هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
سعید جلیلی:چرا مذاکرات موشکی مکرون و روحانی تکذیب نمیشود؟
نماینده مقام معظم رهبری در شورای عالی امنیت ملی:
🔹 طبق بند ۳۷ برجام در صورت شکایت ایران از طرف مقابل به شورای امنیت نتیجه آن این است که ظرف ۳۰ روز مفاد قطعنامه های سابق شورا مجددا اعمال خواهد شد!
🔹طبق بند ۳۶ برجام در صورت عدم پایبندی طرف مقابل به تعهدات، «حق ایران» است که توقف کلی یا جزیی به تعهدات خود بدهد.
🔹این «حق» باید تثبیت و به طرف اروپایی تفهیم شود اجازه ندارد در حالی که یک طرف شانه از زیر بار تعهدات خود خالی کرده، برای ایران باید و نباید بگوید.
🔹اخیرا رییسجمهور فرانسه در سفر به روسیه اعلام کرده در گفتوگو با آقای روحانی درباره موشکهای ایرانی نیز مذاکره کرده است؛ چرا این خبر تکذیب نمیشود؟
🔹اینکه اوباما بعد از توافق هسته ای با ایران گفت اگر این توافق صورت نمی گرفت، تحریم ها خود به خود فرو می پاشید عین واقعیت بود.
fna.ir/bmlod1
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۴۶
در را باز و بستہ میڪنم،مثلا تازہ رسیدم.
هادے آرام بہ سمتم برمیگردد،با دیدن منه بہ دیدار حیاط زل میزند.
دست بہ سینہ میشوم.
در را ڪمے باز میڪنم و خونسرد میگویم:مامان!مثل اینڪہ آقاے عسگرے تو حیاط نیستن اومدن تعارفشون میڪنم!
صداے نسبتا بلند مادرم مے آید:اِ! ڪسے تو حیاط نیس؟!
با بدجنسے میگویم:چرا! من و در و دیوار!
هادے با تعجب نگاهم میڪند،ابروهایش بالا مے روند.
بے توجہ پشتم را بہ او میڪنم،انگار او را نمے بینم.
خودش بماند و در و دیوارها!
از حرف هایے ڪہ زدہ پشیمانش خواهم ڪرد!
بہ وقتش!
میخواهم وارد خانہ بشوم ڪہ صدایے متوقفم میڪند:سلام!
سریع برمیگردم،جلوے در ایستادہ.
هادے بے تفاوت نگاهے بہ او مے اندازد و ساڪت دست بہ سینہ میشود.
در سبزیِ چشمانش خودم را مے بینم...
آمد!
همانطور ڪہ بہ صورتم خیرہ شده لب میزند:منزلِ نیازے...؟!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۴۷
در حالے ڪہ سعے میڪنم نگاہ خیرہ ام را از صورتش بگیرم
لبانم را چندبار باز و بستہ میڪنم تا جوابش را بدهم اما نمیتوانم!
جدے میگوید:عرض ڪردم منزلِ نیازے؟!
چشمانم گرد میشود!
انگار نہ انگار اینجا آمدہ و مرا مے شناسد...!
میخواهم بہ رویش بیاورم ڪہ یادم مے افتد هادے هم اینجاست.
نباید دستش آتو بدهم!
دلم آشوب میشود،جلوے هادے چیز نامربوطے نگوید؟!
بہ خودم مسلط میشوم:بلہ بفرمایید.
نگاہ ڪوتاهے بہ هادے مے اندازد و از جیب ڪاپشن مشڪے رنگش پاڪت نامہ اے در مے آورد.
بہ پاڪت نامہ زل میزند:با آقاے مصطفے نیازے ڪار دارم!
با پدرم چہ ڪارے میتواند داشتہ باشد؟!
با قدم هاے بلند بہ سمت در میروم،فاصلہ مان ڪمتر از نیم متر میشود.
طعنہ میزنم:نمیخورہ پست چے یا پیڪ باشید!
از آن لبخندهاے عجیبش مے زند؛سبزےِ چشمانش را بہ چشمانم مے دوزد:نہ نیستم!
