﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۳۱
چادر سفید رنگم را مرتب روے تخت گذاشتم،خودم هم کنارش نشستم.
دستم را روے چادر ڪشیدم،گل هاے ریز آبے رنگش هم رنگ لباس هایم بودند.
ڪسے چند تقہ بہ در اتاقم زد،سرم را بہ سمت در برگرداندم و گفتم:بفرمایید.
مادرم در را ڪمے باز ڪرد و همانطور ڪہ از لاے در نگاهم میڪرد گفت:آمادہ اے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم،ڪمے استرس داشتم!
نگاهے بہ لباس هایم انداخت و گفت:خیلے بهت میان.
لبخند ڪم رنگے زدم و چیزے نگفتم.
وقتے سڪوتم را دید ادامہ داد:آیہ خوبے؟!
سریع گفتم:آرہ!فقط یڪم استرس دارم!
چہ مظلوم شدہ بودم!
وارد اتاق شد،لبخند گرمے بہ رویم زد و ڪنارم نشست.
دستانم را میان دستانش گرفت و گفت:میخواے برات یہ چیزے بیارم؟یہ چیز شیرین؟
نچ ڪشیدہ اے گفتم و ادامہ دادم:یڪم دیگہ میان،تو برو بہ ڪارات برس!
دستش روے صورتم ڪشید،لبخند زد:چقد زود بزرگ شدے!
بے اختیار سرم را روے سینہ اش گذاشتم و گفتم:نہ! هنوزم ڪوچولوام!
چند لحظہ احساس ڪردم هنوز ڪودڪم و تنها آغوش و صداے قلب مادرم آرامم میڪند.
انگار جهان متوقف شدہ بود،من بودم و پناہ همیشگے ام بعد از خدا!
خندید و گفت:بلہ عقلت ڪوچولو موچولوئہ،قد و هیڪلت بزرگ شدہ!
_پروانہ!
صداے پدرم بود ڪہ مادرم را صدا میزد،از مادرم جدا شدم و گفتم:بابا دارہ صدات میڪنہ!
مادرم از روے تخت بلند شد،در حالے ڪہ بہ سمت در میرفت گفت:این آروم شدن تو عجیبہ!خدا بہ داد برسہ!
مگر میشد نداند؟!
مادر هر طور هم باشد فرزندش را بلد است.
خواست در را باز ڪند ڪہ صدایش زدم:مامان!
بہ سمتم برگشت و گفت:جانم!
چند لحظہ مڪث ڪردم،منتظر نگاهم میڪرد.
بے مقدمہ گفتم:بَغلات هنوزم خوشمزہ س!
با شنیدن حرفم غنچہ ے لبانش بہ لبخند باز شدند و عشق از چشمانش سرازیر شد!
ادامہ دادم:خیلے خوشمزہ!
همانطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:تو همیشہ برام خوشمزہ بودے و هستے!
از اتاق خارج شد و در را بست!
با رفتنش از روے تخت بلند شدم و بہ سمت ڪشوے لباس هایم رفتم.
دوبارہ شدم همان آیہ ے پر شَر و شور!
در حالے ڪہ ڪشو را باز میڪردم زیر لب گفتم:میریم براے مرحلہ ے اول!
از دو روز قبل ڪہ آرام یا بہ قول پدرم "سَر بہ راه" شدہ بودم،تا حد توان راجع بہ پسرِ عسگرے اطلاعات بہ دست آوردم تا بدانم باید چہ ڪارهایے انجام بدهم!
تا آنجا ڪہ فهمیدہ بودم پسرِ عسگرے یڪے بود شبیہ پدرم!
یڪ پسرِ معتقد از آن هایے ڪہ ریش میگذارند تا پایین گردنشان و دین را در چیزهاے ظاهرے مے بینند!
پدرم خیلے از او تعریف میڪرد،اینگونہ بہ عمق فاجعہ یا همان هادے عسگرے پے بردم!
خانوادہ اش هم مثل خودمان بودند.
لوازم آرایش مادرم و نورا را برداشتہ بودم،میخواستم براے صحبت ڪردن پسرِ عسگرے را بہ اتاق خودم بڪشانم.
نقشہ ے اصلے این بود ڪہ لوازم آرایش را در اتاق پخش و پلا ڪنم و بگویم علاوہ بر اینڪہ دختر شلختہ اے هستم دوست دارم آرایش ڪنم.
