هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
تفاوت قبل از برجام و بعد از برجام...😑
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
فداییِ ❤سیدعلی(ره)❤:
فیض سحر
اللَّهـُمَّ
إِنِّی أَعُوذُ بِڪَ
مِنْ نَفْسٍ لا تَشْبَعُ
خدايا به تو پناہ می آورم
از نفسى كه سير نمی شود
می شود فقط،
از تو، سیر نشوم؟!
#اعوذ_بالله_من_نفسی
#خدایا_ما_دوباره_آمدیم
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور
پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم
سالها منتظر سیصد و اندی مرد است
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم
اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم!
اَلـلّٰـهُـمَّعَـجِـلّلِـوَلـیِّـڪَالـفَـرَج
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
1_9823468.mp3
6.12M
🔊السلام علیکم یا اهل بیت النبوه
🔹️روضه_وفات_حضرت_خدیجه (س)
- #شب_دهم
- #ماه_مبارک_رمضان
🎤حجت الاسلام میرزامحمدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔻حدیث روز🔻
🔸 امام صادق عليه السلام:
هر كه به سه چيز اعتماد كند،گول خورده است:
كسى كه آنچه را شدنى نيست، باور كند
و به كسى كه به او اعتماد ندارد، تكيه كند
و در آنچه مالك آن نيست،چشم طمع بندد
...📚
📆 امروز شنبه
5 خرداد 1397
10 رمضان 1439
26 مه 2018
🌷ذکر امروز 100 مرتبه
(یا رب العالمین)🌷
دعای روز دهم ماه رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین.
خدایا قرار بده مرا در این روز از متوکلان بدرگاهت ومقرر کن در آن از کامروایان حضرتت ومقرر فرما در آن از مقربان درگاهت به احسانت اى نهایت همت جویندگان.
التماس دعا...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
جزء۱۰...التماس دعا.mp3
3.65M
📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙
🌹جزء دهم۱۰
🎤استاد معتز آقایے
💈حجم فایل : ۳/۵ مگابایت
🌷هدیه به شهیدطلبه مدافع جاویدالاثر #محمدامین_کریمیان
http://eitaa.com/golestanekhaterat
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۲۰
صداے جر و بحث پدر و مادرم بلند شد.
مادرم پدرم را سرزنش میڪرد،ڪسے در اتاق را باز ڪرد؛بے توجہ صورتم را روے بالش فشار دادم.
انگار ڪسے روے تخت آمد،سرم را بلند ڪردم؛یاسین ڪنارم روے تخت نشستہ بود.
دست ڪوچڪش را بہ سمت صورتم آورد و گفت:گریہ نڪن آبجے!
چیزے نگفتم،فقط چند قطرہ اشڪ از گوشہ ے چشمانم چڪید.
یاسین ادامہ داد:من بزرگ شم پلیس میشم نمیذارم ڪسے اذیتت ڪنہ!
روے تخت نشستم،با لبخند بہ یاسین زل زدم.
روے زانوهایش بلند شد تا قدش بہ صورتم برسد.
دوبارہ دستش را روے گونہ ام ڪشید و گفت:من هیچوقت مرد نمیشم!
با تعجب گفتم:چرا؟!
_آخہ نمیخوام گریہ تو دربیارم!
محڪم در آغوشش گرفتم،چرا همہ مثل ڪودڪ ها خوب نبودند؟!
اصلا چرا بزرگ میشدیم؟!
ڪنار گوشش زمزمہ ڪردم:مرداے واقعے ڪہ گریہ ے دخترا رو درنمیارن!
آرام گفت:پس مردا چے ڪار میڪنن؟!
چشمانم را بستم و ڪنار گوش مردے ڪہ میخواستم بزرگ ڪنم گفتم:مَردا مراقبتن!
لبانش را روے موهایم گذاشت:من مراقبتم آبجے!
من هم لبانم را روے گونہ اش گذاشتم:تو بزرگ شدے مرد باش،باشہ یاسین؟!
مردانہ و محڪم گفت:چشم!
روے تخت دراز ڪشیدم،یاسین هم در آغوشم بود.
