eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
29.7هزار ویدیو
164 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام من به امامی که صیدِ زندان شد میان اوج بلا، کوه صبر و ایمان شد سلام من به نمازی که حلقه ی زنجیر به جای دانه ی تسبیح، مونس آن شد سلام من به نوایی که همچو آه علی میان قعر سیه چال خصم پنهان شد سلام من به مناجات و ذکر یا زهرا که مَحرم دل سوزان او به زندان شد 🖤 💚
كارهايی هست كه ؛ ديگران هم ميتوانند انجام دهند، آن را انجام نده حرف هایی هست كه ديگران هم ميتوانند بزنند، آن را بيان نكن و چيز هایی هست كه ديگران هم می توانند بنويسند، آن را ننويس كاری را بكن كه فقط تو ميتوانی انجامش بدهی فقط تو این تفاوت باعث موفقیت و پیشرفت است...
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔️آیا با ماساژ می‌توان مشکل دیسک کمر را حل کرد؟ 🔹احمد فاتح متخصص طب سنتی می‌گوید: علت درد عصب سیاتیک در بیرون زدگی دیسک کمر است بنابراین ور رفتن بیش از حد با پاها یا گرم و سرد کردن آنها تاثیری ندارد و خود بدن برای ترمیم اقداماتی انجام می‌دهد. 🔹او به ماساژدرمانی هم اشاره کرده و گفته است: برخی گمان می‌کنند دیسک‌ها در سطح بدن هستند که با ماساژ بتوان مشکل آنها را برطرف کرد در حالیکه اصلا این چنین نیست و با لمس بدن نمی‌توان بیرون زدگی دیسک را تشخیص داد. 🔹اگر سوالی راجع به این موضوع دارید می‌توانید از طریق شماره پیامکی 30000247 با ما مطرح کنید تا از کارشناس برنامه بپرسیم. ⏰ «صبحانه ایرانی» شنبه تا پنجشنبه ساعت 7 از شبکه دو سیما 🆔 @sobhaneye_irani
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱ارزش هر کس به میزان هم و غمش در دنیاست... از غصه ها و شادی های هر کس میشه فهمید که ارزش دلش چقدره. یکی با خرید یک گوشی، طلا، سفر خارج... خوشحال میشه یکی با کمک به دیگران، با ذکر خدا، با شادی دیگران داستان مرد خیار فروشی که در اخرت هم خیار میفروخت از 👇 🎙 🦋 🌺🌿🌺🌿
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی توجهی ما به امام زمان عجل الله مساوی است با مظلومیت حضرت در دوران ما.💔😭 استاد علی اکبر رائفی‌پور هم به خودمون ظلم میکنیم هم به امام زمانمون چرا به خودمون نمیایم 😭 حتــما ببینم 👆👆 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
💞مسافری خسته که از راهی دور می‌آمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که می‌توانست آن چه که بر دلش می‌گذرد برآورده سازد! وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می‌شد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او می‌توانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شـد! مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.» ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید. بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلک‌هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاق‌های شگفت‌انگیز آن روز عجیب فکر می‌کرد با خودش گفت: «قدری می‌خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟» ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید. هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش‌هایی از جانب ماست. ولی باید حواسمان باشد. چون این درخت افکار منفی، ترس‌ها و نگرانی‌ها را نیز تحقق می‌بخشد. بنابر این مراقب آن چه که به آن می‌اندیشید باشید. ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ @golchintap
💞درس انسانی خاطره یی بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی زماني كه ما دانشجوي پزشكي بوديم در بخش قلب استادي داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.او در هر فرصتي كه بدست مي آورد سعي مي كرد نكته جديدي به ما بياموزد و دانسته هاي خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل مي كرد.او در فرصتهاي مناسب،ما را در بوته تجربه و عمل قرار مي داد. در اولين روزهاي بخش ما را به بالين يك مرد جوان كه تازه بستري شده بود برد.بعد از سلام و اداي احترام، به او گفت:اگر اجازه مي دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.مرد جوان نيز پذيرفت.سپس رو به ما كه تركيبي از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:هر يك از شما صداي قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه مي شنويد روي تكه كاغذي يادداشت كنيد و به من بدهيد.نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار مي برد اين بود كه اگر كسي از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگري خجالت نكشد. هر يك از ما به نوبت،قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روي كاغذي نوشته،به استاد داديم. همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟استاد نوشته هاي ما را تك تك مشاهده و قرائت كرد.جوابها متنوع بودند.يكي به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود،يكي به نامنظمي ريتم آن،يكي نوشته بود ضربانات طبيعي هستند،يكي ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود،يكي اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهاي مبهم شنيده ميشوند و يكي به وجود صداي اضافي در يكي از كانونها اشاره كرده بود. استاد چند لحظه اي سكوت كرد و به ما مي نگريست،منتظر بوديم تا يكي از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفي نمايد.اما با كمال تعجب استاد گفت:متاسفانه همه اينها غلط است.و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان مي داد،ادامه داد: تنها كاغذي كه مي تواند به حقيقت نزديك باشد اين كاغذ است كه نويسندة آن بدون شك انساني صادق است كه مي تواند در آينده پزشكي حاذق شود نوشته او را مي خوانم،خودتان قضاوت كنيد. همه سر پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.ايشان گفت: در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت كم تجربگي قادر به شنيدن صدايي نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما مي نگريست ادامه داد:من نمي دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردي دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهاي متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟ بچه هاي خوب من ،از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن عيب نيست ولي تشخيص غلط گذاشتن بر مبناي يك معاينه غلط،عيب بزرگي محسوب ميشود و مي تواند براي بيمار خطرناك باشد.در پزشكي دقت،صداقت،حوصله و تجربه حرف اول را مي زنند.سعي كنيد با بي دقتي براي بيمار خود،تشخيص نادرستي ندهيد و يا براي او تصميمي ناثواب نگيريد. در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم. ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ @golchintap
💞 کشاورز فقیری برغاله‌ای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز می‌گشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند می‌توانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه می‌توانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمی‌توانستند و نمی‌خواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند. وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک می‌کرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانه‌هایت حمل می‌کنی؟» مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شده‌ای؟ این سگ نیست! این یک بز است.» ولگرد گفت: «نه اشتباه می‌کنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر می‌کنند که دیوانه شده‌ای.» مرد روستایی به حرف‌های آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.» ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر می‌رسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد. روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود. فهمید هر دو نفر اشتباه می‌کردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمی‌گشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریده‌ای؟» مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریده‌ام.» مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیده‌ام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر می‌کنی که این یک بز است؟» مرد روستایی دیگر واقعاً نمی‌دانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر می‌کرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباش‌ها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند. شما روی شانه‌های خود چه چیزهایی حمل می‌کنید؟ آیا به آنها باور دارید؟ چگونه به آن باور رسیده‌اید؟ ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ @golchintap
💞غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد ساراي كوچكش را به او داد. زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است. زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال سارا هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند. زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: «ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.» هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: «خدايا كمكم كن!» در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه ي مرد ترسيد و با خودش گفت: «خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!» زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: «خانم، مشكلي پيش آمده؟» زن جواب داد: «بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.» مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد! زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: «خدايا متشكرم!» سپس رو به مرد كرد و گفت: «آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد.» مرد سرش را برگرداند و گفت: «نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!» خدا براي زن يك كمك فرستاده بود، آن هم يك حرفه اي! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود. فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود. ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ @golchintap