❣خوشا آن روز را که سنگری بود...
❣شبی، میدان مینی، معبری بود...
❣خوشا آن روزهای آسمانی...
❣که شوری بود ، سودا و سری بود...
❣خوشا روزی که دل را دلبری بود...
❣غزل خوان نگاه آخری بود...
❣خوشا آن روزها در خط اروند...
❣هوای روضه های مادری بود...
❣و اهل آسمان بودیم آن روز...
❣که قدری بی نشان بودیم آن روز...
❣و نای دل نوای نینوا داشت...
❣و با صاحب زمان (عج) بودیم آن روز...
❣و کاش آن روزگاران گم نمی شد...
❣هوای خوب باران گم نمی شد...
❣صفای جبهه ها می ماند ای کاش...
❣صدای پای یاران گم نمی شد...
#شبتون_شهدایی_...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌴🌾🌷🌴🌾🌷🌴🌾🌷
🌹 زندگی به سبک شهدا
🌷 مسیح کردستان (سردار شهید محمد بروجردی)
🌷 میرزا اصلا دوست نداشت من زیاد از خانه بروم بیرون.
میخواست وقتی خودش نیست من همیشه کنار بچهها باشم.
حتی گاهی میگفت به خانوادههایمان بگو خریدت را انجام دهند.
✅ اما وقتی رفته بودیم کردستان
با وضعیت نامشخص آن وقت جبهه غرب و حضور ضد انقلاب،
زمانی که میگفتم مثلا نفت نداریم میگفت: "خب خودت برو تهیه کن."
یکبار با تعجب ازش پرسیدم چطور است که اینجا خودم میتوانم بروم در حالی که اوضاع هم عادی نیست؟!
🌷 میگفت:
"باید اینجا در کنار این مردم باشی و با آنها زندگی کنی.
در این شرایط کارها بر عهده خودت است."
خودش هم روزها در جمع مردم کرد بود
و با آنها زندگی میکرد و شبها کارش عبادت بود.
من فکر میکنم به این دلیل بود که او را مسیح صدا میکردند.
🎤 راوی: #همسر شهید
🌴🌾🌷🌴🌾🌷🌴🌾🌷
🌹نثار روح مطهر سردار شهید محمد بروجردی صلوات🌹
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
شايد آن روز که سهراب نوشت:
«تا شقايق هست زندگي بايد کرد»
خبري از دل پر درد گل ياس نداشت.
هر گلي هم باشد،
چه شقايق،چه نرگس و ياس
جاي يک گل خاليست...
تا نيايد «مهدي»،
زندگي دشوار است...
💞سلام صبحتون مهدوی
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
زیبـاسـتـ گـلســ🌷ـتانـ خدا
رنگـ بهرنگـ استـ
لبخند بزنـ
خنده دواے دلـ تنگـ استـ
صبـ🌤ـح استـ
بزن بوسـه تو
بر ساحتـ خورشیـ💫ـد
ترڪیبـ گلـ و
شــادے و لبخـند
قشنگـ استـ ...
#سـلام_آغـاز_هفتهتون_شـاد
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
#قسمت_323-322
از روے صندلے بلند مے شوم،دستہ گل ها را برمیدارم.
روزبہ دست هایش را داخل جیب هاے شلوار سرمہ اے رنگش مے برد.
همانطور ڪہ بہ سمتش قدم برمے دارم مے گویم:سلام! خستہ نباشید!
چهرہ اش جدیست اما نیمچہ لبخندے را در چشم هایش مے بینم!
سرش را تڪان میدهد:سلام! خیلے ممنون! حالتون بهترہ؟!
نگاهم را بہ گل ها میدوزم:متشڪر خیلے بهترم! اومدم باهاتون صحبت ڪنم!
نگاهے بہ یلدا مے اندازد و با دست بہ داخل اتاقش اشارہ میڪند:بفرمایید!
چند لحظہ صبر مے ڪنم تا روزبہ وارد اتاقش بشود،پشت سرش وارد اتاق مے شوم.
همانطور ڪہ روے مبل راحتے مے نشیند مے گوید:بفرمایید!
با قدم هاے بلند خودم را بہ مبل ها مے رسانم و مے نشینم.
لبم را بہ دندان مے گیرم و دستہ گل ها را روے میز مے گذارم.
روزبہ نگاهش را بہ دستہ گل ها مے دوزد و ابروهایش را بالا مے دهد:چرا دوتا؟!
انگشت هایم را در هم قفل مے ڪنم و مے گویم:یڪے براے تشڪر از شما یڪے هم براے تشڪر از برادرتون! خانم مهدوے گفتن شرڪت تشریف ندارن لطفا شما یڪے از دستہ گلا رو از طرف من بهشون بدید!
لبخند ڪم رنگے مے زند و نگاهش را از گل ها مے گیرد:میگن گل زرد نشونہ ے تنفرہ!
آرام مے خندم:اون رز زردہ!
چشم هایش را بہ چشم هایم مے دوزد:چہ فرقے میڪنہ؟! زرد زردہ دیگہ!
سعے مے ڪنم نخندم:نمیدونم!
چند لحظہ مڪث مے ڪنم و مے گویم:اون روز اگہ شما و آقاے ساجدے متوجہ نمے شدید و دنبالمون نمے اومدید معلوم نبود چہ بلایے سرم مے اومد! واقعا نمے دونم باید چطورے ازتون تشڪر و براتون جبران ڪنم؟!
بدون اینڪہ نگاهش را از چشم هایم بگیرد مے گوید:نیازے بہ تشڪر و جبران نیست! حرف فرزاد هم همینہ!
سرفہ اے مے ڪنم و مے گویم:راستے! از نتیجہ ے ڪنڪور راضے بودم!
لبخند ڪم رنگے مے زند:خب!
مردمڪ چشم هایم را مے چرخانم و مے گویم:فڪر ڪنم بتونم تو یہ دانشگاہ خوب حقوق بخونم!
ابروهایش را بالا مے دهد:ڪو شیرینیش؟!
_فردا ڪہ اومدم براے شرڪت شیرینے هم میارم!
با حالت عجیبے مے گوید:پس از فردا بر مے گردید سرڪار!
نگاهے بہ صورتش مے اندازم و مے گویم:بلہ!
با لحن شوخے ادامہ میدهم:امیدوارم این یہ ماہ و چند روزے ڪہ از قرارداد موندہ بہ خیر بگذرہ!
نگاهش را از چشم هایم مے گیرد و مثل دیدار اول جدے و سرد مے گوید:صحیح!
با اجازہ اے مے گویم و از روے صندلے بلند مے شوم،روزبہ هم بلند مے شود.
همانطور ڪہ بہ سمت در قدم بر مے دارم مے گویم:از طرف من از آقاے ساجدے هم خیلے تشڪر ڪنید!
سرے تڪان میدهد و پشت سرم مے آید،دستم را روے دستگیرہ ے در میگذارم ڪہ مے گوید:راستے! برنامہ تون چیہ؟!
متعجب نگاهش مے ڪنم ڪہ ادامہ میدهد:براے بعد از پایان قرارداد منظورمہ!
شانہ اے بالا مے اندازم:برنامہ ے خاصے ندارم جز دانشگاہ رفتن!
نفس عمیقے مے ڪشد:نمیخواید جایے استخدام بشید؟!
لبخند ڪجے میزنم:دیگہ نہ! بعد از پایان دانشگاہ شاید تو رشتہ اے ڪہ خوندم فعالیت ڪنم!
پیشانے اش را بالا مے دهد:موفق باشید!
لبخندے بہ رویش مے پاشم:همچنین! روز بہ خیر!
چند لحظہ بہ چشم هایم خیرہ مے شود و مے گوید:روز شما هم بہ خیر خانم نیازے!
در را باز مے ڪنم و خارج مے شوم،این نگاہ هاے گاہ و بے گاهش را اصلا دوست ندارم...!
انگار منظور دار است...!
شاید هم حساس شدہ ام...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صداے زنگ موبایلم باعث مے شود از گذشتہ بیرون بیایم و بہ زمان حال برگردم.
نگاهے بہ دور تا دور اتاق خواب مے اندازم و موبایلم را از ڪیفم بیرون مے ڪشم.
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_324
شمارہ ناشناس است،نفسم را با حرص بیرون مے دهم!
مردد جواب میدهم:بفرمایید!
صداے فرزاد مے پیچد،نفس نفس زنان مے گوید:الو! آیہ خانم!
اخم میڪنم:بلہ؟!
همانطور نفس نفس زنان مے پرسد:از اینڪہ با روزبہ ازدواج ڪردید پشیمونید؟!
اخمم غلیظ تر مے شود:این چہ سوالیہ؟!
محڪم مے گوید:لطفا جواب بدید!
خونسرد و محترمانہ مے گویم:دلیلے نمے بینم ڪہ جواب بدم!
عصبے فریاد مے زند:یہ سوال پرسیدم! جوابش آرہ یا نہ ست! مهمہ!
تڪرار مے ڪند:از اینڪہ با روزبہ ازدواج ڪردے پشیمون شدے یا نہ؟!
محڪم و از صمیم قلب مے گویم:نہ! هیچوقت پشیمون نشدم!
صدایش آرام مے گیرد:سر فرصت باید باهم مفصل و خصوصے صحبت ڪنیم! فعلا!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے بوق اِشغال در گوشم مے پیچد!
این روزها همہ چیز عجیب شدہ!
حضور ناگهانے فرزاد و رفتار هایش عجیب تر...
اما از همہ عجیب تر نبودنِ #اوست...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
AUD-20180714-WA0024.mp3
3.17M
🌸 #میلاد_حضرت_فاطمه_معصومه (س)
💐شب مستی شب عرض تبریک
💐دلا امشب به خدا چه نزدیک
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
#پیشاپیش_دهه_کرامت_مبارک*
ڪَویند جواز ڪربلا دست رضاست
شاهی ڪہ تجلیگه الطاف خداست
جایی ڪه برات ڪربلا مے گیرند
آنجا به یقیڹ پنجره فولاد رضاست
#عیدی_اربعین
#پیاده_کربلا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
گفت: بابا شما وقتی گریه می کنید من به مامان چی بگم؟
میرم، ایشاالله زود برمی گردم... باشه؟
بابابش گفت: باشه عزیزم، برو خدا به همراهت...
#اعزام شد...
یک هفته بعد پیکرش برگشت...
راست می گفت، زود برگشت
زودتر از اونی که گفته بود...
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
💐 شهیدی ڪه قرضهای تفحص ڪننده خود را با دستان خود پرداخت ڪرد.
🌷 معلم شهید سید مرتضی دادگر 🌷
دوست دارم در شب ولادتم به عملیات بروم.
🔸روز ولادت: ۴۵/۱۰/۲۲
🔸روز شهادت: ۶۵/۱۰/۲۲
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
💐 شهیدی ڪه قرضهای تفحص ڪننده خود را با دستان خود پرداخت ڪرد. 🌷 معلم شهید سید مرتضی دادگر 🌷 دوست د
📖 #خاطرات_تفحص
💐 شهیدی ڪه قرض های تفحص ڪننده خود را با دستان خود پرداخت ڪرد.
🌷 #شهید_سید_مرتضی_دادگر 🌷
🔻بخش اول
🔸می گفت: اهل تهران بودم و پدرم از #تجار بازار تهران....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به #شهدا، حجره ی پدر را ترڪ ڪردم و به همراه بچه های #تفحص لشڪر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی #جنوب شدم ...
🔸یڪبار رفتن👣 همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان☺️... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره ڪردم و #همسرم را هم با خود همراه ڪردم ...
🔹یڪی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با #حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندیم ... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلـ💞ـمان، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر #شهدا عطرآگین ... تا اینڪه...
🔸#تلفن زنگ خورد و خبر دادند ڪه دو پسر عمویم ڪه از بازاری های تهران بودند برای ڪاری به اهواز آمده اند و #مهمان ما خواهند شد ...