فڪر ڪنم تنها این صحنہ ڪافے بود تا پسرِ جناب عسگرے نگاہ خصمانہ اے بہ صورتم بیندازد و بگوید:استغفراللہ!
سپس با عصبانیت بہ سمت خانوادہ اش برود و بگوید:این چہ دختریہ براے من انتخاب ڪردید؟!
لبخند شیطانے اے روے لبانم نقش بست.
لوازم آرایش را برداشتم و ڪشو را بستم.
جعبہ ے سایہ را باز ڪردم و ڪنار آینہ گذاشتم،چندتا از رژها را روے زمین انداختم.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۳۲
رژ قرمز رنگے برداشتم و ڪمے روے لب هایم ڪشیدم سپس با دستمال ڪاغذے تمیز پاڪ ڪردم.
دستمال را طورے ڪنار آینہ قرار دادم تا جاے قرمزے رژ در دید باشد.
چند دستمال ڪاغذے روے زمین انداختم،جعبہ ے دستمال ڪاغذے را همراہ ریمل روے تخت پرت ڪردم.
نگاهے بہ اتاق انداختم،ڪاملا مشخص بود من آرایش ڪردہ بودم و بہ اجبار خانوادہ پاڪ ڪردم!
در دل گفتم ڪاش بتوانم اول مادر عسگرے را بہ اتاق بڪشانم این میدان جنگ را ببیند و فرار ڪند!
بالاخرہ مادرشوهر بود!
جلوے آینہ ایستادم تا از وضع ظاهرے ام مطمئن شوم،سارافون بلند آبے رنگ سادہ اے همراہ با شلوار سفید پوشیدہ بودم.
روسرے آبے رنگم را براے بار اول بہ اصرار مادرم طرح لبنانے بستم.
همانطور ڪہ خودم را در آینہ نگاہ مے ڪردم گفتم:تا چند دیقہ دیگہ چہ شود!
بشڪنے زدم و ادامہ دادم:پسرِ عسگرے پَر!
هم زمان با بشڪن زدنِ من صداے زنگ آیفون بلند شد.
سریع ڪلید در اتاق را برداشتم،صداے پدر و مادرم مے آمد ڪہ در هول و ولا بودند.
بہ سمت در رفتم،نباید ڪسے وضع اتاق را مے دید!
در را قفل ڪردم.
صدای باز شدن در آمد،ڪنجڪاو شدم خانواده ے عسگرے را ببینم!
خواستم به سمت پنجره بروم که کف پایم درد گرفت!
زیر پایم را نگاه کردم،یڪے از رژها لہ شده بود!
همانطور ڪہ لنگان لنگان بہ سمت پنجرہ مے رفتم گفتم:راست گفتن چاہ نڪن بهرِ ڪسے اول خودت دوم ڪسے!
ڪنار پنجرہ ایستادم،خانم و آقاے عسگرے سریع وارد شدند.
زیر لب گفتم:اڪہ هے نشد ببینمشون!
پسرے وارد حیاط شد،قدش تقریبا بلند بود؛نمے توانستم خوب صورتش را از پشت پردہ ببینم.
ڪت و شلوار سورمہ اے رنگے همراہ با پیراهن سفید پوشیدہ بود.
همانطور ڪہ جعبہ ے شیرینے در دست داشت در را بست،در حالے ڪہ بہ سمت خانہ قدپ برمے داشت بلند گفت:سلام!
من هم از پشت پنجرہ آرام گفتم:سلام پسرِ عسگرےِ معروف!
داشت وارد خانہ میشد ڪہ نگاهش بہ سمت پنجرہ ے اتاق افتاد!
دقیق تر نگاہ ڪرد،انگار مرا دید!
من هم صورتش را دیدم!
چهرہ اے ڪہ تصور میڪردم را داشت اما دلنشین تر!
سریع نگاهش را از من گرفت و وارد شد.
با ڪف دست محڪم روے پیشانے ام ڪوبیدم و گفتم:الان فڪ میڪنہ من چقد شوهر ندیدہ م!
سرم را برگرداندم،نگاهم بہ موڪت افتاد.
روے تمام موڪت قرمز شدہ بود!
ڪف پایم را نگاہ ڪردم،ناخواستہ خراب ڪارے ام بهتر جور شد!
