eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
28.7هزار ویدیو
161 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
📎📎📎📎📎📎📎📎 @golchintap مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: "باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند: "اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی... بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟" دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !" بدون فکر از قدرت میز مدیریت استفاده نکنیم. @golchintap
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند. هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند. یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند، مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند. بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد. روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید. بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند. روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم. بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم. چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد.
📝 یه دیالوگ تو سریال شهرزاد بود که به نظرم شهرزاد خیلی حرف دلمونو زد اون‌جا که گفت: چیزایی که از تو، تو سرمه شاید اندازه‌ی هزاران کتابه ولی چیزایی که از تو توی دلِ منه فقط توی یک جمله خلاصه می‌شه: من سعی کردم بدون تو زندگی کنم ولی نتونستم...
شنیدن “دوستت دارم” از زبون کسی که دوستش داری میتونه بهترین چیزی باشه که توی عمرت میشنوی …🌺
📝 اگر میتوانستم به عقب بازگردم به هیچ اتفاق زندگی‌ام دست نمیزدم و اجازه میدادم تمام اتفاقات همانطور که رخ داده بودند، دوباره رخ دهند. اجازه میدادم دردها همان دردها باشند و آدمهایی که ملاقات میکنم همانها باشند و اجازه میدادم دوباره شبیه به همان موقع تصمیم بگیرم. اجازه میدادم دوباره انتخاب‌ها و تصمیم‌هایم تکرار شوند، درست شبیه به همان اتفاقی که رخ داده بود! من در اکنون، آدمی هستم که تمامِ آن مسیر را آمده و این آدمی که در اکنون وجود دارد مدیونِ مسیر زندگی‌اش است، مسیری مملو از اتفاقات. مهم همین است، مهم مسیر و اتفاقات است نه بارِ معناییِ خوب و بد و یا اشتباه و درست. در هر اتفاق و در هر تصمیمی در زندگی، تجربه ای از رشد وجود دارد. اتفاقات، بد یا خوب نیستند! تصمیمات ما درست یا اشتباه نیستند! اتفاقات رخ میدهند چون باید رخ دهند و تصمیمات گرفته میشوند چون باید گرفته شوند! تصمیماتِ ما، ما را آرام آرام به بلوغی میرسانند که بتوانیم در راستای محافظت از خودمان رفتار کنیم. مسیر زندگی هر کدام از ما، ناهمواری‌های زیادی داشته است؛ تجربه‌های تلخ و ناکامی‌های زیاد. تصمیمات ناخوشآیند و از دست دادنهای غم‌انگیز؛ البته بخش‌هایی از لذت و آرامش هم همراهش بوده ‌است اما هر آنچه که تجربه کرده ایم، لازم بوده است. به نظرم خیلی مهم نیست این مسیر به کجا میرسد! حتی مهم نیست چه اتفاقی بعد از آن می‌افتد. آنچه که مهم است، تلاش ما برای نزدیک شدن به خود و رشد درون است. فکر میکنم اگر اجازه بدهیم اتفاقات رخ دهند و گذشته را کاملا همانطور که رخ داده کامل و بی نقص ببینیم، متوجه رشد خودمان خواهیم شد. اگر دوام آورده‌ایم، پس در مسیر رشد هستیم! برای من حسرتی در کار نیست. به مسیر