📝
درباره ی یک خدای مهربان تر!
▫️توی دانشگاه ارواین یک نقطه ی استراتژیک وجود دارد که ظهرها، مهمان چندتا جانماز میشود و دانشجوهای انگشت شماری که آمده اند برای نماز. یک فضای کوچولو و جمع و جور که سقفش آسمانِ خداست و آفتابِ ملسِ کالیفرنیا. از سه طرف پوشیده شده با گلهای رازقی و برگهایی که دیوار راست را گرفته اند و رفته اند بالا. حالا به این صحنه چندتا دختر و پسر جوان را اضافه کن که توی شلوغ پلوغی دنیا در حال قنوت هستند یا یک قرآنِ جیبی را زیر لب زمزمه میکنند. انقدری این منظره انرژی مثبت دارد که دین و پیغمبر و معاد که هیچ، حتی آدم خداناباور هم وقتی از اینجا رد میشود سرعتش را کم میکند تا سهمیه ی آرامش روزش را ذخیره کند.
▫️راستش این روزها، ظهرهای ماه رمضان، این نمازخانه ی باصفا من را خیلی یاد "بهنام" یکی از رفیقهای نزدیکم توی ایران می اندازد. بهنام مغز متفکر کامپیوتر بود و هر وقت هرجا کارم گیر میکرد میرفتم سراغش. آرزوهای دور و درازی هم داشتیم که یک روز با هم شرکت بزنیم و من مدار الکترونیک طراحی کنم و بهنام هم کد کامپیوتر بنویسد، که خب طرح هایمان همه در نطفه خفه شدند. یک بار ماه رمضان رفته بودم سراغش و خیلی پکر بود. پاپِی شدم که چی شده؟ تعریف کرد که از شرکتشان آمده بیرون و داشته از گشنگی به خودش میپیچیده. رفته توی یک بقالی و کیک و ساندیس را انداخته توی مشمای مشکی و سوار ماشین شده. بنده خدا طاقت نیاورده تا خانه صبر کند. همانجا با کله رفته توی کیک و ساندیس و همینطوری که دو لپی مشغول بوده یک نفر میزند به شیشه ی ماشین: "تق تق". بهنام خیلی اسلوموشن، شبیه قاتلی که اثر انگشتش روی تمام وسایل خانه جا مانده، سرش را برمیگرداند و زل میزند توی چشمهای مامور. پنج ثانیه ی تمام مامور و بهنام که یک نصفه کیک گوشه ی لپش جا خوش کرده روی هم قفل میشوند و کسی حرفی نمیزند. بهنام میگفت تنها کاری که در آن شرایط طاقت فرسا از عهده اش برآمده این بوده که با همان حالت اسلوموشن لقمه را قورت بدهد و بعد مثل مرغ بال و پرکنده ای که از توی قفس به دنیا نگاه میکند، منتظر بشود تا ببیند دست تقدیر چه خوابی برایش دیده. خلاصه ی ماجرا اینکه مامور کوتاه نیامد و کار بهنام و ماشینش بیخ پیدا کرد و چه و چه.
▫️داشتم فکر میکردم که اگر یک روزی بخواهم از خدا بنویسم، ترجیح میدهم از خدای دانشجوی دانشگاه ارواین بنویسم، نه خدای آن ماموری که بهنام را خِفت کرد. به من حق بده و بگذار که بروم دنبال خدایی که مهربان تر بود. خدایی که بنده هایش به خداناباورها آرامش هدیه می دادند.
👤 #مهدی_معارف
𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋
@golchintap
ریاضی خوندم و نمیدونم با چه منطقی عاشقت شدم!
حسابداری خوندم ولی نفهمیدم رو چه حسابی ادم حسابت کردم!
جغرافیا خوندم، اگه ارومیه بشی روت ارس میکشم!
پزشکی خوندم ولی هنوز نمیدونم نبودنتو چجوری درمان کنم!
هوافضا خوندم ولی نمیدونم چطور توو مدارت قرار بگیرم!
اقتصاد خوندم ولی نمیدونم بودنت چه سودی داشت!
نجوم خوندم ولی هیچ ستاره ای مثل تو ندیدم!
پرستاری خوندم ولی تو تب نکردی برام!
معماری خوندم ولی نتونستم طرح لبخندتو بکشم!
عمران خوندم ولی نمیدونم چجوری پایههای رابطهمونو بسازم!
ژنتیک خوندم، ولی نمیدونم شما چه ژن جهش یافته ای دارید که اینقد نابید!
یکی از سخت ترین سوال هایی که جوابی واسش نمیتونی پیدا کنی، وقتیه که مغزت بهت میگه صبر کن قلبت میگه تا کی ...!
گفته بودم بی تو میمیرد دلم ، اما نمرد
زنده ماند اری ولی دیگر برایم دل نشد...
یچیزی میگمو میرم :
هیچی مثل منتظر موندن
سر پا نگهت نمیداره ؛
و در عین حال هیچی مثل منتظر بودن
از پا درت نمیاره....
دیدی بعضی وقتا اینقدر یه آدم برات قشنگه
وهمه چیشودوس داری
انگار وقتی خداداشته می آفریدش،
توهم نشستی کنارش نظر دادی
توبرای من این شکلی هستی :)
آدمها ممکنه خیلیها رو دوست داشته باشن
ولی عاشق یه نفر میشن!
تو برای من اون یه نفر بودی :)
ومن برای تو یکی از اون خیلــــی ها ...
دیدی بعضی وقتا اینقدر یه آدم برات قشنگه
وهمه چیشودوس داری
انگار وقتی خداداشته می آفریدش،
توهم نشستی کنارش نظر دادی
توبرای من این شکلی هستی :)