چشمانم را بے توجہ بہ صداے بحث پدر و مادرم دوبارہ بستم.
در حالے ڪہ عطر تلخے ڪہ در اتاق ماندہ بود را نفس میڪشدم گفتم:بالاخرہ یہ مرد میاد!
از بچہ ها خداحافظے ڪردم و از ڪلاس خارج شدم.
دوهفتہ از ماجراے شب دزدے میگذشت،رابطہ ے من و پدرم هم سردتر از همیشہ شدہ بود.
ڪسے پلیس را در جریان نگذاشت،مهم این بود صدمہ اے بہ جان و مالمان نرسیدہ!
مطهرہ ڪنارم راہ مے آمد با خجالت گفت:آیہ میشہ از این بہ بعد باهم بیایم مدرسہ و برگردیم؟!
با لبخند نگاهش ڪردم و گفتم:آرہ چرا ڪہ نہ؟!منم تنها میام.
با لبخند جوابم را داد و چیزے نگفت.
از سالن خارج شدیم،خیلے خجالتے بود.
شروع ڪردم بہ تعریف ڪردن خاطرات خندہ دار بچہ ها،اول فقط لبخند میزد ڪم ڪم یخش باز شد و همراہ من خندید.
از مدرسہ خارج شدیم،از ڪوچہ ے رو بہ رو باید میرفتیم.
مطهرہ نگاهے بہ ڪوچہ انداخت و گفت:آیہ من باید برم خونہ مادربزرگم،امروز راهمون بہ هم نمیخورہ!
#ادامہ_دارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۲۲
با شڪ نگاهش ڪردم.
دو دل بودم!
انگار ڪسے درونم میگفت توجهے نڪن و بہ خانہ برو ولے ڪسے دیگر میگفت ببین او ڪیست!
ساڪت نگاهم میڪرد.
نگاهے بہ اطرافم انداختم و چند قدم بہ طرفش برداشتم.
بے حرڪت همانطور بہ ماشین تڪیہ دادہ بود،سرفہ اے ڪردم و در چهار پنج قدمے اش ایستادم.
دوبارہ ڪولہ ام را روے شانہ ے راستم انداختم،خواستم چیزے بگویم ڪہ تڪیہ اش را از ماشین برداشت و یڪ قدم بہ من نزدیڪتر شد!
نگاهش را بہ پایین چادرم انداخت و تا روے صورتم بالا آورد،لبخند زد:بدون چادر خوشگلترے!
داشت طعنہ میزد ڪہ من را بدون حجاب هم دیدہ!
بے توجہ بہ حرفش خونسرد گفتم:ڪمڪت این بود بگے چادر بهم میاد یا نہ؟!
همانطور ڪہ روے برمیگردانم تا بروم ادامہ دادم:ممنون راضے بہ زحمت نبودم!
یڪ قدم ڪہ برداشتم گفت:پس زبونم دارے! اون شب ڪہ اینطور قشنگ حرف نمیزدے!
بند ڪولہ ام را از روے حرص محڪم فشار دادم،بدون اینڪہ برگردم گفتم:موقعیت با موقعیت فرق دارہ!
چیزے نگفت،بہ سمتش برگشتم و نگاهم را بہ صورتش دوختم:احتیاط شرط اول عقلہ!
سرش را ڪمے بالا گرفت و همانطور ڪہ مردمڪ هاے چشمانش را مے چرخاند گفت:اوهوم! احتیاط شرط اول عقلہ!
مردمڪ هاے سبز تیرہ ے چشمانش از تقلا ایستادند!
بہ چشمانم زل زد،لبخند مرموزے روے لبانش نقش بست و گفت:پس سعے ڪن همیشہ احتیاط ڪنے آیہ خانم!
با شڪ نگاهش ڪردم،گفتم:تو ڪے اے؟! از ڪُج...
نگذاشت حرفم تمام بشود،رو بہ رویم ایستاد،فاصلہ بینمان یڪم قدم هم نمیشد،ضربان قلبم بالا رفت؛خواستم ڪمے عقب بروم ڪہ باز از آن لبخندهاے عجیبش زد و گفت:چرا هول شدے؟! من ڪہ بیشتر از اینا بهت نزدیڪ بودم!
