هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔴 خاطره امام خامنه ای از مجروح شدن دست تا به دنیا آمدن دخترشان
️♦دست من آن اول که فلج شد، بخاطر حادثه ترور، تا مدتها این دست اصلا حرکت نمی کرد و ورم داشت. بعد به تدریج دیدم که یک کمی از شانه حرکت می کند.
♦️دکتر به من گفت وقتی راه میروم، دستهایم را بطور طبیعی حرکت بدهم. من همین کار را کردم، دامنه حرکت بیشتر شد. بعد یواش یواش دیدم میتوانم دستم را خم کنم از آرنج.
♦️در همان اوقات، خدای متعال یک فرزند دختری به ما داد که به من خیلی انس داشت! زیاد سراغ من می آمد دفتر ریاست جمهوری، من بغلش می گرفتم. یواش یواش دیدم با این دست هم میتوانم بغلش بگیرم.
♦️دکترم یک روز دید که با این دست بغلش گرفته ام، خیلی تشویق کرد! گفت این بچه دست تو را خوب می کند! وقتی از روی محبت این بچه را بغل میگیری، همین باعث می شود سنگینی اش را تحمل کنی. همینطور هم شد. بغل میگرفتم، می آوردم و می بردم، بعد یواش یواش این دست قوت پیدا کرد.
♦️ الان هم انگشتها و از مچ به پایین، دست نیست، صورت دست است چون هیچ کاری برای ما، تقریبا انجام نمیدهد، بعضی از کارها را فقط میکند.
80/12/8
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
#شهید_محمد_مهدی_فریدونی
متولد سال 66در شهرستان فسا بود که در دفاع از حرم اهل بیت در خط مقدم نبرد با نیروهای تکفیری به درجه رفیع شهادت رسید.
شهید از نیروی دریایی سپاه بود که برای بار چهارم در دفاع از حریم آل محمد به سوریه اعزام شد. این عزیز در روز 13خرداد ماه مصادف با 19رمضان با زبان روزه در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید ایشان هفتمین شهید مدافع حرم شهرستان فسا می باشد.
بریده ای از #وصیت_نامه:
به مسئولین و کارگزاران نظام
به خود بیاید و دست از ثروت اندوزی و رفاه طلبی بردارید که دارید به دره فنا و نیستی سقوط می کنید.
چه مرگتان شده!
آیا کرید؟
کورید؟
نمینفهمید که قشرضعیف جامعه دارد خرد می شود در حالیکه فرزندانتان را برای تحصیل به کشور هایی میفرستید که طبق تعلیم آنها پرورش یابند و برای سهم خواهی به ایران برگردند.
اعمال شما مرا یاد این بیت می اندازد
زمین را گر سوی مالک طمع بر آسمان داری
دم مردن همی بینی نه این داری نه آن داری
دست از دنیا طلبی بردارید و به فکر مردم باشید.
http://sapp.ir/golestanekhaterat
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔴 شهیده سه ساله!
🔺دختر بچه ای که در آتش جنایتکاران سوخت و به شهادت رسید!
#هزارجلادهزاراشرف
#بی_وطن
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔴 افشاگری مجری سابق(فراری) شبکه منو تو از همکاران سابقش!!
اگر میخواهید پشت پرده مسیح علینژاد ،منافقین،شبکه منو تو، اسرائیل و آمریکا و اغتشاشات در ایران رو بدونید بخونید 👆
قسمت اول
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔴 افشاگری مجری سابق(فراری) شبکه منو تو از همکاران سابقش!!
اگر میخواهید پشت پرده مسیح علینژاد ،منافقین،شبکه منو تو، اسرائیل و آمریکا و اغتشاشات در ایران رو بدونید بخونید 👆
قسمت دوم
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۲۵
انگار خوابم و قرار است با صداے هادے از خواب بیدار بشوم و نفس راحتے بڪشم.
لبانم را بہ زور از هم باز میڪنم،با جان میخوانمش:هادے!
جوابے نمے دهد،آب دهانم را با شدت فرو میدهم.
دستِ لرزانم را بہ سمتش مے برم و روے قلبش مے نشانم،خبرے از ضربانے ڪہ باید باشد نیست...!
بہ زور سعے میڪنم از حال نروم،صورتم را نزدیڪ صورتش مے برم.
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد:عزیزدلم!
اولین واژہ ے عاشقانہ براے جسمِ بے جانش...
دستم را روے ڪفنش میڪشم و اشڪ ریزان قد و بالایش را از نظر میگذرانم.
قرارمان این نبود هادے! ڪہ تو سفید پوش باشے و من سیاہ پوش!
الان باید تو ڪت و شلوار مشڪیِ نو ات را بہ تن مے ڪردے و من لباسے سفید...
دستم را از روے قفسہ ے سینہ اش بہ بالا میڪشم و روے صورتش توقف مے ڪنم.
مے نالم:اسمتو صدا ڪردم هادے! مثل اون دفعہ ڪہ خودت خواستے چرا جواب نمیدے؟!
خوابش سنگین تر از این حرفاست!
دستم را از روے قفسہ ے سینہ اش بہ بالا میڪشم و روے صورتش توقف مے ڪنم.
مے نالم:اسمتو صدا ڪردم هادے! مثل اون دفعہ ڪہ خودت خواستے چرا جواب نمیدے؟!
خوابش سنگین تر از این حرفاست!
صورتم را بہ صورتش مے چسبانم،اشڪ هاے گرمم را نثارِ صورتِ سردش میڪنم.
همانطور ڪہ صورتش را نوازش میڪنم میگویم:بے معرفت اینطورے قول میدن؟! قرار بود بیاے حلقہ مو دستم ڪنے! قرار بود براے همیشہ مالہ هم بشیم!
هق هقم شدت مے گیرد،سردے جسمش جان را از تنم مے گیرد.
زار میزنم:یہ دوستت دارم بهم نگفتے! چطور دلت اومد انقدر زود برے؟!
صداے همهمہ ها نزدیڪ در میشود،صورتم را از روے صورتش برمیدارم و بے قرار سرم را روے قلبش میگذارم.
آنجایے ڪہ خانہ ے من بودہ،آنجایے ڪہ هدف گرفتہ شد...
اولین بار است جسم هادے را لمس میڪنم،اولین و آخرین بار...
چند تقہ بہ در میخورد،بدون واڪنش سرم را از روے سینہ ے هادے برنمیدارم.
هاج و واج مے پرسم:قلبت چرا صدا ندارہ؟! اینا دیگہ نمیتونہ نقش بازے ڪردن باشہ... دارہ باورم میشہ هادے!
دوبارہ چند تقہ بہ در میخورد و سپس در باز میشود،صداے قدم هاے ڪسے نزدیڪم میشود.
آرام زمزمہ میڪنم:نفس نمیڪشہ! قلبش ضربان ندارہ! هادے واقعا رفتہ!
صداے مهدے مے پیچد:آیہ جان! میخوان هادے رو ببرن!
با وحشت سرم را بلند میڪنم،هراسان مے گویم:بہ این زودے؟! من...من...تازہ میخوام باهاش حرف بزنم.
سرش را پایین مے اندازد و چیزے نمے گوید،چشمانم را بہ صورتِ هادے میدوزم و هق هق میڪنم:من هنوز خوب ندیدمش بابا مهدے! بعد از چهل و دو روز تازہ برگشتہ!
صداے سرفہ ے ڪسے مے آید،بے تاب سر برمیگردانم چهار مرد با لباس نظامے نزدیڪ در ایستادہ اند.
سرم را دوبارہ برمیگردانم و لبم را بہ دندان میگیرم،قلبم خودش را مدام بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد.
دستانم سرد شدہ اند مثلِ دمایِ تنِ هادے!
سرم را نزدیڪ گوشش میبرم و زمزمہ میڪنم:میخوان ببرنت هادے! میبینے چقدر بے رحمن حتے نمیذارن درست و حسابے باهات خداحافظے ڪنم!
دستِ راستم را بہ سمت موهایش مے برم و مرتبشان میڪنم،دستِ چپم را روے ریش هایش میڪشم و خاڪے ڪہ رویشان نشستہ است را پاڪ میڪنم.
آرام مے گویم:تو ڪہ دارے میرے عزیزم مرتب تر برو! تو ڪہ دلت اومد بے آیہ برے باشہ برو...
صداے قدم هاے چند نفر نزدیڪمان میشود،دلم بے قرارے میڪند و من صدایش را خفہ میڪنم!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۲۷
پاهاے بے رقمم را بہ زور روے پارڪت میڪشم و سلانہ سلانہ راہ میروم.
صداے پچ پچِ چند زن میشود سوهانِ روحم!
_واے بیچارہ دخترہ! معصومہ خانم همش هیجدہ سالشہ ها! درس و مشقشو تموم نڪردہ بیوہ شد!
_بیوہ ڪدومہ بابا؟! بہ صیغہ ے موقت خوندہ بودن،رو دختر مردم اسم نذارید!
_حالا چرا این دخترہ رو از بقیہ پنهون میڪردن؟! چرا نمیگفتن هادے نامزد دارہ؟!
_فڪر ڪنم براے همچین روزایے دیگہ،طفلڪے رو نگاہ جون تو تن و صورتش نیست!
_آرہ! دیدے موقع تشیع جنازہ چطور بہ تابوت خیرہ شدہ بود؟ بہ خدا جیگرم ڪباب شد براش!
_خدا صبرش بدہ،جوونے و عمرش رفت!
بہ زور نفس عمیقے میڪشم و خودم را نزدیڪ پلہ ها مے رسانم.
همتا نگران و بے حال بہ دنبالم مے آید،همانطور ڪہ سعے میڪند جلوے ریزش اشڪانش را بگیرد میگوید:ڪجا میرے عزیزم؟ بذار ڪمڪت ڪنم!
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم میگویم:میخوام برم اتاقِ هادے!
نگاهے بہ جمع مے اندازد و بازویم را میگیرد،آرام زمزمہ میڪند:قوربونت برم الان برے بالا فقط حالت بدتر میشہ!
بہ زور خودم را سرپا نگہ داشتہ ام،دستِ بے جانم را روے نردہ میگذارم.
_میخوام برم بالا بلڪہ بتونم تو آخرین جایے ڪہ بودہ بخوابم! بخوابم و دیگہ بیدار نشم!
مادرم و نورا نگران بہ سمتم مے آیند،همتا با صدایے بغض آلود میگوید:اصرار دارہ برہ اتاق هادے!
مادرم نگران میگوید:بیا برگردیم خونہ یڪم استراحت ڪن،تو این چند ساعت از بین رفتے!
بے توجہ پایم را روے اولین پلہ میگذارم،فرزانہ گوشہ اے نشستہ و عڪس هادے را بغل ڪردہ.
چشمانش را بستہ و بے توجہ بہ اطراف براے هادے لالایے میخواند!
چند زن دورش را گرفتہ اند و سعے میڪنند دلدارے اش بدهند،در این بین من غریبہ ام!
همہ با دیدنم تعجب میڪردند و در گوشِ یڪدیگر پچ پچ! سپس نگاہ هایشان رنگِ ترحم میگرفت!
مقابل چشمانم هادے ام را در تابوت گذاشتند و روے دوششان بردند،هر چقدر سعے ڪردم فریاد بزنم و دنبالشان بدوم نتوانستم!
انگار صدایے از گلویم خارج نمے شد و جانے در پاهایم نبود.
پدرم بہ زور زیر بازوهایم را گرفتہ بود و همراهے ام میڪرد،همراہ جمعیت بہ سمت بهشت زهرا رفتیم.
در طولِ مسیر گیج و مبهوت بہ جمعیت و تابوت زل زدہ بودم و حرف هایے ڪہ یاس در دیدار اولمان زد در گوشم مے پیچید:
"تازہ فهمیدم راهے ڪجاش ڪردم،هر ثانیہ استرس،نگرانے،دلهرہ،گاهے چند روز بے خبرے!
دیونہ شدنت با شنیدن خبر شهید شدن مدافعاے حرم یا دیدن تشیع جنازہ شون!
با خودت میگے ببین ممڪنہ توام یہ روزے اینجا باشے! پشت یہ تابوتے ڪہ روش پرچم سہ رنگ ڪشورتہ و توے تابوت عزیزترین ڪَسَت!"
من حتے این حس و حال را هم تجربہ نڪردم! نفهمیدم هادے ڪِے آمد و ڪِے رفت!
حتے فرصتِ درست و حسابے نگرانِ هادے شدن را نداشتم...
تازہ داشتم بہ بودنش عادت میڪردم،تازہ میخواستم هادے را بشناسم،تازہ میخواستم عاشقش بشوم ڪہ گفتند هادے دیگر نیست! هادے رفت!
باور نڪردم،باور ڪردنے بود؟!
باور ڪردنے بود بگویند مردے ڪہ چند صباحیست دل بہ تو دادہ و تو بہ او جان،دیگر نیست؟!
انگار همہ اش خواب و خیال بود،یڪ خوابِ بد،یڪ ڪابوس!
با شور جمعیت وارد بهشت زهرا شدیم،هنوز ڪامل باورم نمے شد!
چشمانِ بستہ ے هادے را دیدم و باور نمیشد!
جسمِ سردش را لمس ڪردم و باورم نمیشد!
سرم را روے قلبِ بدون ضربانش گذاشتم و باورم نمیشد...!
بر سر گودال عمیقے رسیدیم،برایِ جانِ من قبر ڪندہ بودند!
گیج بہ حرڪات بقیہ چشم دوختہ بودم،توجهے بہ صداے شیون و نالہ ے زن ها و بے قرارے هاے فرزانہ نداشتم!
چشم دوختہ بودم بہ تابوتے ڪہ ڪنارِ قبر جا خوش ڪردہ بود.
همہ براے خواندن نماز میت ایستادند،معدہ ام میسوخت!
دستم را روے دهانم گذاشتم و چشمانم را بستم،نورا و مادرم سریع دستم را گرفتند و از جمعیت دورم ڪردند.
مادرم مدام با پرِ چادرش صورتم را باد میزد و نورا اصرار داشت ڪمے آب بنوشم.
خواندن نماز میت ڪہ تمام شد،دیدم در تابوت را باز ڪردند.
آرش و محسن با احتیاط جسم هادے را از داخل تابوت ڪشیدند بیرون.
مثل فنر از جایم پریدم و بہ سمتشان دویدم،گیج با صدایے خفہ گفتم:دارن چے ڪار میڪنن؟!
نورا نفس نفس زنان ڪنارم ایستاد و گفت:فڪر ڪنم برگردیم خونہ بهتر باشہ!
بدون توجہ بہ حرفش خودم را از میان جمعیت جلو ڪشیدم و بالاے قبر ایستادم.
مرد ناشناسے داخل قبر ایستادہ بود و منتظر بود جسمِ هادیِ من را بہ دستش بدهند!
با وحشت نگاهشان میڪردم،زبانم بند آمدہ بود!
با نگاهم بہ آرش و محسن میخواستم بفهمانم ڪہ این ڪار را نڪنند اما حواسشان بہ من نبود.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