خواستم رژ را بردارم ڪہ یادم افتاد براے نوراست،خم شدم و برش داشتم.
همانے بود ڪہ طاها برایش خریدہ بود،اگر طاها برایش باد هوا هم میخرید مثل جانش از آن مراقبت میڪرد!
این بار محڪمتر با ڪف دست بہ پیشانے ام ڪوبیدم:نورا تیڪہ تیڪہ م میڪنہ دیگہ بہ پسر عسگرے نمے رسم!
سرم را تڪان دادم و دوبارہ رژ را نگاہ ڪردم،گویے بہ جاے پا یڪ تریلے هجدہ چرخ از رویش رد شدہ بود!
فاتحہ ام را خواندم:چہ واسہ شوهر ڪردن استرس داشتم! دیگہ ڪلا حل شد،روحم شاد و یادم گرامے باد!
فڪرے بہ ذهنم رسید،چہ خوب میشد نورا را بہ اتاق بڪشانم تا ببینید و اَلَم شَنگہ راہ بیندازد....
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
زندگی یڪ بازتاب است...
آنچه می فرستی ، باز می گردد...
آنچه می ڪاری ، درو می ڪنی...
آنچه می دهی ، می گیری...
زندگيتان بازتاب تمام خوبيها...❤️
💕لطفا در دعاهاى سحرتان ما رو فراموش نكنيد...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🗓 تقويم نجومی 🗓
به💠 دوشنبه 💠 خوش آمدید🌸🍃
☀️ ۷ خرداد ١۳۹٧ خورشيدی
🌙 ۱۲ رمضان ۱۴۳۹ قمری
🎄۲۸ می ۲۰۱۸
✨ذکر روز "دوشنبه"✨
"۱۰۰مرتبه"🍃🌸ياقاضِي الحاجات🌸🍃
🌸دوشنبه تون مبارک🌸
✨ذکر روز دوشنبه✨
🍃موجب کثرت مال می شود
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#دعای_روز_دوازدهم_ماه_مبارک_رمضان 🌸🍃
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والكَفافِ واحْمِلنی فیهِ على العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من كلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِكَ یا عِصْمَةَ الخائِفین.
خدایا زینت ده مرا در آن با پوشش و پاكدامنى و بپوشانم در آن جامه قناعت و خوددارى و وادارم نما در آن بر عدل و انصاف و آسودهام دار در آن از هر چیز كه میترسم به نگاهدارى خودت اى نگهدار ترسناكان 🙏
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
جزء۱۲...التماس دعا.mp3
4M
📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙
🌹جزء دوازدهم۱۲
🎤استاد معتز آقایے
💈حجم فایل : ۳/۸ مگابایت
🌷هدیه به شهیدان #حبیب_الله و #حمیدشمایلے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
با روزه مرا صبور ڪن
بسم اللـہ
از خاطر من
عبـ💫ـور ڪن
بسم اللـہ
افطار و سحر ٺـ🌷ـو را
تبسم ڪردم
اے جـانِ جہانـ🌏ـ
ظـہـور ڪن😊
بسم اللـہ...
#دوازدهمینروزعاشقے
#عجللولیڪالفرج
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
AUD-20170805-WA0005.mp3
4.1M
صبحت بخیر آقای من ،آقای دلتنگی
صبحت بخیر آقای من ،آقای تنهایی
#التماس_دعای_فرج💚
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
#شهادت، نردبان آسمان بود
#شهادت، آسمان را نردبان بود
تمامی افراد حاضر در عڪس بہ فیض شهادت نائل آمده اندبه غیر از دونفرشان واین نردبان بہ #نردبان_شهادت معروف شدهاست
افراد حاضر از پایین:
#شهید_محمد_محسنی
#شهید_سید_مرتضی_حسینی_آزاد
#شهید_موسی_رمضانپور
#آقای_بابازاده(شهیدنشده)
#آقای_اصغری(شهیدنشده)
#شهید_مهدی_معلم_کلایی
#شهید_سعید_بخشی
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از (ریپورتم) hesam karimi
(2)دعای یستشیر .apk
6.95M
دعای پرفیض یستشیر با صوت دلنشین
با خواندن این دعا، زندگی دنیا و آخرت خود را بیمه کنید!