_آیہ!
سرم را برمیگردانم،مادرم در حالے ڪہ چادرش را مرتب میڪند ڪنجڪاو نگاهے بہ من و پسرِ مرموز مے اندازد.
هادے سریع میگوید:سلام! حالتون خوبہ؟
مادرم مشغول سلام و احوال پرسے با هادے میشود.
رفتارش برعڪسِ من با مادرم خوب است!
مادرم رو بہ من آرام لب میزند:ڪیہ مامان؟!
ڪمے از در فاصلہ میگیرم و میگویم:با بابا ڪار دارن!
صدایش مے پیچید:سلام! عذر میخوام آقاے نیازے نیستن؟!
مادرم بہ ما نزدیڪ میشود.
همانطور ڪہ مدارڪِ در دستش را فشار میدهد میگوید:سلام نہ! شما؟!
سپس نگاهے بہ من مے اندازد.
خدا ڪند یادش باشد دزدے ڪہ آمدہ بود را توصیف ڪردم!
چند لحظہ عجیب بہ مادرم خیرہ میشود سپس پاسخ میدهد:براشون یہ نامہ دارم!
میخواهم بگویم همانیست که بہ خانہ مان و آمد و مزاحمم شد اما اگر باور نکند چہ؟!
پاڪت نامہ را بہ سمت مادرم میگیرد،سریع دستم را براے گرفتنش دراز میڪنم ڪہ پاڪت نامہ را عقب میڪشد!
_فقط باید بہ خودشون بدم!
مادرم میگوید:الان خونہ نیس! بدید من بهش میدم.
نگاهش را بہ پشت سرم مے دوزد:خیلے مهمہ!
مادرم سعے دارد قانعش ڪند:بدید من،بدون اینڪہ باز بشہ میدم بہ خود مصطفے!
بدون حرف پاڪت نامہ را بہ دست مادرم میدهد.
مادرم ڪنجڪاو میپرسد:من شما رو نمیشناسم یا قبلا جایے ندیدم.
لبخند میزند:شما نہ!
"شما نہ" را منظور دار میگوید.
نگاہ آخرش را بہ من مے اندازد و زیر لب خداحافظے میڪند.
حس عجیبے بہ او دارم!
مادرم بہ سمت هادے میرود،میخواهم در را ببندم ڪہ نگاہ خیرہ اش نمے گذارد.
چند قدم از جلوے درمان فاصلہ میگیرد و با تُنِ صداے خیلے آرام میگوید:نامہ رو باز نڪن! درمورد تو نیس!
صداے مادرم بلند میشود:آیہ چرا نمیاے؟!
بہ چشمانم خیرہ میشود:من بہ تو آسیبے نمے رسونم.
بہ عمقِ چشمانش نگاہ میڪنم،خبرے از دروغ نیست!
سبزے چشمانش برق مے زنند ولے نہ برقِ شیطنت و دروغ!
برقِ غم!
با عجلہ سوارِ دویست و شش آبے رنگش میشود و میرود.
مبهوت در را مے بندم و نفس عمیقے میڪشم.
دیگر از او نمے ترسم یا بدم نمے آید!
مادرم نگاهے بہ پاڪت نامہ مے اندازد و رو بہ هادے میگوید:آقاے عسگرے ڪوشن؟!
هادے نگاهش را بہ مدارڪ درون دست مادرم مے دوزد،برایم عجیب است تا جایے ڪہ فهمیدم سعے دارد نگاهش را از من و مادرم بگیرد اما از نازے نہ!
_بابا رفت موبایلشو بیارہ خانم نیازے ڪہ شنیدن!
بہ خودم مے آیم،صورتم سرخ میشود!
یعنے متوجہ شدہ گوش ایستادہ بودم؟!
لب را میگزم،لبخند میزند!
جواب حرف هاے چند دقیقہ پیشم را داد!
آب دهانم را قورت میدهم،میخواهم با عجلہ وارد خانہ بشوم ڪہ مادرم میگوید:اینم ببر!