دندان هایم را محڪم روے هم فشار دادم و گفتم:خفہ شو!
زن میانسالے همانطور ڪہ از ڪنارمان عبور میڪرد،چپ چپ بہ من زل زد و زیر لب گفت:آخرالزمون شدہ!بے حیا اونم با چادر!
نتوانستم تحمل ڪنم بلند گفتم:خانم محترم شما اگہ خیلے مسلمونے قضاوت نڪن!
زن نگاهے بہ من انداخت و رفت!
همیشہ متنفر بودم از اینڪہ ڪسے را قضاوت ڪنم یا قضاوت بشوم!
نمیدانستم چہ اصرارے بود ڪہ اگر ما عقیدہ یمان پررنگتر است عالِمِ دَهریم و علم غیب داریم!
خصوصا در حڪم دادن براے افراد!
خودم بارها دختر و پسرهاے جوان را باهم دیدہ بودم،اگر مادرم همراهم بود حتما میگفت:نچ نچ! خجالتم نمیشڪن!
و من مدام با خودم فڪر میڪردم مگر ما شناسنامہ و شجرہ نامہ ے این افراد را دیدہ ایم و خبر داریم چہ نسبتے باهم دارند!
انگار تمام دختر و پسرهاے این شهر "دوست دختر" "دوست پسر" بودند!
برادر و خواهرے یا نامزد و روابط فامیلے اے وجود نداشت تنها ما ڪہ قضاوت میڪردیم خانوادہ و فامیل داشتیم!
پسر نگاهے بہ زن انداخت و رو بہ من گفت:خب نخورش!
با حرص نفسم را بیرون د
ادم و گفتم:نمیخورمش خوشمزه به نظر نمیاد،دارے وقتمو تلف میڪنے!
قصد ڪردم براے رفتن ڪہ سریع با حرص ڪولہ ام را گرفت و مرا بہ سمت خودش ڪشید.
در چشمانش خون جمع شدہ بود!
چشمانش برق میزد،برق خشم!
ڪولہ ام را محڪم گرفت،در حالے ڪہ دندان هایش را از شدت حرص روے هم فشار میداد با صداے آرام و دورگہ تند تند گفت:سال آخریہ ڪہ دارے درس میخونے،رشتہ ت انسانیہ،قدت یڪ و شصت و سہ،بچہ ے یڪے موندہ بہ آخر خونہ تون،تو اون مغز ڪوچیڪت فقط آرزو دارے برے دانشگاہ چون فڪ میڪنے با این ڪار جلوے بابات وایسادے!
ڪولہ ام را رها ڪرد و نفس عمیقے ڪشید،پوزخندے زد و ادامہ داد:از دوهفتہ پیش ڪہ اومدم خونہ تون درگیر اینے من ڪے ام و چے میخوام! میدونے دزد نیستم منم اینو میدونم بہ پلیس گزارش ندادید!الان دارے فڪر میڪنے این چیزا رو از ڪجا میدونم اما زیاد فڪ نڪن خانم ڪوچولو!
سرفہ اے ڪرد و دستے بہ صورتش ڪشید،متعجب نگاهش ڪردم!
سوال هایے ڪہ در مغزم بود بیشتر شد!
خوب من را میشناخت!
نہ تنها من را،خانوادہ ام را هم خوب میشناخت!
در حالے ڪہ بہ سمت ماشینش میرفت گفت:بازے دوس دارے؟!
سریع بہ سمتش رفتم و گفتم:چے؟!
ڪنار در رانندہ ایستاد،دوبارہ چهرہ اش مثل قبل شد!
لبخند ڪجے زد و بہ پشت سرم چشم دوخت،چشمانش هم میخندید!
_من بازے دوس دارم،این شروعش!
چشمانم را ریز ڪردم و سرم را برگرداندم،چشم دوختم بہ آن نقطہ اے ڪہ نگاہ میڪرد؛بدنم یخ زد!
پدرم خشمگین بہ سمتمان مے دوید،میدانست پدرم مے آید!
معطلم ڪردہ بود تا پدرم بیاید و من را با او ببیند!