زندگی‌ام که نگاه میکنم آدمی را میبینم که در هر زمان و در هر اتفاق به اندازه‌ی رشدِ همان زمانش تصمیم گرفته و جلو رفته است. ما قرار است به اندازه‌ی رشدمان اتفاقات را تحلیل کنیم و تصمیم بگیریم! پس نمیتوانیم با تجربه و رشدِ امروزمان، خودمان را در گذشته‌مان سرزنش کنیم! به نظرم زیباترین بخشِ مرور گذشته‌مان هم همین است، اینکه متوجه شویم انتخاب‌ها و تصمیم‌های ما، بر اساس رشدِ درونیِ آن لحظه بوده نه این لحظه! و ما در هر اتفاقِ جدید با رشدی عمیق‌تر، تصمیم خواهیم گرفت. همین کافی‌ست تا از ادامه ی مسیر زندگی‌تان لذت ببرید؛ اینکه اکنون در دستان شماست و فرصت دیگری برای تصمیمِ دیگری دارید با رشدِ اکنونتان! 👤  @golchintap
💞داستان زیبای رفاقت یعنی این … دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی. حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد. وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است. سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی… می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین. ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده ) مشت به دروازه‌ی قصر تابستان بود، روزی بسیار گرم. همراه خواهرم در راه خانه از کنار دروازه‌ای می‌گذشتیم. نمی‌دانم خواهرم عمدا یا از سر حواس پرتی مشتی به دروازه زد یا آن که فقط تهدید به زدن کرد اما ضربه‌ای وارد نیاورد. صد گام آن سوتر، در سر پیچ جاده به چپ، دهکده آغاز می‌شد. دهکده نا آشنا بود، اما همین که از برابر نخستین خانه گذشتیم، کسانی، وحشت زده و از ترس قامت خمانده، در برابر‌مان ظاهر شدند و با تکان دستی دوستانه یا به قصد هشدار به سوی مان اشاره کردند. قصری را نشان دادند که از کنارش گذشته بودیم و مشتی را یاد آورمان شدند که خواهرم به دروازه زده بود. گفتند صاحبان قصر علیه‌مان اقامه‌ی دعوا خواهند کرد، تحقیقات به زودی آغاز خواهد شد. من خود کاملا آرام ماندم و خواهرم را هم به آرامش فرا خواندم. چه بسا او اصلا مشتی به دروازه نزده بود، و فرضاً اگر هم زده بود، در هیچ نقطه‌ای از دنیا کسی را به خاطر چنین کاری به محکمه نمی‌کشند. سعی کردم این مطلب را به آنانی هم که گردمان را گرفته بودند حالی کنم. همگی گفته‌هایم را شنیدند، اما خود ابراز نظری نکردند. چندی بعد گفتند، نه فقط خواهرم، که خود من هم در مقام برادر او در اتهام هستم. لبخندزنان سر جنباندم. همگی به سوی قصر سرگرداندیم، آنگونه که دودی را در دوردست نظاره می‌کنند و در انتظار آتش می‌مانند. راستی هم به زودی سوارانی را دیدیم که از دروازه‌ی چار طاق گشوده‌ی قصر به درون تاختند. گرد و خاک به هوا برخاست و همه چیز را در خود گرفت. تنها برق نیزه‌های بلند به چشم می‌آمد. گروه سواران هنوز به تمامی از دروازه به درون نرفته بودند که اسب‌ها را برگرداندند و رو به سوی ما آوردند. خواهرم را واداشتم از آنجا برود. گفتم به تنهایی موضوع را فیصله خواهم داد. خواهرم حاضر نبود تنهایم بگذارد. گفتم دست کم برود و لباس دیگری به تن کند تا با سر و وضع مناسب تری با آن اربابان رو به رو شود. سرانجام گفته‌ام را پذیرفت و گام در راه دراز خانه گذاشت. سواران لحظه‌ای بعد به ما رسیدند. از بالای اسب سراغ خواهرم را گرفتند. بیم‌زده پاسخ داده شد که او فعلا در این مکان حضور ندارد، اما بعدا خواهد آمد. کم و بیش با بی‌اعتنایی از این پاسخ گذشتند. ظاهرا مهم