین؛ قامتش لرزان
به رویِ تکه ای از بوریا با اشک خلوت داشت
به زیرِ تابش ِ خورشید با یک داغ بی پایان
برایِ غارتِ پیراهن و انگشت و انگشتر
برای جدّ عطشانش، برای پیکرِ عریان
به رویِ سینه می کوبید با دستانِ در زنجیر
به یادِ عمه جان-زینب(س)، به یادِ "شام" شد گریان
زمانِ احتضارش با شکنجه سخت تر جان داد
زمانی که به جدّش ناسزا میگفت زندانبان
به مکرِ سندیِ إبنِ شاهک ملعون رها افتاد
تنش رویِ پلِ بغداد...در بینِ گذر...عطشان!
#صلی_الله_علیک_یاأباعبدالله_الحسین
#ألسلام_علیک_یا_موسی_بن_جعفر
#دخیلک_یا_أباالرضا_علیه_السلام
#آجرک_ٱلله_یاصاحب_ٱلزمان_عج
#مرضیه_عاطفی
#عضوکانال
@golchine_sher