صداے باز و بستہ شدن در ماشینش آمد،آب دهانم را قورت دادم و بہ سمتش برگشتم.
لبخندے زد و گفت:یڪ هیچ بہ نفع من!
سپس با عجلہ رفت.
صداے پدرم پردہ گوشم را لرزنداند:آیہ!
نفس عمیقے ڪشیدم،نباید میترسیدم مگر بہ خودم شڪ داشتم؟!
همہ چیز را میگفتم!
#ادامہ_دارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۲۳
بہ سمت پدرم برگشتم و درحالے ڪہ سعے میڪردم خونسردے خودم را حفظ ڪنم گفتم:سلام بابا!
پدرم بدون حرف دستم را گرفت،صورتش سرخ شدہ بود؛با حرص گفت:این پسرہ ڪے بود؟!
خونسرد گفتم:مفصلہ بریم خونہ میگم!
دستم را پیچاند و فریاد زد:داستان آشنایے تونو میخواے برام تعریف ڪنے؟!
چیزے نگفتم و فقط بہ نشانہ ے تاسف سرم را تڪان دادم.
نمیدانم چرا نترسیدم،مطمئناً پدرم باور نمیڪرد و در خوب ترین حالت ممڪن از مدرسہ محروم میشدم،بدترین حالتش هم ازدواج با پسر عسگرے بود!
انگار دلم قرص بود....
پدرم با عجلہ در خانہ را باز ڪرد و با حرص گفت:برو تو!
وارد حیاط شدم،چادرم را از سرم برداشتم و همانطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم بہ نورا و مادرم سلام ڪردم.
خواستند جواب سلامم را بدهند ڪہ پدرم پشت سرم وارد شد،فریاد زد:دیگہ این حق ندارہ پاشو از خونہ بذارہ بیرون!
مادرم و نورا با تعجب نگاهمان ڪردند،بے توجہ وارد اتاقم شدم و در را بستم.
مادرم با نگرانے مدام میپرسید چہ اتفاقے افتادہ و پدرم از قرار من با دوست پسرم برایش میگفت!
ڪولہ ام را ڪنار تخت پرت ڪردم.
در ماشین همہ چیز را براے پدرم تعریف ڪردم اما مگر باور میڪرد.
در اتاق باز شد،مادرم بهت زدہ وارد اتاق شد و گفت:آیہ بابات چے میگہ؟!
بے خیال روے تخت نشستم و مقنعہ ام را درآوردم:هرچے بابا میگہ!
پدرم در چهارچوب در ظاهر شد،دندان هایش را روے هم سابید و گفت:دخترہ ے چش سفید!تقصیر منہ بهت بال و پر دادم!
پوزخندے زدم و چیزے نگفتم.
پدرم دستش را بہ سمت من گرفت و بہ مادرم گفت:نگا ڪن! دارہ میخندہ!
خواست بہ سمتم بیاید ڪہ سریع از روے تخت بلند شدم،زودتر بہ سمتش رفتم و گفتم:بابا الان مثلا میخواے چے ڪار ڪنے؟! ڪتڪم بزنے؟!
پدرم دستش را مشت ڪرد،چند لحظہ بعد مشتش را باز ڪرد و خواست بہ سمت صورتم بزند ڪہ بلند گفتم:بہ واللہ قسم بابا دستت روم بلند شہ ساڪت نمیمونم! سریع میرم پزشڪ قانونے!
پدرم با چشم هاے گرد شدہ نگاهم ڪرد و گفت:چے؟!
بلند گفتم:همینے ڪہ گفتم! مگہ من ڪیسہ بوڪسم هروقت بخاطرہ چیزاے مسخرہ عصبے بشے مشتاتو رو من حوالہ ڪنے؟!
انگشت اشارہ ام را بہ سمت پدرم گرفتم و محڪم گفتم:دیگہ خفہ خون نمیگیرم! من مریم و نساء و نورا نیستم! میتونم بخاطرہ اذیتات شڪایت ڪنم!
پدرم نفسش را با شدت بیرون داد و گفت:تو روے من وایمیسے آقم میگرتت!