🔹آشوبی در دلم پیدا شد ... حقوق بچه ها چند ماهی می شد ڪه از تهران نرسیده بود و من این مدت را با #نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم ...
🔸با همان حال به محل ڪارم رفتم و با بچه ها عازم #شلمچه شدیم ....
🔹بعد از زیارت #عاشورا و توسل به شهدا ڪار را شروع ڪردیم و بعد از ساعتی #استخوان و پلاڪ شهیدی نمایان شد ... #شهید_سید_مرتضی_دادگر ... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در #شادی به ادامه ی ڪار پرداخت اما من ...
🔸استخوان های مطهر شهید را به #معراج انتقال دادیم و ڪارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشڪر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم ...
✍ منبع: مشرق نیوز
#ادامه_دارد...
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_325
همانطور ڪہ روسرے سورمہ اے رنگے برمیدارم و بررسے اش مے ڪنم مے گویم:مطهرہ! این خوبہ؟!
مطهرہ نگاهے بہ روسرے مے اندازد و مے گوید:خوبہ! مقنعہ برنمیدارے؟!
با ذوق بہ روسرے هاے قوارہ بلند نگاہ مے ڪنم و مے گویم:یڪے دو تا مقنعہ ے نو و تمیز دارم! میخوام دو سہ تا روسرے بردارم!
مطهرہ نگاهے بہ روسرے ها مے اندازد و با لبخند بہ روسرے سبز رنگے اشارہ مے ڪند:فڪر ڪنم این رنگم بهت بیاد!
روسرے مورد نظرش را برمیدارم و نگاہ میڪنم:اینم خوبہ!
نگاهش روے روسرے سادہ ے لیمویے رنگے میخڪوب میشود،رو بہ فروشندہ مے گوید:میشہ اون روسرے لیمو رنگم بدید؟!
فروشندہ چشمے مے گوید و روسرے را بہ سمت مطهرہ مے گیرد،مطهرہ با دقت نگاهے بہ روسرے مے اندازد و ڪنار صورت من باز مے ڪند.
_بهت میاد!
بہ سہ روسرے اے ڪہ انتخاب ڪردہ ام اشارہ مے ڪنم و مے گویم:همین سہ تا بسہ!
روسرے را بہ دست فروشندہ مے دهد و مے گوید:این هدیہ ست! تو ڪہ یہ شیرینے براے قبولے دانشگاهت ندادے!
لبخند شیطنت آمیزے میزنم و میگویم:پس پیتزایے ڪہ چند روز پیش بہ حسابم نوش جان ڪردے چے بود؟!
مطهرہ همانطور ڪہ ڪیف پولش را باز میڪند با خندہ میگوید:عزیزم دارم میگم شیرینے نہ پیتزا!
ابروهایم را بالا میدهم:یعنے یہ شیرینے خامہ اے بهت بدم راحت میشے؟! بیخیالم میشے؟!
با خندہ سرش را تڪان میدهد:آرہ!
فروشندہ روسرے ها را مرتب تا میڪند و داخل ڪیسہ میگذارد،بعد از حساب ڪردن پول روسرے ها از مغازہ خارج میشویم.
نگاهے بہ مغازہ هاے شلوغ مے اندازم و میگویم:من ڪہ ڪہ دیگہ چیزے لازم ندارم! تو چے؟!
سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد:نہ خانم وڪیل!
لبخند پر جانے میزنم،یڪ ماہ از اعلام نتیجہ ے ڪنڪور و انتخاب رشتہ گذشتہ.
در روزهاے پایانے شهریور بہ سَر مے بریم و تابستان نفس هاے آخرش را مے ڪشد!
براے این پاییز شوق و ذوق عجیبے دارم،براے ورود بہ دانشگاہ!
مطهرہ بہ آبمیوہ فروشے اے اشارہ میڪند:بریم یہ چیز خنڪ بخوریم؟!
با پر چادرم خودم را باد میزنم:آرہ! دارم آبپز میشم!
وارد آبمیوہ فروشے میشویم و پشت میزے مے نشینیم،هر دو سفارش معجون میدهیم.
مطهرہ مردد میپرسد:شرڪتو میخواے چے ڪار ڪنے؟!
شانہ اے بالا مے اندازم:هیچ ڪار! قراردادم یڪ سالہ بود و تقریبا مهلتش تموم شدہ!
بہ مهندس ساجدے گفتم با خانم عزتے هماهنگ ڪنہ از اول مهر بیاد.
فردا میرم وسایلمو جمع میڪنم و ڪلیدا رو تحویل میدم و سفتہ هامو پس مے گیرم.
میخواهم حرفم را ادامہ بدهم ڪہ با دیدن ڪسے ساڪت میشوم!
مطهرہ ڪہ متوجہ میشود سرش را بر مے گرداند و رد نگاهم را مے گیرد.
سرفہ اے میڪنم و مے گویم:مثل این ڪہ اون دفعہ ازم نترسید!
مطهرہ اخمے مے ڪند و با حرص مے گوید:این از ڪجا پیداش شد؟!
لبخند میزنم:حتما از دم دانشگاہ تا اینجا!
با حرص با انگشت هایش روے میز ضرب مے گیرد و مے گوید:بریم یہ جاے دیگہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم:نچ!
پسرے ڪہ مدتے قبل مطهرہ را تعقیب ڪردہ بود سر بہ زیر چند میز دور تر از ما مے نشیند و نگاهش را بہ منو مے دوزد.
نگاهم را بہ چشم هاے مطهرہ میدوزم:باز چے ڪارش ڪردے ڪہ افتادہ دنبالمون؟!
اخم میڪند:رُڪ بهش گفتم جوابم منفیہ!
_اومد خواستگارے؟!
ڪمے از معجونش مے خورد:نہ! یڪے دوبار ڪہ ڪار داشتم رفتم دانشگاہ گفت ترم جدید شروع بشہ مادرشو میارہ تا باهام صحبت ڪنہ منم گفتم زحمت نڪشہ جوابم منفیہ!
ابروهایم را بالا میدهم و سرم را تڪان میدهم:حسابے دلشو بردے ڪہ بیخیال نمیشہ!
اخمش غلیظ تر مے شود:ڪوفت!
سرم را پایین مے اندازم و آرام مے خندم،نفس عمیقے میڪشد و مے گوید:چقدر لفتش میدے! تند تند بخور بریم دیگہ!
خونسرد نگاهش میڪنم:باز دنبالمون میاد!
جدے مے گوید:پس مستقیم میریم ڪلانترے!
ببخیال مشغول خوردن معجونم مے شوم:فڪر بدے نیست!
گونہ هایش سرخ شدہ اند و چهرہ اش عصبیست!
آرام مے پرسم:حالا اسم شازدہ دامادمون چیہ؟!
مطهرہ با حرص دندان هایش را روے هم مے سابد و مے گوید:آیہ!
سعے میڪنم نخندم:اسمش آیہ ست؟! فڪر مے ڪردم آیہ فقط اسم دخترہ! چہ خوب هم اسم منہ!
با حرص دوبارہ مے گوید:آیہ!
_من آیہ یا اون آیہ؟!
نفس عمیقے میڪشد و زمزمہ میڪند:شانس آوردے پشتم بہ اونہ و نمے بینہ دارم چہ حرصے میخورم!
نگاهے بہ معجونش مے اندازم و مے گویم:تو ڪہ دارے معجون میخورے!
ابروهایش را بالا مے دهد:باشہ آیہ خانم! نوبت منم میرسہ!
لبخند میزنم:فڪر نڪنم! اسمشو نگفتے؟!
نگاهش را از چشم هایم مے گیرد و مے گوید:محمدرضا!
_پسر بدے بہ نظر نمیرسہ!
مطهرہ چیزے نمے گوید و ساڪت معجونش را مے خورد،زیر چشمے بہ محمدرضا نگاہ میڪنم.
لیوان آب هویجے دست نخوردہ مقابلش است،در موبایلش چیزے تایپ میڪند و سپس نگاهش را بہ میز مے دوزد.
نویسنده لیلی سلطانی
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