این بود که مرا به چنگ آورده‌اند. در میانشان دو تن از دیگران برتر می‌نمودند. یکی از آن دو قاضی بود، مردی جوان و پرجنب و جوش، و دیگری دستیار آرام او بود که آسمن نامیده می‌شد. از من خواستند وارد خانه‌ی روستایی شوم. در حالی که سر می‌جنباندم و بند شلوارم را پس و پیش می‌کردم، زیر نگاه تیز اربابان به کندی راه افتادم. هنوز بر این گمان بودم که تنها کلامی خواهد توانست منِ شهری را در کمال عزت و احترام از دست این جماعت روستایی برهاند. اما چون از آستانه‌ی خانه‌ی روستایی به درون رفتم، قاضی، که به پیش جهیده بود و انتظارم را می‌کشید، گفت: «برای این مرد متأسفم.» بی هیچ شکی منظور او وضعی نبود که من در آن به سر می‌بردم. بلکه سخنش درباره‌ی آن چیزی بود که انتظارم را می‌کشید. آن چاردیواری بیشتر به سلول زندان می‌مانست تا به خانه‌ای روستایی: سنگفرش‌های بزرگ، دیوارهای تاریک لخت و عریان، جایی در دل دیوار حلقه‌ای آهنی و در میانه‌ی اتاق چیزی که از یک لحاظ به تختی ساده و از لحاظ دیگر به میز جراحی می‌مانست. آیا هنوز امکان آن هست که مزه‌ی هوایی جز هوای زندان را بچشم؟ جان کلام این پرسش است، یا بهتر آنکه بگویم، این پرسش می‌توانست جان کلام باشد، اگر امکان رهایی‌ام وجود می‌داشت. نویسنده: فرآنتس کافکا مترجم: علی‌اصغر حداد
خدافظی آسون نیست؛ از کسایی که برات مهم بودن؛ از کسایی که ازشون انتظاری نداشتی؛ کسایی که بهت چیزای خوب یاد دادن؛ آدمایی که همیشه بهت کمک کردن و همیشه خواستن که برات تایم بزارن! کسایی که با وجودشون فهمیدی هنوزم آدمای خوب رو این زمین زندگی می‌کنن! ولی خب خدافظی هم بخشی از زندگیه! شاید هیچوقت دوباره همو نبینیم؛ ولی خب خاطرات از یاد آدم نمیره! گاهی اوقات باید دور شد تا بهتر بشه همه چی!
در نگاهت رنگ آرامش نمایان می‌شود آه ! می‌ترسم ؛ که دارد باز طوفان می‌شود آرزوهایم ؛ همین کاخی که برپا کرده‌ام زیر آن طوفان سنگین ، سخت ویران می‌شود خوب می‌دانم که یک شب در طلسم دست تو دامن پرهیز من تسلیم شیطان می‌شود آنچه از سیمای من پیداست ، غیر از درد نیست گرچه گاهی پشت یک لبخند پنهان می‌شود عاقبت یک روز می‌بینی که در میدان شهر یک نفر با خاطراتش تیرباران می‌شود ... !
‌ بغضم به فریادم برس آرام ویران میشوم در این سرای بی کسی هر روز نالان میشوم گفتم زمانی بگذرد دردم فروکش میکند با هر ‌نسیم خاطره انگار طوفان میشوم غربت ز هر دیوار و در صد حلقه بر در میزند آخر شبی من بی خبر سر به بیابان میشوم تا کی کنم پنهان زخلق این گریه های تلخ را هر شب شبیه ابرها پنهانی گریان میشوم آشوب میگیرد مرا وقتی کنارم نیستی همچون سیه مویی ز باد هردم پریشان میشوم یاد تو در آغوش من آتش به جانم میزند اشکم چه رقصی میکند وقتی که "باران" میشوم
بیخبر از هر چه می آید به سر میخواهمت با خبر میخواهمت من ، بیخبر میخواهمت رهگذارا از گـدار سینه ام کـردی عبور هر کجایی میروی ای رهگذر میخواهمت بیش ازین ابری مکن جانم که بارانی شوم چونکه منهم بیشتر با چشم تر میخواهمت هی غزل گفتی که شاید از سرت بازم کنی باز دیدی با غـزل ها بیشتر می خواهمت شاعر گلبرگ های خیس ِ باران خورده ام من تو را در چشم شبنم تا سحر میخواهمت آه، دلجو عشق هرگز بر مدار عقل نیست من تو را با هر چه میدارد خطر میخواهمت ‌‌‎‌‌‎
تو يه ديوار نياز داشتی كه وقتی حالت خوب نيست، بهش مشت بكوبی و وقتی حالت خوب شد بهش پشت كنی. اون ديواره من بودم.