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔴چرا ولی فقیه خودشان مشکلات را حل نمیکنند؟؟
برخی شاید این سوالها را بپرسند و یا حداقل در ذهن شان خطور کرده باشد که:
1- چرا رهبری که از همه ی مشکلات آگاهی دارند و میدانند که در کشور چه میگذرد اما کاری نمیکنند و در صدد حل آنها نیستند؟ اگر نمیتوانند، پس رهبری به چه دردی میخورد؟
2- رهبری که این همه قدرت دارند چرا با این انحرافات برخورد قاطع نمیکنند؟
✅در پاسخ باید گفت:
1. آیا انتظار داریم رهبری به جای مجلس، قانون تصویب کند؟
به جای دولت، کار قوه مجریه نماید؟ به جای دستگاههای اطلاعاتی، تحقیق کند؟
به جای قوه قضاییه و دستگاه دادگستری، خودش متهمین را دستگیر و مجازات نماید؟
به جای رییس صدا و سیما، کارگردان و هنرپیشه بیاورد و فیلم و سریال بسازد؟
به جای مدیریت نظام بانکی وارد عملیات اقتصادی و جلوگیری از وامهای کلان یا جابجایی دلارها بشود؟
به جای شهرداریها وارد صحنه شود و مشکلات شهری را بررسی کند؟
به جای دستگاههای اقتصادی و بازرگانی و گمرکات، واردات و صادرات را کنترل کند؟ و ده ها مورد دیگر ...
🔸آیا این کارها ممکن است؟؟
🔹آیا نخواهند گفت که پس قانون اساسی، تعریف جایگاهها و شرح وظایف و تشکیلات حکومتی یعنی چه؟!
پس کی در این مملکت چه کاره است؟!
آیا شالوده نظام از هم نمیپاشد؟
آیا رهبری میتواند از آسمان یک تعداد نیروی صالح، متقی، متخصص و کارآمد بیاورد؟!
آیا میتواند (یا عاقلانه است که) به جای مردم، رئیس جمهور و نمایندگان مجلس را -که بازوهای مردمی رهبری هستند- انتخاب کند؟ بعد از کجا انتخاب کند، از فرشتگان عرش، یا از همین مردم؟!
🔸پس؛ «رهبری»
رئیس جمهور، مجلس، دادگستری، بانک مرکزی، وزیر اطلاعات، شهرداری و... نیست، بلکه ایشان رهبریِ نظام را بر عهده دارد، با تعاریف مشخصی که در قانون اساسی و بدیهیات عقلی روشن است. نیاز کشور و نظام را میبیند و به همراه تبیین و تشریح به مسئولین و مردم منتقل میکند.
رهبری در جامعه ، گرا میدهد همانند دیده بانی که در جنگ با دشمن، گرا میدهد تا نیروها اقدام کنند ودرست عمل کنند، حال اگر گرا درست باشد اما نیروها درست عمل نکنند تقصیر کیست؟
🔺به مردم میگویند:
در انتخاب رئیس جمهور که دولت را تعیین خواهد کرد، بصیر باشند، به کسی رأی دهند که دارای چنین امتیازاتی باشد، همین طور در انتخاب نمایندگان، حالا اگر مردم به هر دلیلی آن طور که باید رعایت نکردند، "رهبری باید بیاید و عواقب انتخاب غلط یا دست کم غیر اصلح مردم را به دوش کشیده و جبران کند؟!"
🔺رهبری، به مجلس و به دولت خط مشیّ میدهد خطوط کلی سیاست داخلی و خارجی نظام را با توجه به اهداف و نیز شرایط حاکم بر کشور، منطقه و جهان را ابلاغ میکند.
‼️مردم الان خیلی انتظارات بیجا از ول�
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
﴾﷽
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۳۳
با عجلہ بہ سمت در رفتم و گوشم را بہ در چسباندم.
صداے پدر و مادرم مے آمد ڪہ با خانوادہ ے عسگرے تعارف تڪہ پارہ مے ڪردند.
در همان حالت بہ ساعت ڪوچڪ ڪنار تختم نگاہ ڪردم،ساعت پنج عصر را نشان مے داد.
از در فاصلہ گرفتم،دستانم را در هم گرہ ڪردم و مشغول قدم زدن شدم.
چگونہ نورا را بہ اتاقم مے ڪشاندم؟!
اگر مادرم را صدا میزدم و وضع اتاق را مے دید نمیتوانستم هادے عسگرے را بہ اتاق بیاورم.
با خودم گفتم:بیخیال آیہ! همین وضع اتاق بسہ فقط باید یڪم مزہ دار ڪنے نقشہ تو!
دہ دقیقہ بیشتر نگذشتہ بود ڪہ ڪسے چند تقہ بہ در زد!
ایستادم،آرام گفتم:بلہ!
مادرم با لحن مهربانے ڪہ همہ ے مادرها جلوے خواستگار دارند گفت:آیہ جان! درو وا ڪن!
نزدیڪ در شدم و با شڪ گفتم:ڪار دارید؟
مڪثے ڪرد و گفت:میخوان تو رو ببینن!
سرفہ اے ڪردم:باشہ الان میام!
چند لحظہ معطل ڪردم تا برود،وقتے دید در را باز نمے ڪنم گفت:بیا عزیزم همہ منتظر توان!
دیگر صدایے نیامد.
چند نفس عمیق پشت سر هم ڪشیدم،سپس بہ سمت تختم قدم برداشتم تا چادرم را بردارم.
چادرم را از روے تخت برداشتم و جلوے صورتم باز ڪردم.
در ذهنم تاڪید ڪردم نباید در جمع نارضایتے ام را نشان بدهم ڪہ پدرم متوجہ بشود.
صلواتے فرستادم و چادر را روے سرم انداختم،در را باز و از اتاق خارج شدم.
دوبارہ در را قفل ڪردم و سپس ڪلید را داخل جیب سارافونم گذاشتم.
همہ ے نگاہ ها روے من بود جز نگاهِ هادے عسگرے!
بے توجہ روے مبل ڪنار مادرش نشستہ بود،نگاهے بہ جمع انداختم نورا و یاسین نبودند.
با صداے نسبتاً بلندے گفتم:سلام!
خانم و آقاے عسگرے با لبخند جوابم را دادن ولے هادے سرش را هم تڪان نداد،گویا از بودن در این جمع ناراضے بود!
خانم عسگرے مانتوے سادہ ے قهوہ اے رنگے بہ همراہ روسرے ستش پوشیدہ بود.
تصور میڪردم چادرے باشد اما با این حال حجاب ڪاملے داشت.
صورت ملیح و دلنشینے داشت،صاف و با ژست خاصے نشستہ بود و دست راستش را روے دستہ مبل گذاشتہ بود.
چهرہ ے هادے متعجبم ڪرد!
برعڪس تصورے ڪہ داشتم ریش نداشت و ڪمے تہ ریش گذاشتہ بود؛پوستِ سفید صورتش برق میزد و چشمان قهوہ اے رنگ تیرہ اش عجیب گیرا بودند!
موهاے مشڪے رنگش را مدل جالبے درست ڪردہ بود،با اینڪہ سعے داشتہ ڪت و شلوارش تنگ نباشد اما اندام ورزیدہ اش خودش را نشان میداد.
تمام دڪمہ هاے پیراهن سفیدش را بستہ و تنها دڪمہ ے آخر یقہ اش را باز گذاشتہ بود.
چند لحظہ از ذهنم گذشت مے توانست در نقش یوسف پیامبر بازے ڪند!
اخمے ڪم رنگے بین ابروهاے پهنش جا گرفتہ بود،بدون حرف از انگشتان در هم قفلش نگاہ برنمیداشت!
مادرم با چشم اشارہ ڪرد تا با خانم عسگرے روبوسے ڪنم بے توجہ آرام بہ سمت جمع قدم برداشتم و روے اولین مبل نشستم.
چہ زود نصیحت هاے خودم را فراموش ڪردم!
مادرم چشم غرہ اے رفت و چیزے نگفت،صداے خانم عسگرے سڪوت را شڪست:آیہ جون چقد ڪم سن و سالہ!
سرم را بلند ڪردم و بدون حرف نگاهم را بہ او دوختم.
مادرم با ڪنجڪاوے پرسید:مگہ فڪ میڪردید آیہ چند سالشہ؟!
خانم عسگرے نگاهے بہ همسرش انداخت و گفت:فڪ نمے ڪردیم زیر بیست باشہ!
مادرم لبخند تصنعے زد:نہ آیہ هیفدہ سالشہ! آقا هادے چند سالشونہ؟
خانم عسگرے با لبخند نگاهے بہ پسرش انداخت و دوبارہ بہ مادرم چشم دوخت:هادے بیس و چهار سالشہ!