پاڪ نامہ را بہ سمتم میگیرد،میخواهم از دستش بگیرم ڪہ با تحڪم میگوید:بازش نڪنیا! اخلاق باباتو میدونے!
سرے تڪان میدهم و پاڪت نامہ را میگیرم سپس وارد خانہ میشوم.
ڪنجڪاو میشوم نامہ را بخوانم،گفت درمورد من نیست اما چہ تضمینے وجود دارد؟!
دلم میگوید:"اگہ نیت بدے داشت جلوے هادے و مامان یہ ڪارے میڪرد!"
اما باز میگویم باید نامہ را بخوانم!
دستانم را پشت ڪمرم مے برم تا نورا نامہ را نبیند،بیخیال پشت میز نشستہ و ڪیڪش را میخورد.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۴۸
بہ سمت پنجرہ برمیگردم،مادرم مشغول صحبت با هادیست.
هادے گہ گاهے لبخندهاے عمیق هم میزند!
هر بار بیشتر از او بدم مے آید!
فرصت را غنیمت مے شمارم و بے و سر و صدا بہ سمت اتاقم مے روم.
دستیگرہ ے در را آرام میڪشم و وارد اتاق میشوم.
بہ در تڪیہ میدهم،نگاهے بہ پاڪت نامہ ے سفید ڪہ نام پدرم رویش نوشتہ شدہ مے اندازم.
چسب یا مُهر و مومے ندارد!
نامہ را بیرون میڪشم.
"من خیلے بهت نزدیڪم
نزدیڪ بہ اندازہ ے مغازہ ت تو پاساژ
نزدیڪ بہ اندازہ ے خونہ ت
نزدیڪ بہ اندازہ ے دخترت..."
شهاب
نامش را زیر لب زمزمہ میڪنم:شهاب!
پس با پدرم مشڪل دارد!
حتما چیز مهمیست!
با شنیدن صداے مادرم ڪہ مشغول خداحافظیست با عجلہ نامہ را داخل پاڪت میگذارم و تقریبا خودم را از اتاق پرت میڪنم بیرون.
از پشت پنجرہ مے بینم در حیاط را بست،پاڪت را روے مبل میگذارم.
دوبارہ بہ اتاقم برمیگردم،شالم را از روے سرم پایین میڪشم.
دروغ نگفت!
جملہ ے آخر نامہ اش...!
منظورش منم...
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین خداحافظے #شهیدسعیدبیاضےزاده
#بیاضی تو که #شهیدنمیشی بیا
#دل من پشت سرش کاسهٔ آبی شد و ریخت...😔
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
#طنز 😊
⭕️سردار شهید حسن #باقری
يکی از نيروهاي به اصطلاح صفركيلومتر را توجيه مي كرد:
هيچ نترسي ها! سه حالت داره:😊
اگر شهيد شدي ميري پيش خدا،
اگر اسير بشي به امام حسين(ع) ميرسي(کربلا)،
اگر هم زخمي شدي آغوش مامان جان در انتظار توست!
ديگه چي ميخواي!!!
http://eitaa.com/golestanekhaterat
اسطوره تاریخ دفاع مقدس
تک تیرانداز افسانه ای سپاه اسلام
شهید عبدالرسول زرین
مطلب برای گفتن از او زیاد است، خیلی هم تا حالا خاطره از شجاعت های او نقل کرده اند، ولی نکته کمتر دیده شده شخصیت او، سن و سالش است که با اینکه حدود پنجاه سال سن داشت اما مثل یک جوان بیست ساله سرحال و پرانگیزه بود، هر چقدر هم سنش بالا می رفت، انگیزه و آمادگی اش بیشتر می شد، آدم های هم سن و سال او، آرزوهایشان حقیر و دنیوی می شود و آرمان هایشان به باد می رود اما او مثل بقیه نبود
🌹✨🌹✨🌹
خیلی زحمت کشید، از بچگی سختی کشیده بود، زندگی خودش و خانواده اش را وقف اسلام و انقلاب کرد، شصت درصد جانباز بود ولی باز هم به میدان می رفت، می گفتند صدام شخصا برای سرش جایزه گذاشته بود
🌷🎋✨
تبحر نظامی اش بالا بود، فقط در یک عملیات در کمینی که در کوهی کرده بود توانست هفتاد نفر از بعثی ها را به هلاکت برساند، کمتر کسی می توانست از تیراندازی های او زنده بماند، هدف را دقیق می زد، خیلی شجاع بود به پایگاه های دشمن نفوذ می کرد و فرماندهان رده بالای ارتش بعث را هدف قرار می داد
🌷▫️🌷▫️🌷
آمادگی جسمی اش خیلی بالا بود، یکبار یک ضد انقلاب را که دو برابر خودش هیکل داشت و شب ها در غرب به سنگرهای نگهبانی رزمنده ها کمین می زد و سر آنها را می برید، را در تقابلی تن به تن به هلاکت رساند
واقعا در این چند خط نمی شود او را توصیف کرد، حاج حسین خرازی قدرت او را با یک گردان برابر می دانست، اما با همه این ویژگی ها و افتخارات باز هم غریب و گمنام است و کمتر یادی از او می شود
🌷▫️🌷
عملیات خیبر آخرین نبرد عاشورایی او بود
روزی با مولایش برمی گردد...
شادی روحش #صلوات🌹
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#به_یادشهدا
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
من حسینی شده ی.....
دست #امام_حسنم.....
#تبریک_میلاد_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
#ولادت_امام_حسن_مجتبی 🍃
شکر خدا به حُرمت این ذکر یارضا
بی اختیار غرق عطای حسن شدیم
حال و هوای حرم مطهر رضوی در شام میلاد کریم اهلبیت امام حسن مجتبی
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#ولادت_امام_حسن_مجتبی 🍃 شکر خدا به حُرمت این ذکر یارضا بی اختیار غرق عطای حسن شدیم حال و هوای
#السلام_علیک_یاحسن_ابن_علی🍃💚
•بِرِسانیدبِه مِسْکین خَبَرِشادمَرا
اَندکـ💛ـے
مانده #کریم
دیده گشـ😍ـاید
به جهـ🎊ـان•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
Track(6)Shab6Moharram1437 (1).mp3
8.44M
🎵بنویسید بروی قبرو بروی کفنم
من حسینی شده ی دست امام حسنم
🔰امیر کرمانشاهی
#دم_افطار_آقای_غریب_عالم_یادمون_نره
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
💞 #پیوند_آسمانی 💟همزمانبا میلاد با سعادت کریماهل بیت ، امام حسن مجتبی(ع) زوج جوانی زندگی مشترک خو
ان شاءالله روزی مجردای کانال ما هم باشه #صلوات😍😊
#اللهم_صل_علےمحمد_و_آل_محمدوعجّل_فرجهم
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
شهید آیتالله غفاری؛
شهیدی که کتک خوردن در راه حق را ارثیه سادات میدانست.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۴۹
قاشقم را داخلِ پیالہ ے ماست فرو میڪنم و بالا مے آورم،میخواهم بہ سمت دهانم ببرم ڪہ یادم مے افتد!
با صداے نسبتا بلند میگویم:بسم اللہ الرحمن الرحيم.
یاسین نگاهے بہ من مے اندازد و میگوید:مرسے ڪہ گفتے آبجے!
لبخندے میزنم و ماستم را میخورم.
چند سالیست بہ این ڪار عادت ڪردہ ام،اوایل تنها سر سفرہ ے خودمان بلند میگفتم تا اگر ڪسی یادش نبود بگوید.
ڪم ڪم خجالت را ڪنار گذاشتم و در مهمانے ها هم گفتم،سخت بود؛بد نگاهم میڪردند!
پیش خودشان میگفتند براے جلب توجہ این ڪارها را میڪنم،براے اینڪہ نشان بدهم مثلا آدم خوبے هستم!
گاهے سست شدم،براے بلند گفتن یڪ "بسم اللہ الرحمن الرحيم" سادہ!
اما فڪر ڪردم همین ڪہ باعث بشوم دیگران زمانے ڪہ سر برڪت خدا نشستہ اند یادش ڪنند مے ارزد بہ قضاوت ها!
با خودم عهد بستم اگر در جمع لحظہ اے براے خودنمایے بخواهم ذڪر را بلند بگویم جلوے دهانم را بگیرم!
سخت است...
اینڪہ بخواهے فقط خدا تو را ببیند سخت است...
از همین بسم اللہ الرحمن الرحیم سادہ گفتن ڪہ با خلوص نیت باشد یا خودنمایے تا ڪارهاے بزرگتر!
نگاهے بہ بشقاب پر از عدس پلویم مے اندازم و قاشق را روے غذا میڪشم.
اشتها ندارم!
اتفاقات اخیر عجیب ڪنجڪاوم ڪردہ!
مخصوصا شهاب!
_چرا با غذات بازے بازے میڪنے؟!
بدون اینڪہ مادرم را نگاہ ڪنم جوابش را میدهم:گرسنہ نیستم!
_تو ڪہ چیزے نخوردے!
این بار پاسخے نمیدهم،بے میل قاشقم را پر از محتویات بشقاب میڪنم و میخورم.
یاسین دست از غذا خوردن میڪشد،با دقت بہ پیالہ ے خالے ماستش نگاہ میڪند،سپس نگاهش را بہ پیالہ ے ماستِ من مے ڪشاند.
زبانش را دور دهانش مے گرداند و مظلوم مے گوید:آبــــجــــے آیــــہ...!
میفهمم چہ میخواهد.
_جونم!
آب دهانش را قورت میدهد:ماست بهم میدے؟!
مادرم سریع میگوید:انقد تند غذا نخور دل درد میگیرے بچہ!برو از یخچال بردار!
یاسین براے بلند شدن قصد مے ڪند ڪہ پیالہ ے ماستم را جلویش میگذارم.
لبخند میزند:همہ ش مالِ من نہ،خودتم بخور!
نورا همانطور ڪہ قاشق را داخل دهانش مے برد میگوید:یاسین منم آبجیتم تحویل بگیر!
یاسین نگاهش را بہ نورا مے دوزد:چرا تورم تحویل میگیرم.
از لحنش همہ مان میزنیم زیر خندہ.
نورا با شیطنت میگوید:ولے آیہ رو بیشتر دوس دارے!
یاسین با دهان پر جوابش را میدهد:خب توام طاها رو بیشتر از من دوس دارے! اونم مثِ من پسرہ دیگہ،تو چرا اونو بیشتر از من دوس دارے؟
نورا مے خندد:ڪے گفتہ من طاها رو بیشتر از تو دوست دارم؟!
با خندہ میگویم:چیزے ڪہ عیان است چہ حاجت بہ بیان است؟!
گونہ هاے نورا رنگِ شرم میگیرد،نگاهے بہ پدرم مے اندازد و بہ من چشم غرہ میرود.
مادرم میگوید:راستے مصطفے!
_بلہ!
_امروز بہ پسر جوونے اومدہ بود جلو در،برات نامہ آوردہ بود.
پدرم بہ صورت مادرم زل میزند،از ظرف سبزے ریحانے برمیدارد و متعجب میگوید:چہ نامہ اے؟!
مادرم نگاہ پرسشگرانہ اش را بہ من مے اندازد:نمیدونم...آیہ ڪجا گذاشتیش؟
بدون اینڪہ منتظر جواب من باشد ادامہ میدهد:خیلے ام اصرار داشت فقط بہ خودت بدہ!
پدرم در فڪر فرو مے رود:ڪو این نامہ؟!
قاشقم را ڪنار بشقاب میگذارم:رو مبلہ!
پدرم بدون اینڪہ نگاهم ڪند میگوید:لطفا برام بیار.
سریع بلند میشوم،مشتاقم واڪنشش را ببینم!
نورا با خندہ میگوید:چشم مون روشن برا حاج بابامون نامہ میارن جلو در،مامان خانم چشم شما روشن ترِ تر!
مادرم و یاسین میخندند،لبخند ڪم رنگے روے لبان پدرم نقش مے بندد!
ڪاش آینہ بہ دستش بدهم تا ببینید چقدر لبخند چهرہ ے مردانہ اش را زیبا میڪند نہ اخم هاے همیشگے اش!
نامہ را از روے مبل برمیدارم و دوبارہ پیش جمع برمیگردم.
نامہ را بہ دست پدرم مے دهم و سر جایم مے نشینم.
همانطور ڪہ غذایش را مے جود نامہ را باز میڪند و با چشمانش شروع میڪند بہ خواندن!
میان ابروانش گرہ اے مے افتد.
هر لحظہ گرہ بین ابروانش عمیق و عمیق تر میشود!
همین ڪہ بہ تڪ ڪلمہ ے نوشتہ شدہ در آخر نامہ مے رسد غذا در گلویش مے پرد!
شروع میڪند بہ سرفہ ڪردن!
رنگ پریدہ ے چهرہ اش نگرانم میڪند،دلم آشوب میشود از حضورِ این شهاب!
هر فڪرے بہ ذهنم مے رسد و ڪنجڪاوم هر چہ سریع تر بفهمم ڪدام یڪ از فڪر و خیال هایم درست است!
مادرم سریع لیوانے آبے دستش میدهد و آرام چند ضربہ بہ ڪمرش میزند!
#ادامہ_دارد...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۵۰
پدرم بے توجہ بہ هر چیز بہ صورتم خیرہ میشود.
نگرانے در چشمانش موج میزند...
و یڪ چیزِ دیگر...
چیزے بہ نام ترس!
مادرم مدام در حال سوال پرسیدن درمورد آن نامہ است!
پدرم بہ صفحہ ے تلویزیون زل زدہ و جوابے نمیدهد.
نورا با موبایلش مشغول است،سخت نیست حدس زدن اینڪہ بہ طاها پیام میدهد!
یاسین زود خوابش برد،خوش بہ حالشان چقدر بے خیالند!
پدرم نفسش را با شدت بیرون میدهد و از روے مبل بلند میشود.
نگاہ ڪوتاهے بہ من مے اندازد و آرام لب میزند:آیہ! بیا!
ابروهایم بالا مے روند،مادرم متعجب نگاهے بہ من و سپس بہ پدرم مے اندازد:چے ڪارش دارے؟!
پدرم وارد حیاط میشود و با صداے نسبتا بلند میگوید:چند ڪلمہ نمیتونم با بچہ ے خودم حرف بزنم؟!
_وا!
موهایم را از روے شانہ هایم با دست پشت گوش هایم مے اندازم.
بلوز بافت آبے رنگے با شلوار مشڪے از جنس مخمل بہ تن دارم.
چادر مادرم را از ڪنار در برمیدارم و روے سرم مے اندازم،همین ڪہ مقابل چهار چوب در مے ایستم سوز هوا خودش را بہ صورتم میڪوبد و سپس بہ اندام لاغرم!
ڪمے بہ خودم مے لرزم اما بے توجہ دم پایے هاے انگشتے مشڪے ام را پا ڪنم و نزدیڪ پدرم میشوم.
وسط حیاط ایستادہ و نگاهش را بہ آسمانِ آرام شب دوختہ.
_ڪارم داشتے بابا؟!
سرش را بہ سمتم برمیگرداند،بہ صورتم زل مے زند:آرہ!
ساڪت بہ صورتش نگاہ میڪنم،ادامہ میدهد:تو این پسرہ رو میشناسے؟!
جا میخورم!
مُرَدد میشوم،باید بگویم؟!
سڪوتم را ڪہ مے بیند با لحن ملایم میگوید:با توام آیہ؟! آشنا نیس؟!
چند لحظہ مڪث میڪنم و سپس میگویم:چرا!
ڪنجڪاو نگاهم میڪند و ڪمے آشفتہ!
ادامہ میدهم:همون پسرہ بود ڪہ اون شب اومد خونہ مون!
مردمڪ هاے فندوقے رنگ چشمانش بے رمق تلو تلو میخورند!
_همونے ڪہ اون روز جلو مدرسہ م دیدے فڪر ڪردے ڪہ...
ادامہ نمیدهم.
بہ سمتم مے آید،آرام میگوید:دیگہ؟
با آرامش میگویم:هیچے! با همین امروز ڪہ نامہ آورد! با...
چشمانش را ریز میڪند:با چے؟!
نمیگویم روز خواستگارے هم زنگ زد!
شاید جواب تمام سوال هایم را بدهد.
صدایش میزنم:بابا!
_بلہ!
_این پسرہ ڪیہ؟!
لبش را مے گزد و میگوید:هیچڪس! از این اختلافاے ڪارے الڪے!
این را میگوید ولے چشمانش حرفش را تایید نمے ڪنند!
میخواهم بہ داخل خانہ برگردم ڪہ نگاہ سنگین پدرم نمیگذارد!
_برم تو بابا؟
فاصلہ اش را با من ڪم میڪند،با تردید هر دو دستش را بہ رویم باز نگہ میدارد!
گیج از حالتش بے حرڪت مے ایستم.
بہ ثانیہ نمیڪشد ڪہ خودم را میان حصار بازوان پدرم مے بینم!
چشمانم ڪم ماندہ از حدقہ بیرون بزند!
پدرم بعد از مدت ها مرا در آغوش گرفتہ،آن هم نہ بهانہ ے عیدها یا تولدها!
#ادامہ_دارد...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۵۱
گیج از وضعیتے ڪہ پیش آمدہ میخواهم بہ صورتش نگاہ ڪنم ڪہ اجازہ نمیدهد!
دست لرزانش را آرام روے سرم میڪشد،چادرم از روے موهاے آزادم سُر میخورد.
میدانم اینجا ڪہ هستم،اینجا در آغوش پدرم،براے ڪسے دید ندارد پس دست بہ چادرم نمے برم.
دستش میان خرمن موهاے لختم مے لغزد و پدرانہ شروع میڪند بہ نوازششان!
دست هاے زبرش ڪمے مے لرزند.
چقدر خوش طعم است آغوشش!
و چقدر پاڪ!
صداے پر از نگرانے اش بہ گوشم میخورد:میدونے ڪہ چندتا خواستگار دارے؟
آرام میگویم:بلہ!
_نسبت بہ چندتاشون اصرار دارم؟
فڪرے میڪنم و پاسخ میدهم:تقریبا هیچڪدوم جز...
حرفم را ڪامل میڪند:جز هادے!
با شنیدن نامش نفسم را با حرص بیرون میدهم.
صداے پدرم زنگِ عجیبے بہ خود میگرد!
زنگِ التماس!
_چون میدونم خوشبختت میڪنہ! بهش فڪر ڪن آیہ! بہ خدا صلاحتو میخوام! هر چہ زودتر ازدواج ڪنے خیال منم راحت ترہ.
میخواهم حق بہ جناب از ڪارهاے هادے بگویم!
از حرف زدن غیر مودبانہ اش،از غرور و خودشیفتگے اش،از اینڪہ بہ من نمیخورد!
از اینڪہ دل بہ دو چشمِ آسمانے سپردہ!
اما سڪوت میڪنم.
از حرف هاے پدرم میفهمم میخواهد مرا از شهاب دور نگہ دارد!
از او میترسد...و از اینڪہ نزدیڪِ من باشد!
اما ذهنم را خالے از این فڪرها و قلبم را پر میڪنم از حسِ عشق پدر دخترے مان ڪہ تقریبا براے اولین بار مے چشم.
سرم را بہ سینہ اش مے چسباند،درست روے قلبش!
تازہ میفهمم "آذر" گرمترین "ماہ" سال است!
پدرم میخواهد از گنجینہ اش محافظت ڪند...
از من...
شروع تمام دل آشوبے ها...
#ادامہ_دارد...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
سلام
با عرض پوزش فراوان
از شما همراهان گرامی،
بابت تأخیر در ارسال رمان...