فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عسل اصل و خالص که از دل کوه بیرون میارن دیده بودین👏
روزی که فهميدم من فرزند دو نفرم!!!
در را زد و و وارد اتاق شد. مدير يکی از بخشهای ديگر مؤسسه بود. يک فرم استخدامی پر شده دستش بود و بعد از حال و احوال مختصری، فرم را داد دست من و گفت:
"نگاه کن، اين چه جالبه!".
کمی بالا و پايين فرم را ورانداز کردم. به نظرم يک فرم معمولی میآمد حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود.
پرسيدم:
"چی ش جالبه؟
" گفت:
"مشخصات فردیش رو ببين!"
شروع کردم به زير لب خواندن مشخصات فردی...
نام... نام خانوادگی... تا رسيدم به آنجا که نوشته بود "فرزند:...،
ديدم جلويش نوشته:
"رضا و پروين".
چند لحظه مکث کردم...؛ مکث مرا که ديد، لبخندی زد و گفت: "ببين، من هم به همين جا که رسيدم، مثل تو مکث کردم، بعدش به خانم متقاضی گفتم:
"چه جالب!... دو تا اسم نوشتهايد." صدايش را صاف کرد و جواب داد: "انتظار داشتيد يک اسم بنويسم؟
خب... من فرزند دو نفر هستم نه فرزند يک نفر!"
چند لحظه به فکر فرو رفتم. به ياد آوردم که هميشه هنگام پر کردن فرم ها، بدون مکث و اتوماتيک جلوی قسمت "فرزند:..." فقط يک اسم مینوشتم،
"جمشید"!
چطور تا به حال به چنين چيزی فکر نکرده بودم؟
چقدر واضح بود اين، و هم، چقدر غفلت انگیز!
حس عجيبی پيدا کردم.
يک ملغمهای بود از تعجب، غافلگير شدن، حس بعد از يک کشف مهم و تامل برانگيز...
و کمی که زمان میگذشت، مقداری هم عصبانيت...
عصبانيت از دست خودم.
چطور از چيزی تا اين حد بديهی، روشن وآشکار ،اين همه سال غافل بودهام؟
فرم را پر کرده بودم و داده بودم دست متصدی پشت باجه. مشخصات مرا يک به يک وارد کامپيوتر مقابلش میکرد؛ در عين حال، با اين که خيلی روشن و مشخص نوشته بودم، قبل از تايپ هر قسمت، يک بار هم موارد را با صدای بلند تکرار میکرد و منتظر تاييدم میماند... نامم... نام خانوادگیام... تا رسيد به قسمت "فرزند:..."
که من مقابل آن نوشته بودم: "جمشیدومنیژه".
مکثی کرد، انگار يک چيزی طبق روال معمول نباشد. قبل از اين که فرصت کند چيزی بپرسد، صدايم را صاف کردم، سينهام را جلو دادم و با حالتی حق به جانب گفتم:
"خب میدانيد، آخر من فرزند دو نفرهستم...
فرزند يک نفر که نيستم!"
چه اندازه زیبا واندیشه بر انگیز...
بیاییم از این پس این حقیقت زیبا را بنویسیم؛
فرزند ...... عبدالرضا و بی بی معصومه ........
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا سوییس یا یه کشور اروپایی نیست
اینجا شهر نوبندگان فسا در استان فارس است 👏
گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟
بستر بيماری…
شما می توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد. اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند. ماديات را می توان به دست آورد.
اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است.
حداقل یک لحظه برای بزرگترین نعمت که همیشه نادیده اش میگیریم شکر گوییم...
👤دکتر احمد حلت
📚 #یک_دقیقه_مطالعه
یکی از رفقا که در هلند زندگی میکند میگفت : در هر سفری که به ایران دارم وقتی اتومبیلها ، گوشی های همراه ، وسایل زندگی ، تلویزیونها و … را در زندگی عموم جامعه میبینم احساس میکنم که از یک روستا به شهر برگشتهام ... اینجا چه خبر است ؟ متولی کیست ؟ چه میکنیم ؟ به کجا میرویم ؟ باور کن که در این چندسال که در هلند زندگی میکنم هنوز این میزان از تجملگرایی را در خانۀ هیچ هلندی با هر جایگاهی ندیدهام ..
مکرر در هلند میبینی که دخترها و پسرها برای شروع زندگی مشترک اکثر لوازمشان را از وسایل دست دوم تهیه میکنند ، آن هم خانوادههایی که جایگاه مالی خوبی دارند و هیچ مشکلی برای تهیه بهترین وسایل زندگی برای فرزندانشان ندارند اما اینجا رسم شده جهیزیه دختر و پسر باید کامل و بهترین باشد حتی اگر خانوادههایشان آنقدر توان مالی نداشته باشند ... دهها مدل ظرف و کریستال و چیزهای دیگر که بسیاری از آنها شاید در ده سال اول زندگی نهایت یک یا دوبار استفاده شود.