مادرم سرے تڪان داد و رو بہ من گفت:آیہ جان چایے بیار!
لب و لوچہ ام را آویزان ڪردم ڪہ یعنے من؟!
با سر با آشپزخونہ اشارہ ڪرد.
با اڪراہ از روے مبل بلند شدم و بہ سمت آشپزخانہ رفتم،صداے خوش و بش ڪردن پدرم و آقاے عسگرے بلند شد.
وارد آشپزخونہ شدم،نگاهم بہ سینے اے ڪہ فنجان ها مرتب درونش چیدہ شدہ بود افتاد.
خواستم بہ سمت ڪابینت بروم ڪہ مادرم سریع وارد آشپزخانہ شد و با حرص گفت:اصلا مشخص نیس راضے نیستے!
جوابے ندادم،مادرم نگاہ تندے بہ من انداخت و قورے چایے را از روے ڪترے برداشت.
همانطور ڪہ داخل فنجان چاے میریخت و نگاهش بہ آن ها بود گفت:این پسرہ ام انگار راضے نیس!
با ذوق بہ مادرم چشم دوختم:پس توام متوجہ شدے مامان؟
_اوهوم!
در حالے ڪہ قورے را نزدیڪ فنجان بعدے میبرد ادامہ داد:میرید تو اتاق باهم حرف میزنید،هے بهونہ میارے تا خودِ پسرہ بگہ بہ تفاهم نرسیدیم!
سرم را تڪان دادم و گفتم:فهمیدم!
مادرم بہ صورتم زل زد:آیہ فقط آبروریزے نڪنیا! پسرہ رو نڪشے!
با تعجب گفتم:وا مامان!
دوبارہ نگاهش را بہ فنجان ها دوخت:تو لجت بگیرہ دیگہ ڪار تمومہ!
نگاهے بہ فنجان هاے پر از چاے انداخت و قورے را سر جایش گذاشت.
_اینا رو بیار!
از آشپزخانہ خارج شد،سینے چاے را برداشتم و با احتیاط بہ سمت پذیرایے قدم برداشتم.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۳۴
نزدیڪ مبل ها ڪہ رسیدم عسگرے با خندہ گفت:این چاے خوردن دارہ!
بہ سمت عسگرے و پدرم رفتم و تعارف ڪردم،سپس بہ سمت خانم عسگرے رفتم.
همانطور ڪہ تشڪر میڪرد فنجان را برداشت،نوبت بہ هادے رسید!
فڪرے از ذهنم عبور ڪرد،براے برداشتن فنجان دستش را دراز ڪرد ڪہ سریع سینے را انداختم!
مانند فنر از روے مبل پرید و بلند گفت:آخ!
سمت راست ڪتش خیس شد،روے ران هایش تمام چاے ریختہ بود!
سینے ڪنار مبل افتاد و فنجان ها شڪست!
با حرص شروع ڪرد بہ دست ڪشیدن روے ران پایش،اخم هایش بیشتر درهم رفت؛با دندان لبش را گزید و ڪتش را درآورد.
با درماندگے بہ شلوارش نگاہ ڪرد اگر ڪسے میدید فڪر مے ڪرد پسر بہ این بزرگے ڪار خرابے ڪردہ!
با تصور همچین صحنہ اے خندہ ام گرفت،دستم را روے دهانم گذاشتم تا نخندم.
مادرم با نگرانے گفت:چے شد؟!
ِآب دهانم را قورت دادم و دستم را از روے دهانم برداشتم:
بخشید حواسم نَ...
صداے بَمِ هادے نگذاشت ادامہ بدهم!
_چیزے نشد!
نگاہ تیزے بہ من انداخت و دوبارہ مشغول پاڪ ڪردن شلوارش شد!
نگاهش داد میزد:"دلم میخواد خفہ ت ڪنم"
برق چشمانش متعجبم ڪرد،رفتارش عجیب بود!
عسگرے با خندہ گفت:آیہ خانم گربہ رو دم حجلہ ڪشتا!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدند،هادے بے توجہ با اخم همانطور ڪہ آستین هاے پیراهنش را بالا میزد و روے آرنجش تنظیم میڪرد دوبارہ روے مبل نشست و نفس عمیقے ڪشید!