در حالے ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:وڪیل نشدہ برا من اینطور زبون دارے چہ برسہ بشے! دیگہ حق ندارے مدرسہ برے!
صداے صحبت ڪردن پدرم و حسام از پذیرایے مے آمد،بے توجہ سلام آخر نماز را دادم و بہ سجدہ رفتم.
دو روز گذشتہ بود و من مدرسہ نمیرفتم.
ڪسے حرفم را باور نمیڪرد،پدرم میگفت با آن پسر دوستم و قرار مدارهایم را جلوے مدرسہ میگذاشتہ ام!
مادرم میگفت اگر آن پسر مزاحمم شدہ چرا قصہ ے الڪے سرهم میڪنم؛راستش را بگویم!
ڪسے باور نمیڪرد همان دزدے بودہ ڪہ بہ خانہ مان آمدہ!
از سجدہ بلند شدم،فڪرم بیشتر درگیر آن پسر بود!
میخواستم بدانم چرا این ڪارها را میڪرد،مخصوصا آن روز انگار میدانست پدرم چہ جور اخلاقے دارد و
قرار است دنبالم بیاید!
قرآن ڪوچڪے ڪہ روے سجادہ ام بود را برداشتم،چشمانم را بستم و قرآن را باز ڪردم.
سورہ اے ڪہ آمد دلم را قرص ڪرد،با وجود شروع ڪردم بہ زمزمہ ڪردنش:
أَلَمْ نَشْرَحْ لَڪَ صَدْرَڪَ
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،آرے پروردگارم سینہ ام را برایم گشودے و منِ ڪم ظرفیت ڪم تابم!
_وَ َوَضَعْنَا عَنْڪَ وِزْرَڪَ
چہ ناشڪر و ڪم صبر شدہ ام محبوبم این همہ بار گران از پشتم برداشتے و من یڪ بار تو را شڪر نڪردم تنها خودم را دیدم!
_ الَّذِے أَنْقَضَ ظَهْرَڪَ
اشڪانم بے وقفہ مے باریدند،من بے معرفتم معبودم! تو ببخش! شیرینے عشقت را بہ من بچشان!
_وَرَفَعْنَا لَڪَ ذِڪْرَڪَ
هر چہ دارم از توست عزیزترینم و نزدیڪترینم،اگر نامے از من هست تنها بخاطرہ توست!
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا
قرآن را بہ صورتم چسباندم و با صداے لرزان زمزمہ ڪردم:میدونم حرفات حقہ،ڪمڪم ڪن صبور باشم!
#ادامہ_دارد...
🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷
🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷
💠عضویت با👈09178314082💠
🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷
▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔰 #هادی_دلها
🌸شهريور ۱۳۹۰ بود.
تصمیم گرفته بود وارد #حوزه_علمیه بشه.
گفتم هادی می دونی درس های حوزه سخته؟
می دونی بعدها گرفتاری مالی برات ايجاد می شه؟
🌼لبخندی زد و گفت: من همه شغلی رو امتحان كردم. اهل كار هستم و از كار لذت می برم. اگر مشكل مالی پيدا كردم میرم كار می كنم.
🌺احساس کردم تصمیمش قطعی هست، برای همین با هم به سراغ مسئول #حوزه_علميه_حاج_ابوالفتح رفتيم و هادی شد شاگرد #امام_جعفر_صادق
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
#تلخند_سیاسی
👑 ناصرالدینشاه قاجار در ماه مبارک #رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان #میرزای_شیرازی به این مضمون نوشت:
😡که من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بیگناه میدهم؛ لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرمایید!
☺آیت الله العظمی میرزای شیرازی درجواب ناصرالدین شاه نوشت:
بسمه تعالی
حکم خدا قابل تغییر نیست. لکن حاکم قابل تغییر است. اگر نمیتوانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مومنین بیهوده ریخته نشود!
✍این 👆#حکایت، حکایت برخی از این #مسئولین دون پایه ست!
یکی به اینها بگه اگر نمیتونید مشکلات مردم رو حل کنید حداقل جای خودتون رو به کسی بدید که چاره ساز باشد نه مشکل ساز...! 😏
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود