🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
#سلام_شهید
در نجواهای عاشقانهات گفته بودی:
«خدایا بگذار #دریا باشم؛ساکن و ساکت،
که طوفانهای سخت هم من را
به هیجان نیاورد»
اتفاقاً #دریا بودی و از طوفانِ القاب،
#زلالِ وجود و #خلوص باطنت مواج نشد..
«فیزیکدان،سیاستمدار،وزیر،چریک»
اما وصیت کردی بر سنگ مزارت،
فقط یک پرچم باشد!
چقدر جای چون تو خالیست
در رکاب امام مظلوممان!
رزق #روز_هفدهم رمضانالمبارک
در محضر #شهید_دکتر_مصطفی_چمران
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
✨ سید شهیدان اهل قلم؛ مرتضی آوینی ✨
✅در جمهوری اسلامی همه آزاداند؛
جزء بچه حزباللهی ها ...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
#شعرینـــگ🎼
#هفدهم شد، قلبِ مـن حتـے تڪانے هم نخورد
چشم دارم بر شب قَدْرَٺ، علـے جان رحمتے
#بحق_امیرالمومنین_علـے_ع♥️
#یا_رب_الهـے_العـفـو💚
🕊 http://eitaa.com/golestanekhaterat
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۲
متعجب دوبارہ وارد اتاق میشوم،با عجلہ مانتویم را میپوشم و شالے روے سرم مے اندازم.
چادر نمازم را برمیدارم و وارد پذیرایے میشوم.
همانطور ڪہ چادرم را سر میڪنم میگویم:با ڪدوم پسرہ؟!
ڪنارم راہ مے آید:دیدمشا! اما اسمشو نمیدونم!
همین ڪہ وارد حیاط میشویم صداے فریاد پدرم بہ گوشم میخورد.
نڪند شهاب را دیدہ؟!
با عجلہ همراہ یاسین بہ سمت در مے دویم،در را باز میڪنم پدرم را میبینم ڪہ یقہ ے پیراهن فرزاد را گرفتہ و بر سرش فریاد میزند،چند تا از ڪارگرها هم دورشان جمع شدہ اند.
گیج نگاهشان میڪنم.
محڪم یقہ ے فرزاد را با دو دست سمت خودش میڪشد و همانطور ڪہ دندان هایش را روے هم مے سابد میگوید:بہ اون دوست عوضیتم بگو! از من و خانوادہ م دور باشید!
فرزاد با حرص یقہ اش را از دستان پدرم جدا میڪند و میگوید:احترام سنتونو دارم ڪہ چیزے نمیگم! گفتم من چیزے نمیدونم شهابم همچین آدمے ڪہ شما میگید نیست!
نگران صدایش میزنم:بابا!
هر دو بہ سمتم برمیگردند،تازہ ردِ خونے ڪہ ڪنار لبِ فرزاد راہ افتادہ میبینم،سریع نگاهش را از من میگیرد.
پدرم با خشم فریاد میزند:برو خونہ!
درماندہ نگاهے بہ پدرم و چشمان پر اشڪ یاسین مے اندازم.
پدرم انگشت اشارہ اش را محڪم چندبار روے ڪتفِ فرزاد میڪوبد و شمردہ شمردہ میگوید:من حرفامو زدم حواستو خوب جمع ڪن!
دوبارہ بہ من نگاہ میڪند:تو ڪہ هنوز اینجایے!
چادرم را محڪم با دست میگیرم و جوابے نمیدهم،فرزاد انگشت اشارہ اش را ڪنارِ لبش میڪشد؛سپس بہ خونے ڪہ روے انگشتش ڪشیدہ شدہ نگاہ میڪند.
پدرم میخواهد دوبارہ چیزے بگوید ڪہ صداے بوق پرشیاے مشڪے رنگے ڪہ نزدیڪ جمعیت شدہ مانع میشود.
همہ بہ ماشین نگاہ میڪنند،ڪارگرها با دیدن رانندہ سریع بہ سمت ساختمان میروند!
چند لحظہ بعد پسرے بے اندازہ شبیہ بہ فرزاد از ماشین پیادہ میشود.
پلیور قهوہ اے تیرہ با شلوار ڪتان ڪرمے رنگ پوشیدہ،اخم ڪم رنگے ابروهایش را بہ هم پیوند زدہ.
چهرہ اش پر سن و سال تر از فرزاد بہ نظر میرسد.
جدے بہ جمع نگاہ میڪند و میخواهد وارد ساختمان شود ڪہ نگاهش بہ فرزاد مے افتد.
اخمش پر رنگ تر میشود.
محڪم بہ سمت فرزاد و پدرم قدم برمیدارد،یڪ جورے میشوم.
حس خوبے نسبت بہ او ندارم!
بہ صورت فرزاد چشم مے دوزد و میگوید:این چہ وضعیہ؟!
فرزاد با دست بہ داخل ساختمان اشارہ میڪند:هیچے! بیا تو نقشہ ها یہ ایرادایے هست.
پسر بدون اینڪہ توجہ ڪند بہ سمت پدرم برمیگردد:بہ بہ آقاے نیازے!
نگاهش را میان فرزاد و پدرم مے چرخاند:لابد گُلہ رو لبشو شما ڪاشتے!
فرزاد پوفے میڪند و میگوید:بیخیال روزبہ!
پسرے ڪہ فرزاد روزبہ خطابش ڪرد جدے میگوید:تو ڪلانترے بیخیال میشم!
سپس گستاخانہ رو بہ پدرم ادامہ میدهد:شما دردت چیہ؟! اون از قضیہ خونہ ڪہ میخواے چند برابر بہ ما بندازے اینم از حالا! ما بیخیالت شدیم شما ول ڪن نیستے؟!
فرزاد سریع بازوے روزبہ را میگرد و با تحڪم میگوید:روزبہ!
سپس با چشم و ابرو بہ ریش و موهاے سفید پدرم اشارہ میڪند!
یعنے بزرگتر است احترامش را نگہ دار.
پدرم دستش را مشت میڪند و محڪم میفشارد:من ڪے درمورد قیمت خونہ حرف زدم؟! خونمہ،مالمہ نمیخوام بفروشم!
روزبہ پوزخند میزند:چون میدونے افتادہ تو نقشہ ساختمونا میخواے قشنگ نرخ ببرے بالا!
پدرم میخواهد چیزے بگوید ڪہ پشیمان میشود جایش چند لحظہ بعد میگوید:ڪافر همہ را بہ ڪیش خود پندارد! ادب یاد بگیر مهندس!
ڪلمہ ے مهندس را میڪشد!
تڪہ مے اندازد بہ مدرڪ تحصیلے و تربیتش.
دلم خنڪ میشود ڪہ جوابش را خوب داد!
روزبہ جوابے نمیدهد در عوضش پوزخند تمسخر آمیزے روے لبانش مے نشاند!
پدرم بہ من نگاہ میڪند:تو چرا هنوز اینجا وایسادے؟!
سرم را تڪان میدهم،یاسین محڪم گوشہ ے چادرم را در دست میگیرد.
میخواهم بہ سمت خانہ برگردم ڪہ صداے لعنتے اش نگرانم میڪند:تو دادگاہ میبینیمتون آقاے نیازے!
سپس بہ صورت فرزاد اشارہ میڪند و ادامہ میدهد:تا حواستون بہ دستتون باشہ!
فرزاد دوبارہ پا درمیانے میڪند:ڪار فوریہ ها! بریم.
متعجب میشوم از اینڪہ چند روز پیش اصرار داشت تا پیگیر ماجراے آن پسر شوم اما خودش حالا آرام است!
اصرارے بہ دعوا و پیگیرے ندارد!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۳
سوالات در مغزم بیشتر میشود،آنقدر ڪہ دیگر جایے براے فڪر ڪردن بہ فردا و هادے نمے ماند.
نمیخواهم پدرم عصبے شود،دست یاسین را میگیرم و بہ سمت خانہ از آن ها روے برمیگردانم.
یاسین با اڪراہ همراهم مے آید،قدم اول را داخل حیاط میگذارم.
با نگرانے آرام میگوید:بابا؟!
با آرامش نگاهش میڪنم:چیزے نیس ڪہ حرف میزدن! الان میاد.
پدرم نگاہ خشمگینِ آخرش را نثار روزبہ و فرزاد میڪند و با عجلہ نزدیڪ ما میشود.
همانطور ڪہ ریموت را بہ سمت ماشینش میگیرد میگوید:من میرم مغازہ،مادرتون اومد سریع بهش مُشتُلوق ندید.
من و یاسین جوابے نمیدهیم.
پدرم عصبے نفسے میڪشد،معلوم است فشارش رفتہ بالا.
_تفهیم شد؟!
یاسین بہ صورت پدرم زل میزند،لبان ڪوچڪش را تڪان میدهد:چشم بابا!
سپس با اخم ابروهایش را بہ هم گرہ میزند و با حرص ادامہ میدهد:بابا برم بزنمشون؟! میخواستم بیام جلو ولے...
سرش را پایین مے اندازد و بغض میڪند:تَ...ر...سے...دم!
دستم را محڪم دور "شانہ هاے نحیف مردانہ اش" حلقہ میڪنم.
خوشحالم او از الان شبیہ پدرم نیست!
مرد بودن را در این چیزها نمیبیند.
باید مرد بودن را یادش بدهم،مثل تڪالیف مدرسہ اش،مثل املاء،مثل تمرین هاے ریاضے اش!
پدرم دستش را میان موهایش مے لغزاند:عیب ندارہ بابا!
فعلا مراقب خواهرت باش تا بیام بهت یاد بدم چطور خوب مشت بزنے.
نفسم را بیرون میدهم،چہ آموزش مهم و حیاتے اے!
یاسین سرش را بلند میڪند و با لبخند دندان نمایے میگوید:باشہ!
با گفتن این حرف دستش را مشت میڪند و بہ سمت پدرم میگیرد،پدرم آرام با مشت روے مشتش میڪوبد.
سپس زیر لب خداحافظے اے میڪند و سوار ماشینش میشود.
حرڪت میڪند،بہ حرڪت ماشین نگاہ میڪنم تا اینڪہ از دیدم دور میشود.
بخاطرہ شهاب با فرزاد درگیر شدہ بود،فڪر میڪند فرزاد با شهاب همدست است.
شاید درست فڪر میڪند!
شاید هم نہ!
نمیدانم!
اصلا همدستِ چہ؟!
فڪر و خیال هاے در سرم را پس میزنم،رو بہ یاسین میگویم:بریم خونہ.
یاسین سرش را تڪان میدهد و ڪمے از من فاصلہ میگیرد.
زبانش را دراز میڪند:بیا خونہ نترس من مراقبتم!
مے خندم،فسقلے را چہ جَوے گرفتہ!
قصد میڪنم براے بستن در،چادرم ڪمے عقب میرود.
روزبہ و فرزاد مشغول جر و بحث هستند.
چند سانت ماندہ در بستہ شود ڪہ نگاہ روزبہ بہ چشمانم گرہ میخورد.
چشمان مشڪے اش ترسناڪند!
یڪ جورے ڪہ...
نمیدانم چہ جور!
اما من میترسم!
نمیدانم حالت چهرہ ام چطور است ڪہ با اخم میگوید:چیہ ڪوچولو لولو دیدے؟!
اخمش را پر رنگ تر میڪند و بہ سمت ساختمان برمیگردد.
هم زمان با بستہ شدن در بلند میگوید:خانوادہ شم مثل خودش اُمَلن!
از قصد بلند گفت ڪہ بشنوم.
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم،در را میبندم؛ارزش جواب دادن ندارد!
وارد پذیرایے میشوم،بہ سمت اتاقم میروم.
باید بدترین لباسم را براے فردا آمادہ ڪنم و یڪ نقشہ ے اساسے ....!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۳
سوالات در مغزم بیشتر میشود،آنقدر ڪہ دیگر جایے براے فڪر ڪردن بہ فردا و هادے نمے ماند.
نمیخواهم پدرم عصبے شود،دست یاسین را میگیرم و بہ سمت خانہ از آن ها روے برمیگردانم.
یاسین با اڪراہ همراهم مے آید،قدم اول را داخل حیاط میگذارم.
با نگرانے آرام میگوید:بابا؟!
با آرامش نگاهش میڪنم:چیزے نیس ڪہ حرف میزدن! الان میاد.
پدرم نگاہ خشمگینِ آخرش را نثار روزبہ و فرزاد میڪند و با عجلہ نزدیڪ ما میشود.
همانطور ڪہ ریموت را بہ سمت ماشینش میگیرد میگوید:من میرم مغازہ،مادرتون اومد سریع بهش مُشتُلوق ندید.
من و یاسین جوابے نمیدهیم.
پدرم عصبے نفسے میڪشد،معلوم است فشارش رفتہ بالا.
_تفهیم شد؟!
یاسین بہ صورت پدرم زل میزند،لبان ڪوچڪش را تڪان میدهد:چشم بابا!
سپس با اخم ابروهایش را بہ هم گرہ میزند و با حرص ادامہ میدهد:بابا برم بزنمشون؟! میخواستم بیام جلو ولے...
سرش را پایین مے اندازد و بغض میڪند:تَ...ر...سے...دم!
دستم را محڪم دور "شانہ هاے نحیف مردانہ اش" حلقہ میڪنم.
خوشحالم او از الان شبیہ پدرم نیست!
مرد بودن را در این چیزها نمیبیند.
باید مرد بودن را یادش بدهم،مثل تڪالیف مدرسہ اش،مثل املاء،مثل تمرین هاے ریاضے اش!
پدرم دستش را میان موهایش مے لغزاند:عیب ندارہ بابا!
فعلا مراقب خواهرت باش تا بیام بهت یاد بدم چطور خوب مشت بزنے.
نفسم را بیرون میدهم،چہ آموزش مهم و حیاتے اے!
یاسین سرش را بلند میڪند و با لبخند دندان نمایے میگوید:باشہ!
با گفتن این حرف دستش را مشت میڪند و بہ سمت پدرم میگیرد،پدرم آرام با مشت روے مشتش میڪوبد.
سپس زیر لب خداحافظے اے میڪند و سوار ماشینش میشود.
حرڪت میڪند،بہ حرڪت ماشین نگاہ میڪنم تا اینڪہ از دیدم دور میشود.
بخاطرہ شهاب با فرزاد درگیر شدہ بود،فڪر میڪند فرزاد با شهاب همدست است.
شاید درست فڪر میڪند!
شاید هم نہ!
نمیدانم!
اصلا همدستِ چہ؟!
فڪر و خیال هاے در سرم را پس میزنم،رو بہ یاسین میگویم:بریم خونہ.
یاسین سرش را تڪان میدهد و ڪمے از من فاصلہ میگیرد.
زبانش را دراز میڪند:بیا خونہ نترس من مراقبتم!
مے خندم،فسقلے را چہ جَوے گرفتہ!
قصد میڪنم براے بستن در،چادرم ڪمے عقب میرود.
روزبہ و فرزاد مشغول جر و بحث هستند.
چند سانت ماندہ در بستہ شود ڪہ نگاہ روزبہ بہ چشمانم گرہ میخورد.
چشمان مشڪے اش ترسناڪند!
یڪ جورے ڪہ...
نمیدانم چہ جور!
اما من میترسم!
نمیدانم حالت چهرہ ام چطور است ڪہ با اخم میگوید:چیہ ڪوچولو لولو دیدے؟!
اخمش را پر رنگ تر میڪند و بہ سمت ساختمان برمیگردد.
هم زمان با بستہ شدن در بلند میگوید:خانوادہ شم مثل خودش اُمَلن!
از قصد بلند گفت ڪہ بشنوم.
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم،در را میبندم؛ارزش جواب دادن ندارد!
وارد پذیرایے میشوم،بہ سمت اتاقم میروم.
باید بدترین لباسم را براے فردا آمادہ ڪنم و یڪ نقشہ ے اساسے ....!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۴
بے توجہ بہ غرغرهاے مادرم ڪتاب فلسفہ ام را داخل ڪولہ ام میگذارم.
_آیہ خانم ڪَر شدے؟!
پوفے میڪنم و زیپ ڪولہ ام را میڪشم.
همانطور ڪہ بلند میشوم میگویم:خدا دوتا گوش بهم دادہ عینِ...
حرفم را قطع میڪنم،حیوانے بہ ذهنم نمے رسد ڪہ مثال بزنم!
دستگیرہ ے در اتاق بہ سمت پایین ڪشیدہ میشود.
مادرم در را باز میڪند و با اخم نگاهش را از پا تا سرم بالا میڪشد.
_عین چے؟!
جوابے نمیدهم.
_تو چرا هنوز آمادہ نشدے؟! ساعت شیشہ!
بیخیال شانہ هایم را بالا مے اندازم:من درس دارم نمیتونم بیام!
نفسش را با شدت بیرون میدهد و وارد اتاق میشود.
میخواهد در را ببندد ڪہ پدرم صدایش میزند:پروانہ! آمادہ نشدید؟
مادرم همانطور ڪہ در را مے بندد بلند جواب میدهد:چقدر عجلہ دارے! چند دیقہ دیگہ میایم!
سپس بہ سمت من برمیگردد.
در حالے ڪہ بہ سمتم قدم برمیدارد میگوید:شَر راہ ننداز! عین بچہ ے آدم دو دیقہ بیا اونجا بشین!
همانطور ڪہ خودم را مثل بچہ ها محڪم روے تخت پرت میڪنم میگویم:من فردا دوتا امتحان دارم،هیچے ام نخوندم!
سپس شمردہ شمردہ ڪلمہ ے مورد نظرم را اَدا میڪنم:نِ،مے،یام! سہ بخشہ!
دندان هایش را روے هم مے فشارد:حرص باباتو درنیار! دست از این لجبازیت بردار،یہ مهمونے سادہ س!
پوزخند میزنم،همراہ با پوزخندم دو انگشت اشارہ ام را روے ابروهایم میڪشم:آرہ عاشق چشم و ابروے منن!
سپس دستانم را پایین مے آورم و دست بہ سینہ میشوم:بابا من نمیخوام ازدواج ڪنم! اونم با این پسرہ،مگہ زورہ؟!
مادرم چند قدم بہ سمتم برمیدارد،یاعلے اے میگوید و ڪنارم مے نشیند.
روسرے بلند فیروزہ اے رنگے صورتِ گردش را قاب ڪردہ.
مثل همیشہ براے بیرون از خانہ هیچ آرایشے ندارد.
با دو دست دستانم را میگیرد،سعے میڪند نرم رفتار ڪند:اگہ تو با بابات راہ بیاے،یڪم دندون رو جیگر بذارے نمیذارم اتفاقے بیوفتہ!
دستانم را میفشارد و ادامہ میدهد:تو لجبازے میڪنے باباتم بدتر میڪنہ،پدر و دختر لنگہ ے همید!
صداے باز شدن در اجازہ ے صحبت بیشتر نمیدهد.
هر دو بہ سمت در برمیگردیم،نورا با لبخند بزرگے میگوید:سلام! مادر و دختر بدون من خلوت ڪردین؟!
مادرم جدے بہ صورت نورا چشم مے دوزد:بهت یاد ندادم میخواے وارد جایے بشے در بزنے؟!
_چرا! اما من و آیہ نداریم،سرے ڪہ آیہ دارہ تنهایے اینجا میبرہ سر منم هست!
مادرم متوجہ حرفش نمیشود:هان؟!
نورا همانطور ڪہ وارد اتاق میشود میگوید:مگہ نمیخواستے بگے شاید دارن اینجا سر مے برن؟ گفتم پیشاپیش جواب بدم!
سپس بہ من زل میزند:تو چرا آمادہ نشدے؟! ناسلامتے عقد توئہ نہ من!
چشمانم گرد میشود تقریبا فریاد میزنم:عقد؟!
جدے میگوید:اوهوم!
متحیر بہ مادرم نگاہ میڪنم.
سرش را بہ نشانہ تاسف تڪان میدهد و میگوید:دارہ مسخرہ بازے درمیارہ!
نورا معترض میشود:نہ خیر! بابا انقدر هولہ بعید نیس عاقد خبر ڪردہ باشہ!
سپس با عجلہ ڪیفش را از روے دوشش پایین میڪشد.
در حالے ڪہ زیپ ڪیف را میڪشد و نگاهش بہ آن است میگوید:منم فڪر همہ جارو ڪردم! گفتم معطل نشیم یا مراسم بہ هم نخورہ.
ڪمے داخل ڪیفش را میگردد و سپس چهار شناسنامہ بہ سمتمان میگیرد.
مادرم متعجب میگوید:اینا چیہ؟!
نورا نگاهے بہ جلد شناسنامہ ها مے اندازد و میگوید:شناسنامہ!
_میدونم شناسنامہ س چرا برشون داشتے؟!
_چون بابا یادش رفتہ بود گفتم شناسنامہ ے آیہ و بابا و تو و خودمو بردارم عقد بہ هم نخورہ!
سپس چشمڪ معنادارے نثارم میڪند و ادامہ میدهد:دامادمونم ڪہ مشتاق!
بلند شروع میڪنم بہ خندیدن!
از دست این نورا.
مادرم دندان هایش را روے هم میفشارد و از روے تخت بلند میشود:واے از دست تو نورا! بدہ من اونا رو!
نورا مثل بچہ ها نچے میگوید و ادامہ میدهد:مالہ هرڪیو میدم بہ خودش!
با خندہ میگویم:حالا چرا شناسنامہ خودتو بر داشتے؟!
برایم زبان درازے میڪند:چون من تاثیر بہ سازایے تو همہ چیز دارم!
مادرم شناسنامہ ها را از دست نورا میڪشد و رو بہ من میگوید:سیریڪم ڪہ دیدے! پاشو آمادہ شو الان صداے بابات درمیاد.
سرم را بہ نشانہ باشہ تڪان میدهدم.
همین ڪہ از اتاق خارج میشود نورا با عجلہ بہ سمتم مے آید و میگوید:ببین دلت قرص! باهم امشب جونشو درمیاریم!
مثل سربازے ڪہ قرار است بہ ماموریت مهمے برود آرام و با احتیاط میگویم:مگہ قرارہ بڪشیمش فرماندہ؟!
صدایش را ڪلفت میڪند و با اخم میگوید:روحیہ شو سرباز! روحیہ شو میڪشیم!
از روے تخت بلند میشوم و دست راستم را ڪنار گوشم مے گذارم:جونمو در راہ این ماموریت میدم قربان!
نگاهے بہ چهرہ ے هم مے اندازیم و میخندیم.
چقدر داشتنش خوب است!
داشتنِ خواهرانہ هایمان...
مادرم مدام با اخم سرش را برمیگرداند و نگاهم میڪند.
پدرم هم از آینہ ے جلو!
مادرم لبش را بہ دندان میگیرد و سرش را بر میگرداند و نگاهم میکند.
پدر هم از آینه ے جلو!
مادرم لبش را به جلو میگیرد و سرش را تکان میدهد.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanek
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
💟سلام
از شبكه سلامت
🌈 روزهاي ٢شنبه هر هفته از
ساعت ٩ تا ١٠ شب براي والدين برنامه :
🔴 اموزش تربيت جنسي كودكان
پخش خواهد شد .
🌈 تكرار روزهاي ٣شنبه ساعت
٢تا ٣
لطفا براي حمايت از كودكان و
پيشگيري از آزار جنسي كودكان
اين پيام رو منتشر كنيد...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
🔻فرقے نمے کند متولد چه سالی هستے
#عاشق_شهادت که باشے
دنیا برایت تنگ مے شود😔😭😔
♦️دنیا برایت مے شود مانند یه قفس که
دیگر جاے ماندن نیست😔😔😭😔
اما
🔻امان از روزے که در این قفس نفس
هایت به شماره افتاده باشد 😔😔😔😭
🔻ولے اذن رهایے ندهند تو را
بگویند هنوز برایت زود است..😔😔😔
🔻درآن لحظه نفس هایت به زور بالا مے
آیند😔😔
🔻کاش روزی به ما هم بگویند که
نوبتمان شده برای رهایے از این
قفس دنیوے..😔😔😔
آه!!
چقدر سخت است عاشق باشے و جا
بمانے..😔😔😔
🌷التماس دعای شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌹🌹🌹
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#مخصوص_طلاق_گرفته_ها
🔴 بهتر است بعد از
شکست عاطفی مثل
#طلاق به خود #فرصت
دهید تا از فشار حاصل از
اتفاق فاصله گرفته و به
سرعت وارد رابطه جدید نشوید.
👈 زیرا که شروع اینگونه
روابط معمولا برای #التیام
رابطه ی قبلی است که این
خود ریسک بسیار بزرگی است.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#مخصوص_والدین
💟 از کودکی به فرزند
خودتون یاد بدید که درعین
#حفظ_حرمتها با شما
دوست و #رفیق باشه و
سوال ها و مسائل
شخصیش رو اول از همه
به شما بگه ،
👈 که نتیجش حفظ
فرزند شما از خیلی ضربه
های اجتماعی خواهد بود...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
💠امام خامنهای:
در ماه رمضان در حد توان خودمان را تصحیح کنیم؛این تصحیح در جهت تقوا باشد. در آیهی شریفهی روزه میفرماید: روزه برای تقواست.
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷🌷🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمد_حسینی
ولادت ۱۳۷۳/۳/۵
شهادت ۱۳۹۶/۳/۶
نام_جهادی:#سلمان
مسئول اطلاعات تیپ #فاطمه_الزهرا(س) #لشکر_فاطمیون
مزار مطهر:بهشت زهرا_ تهران ؛قطعه ۵۰ ردیف ۱۳۸
نحوه شهادت:در جریان گشت شناسایی در منطقه «الطنف» مرز اردن و عراق بر اثر انفجار #مین به درجه رفیع شهادت نائل آمد
مادر بزرگش میگفت،
پسرم هرسری از #سوریه برمیگشت از در وارد میشد و میگفت:
مامان جون ،#بی لیاقت برگشتم.
اخرین باری که اوردنش؛
بهش میگفت دیدی این سری با #لیاقت برگشتی...
http://sapp.ir/golestanekhaterat
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۵
یاسین آرام بین من و نورا نشستہ و نگاهش را میان ما میگرداند.
نورا مزہ مے پراند:داریم میریم مجلس ختم؟!
منظورش تیپ من است!
بدون اینڪہ نگاهم را از خیابان بگیرم زیر لب میگویم:آرہ!
شلوار راستہ ڪتان مشڪے با مانتو سادہ ے مشڪے پوشیدم.
روسرے مشڪے رنگم را هم تنها گرہ سادہ اے زدم.
مادرم ڪلے اصرار ڪرد تا لباس هایم را عوض ڪنم اما عوض نڪردم ڪہ نڪردم!
مادرم جدے میگوید:هیچڪدومتون هیچے نگہ!
سپس رو بہ من ادامہ میدهد:یاسین تو گوش خر خوندم؟!
یاسین متعجب میگوید:من با خر؟! من خر ندیدم!
من و نورا هم زمان پقے میزنیم زیر خندہ.
مادرم بلند میگوید:یاسین توام ساڪت!
یاسین از روے صندلے بلند میشود و مے ایستد.
سرش را میان صندلے ها میڪند با ناراحتے میگوید:از دختراے لوست دلت گرفتہ من چے ڪار ڪنم مامان خانم؟!
با خندہ میگویم:از دیروز ڪہ بابا خواستہ یاسین مراقبم باشہ چہ جوے گرفتتش!
نورا حرفم را با جملہ اش تایید میڪند:پسر است دیگر!
آستین چادر دانشجویے ام ڪمے بالا میرود،بخاطرہ ساق دستم توجهے نمیڪنم.
پدرم نفسش را با حرص بیرون میدهد و آرام میگوید:ولشون ڪن خانم روشون باز شدہ!
سرم را با تاسف تڪان میدهم و بہ شیشہ مے چسبانم.
اگر نتوانم ڪارے ڪنم باید قضیہ ے ڪافے شاپ را بگویم...
چارہ اے ندارم...
_همینجاست پیادہ شید!
شیشہ ے پنجرہ ماشین را پایین میدهم،ڪنجڪاو بہ خانہ اے ڪہ ڪنارش ایستادیم نگاہ میڪنم.
خانہ ے ویلایے با نماے سنگے قهوہ اے تیرہ.
بہ نظر بزرگ میرسد و عیانے!
نمیدانم چرا ضربان قلبم بالا مے رود!
انگار مے داند قرار است چہ بلایے بر سرش بیاید...
همہ از ماشین پیادہ میشوند بہ جز من!
پدرم با تحڪم میگوید:نمیخواے پیادہ شے؟!
با اڪراہ شیشہ ے پنجرہ را بالا میدهم،همانطور ڪہ در دل براے آرام شدنم آیت الڪرسے میخوانم پیادہ میشوم.
مادرم با وسواس چادرش را مرتب میڪند سپس جعبہ ے شیرینے را از پدرم میگیرد.
با سر بہ من اشارہ میڪند و میگوید:گُلا رو از دستِ بابات بگیر!
نگاهم بہ دستہ گل بزرگ و زیبایے ڪہ پدرم در دست دارد مے افتد.
_مگہ اومدیم خواستگارے؟! چرا من بگیرم؟!
دستہ گل را از پدرم میگیرم و بہ یاسین میدهم:یاسین میارہ!
مادرم نفس عمیقے میڪشد:تا منو امشب سڪتہ ندے دست بردار نیستے!
آرام میگویم:دور از جون.
و در دلم میگویم "اونے ڪہ دارہ سڪتہ میڪنہ منم"
پدرم انگشت اشارہ اش را روے دڪمہ ے آیفون میگذارد.
چند لحظہ بعد صداے ظریف دخترانہ اے مے پیچد:بفرمایید!
هم زمان با پایان ڪلمهاے ڪہ گفت در باز میشود.
ابتدا پدر و مادرم وارد میشوند،یاسین نگاهے بہ من و نورا مے اندازد،منتظر است اول ما برویم.
نورا با لبخند میگوید:اول تو برو داداشے دستہ گل دستتہ!
یاسین باشہ اے میگوید و وارد میشود.
نورا بہ من نگاہ میڪند:بریم؟!
دستش را محڪم میگیرم:نورا!
آرام میشود،مثل وقت هایے ڪہ حالتت را میداند.
با آرامش میگوید:جانم!
_میترسم!
_از چے؟!
غیر عادے میشود ریتم نفس هایم...
در جایے ڪہ او نفس میڪشد...
_از اینڪہ بابا بہ زور بخواد ازدواج ڪنم!
لبخند معنادارے میزند:شایدم میترسے دل بستہ ش بشے!
پوزخند میزنم:چے؟!
_نورا! آیہ!
صداے مادرم بلند میشود.
نورا بلند میگوید:داریم میایم!
سپس بہ چشمانم زل میزند.
آرام زمزمہ میڪند:از عشق میترسے آیہ؟! از اینڪہ شخصیت مستقلے ڪہ میخواے بسازے بہ هم بخورہ و همہ چیزت بشہ یہ نفر؟!
محڪم میگویم:نہ!
لبخند میزند:بریم صداشون دراومد!
همراہ نورا وارد حیاط میشویم،همانطور ڪہ در حیاط را میبندم بہ حیاط نسبتا بزرگ پیش رویم نگاہ میڪنم.
تا در ورودے خانہ شاید بیشتر از پنجاہ شصت متر فاصلہ است.
سر تا سر حیاطشان با درخت هاے عریان و بوتہ هاے گل خشڪ پوشیدہ شدہ.
سنگ فرشے با عرض متوسط حیاط را بہ دو قسمت تقسیم میڪند و راہ عبوریست براے رسیدن بہ خانہ.
سنگ فرش لباسے از جنس برگ هاے زرد و نارنجے درختان بہ تن ڪردہ.
اولین قدم را روے برگ ها میگذارم.
موسیقے دلنوازشان در گوشم مے پیچد...
خِش خِش!
شاید هم "موسیقے عشق" مے نوازنند و من بے خبرم.
این پاییز گویے با تمام پاییزها فرق دارد!
نورا ڪمے از من جلوتر میرود،خودم را بہ او میرسانم.
بہ چند قدمے در ورودے مے رسیم،مادر هادے و دو دختر جوان در چهارچوب براے استقبال ایستادہ اند.
مادر هادے مثل دفعہ ے قبل پوشش ڪاملے دارد.
سارافون سرمہ اے سادہ و در عین حال شیڪے همراہ دامن مشڪے بلندے بہ تن دارد.
روسرے سرمہ اے ابریشمے اش را مدل لبنانے بستہ.
دو دخترے ڪہ ڪنارش ایستادہ اند برعڪس خودش چادرهاے سفید با گل هاے ریز سر ڪردہ اند.
چهرہ شان باهم مو نمیزند،در نگاہ اول متوجہ میشوے ڪہ دوقلو هستند.
نورا گرم با مادر هادے روبوسے میڪند و آشنا میشوند.
سپس بہ سمت دخترها میرود.
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
#رمان_آیه_های_جنون
#قسمت_۶۶
نوبت بہ من میرسد،خانم عسگرے با لبخند ملایمے بہ صورتم چشم مے دوزد.
سریع میگویم:سلام خانم عسگرے!
سپس دستم را بہ سمتش دراز میڪنم.
_سلام خانم!
گرم دستم را مے فشارد،براے روبوسے پیش قدم میشود.
همانطور ڪہ گونہ ام را میبوسد میگوید:فرزانہ! فرزانہ بگے راحت ترم!
خشڪ میگویم:چشم خالہ فرزانہ!
از قصد لفظ خالہ را قبل از اسمش بہ ڪار میبرم.
دستش را بہ سمت دخترها میگیرد و میگوید:دوقلوهام همتا و یڪتا!
هر دو هم زمان پر انرژے میگویند:سلام!
فرزانہ اضافہ میڪند:خواهراے هادے!
در دل میگویم"مهم بود با اسم اون معرفے شون ڪنے؟!"
با لبخند ڪم رنگے جواب سلامشان را میدهم.
دستم را بہ سمت اولے میگیرم،دستم را محڪم مے فشارد و بہ چشمانم زل میزند:همتام! از آشناییت خوشوقتم.
لبخند روے لبم را پر رنگ تر میڪنم:آیہ! منم از آشنایے تون خوشوقتم.
چهرہ ے خندانش ڪمے پژمردہ میشود.
از سردے ام خوشش نمے آید!
دختر دومے ڪہ حتما یڪتاست قبل از اینڪہ من دستم را دراز ڪنم دستش را بہ سمتم میگیرد و میگوید:منم یڪتام خواهر همتام!
خندہ ام میگیرد.
_هم قافیہ شد.
دستش را میفشارم:از آشناییتون خوشوقتم.
با لحن بامزہ اے میگوید:مگہ من چند نفرم؟! منم فقط از آشنایے با تو خوشوقتم.
فرزانہ با تحڪم میگوید:مهمونا رو سر پا نگہ داشتیم.
برید تو!
رو بہ نورا و من ادامہ میدهد:بفرمایید!
فرزانہ و همتا معنے دار بہ تیپم نگاہ میڪنند.
انگار خوششان نیامدہ.
ڪفش هایمان را مقابل سالن در مے آوریم.
با تعارف فرزانہ اول من و نورا وارد سالن میشویم.
سالن بزرگے ڪہ بے نهایت با سلیقہ چیدہ شدہ،فرزانہ بہ مبل هاے سلطنتے سمت راست سالن اشارہ میڪند و میگوید:بفرمایید.
نورا آرام ڪنار گوشم مے گوید:فڪ نڪنم فقط یہ مغازہ تو پاساژ داشته باشن!
پدرم و عسگرے روے مبل دو نفرہ اے نشستہ اند و مشغول صحبتند.
مادرم و یاسین هم با ڪمے آن ور تر روے مبل دونفرہ نشستہ اند و ساڪت بہ آن ها نگاہ میڪنند.
نامحسوس قسمت زنانہ و مردانہ جدا شدہ.
عسگرے با دیدن ما لبخند میزند و بہ احتراممان بلند میشود.
از رفتارش خوشم مے آید،متواضع و خوش برخورد است.
پدرانہ با من و نورا احوال پرسے میڪند و خوش آمد میگوید.
همتا و یڪتا بہ سمت آشپزخانہ میروند،همراہ نورا روے مبل دو نفرہ ے نزدیڪ مادرم مے نشینم.
فرزانہ هم بہ ما ملحق میشود.
لبخند بہ لب روے مبل تڪ نفرہ ے ڪنارم مے نشیند.
نورا با دیدن این صحنہ چشمڪے نثارم میڪند.
نگاهے بہ جمع مے اندازم خبرے از هادے نیست!
یڪتا با دقت براے همہ پیش دستے و ڪارد و چنگال میگذارد.
مادرم با خجالت بہ لباس هایم نگاہ میڪند،سرم را پایین مے اندازم و مشغول بازے با گوشہ هاے روسرے بلندم میشوم.
یڪتا دوبارہ بہ سمت آشپزخانہ میرود و با جعبہ شیرینے ڪہ مادرم آوردہ بود برمیگردد.
جو سنگین و سرد است،تنها بہ پدرم و عسگرے خوش میگذرد.
فرزانہ میخواهد سڪوت را بشڪند:خب پروانہ جون چہ خبر؟! مادرم لبخند مصنوعے میزد و میگوید:سلامتے! شرمندہ مون ڪردے،اون سرے ام ما مزاحم شدیم.
فرزانہ با مهربانے میگوید:این چہ حرفیہ؟! نیت دور هم بودنہ حالا چہ اینجا چہ خونہ ے شما!
مادرم تایید میڪند:آرہ! فرقے ندارہ ڪہ!
سپس نگاهے بہ من مے اندازد،میخواهد وضعیت پوششم را توجیح ڪند:امروز آیہ انقدر درس داشت بے حوصلہ آمادہ شد.
یڪ تاے ابرویم را بالا میدهم،از دروغ گفتن بیزارم حتے اگر بہ نفعم نباشد!
فرزانہ بہ من زل میزند و میگوید:خب سال ڪنڪورہ! نبایدم وقت داشتہ باشہ حالا از چند وقت دیگہ سرش شلوغ ترم میشہ.
منظورش را میفهمم اما توجہ نمیڪنم،یڪتا بہ ما مے رسد.
در حالے ڪہ جعبہ ے شیرینے را مقابلم میگیرد میگوید:الان میخورے یا وقتے هادے اومد؟!
گُر میگیرم با این حرفش.
از این همہ راحتے شان جا میخورم!
نورا بہ جاے من میگوید:ببر بعدا میخورہ.
سپس بہ یڪتا چشمڪ میزند.
با اخم نگاهش میڪنم،سریع نان خامہ اے برمیدارم و زیر لب تشڪر میڪنم.
همین ڪہ یڪتا دور میشود،بشگون ریزے از آرنج نورا میگیرم.
آرام طورے ڪہ فرزانہ نشوند میگویم:تو اومدے ڪمڪ من یا اینا؟!
نورا با خندہ میگوید:ببخشید! ببخشید! انقد صمیمے ان یہ لحظہ فڪر ڪردم طرفِ دامادم.
بیشتر حرصم میگیرد،دندان هایم را روے هم مے سابم:داماد؟
مادرم بہ هردویمان چشم غرہ میرود.
ساڪت میشوم و نگاهم را بہ شیرینے ام مے دوزم.
این بار همتا با سینے چاے مے آید،وقتے جلویم میگیردمیگویم:ممنون نمیخورم!
با لبخند نگاهم میڪند و میگوید:تعارف میڪنے؟! بردار دیگہ!
سرم را بہ نشانہ منفے تڪان میدهم:نہ اصلا اهل چایے نیستم!
یڪتا همانطور ڪہ روے مبل مے نشیند با شیطنت میگوید:هادے ام چاے دوست ندارہ!
بہ زور لبخندے نثارش میڪنم.
خب بہ جهنم ڪہ دوست ندارد بہ من چہ؟!
انگار حتے در نبودش با او لجم!
چیزے ڪہ دوست نداشتہ باشد دوست دارم!
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۷
در حالے ڪہ فنجان چاے را برمیدارم میگویم:اینو میخورم! مرسے!
_نوش جونت!
یڪتا با خندہ میگوید:یڪتا آب جوش ریختے دیگہ؟! از آب سرد ڪن آب نریختہ باشے!
آیہ چاے خور نیس حالا یہ بار میخواد چاے بخورہ ها!
همتا بہ سمتش برمیگردد و مثل بچہ ها میگوید:از تو ڪہ بهتر دم میڪنم!
فرزانہ چشم غرہ اے بہ همتا و سپس یڪتا میرود.
مادرم براے اینڪہ معذب نباشند میگوید:بذار راحت باشن! بچہ هاے من بدترن!
سپس انگشت اشارہ اش را بہ سمت من و نورا میگیرد.
_مخصوصا این دوتا!
فرزانہ سرش را تڪان میدهد:همیشہ بچہ میمونن!
همتا هم بہ ما مے پیوندد.
همین ڪہ مے نشیند عسگرے میگوید:همتا بابا! یہ زنگ بہ هادے بزن ببین ڪے میاد.
همتا مُرَدد جواب میدهد:بابایے چند دیقہ پیش زنگ زدم گفت ڪار دارہ نمیتونہ بیاد!
رنگ صورت عسگرے تغییر میڪند،پدرم ناراضے از چیزے ڪہ شنیدہ اخم میڪند و من لبخند پیروزمندانہ ای میزنم.
نیاز نیست من ڪارے ڪنم هادے خودش،خودش را از چشم پدرم مے اندازد!
دفعہ ے قبل من نیامدم،این بار او!
یڪ یڪ مساوے!
فرزانہ لبخند تصنعے نثار همہ مان میڪند و میگوید:چرا چیزے میل نمیڪنید؟ چاے تون سرد شد!
راضے از چیزے ڪہ شنیدم فنجان چاے را بہ لبانم نزدیڪ میڪنم و با لذت جرعہ اے مینوشم!
چقدر مے چسبد!
حالت چهرہ ے فرزانہ درهم است،نگاهے بہ ما مے اندازد و با گفتن "عذر میخوام" از روے مبل بلند میشود.
نورا آرام میگوید:رفت بہ داماد زنگ بزنہ!
ڪمے از شیرینے ام میخورم:ایشالا خبرش بیاد!
همتا همانطور ڪہ چایش را مے نوشد رو بہ یاسین میگوید:بازے ڪامپیوترے دوست دارے آقا ڪوچولو؟
یاسین جدے بہ صورتش چشم مے دوزد و میگوید:من ڪوچولو نیستم! یاسینم!
همتا و یڪتا میخندند.
_خب یاسین ڪوچولو نگفتے؟!
یڪتا پشت بندش میگوید:خیلے بانمڪہ!
یاسین آرام بہ مادرم میگوید:مامان مگہ من نمڪدونم؟!
همہ شروع میڪنیم بہ خندیدن.
همتا با ذوق بہ یڪتا نگاہ میڪند و میگوید:ڪاش مام یہ دونہ از اینا داشتیم.
با خندہ میگویم:مگہ اسباب بازیہ؟!
همتا چادرش را ڪمے جلو میڪشد و فنجانش را روے میز میگذارد.
رو بہ من و نورا میگوید:میاید بریم بالا؟! اونجا راحت تریم.
نورا نگاهے بہ من مے اندازد ڪہ یعنے نظرت چیہ؟
سرم را بہ نشانہ مثبت تڪان میدهم:بریم!
با شنیدن مڪالمہ مان یاسین میگوید:منم میام.
سپس با لبخند دندان نمایے اضافہ میڪند:گفتے بازے ڪامپیوترے ام دارے؟!
همتا با شیطنت میگوید:ما بہ ڪوچولو گفتیم نہ بہ تو!
یاسین با خجالت سرش را مے خارند:خب من ڪوچولوام! یعنے اسمم ڪوچولو نیستا اندازہ و سنم ڪوچولوئہ!
یڪتا از خندہ غش میڪند،مثل یاسین تڪرار میڪند:اندازہ م!
همتا بلند میشود،یڪتا هم بہ تبعیت از او.
از رنگ روسرے شان تشخیصشان میدهم.
دوقولوهاے ڪاملا همسان اند.
یڪتا مورد خطابمان قرار میدهد:پاشید دیگہ!
یاسین سریع از ڪنار مادرم بلند میشود و بہ سمت یڪتا میدود.
یڪتا با لبخند لپش را میڪشد و میگوید:تو چقدر شیرینے!
یاسین میخواهد شیرین زبانے ڪند:نمڪ ڪہ شیرین نیس!
نورا بہ یاسین میگوید:سرڪارمون گذاشتیا!
من و نورا هم بلند میشویم.
دنبال یڪتا و همتا بہ سمت پلہ هاے شیشہ اے میرویم.
یاسین از همہ جلوتر میدود.
با احتیاط پایم را روے اولین پلہ میگذارم.
ڪمے میترسم!
احساس میڪنم هر آن ممڪن است بشڪنند.
محڪم نردہ هاے طلایے رنگ را میگیرم و با احتیاط عقب تر از همہ از پلہ ها بالا میروم.
بہ راهروے باریڪے میرسیم،دو اتاق در راهرو قرار دارد.
یاسین با عجلہ بہ سمت اتاق اول میرود ڪہ همتا میگوید:یاسین اونجا نہ! اتاق هادیہ.
با چشم بہ اتاق دومے اشارہ میڪند و ادامہ میدهد:اتاق ما اونہ!
یاسین بہ سمت اتاق دومے میرود و دستگیرہ را میڪشد.
نگاهے بہ در سفید بستہ شدہ مے اندازم.
اتاق هادے!
وارد اتاق همتا و یڪتا میشویم.
خیلے سادہ چیدہ شده،همہ چیز بہ رنگ سفید و یاسے ست.
تخت دو طبقہ اے ڪہ ڪنج اتاق قرار دارد نظرم را جلب میڪند.
چقدر بہ هم وابستہ اند!
همتا چادرش را از روے سرش برمیدارد و روے طبقہ اول تخت مے اندازد.
همانطور ڪہ ڪامپیوترش را روشن میڪند میگوید:راحت باشید.
با شنیدن این جملہ چادر مشڪے ام را برمیدارم و مرتب تا میڪنم.
نورا میخواهد چادرش را بردارد ڪہ متعجب بہ ڪتف هایش نگاہ میڪند.
زیر لب میگوید:واے ڪیفم!
یڪتا چادرم را میگیرد و داخل ڪمد میگذارد.
سرزنشگرانہ میگویم:باز یادت رفت؟
مظلوم بہ چشمانم زل میزند و میگوید:آجے گلم
پوفے میڪنم،فڪر میڪند چون دوسال بزرگتر است با دو ڪلمہ حرف باید هرڪارے برایش انجام بدهم!
بیخیال میگویم:نترس یہ ساعت بہ طاها پیام ندے نمیمیرہ!
سریع میگوید:دور از جونش!
چادرش را در مے آورد و میگوید:مهربونم میشہ برے برام ڪیفمو بیارے؟
یڪتا میگوید:همتام همینطورے منو خر میڪنہ! آخہ پنج دیقہ بزرگترہ!
#ادامہ_دارد
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
گفتم که گناه من عظیم است عظیم
در حشر جزای من جحیم است جحیم
ناگاه به گوش جان شنیدم از غیب
نا امید مشو خدا کریم است کریم
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
با ولایت تا شهادت(ان شاءالله):
سحر هجدهم و #مادر هجده ساله
آتش 🔥و هیزم و مسمار و در و آلاله🌷
نالۂ فضه بیا در همه عالم پیچید
محسنم رفت،ت💔نم سوخت میان شعله...😭
#یا_زهرا_س_
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313