مادرم گفت:میخواید برید تو اتاق پمادے چیزے بدم؟!
هادے سریع گفت:نہ ممنون چیز خاصے نیس!
زیر لب گفتم:عذر میخوام!
بدون اینڪہ نگاهم ڪند سرش را تڪان داد و چیزے نگفت،مشغول جمع ڪردن تڪہ هاے فنجان شدم،مادرم خواست ڪمڪ ڪند ڪہ اجازہ ندادم.
جو سنگین بود بدتر هم شد!
عسگرے سعے داشت جمع را از سردے دربیاورد،تڪہ هاے فنجان ها را داخل سینے گذاشتم.
مادرم گفت:آیہ براے آقا هادے چایے بیار!
مادر هادے خندید و گفت:هر چقد میخواے اذیتش ڪن حساب ڪار دستش بیاد.
اخم هادے پر رنگ تر شد!
قصد ڪردم بہ سمت آشپزخانہ بروم ڪہ صداے زنگ تلفن بلند شد.
پدرم خواست بلند شود ڪہ گفتم:من جواب میدادم.
با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخانہ رفتم و سینے را روے ڪابینت گذاشتم.
بلافاصلہ سمت میز تلفن رفتم،گوشے تلفن را برداشتم.
_بلہ بفرمایید!
صدایے نیامد.
با تعجب گفتم:الو!
باز هم ڪسے جواب نداد!
شانہ اے بالا انداختم،قصد ڪردم قطع ڪنم ڪہ صدایے آشنا گفت:الو!
قلبم ایستاد،صدایِ همان پسرِ مرموز بود!
_غش ڪردے؟!
سرم را برگرداندم و بہ جمع نگاهے انداختم،بہ زور گفتم:سلام زهرا جون!
خندید!
با خندہ گفت:السلام علیڪم بَر تو!
ادامہ داد:نچ نچ! دروغ گفتنم بلدے؟!
براے صاف ڪردن صدایم سرفہ اے ڪردم و گفتم:خوبے؟چہ خبرا؟
_من عالے ام،خبرم سلامتیت!
داشت سر بہ سرم میگذاشت.
_اتفاقا میخواستم خودت گوشیو بردارے!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:ڪارم داشتے؟
محڪم گفت:آرہ!
ڪنجڪاو پرسیدم:چے ڪار؟
_باید ببینمت!
پوزخندے زدم و گفتم:نہ،خدافظ!
گوشے را ڪمے از گوشم فاصلہ دادم تا سرجایش بگذارم ڪہ خونسرد گفت:باشہ هرطور راحتے خیلے حرفا داشتم،خدافظ!
دوبارہ گوشے را محڪم بہ گوشم چسباندم:ڪجا؟
_خودم میام دنبالت بہ وقتش!خدافظ!
سپس صداے بوق ممتدد در گوشم پیچید!
نفسم چند لحظہ بند آمد،اعتماد ڪردن بہ او ڪار درستے بود؟!
باید مجهولاتے را ڪہ بوجود آوردہ بود حل میڪردم!
با صداے مادرم بہ خودم آمدم:آیہ!
_بلہ!
بہ صورتم زل زد:ڪے بود؟!
با استرس گفتم:هیچڪس! یعنے دوستم!
مادرم آهانے گفت.
_برو چاے بیار!
گیج گفتم:چے؟!
سپس بہ هادے ڪہ با اخم نگاهم میڪرد چشم دوختم!
مادرم با تعجب گفت:خوبے؟!
همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ میرفتم گفتم:آرہ!
سینے اے برداشتم و دو فنجان رویش گذاشتم،دستانم مے لرزید و قلبم بیشتر!
حسش میڪردم!
ڪسے را دور و اطراف خانہ حس میڪردم،یڪ غریبہ ے آشنا را!
ڪاش آشپزخانہ بہ سمت بیرون پنجرہ داشت!
شاید آن غریبہ ے آشنا همینجا بود،در چند مترے ام...
اما ڪسے را خوب حس میڪردم!
سینے را برداشتم و بے حوصلہ بہ سمت جمع رفتم،مادرم مشغول صحبت با خانم عسگرے بود.
لبم را بہ دندان گرفتم و نزدیڪ هادے شدم،براے تعارف ڪردن چاے خم شدم ڪہ بہ چشمانم زل زد و گفت:ممنون نمیخورم،صرف شد!