عروسیهایی هم که برگزار میکنند اینگونه نیست که کمر خانوادۀ عروس و داماد به خاطر هزینهها بشکند ، آنها ضمن دعوت نزدیکترین اقوام خود ازدواجشان را در کلیسا و بعد در شهرداری ثبت میکنند بعد همه به یک رستوران یا تالار میروند و تمام مراسم عروسی به همان شام ختم میشود آن هم نه برای چهارصد نفر مهمان بلکه نهایت برای پنجاه نفر ... باور کن این ریخت و پاشی که در زندگی ایرانیها مرسوم شده در هیچ کجای اروپا نه تنها مرسوم نیست بلکه غیرمنطقی هم هست .
کشوری که تحت شدیدترین جنگهای اقتصادی قرار دارد تجملگرایی و چشم و هم چشمی در آن بیداد میکند ، نمیدانم چه کسی متولی این مملکت است و نمیدانم چه تقدیری برای ما ایرانیان رقم خورده اما این را خوب میدانم که ما داریم به سمتی میرویم که کشورهای پیشرفته آن مسیر را سالها پیش مسدود کردهاند ...
✍️محمد خلیلی
زن ها ، دوست داشتنی ترین چیزی هستند که میشود پیوسته و بی خستگی عاشقش بود و بود و بود...
زن ها ، حجم گونه یا پروتز لب نیستند ، زنها کمرهای خیلی باریک و انگشتان کشیده نیستند ، اینها فقط یک گوشه از زنانگیست...
زن ها چای دارچین و هل دم کردن و قرمه سبزی خوب پختن و لباسها را خیلی تمیز شستن نیستند ، اینها فقط بخشی از آداب خانه داریست...
من فکر میکنم ، این ظریف های زیبای لعنتی ، که همیشه در کنارمان هسنند و ما غالبا بی توجه از کنارشان رد میشویم ، مکمل ما مردها نیستند ، لازمهٔ وجود ما هستند ،
این را وقتی فهمیدم که مادرم ، همسرم و دخترم را در آغوشم گرفته بودم و به از دست دادن یکیشان فکر میکردم...
باورم نمیشود که این حجم از خوبی بتواند توی وجود یک آدم متبلور شود ، و البته این حجم از حسادت و حس مالکیت هم...
زنها را باید دوست داشت ، باید عاشقانه بوسید و نگاهشان کرد ، آرام و مهربان و صادقانه ، وقتی که دارند غذا درست میکنند ، وقتی تازه حمام کرده اند ، وقتی دارند جوش تو را میزنند که زیر باران سرما نخوری ، وقتی که با تمام دلشان مشغول مادری هستند ، وقتی بعد از چند ساعت گشتن توی بازار، غر میزنند از پیدا نکردن لباس یا کفشی که دوست دارند ، وقتی اخم میکنند از کثیف بودن مدام اتاق .. . باید دوستشان داشت ،
زن ها ، دوست داشتن را میفهمند ، دوست داشته شدن را عاشقانه دوست دارند و البته که مهرورزانی بی بدیلند ، دوستشان بدارید و ببینید که چطور بهشت را برایتان متجلی میکنند...
زن ها ،
این دوست داشتنی های همیشگی...
من یک زنم.... درکم کن
#انگیزشی
پنج راه خونه تکونی ذهن
۱. از هیچکس متنفر نباشید.
تنفر هالهٔ انرژی شمارو خراب میکنه!
۲. الکی نگران نباشید و استرس بیمورد نداشته باشید (چه قدر این مشکل در این زمانه زیاد شده).
۳. آدم هارو ببخشید.
بخشش، هاله انرژی شمارو به شدت تقویت میکنه.
۴. از هییییچکس از هییییچکس هییییچ توقعی نداشته باشید.
۵.ساده زندگی کنید.
چشموهمچشمی و نگاه کردن به دست و زندگی این و اون، هیچ وقت اجازه نمیده شما احساس خوشبختی کنید.
#هیوا
گاهی باید باور کرد که "عشق" نیست ، و بیش از این کشَش نداد ...
احساسِ مسخره ای را که فقط حالِ لحظه هایِ آدم را بد می کند ...
همه ی رابطه ها اولش قشنگند ...
دلیلی نمی شود به اینجایش که رسید ، هر حقارت و توهین و کم محلی را بپذیرید ، به حرمتِ روزهایِ اول ...
روزهایِ اول ، هیچوقت بر نمی گردد !
رها کنید این ریسمانِ "عادت" را ...
خودتان را بچسبید ...
قبول دارم ؛
اولش سخت است ...
خیلی هم سخت !!!
اما بعد از مدتی ، چنان نفسِ عمیق و آسوده ای می کشید ، که انگار از زندان آزادتان کرده اند ...
در تنهایی ، آدم ، بهتر شکوفا می شود ...
حتما که نباید ؛
به هر قیمتی که شده ، یکی باشد !!!
بدنیست گاهی هم ؛
تنهایی ،
ترجیحتان باشد !
ᴮᵉᵃᵘᵗⁱᶠᵘˡ ᵗᵉˣᵗˢ