منظورش بہ اتفاقے ڪہ افتاد بود،فڪر میڪرد من دست و پا چلفتے ام.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۳۵
صداے زنگ موبایل ڪسے پیچید،عسگرے در حالے ڪہ دستش را داخل جیب ڪتش میبرد گفت:ببخشید!
سینے را روے میز گذاشتم و سرد گفتم:هر طور راحتین!
بہ هم چشم دوختہ بودیم،مثل دو شیرِ آمادہ ے حملہ!
برایم جالب بود چرا او راضے نیست،شاید ڪسے دیگر را دوست داشت.
روے مبل نشستم و مشغول بازے با گوشہ ے شالم شدم.
شبیہ هرچیزے بود جز مراسم خواستگارے!
صدایِ نگران خانم عسگرے توجهم را جلب ڪرد:مهدے چے شدہ؟
سرم را بلند ڪردم و بہ عسگرے چشم دوختم،چهرہ اش درهم بود.
مردد گفت:حالہ مامانم بد شدہ بردنش بیمارستان،مینو میگہ پاشو بیا!
مادرم اے وایے گفت،عسگرے نگاهے بہ ما انداخت و با شرمندگے گفت:با اجازہ تون ما بریم!
پدرم گفت:این چہ حرفیہ مهدے جان؟میخواے منم باهات بیام؟!
عسگرے دستش را روے شانہ ے پدرم گذاشت و گفت:نہ دستت درد نڪنہ! شرمندہ بہ خدا! سر فرصت مناسب بازم مزاحم میشیم!
سپس بلند شد،بہ تبعیت از او همسر و پسرش نیز بلند شدند.
خانم عسگرے حسابے از مادرم عذر خواهے ڪرد،خواستگارے بہ هم خورد!
انگار خدا دعاهایم را مستجاب ڪرد،پاے هادے بہ اتاقم براے آشنایے هم نرسید چہ برسد بہ زندگے ام!
بے اختیار لبخندے روے لب هایم نشست،در دل ڪلے مادر عسگرے را دعا ڪردم ڪہ حالش خوب شود!
با اشتیاق مشغول بدرقہ ڪردنشان شدم،هادے خم شد تا ڪفش هایش را بپوشد.
با دقت نگاهش ڪردم لبخند پر رنگے روے لب هایش نقش بستہ بود!
او هم از بہ هم خوردن خواستگارے خوشحال بود!
قطعا بار دومے در ڪار نبود و تنها این صحبت ها تعارف بود.
ڪفش هایش را ڪہ پوشید،صاف ایستاد.
ڪتش را روے ساق دست چپش انداخت و بہ سمت در خروجے رفت.
داشت از چهار چوب در خارج میشد ڪہ بہ سمتم برگشت با خوش رویے گفت:خانم نیازے خدافظ!
خبرے از اخم هاے سنگینش نبود!
متعجب گفتم:خدافظ!
نفس راحتے ڪشیدم قضیہ ے ازدواج تا مدتب بستہ میشد،خدا را شڪر دیگر نمے دیدمش!
یاد اتاقم افتادم با عجلہ و خوشحالے بہ سمت اتاقم دویدم تا جمع و جورش ڪنم.
قرار نبود هادے اے داخلش پا بگذارد!
نہ در اتاقم نہ در زندگے ام...
و نہ حتے در قلبم...
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
⬆️⬆️
توی منطقه عملیاتی رمضان محاصره شده بودیم
۱۵ نفری می شدیم
تشنگی فشار آورده بود
همه بی حال و خسته خوابمون برد
وقتی بیدار شدیم ، شهید فایده گفت:
بچه ها من خواب حضرت زهرا سلام الله علیها رو دیدم
حضرت با دست خودشون به من آب دادند و قمقمه ی شهیدی رو پر از آب کردند ...
سریع رفتم سراغ قمقمه ی یکی از بچه ها که شهید شده بود
دست زدیم ، پر از آب خنک بود
انگار همین الان توش یخ انداخته بودند...
همه ی بچه ها از اون آب سیراب شدند
از اون آب شیرین و گوارا
از مهریه ی حضرت زهرا سلام الله علیها...
راوی: غلامعلی ابراهیمی
📚 منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه ۲۸۴
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat️
🌹🍃🌹🍃🌹🍃