eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم.. 🔶️اینکه مواظب حجاب خود باشید مهمترین چیز است.. 🔶️شهید احمد محمد مشلب ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊 شادی‌روح شهدا صلوات 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
همیشه به همه می گفت که یک روزی می رسد من می روم و خواهم شد و شما اسم کوچه را به نام من تغییر خواهید داد! ولی همه می خندیدند و حرفش را باور نمیکردند!! ولی همه‌دیدند که آن روز فرا رسید و همانطور شد که میگفت... ‎‎‌‌‎‎‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
-یہ‌آقایۍهست‌خیلۍغریبہ,💔!😭 من‌وتواگردرست‌بشیم‌ مھدوےزندگۍڪنیم‌ وراھ‌ورسم‌شھداروتوزندگیامون‌بہ‌ڪار بگیریم‌ خیلۍزودمیاد:) 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قم کجا ، شام کجا ، عزت و دشنام کجا با نوای حاج حسن خلج 🏴🏴🏴وفات حضرت معصومه سلام الله علیها تسلیت باد ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🕊شهید سید مجتبی علمدار: سیّد همیشه «یا زهرا (سلام الله علیها)» می‌گفت، البته عنایاتی هم نصیب ما می‌شد، مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی‌پول شدیم، آنچنان توان مالی نداشتیم، یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم، 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود، توی جیب ایشان هم پول نبود، وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناس‌های هزاری زیر طاقچه‌مان است، تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاری‌ها از کجا آمد، گفت: این لطف آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است، تا من زنده هستم به کسی نگو.🌸 شهید🕊🌹 ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
| اجماع مراجع تقلید بر کمک به مردم مظلوم لبنان 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599 اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج🌸
📌 سر بریده شهیدی که بر امام حسین(س) سلام می داد 🏴 السلام علیک یا ابا عبدالله. 🔹شهید شیخ حسن آقاخانی در سحرگاه روز هشتم خرداد سال ۱۳۴۷ هجری شمسی در یک خانواده مذهبی و محّب اهل بیت عصمت و طهارت به دنیا آمد. 🔸ایشان در زمان شهادت، برای آوردن جنازۀی شهدا به خط مقدم می رود که با خمپاره ای از سوی دشمن، همچون سالارش حسین بن علی (ع) با دادن سرش به فیض شهادت نائل شد . 🔻جواد علی گلی از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس که در خاطره ای از شهید حسن آقاخانی اینطور نقل کرده است: دیدم که سر بریده شهید حسن آقاجانی بر امام حسین(ع) سلام داد. ▫️شهید حسن آقاخانی برای آوردن پیکر شهدا به خط مقدم می‌رفت که مورد اصابت ترکش خمپاره ها قرار گرفت. ▪️روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین دشمن ،شهدا رو به عقب منتقل می کرد. ▫️توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم سرش رو جدا کرد. ▪️اولین نفر بالای سرش رسیدم و از سر بریده شده اش صدا بلند شد:« السلام علیک یا ابا عبدالله» و بعد شهید شدند‌. 🌹 ‎‎‌‌‎ ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
‍ ‍ 🌷 – قسمت 7⃣4⃣ 💥 خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده‌ی بچه‌ها و بابا بابا گفتنشان به گریه‌ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روری هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. 💥 دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره‌اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه‌ها یک لحظه رهایش نمی‌کردند. معصومه دست و صورتش را می‌بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می‌کرد. 💥 آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می‌زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی‌های ظهر بود. داشتم غذا می‌پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: « قدم! کتفم بدجوری درد می‌کند. بیا ببین چی شده. » بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازه‌ی یک پنج‌تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش‌های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق‌ها درگیر شده بود. گفتم: « ترکش نارنجک است. » گفت: « برو یک سنجاق‌قفلی داغ کن بیاور. » گفتم: « چه‌کار می‌خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. » گفت: « به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین‌طوری درآورده‌ام. چیزی نمی‌شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: « پشتت عفونت کرده. » گفت: « قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. » 💥 بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعله‌ی گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: « حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون. » 💥 سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: « بگیر، من نمی‌توانم. خودت درش بیاور. » با اوقات تلخی گفت: « من درد می‌کشم، تو تحمل نداری؟ جان من قدم! زود باش دارم از درد می‌میرم. » دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: « نمی‌توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. » 💥 رفتم توی حیاط. بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می‌گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه‌روی آینه‌ی توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می‌شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می‌گزید. معلوم بود درد می‌کشد. یک دفعه ناله‌ای کرد و گفت: « فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین. » 💥 خون از زخم پایین می‌چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: « ایناهاش. » گفت: « خودش است. لعنتی! » 💥 دلم ریش‌ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم‌هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم‌هایم را نیمه‌باز می‌کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه‌ی یک پنج تومانی گود شده و فرورفته بود و از آن خون می‌آمد. دیدم این‌طوری نمی‌شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله‌ای کرد و از درد از جایش بلند شد. 💥 زخم را بستم. دست‌هایم می‌لرزید. نگاهم کرد و گفت: « چرا رنگ و رویت پریده؟! » بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: « خانم ما را ببین. من درد می‌کشم، او ضعف می‌کند. » کمکش کردم بخوابد. یک‌وری روی دست راستش خوابید. بچه‌ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می‌کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می‌کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
‍ ‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣4⃣ 💥 خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا
‌ ‌🌷 – قسمت 8⃣4⃣ مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود.عصرها دوست‌هایش می‌آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده‌ی شهدا به دیدن آن‌ها می‌رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می‌رفت و برای مردم و دانش‌آموزان سخنرانی می‌کرد. وضعیت جبهه‌ها را برای آن‌ها بازگو می‌کرد و آن‌ها را تشویق می‌کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده‌ی خودش شروع کرده بود. چند ماهی می‌شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه‌جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی‌داشت. نزدیک بیست روزی گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: « کجا؟! » گفت: « منطقه. » از تعجب دهانم بازمانده بود. باورم نمی‌شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: « با این اوضاع و احوال؟! » خندید و گفت: « مگر چطوری‌ام؟! شَل شدم یا چلاق. گفتم: « تو که حالت خوب نشده. » لنگان‌لنگان رفت بالای سر بچه‌ها نشست. هر سه‌شان خواب بودند. خم شد و پیشانی‌شان را بوسید.عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: « قدم جان! کاری نداری؟! » زودتر از او دویدم جلوی در، دست‌هایم را روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: « نمی‌گذارم بروی. » جلو آمد. سینه‌به‌سینه‌ام ایستاد و گفت: « این کارها چیه. خجالت بکش. » گفتم: « خجالت نمی‌کشم. محال است بگذارم بروی. » ابروهایش در هم گره خورد.: « چرا این‌طور می‌کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این‌طور نبودی. » گریه‌ام گرفت، گفتم: « تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این‌طور می‌خواستی. چون تو این‌طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می‌ایستم، نمی‌گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه‌هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی‌گذارم. از حق تو نمی‌گذرم. از حق بچه‌هایم نمی‌گذرم. بچه‌هایم بابا می‌خواهند. نمی‌گذارم سلامتی‌ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه‌کار کنیم.» با خونسردی گفت:«هیچ، چه‌کار داریم بکنیم؟!قطعش می‌کنیم. می‌اندازیمش دور.فدای سر امام.» از بی‌تفاوتی‌اش کفری شدم.گفتم:« صمد!» گفت:«جانم» گفتم:«برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد،من هم اجازه می‌دهم.» تکیه‌اش رابه عصایش داد و گفت:«قدم جان!این همه سال خانمی کردی،بزرگی کردی.خیلی جور من و بچه‌ها را کشیدی،ممنون.اما رفیق نیمه‌راه نشو.اَجرت را بی‌ثواب نکن.ببین من همان روز اولی که امام را دیدم،قسم خوردم تاآخرین قطره‌ی خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم.حتماً یادت هست؟حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید.از دین و کشور دفاع کنید.من هم گفته‌ام چشم.نگذار روسیاه شوم.» گفتم:«باشد بگو چشم؛اما هروقت حالت خوب شد.»گفت:«قدم! به خدا حالم خوب است. توکه ندیدی چه‌طور بچه‌ها با پای قطع‌شده،با یک دست می‌آیند منطقه،آخ هم نمی‌گویند.من که چیزی‌ام نیست.» گفتم:«تو اصلاً خانواده‌ات را دوست نداری.» سرش را برگرداند.چیزی نگفت.لنگان‌لنگان رفت گوشه‌ی هال نشست و گفت:«حق داری.آن‌چه باید برایتان می‌کردم، نکردم.اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.» گفتم: نه،تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود.گفت:«قدم! امروز چرا این‌طوری شدی؟چرا سر‌به‌سرم می‌گذاری؟!»یک‌دفعه از دهانم پرید و گفتم:«چون دوستت دارم.»این اولین باری بودکه این حرف را می‌زدم. دیدم سرش راگذاشت روی زانویش و های‌های گریه کرد.خودم هم حالم بد شد.رفتم آشپزخانه ونشستم گوشه‌ای و زارزار گریه کردم.کمی بعد لنگان‌لنگان آمدبالای سرم.دستش را گذاشت روی شانه‌ام.گفت:«یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان.حالاچرا؟!کاش این دم آخرهم نگفته بودی.دلم را می‌لرزانی و می‌فرستی‌ام دم تیغ.من هم تورادوست دارم.اماچه کنم؟!تکلیف چیز دیگری است.» کمی مکث کرد.انگارداشت فکر می‌کرد.بین رفتن و نرفتن مانده بود.اما یک‌دفعه گفت:«برای دو سه ماهتان پول گذاشته‌ام روی طاقچه.کمتر غصه بخور.به بچه‌ها برس.مواظب مهدی باش.او مردخانه است.» گفت:«اگر واقعاً دوستم داری،نگذار حرفی که به امام زده‌ام و قولی که داده‌ام،پس بگیرم.کمکم کن تاآخرین لحظه سرحرفم باشم.اگر فقط یک ذره دوستم داری،قول بده کمکم کنی.» قول دادم و گفتم:«چشم.» از سر راهش کنار رفتم و او باآن پای لنگ رفت.گفته بودم چشم؛امااز درون داشتم نابودمی‌شدم.نتوانستم تحمل کنم.قرآن جیبی کوچکی داشتیم،آن را برداشتم و دویدم توی کوچه.قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم.زیر بغلش را گرفتم تاسر خیابان او را بردم.ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد،انگارخیابان وکوچه روی سرم خراب شد.تمام راهِ برگشت راگریه کردم. https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علی شهدای ❤️❤️ سلام به دوستان ✋ امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم... طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛ « نگہ داشتن یاد ، کم تر از نیست ... » 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد 🎙با نوای استاد فرهمند من دعای عهد میخوانم بیا بر سر این عهد میمانم بیا 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
. 🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ ۩ بــِہ نـیّـت‌         برادرشھیدابراهیم‌هادے 🌿' 📚                              •﴿رفیق‌شھیدم‌ابراهیم‌هادے‌‌﴾• 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥 🔅پیرهنت و پاره نکن، برو قلبت و صاف کن! 🔰 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°●💚🌿●° دستانشان را برای یاری مـا دراز کــردہ اند بی انصافیست دستانشان را بــا گنـــاہ رد کـنیــم. صبح و عاقبتتون شهدایے‌...🌤 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید بزرگوار ناصر سامانی نورآبادی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: ۱۳۴۷/۱۰ محل ولادت: اهواز _ منطقه کوی فاطمیه _ یوسفی سابق تاریخ شهادت: ۱۳۶۵ محل شهادت: عملیات کربلاء ۴ نحوه شهادت: جاویدالاثر بودند _ پیکرشان ۱۲ سال پس از شهادت در تفحص شناسایی و به وطن بازگشت. مزار: بهشت آباد اهواز ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐 🔰زندگینامه شهید ناصر سامانی‌نورآبادی : 🌺شهید ناصر سامانی نورآبادی در دی ماه سال ۱۳۴۷ هجری شمسی در منطقه ی یوسفی اهواز به دنیا آمد. 🌾ایشان فرزند آخر خانواده بود و در سن ۴ سالگی پدرشان از دنیا رفت. از همان ابتدای کودکی با اینکه سنش خیلی پایین بود نماز می خواند شاید تصورش برای خیلی ها سخت باشد ولی او از ۵ سالگی روزه می گرفت و حتی خانواده اش می گفتند اذیت میشوی یا اگر ممانعت می کردند او بدون سحری،روزه می گرفت.صبر و شکیبایی او همه را متعجب می کرد و اینقدر به خودش سختی می داد تا موقع افطار می شد و بعد روزه اش را باز می کرد . 🌱خانواده ی ایشان از قبل از انقلاب بسیار مذهبی بودند و ایشان در مسجد نماز می‌خواند. 🌸بچه ای راز دار و صبور بود و تواضع ایشان سر مشق دیگران بود.به درسش بسیار اهمیت می داد و درس خوان هم بود و نمرات درسیش بسیار خوب بود . 💐با شروع زمزمه های انقلاب و آشنایی با امام از همان قبل از پیروزی عاشق امام بود و در راهپیمایی ها شرکت می کرد تا اینکه انقلاب پیروز شد. پس از پیروزی انقلاب با بچه های مسجد در کارهای فرهنگی و شرکت در مراسم مذهبی مثل برگزاری دعاهای کمیل یا توسل و ... شرکت وافری را داشت . 🌷با شروع جنگ تحمیلی و از اینکه می دید برادران بزگترش و دامادشان در جبهه هستند و به علت سن کمتر از 16 سال نمیتواند در عملیات ها شرکت کند بسیار ناراحت بود. از آنجا که او عشق به شهادت داشت در تنهایی هایش با خدای خودش خلوت می کرد و این آرزو و سعادت را از خدا می طلبید و در بعضی از نقاط خانه با دست خط خودش می نوشت شهید ناصر سامانی از اهواز . 💫این شدت علاقه به حضور در جبهه تنها در او خلاصه نمی شد و با دوست صمیمی اش شهید رسول محمدیان در این مسیر کاملا با هم همراه بودند و قدم به قدم همدیگر در همه عرصه ها حضور داشتند آنها بچه محل، هم سن و سال همدیگر بودند از کودکی با هم بزرگ شده بودند و کاملا همدیگر را می شناختند. 🌻لذا به محض اینکه سنشان به 16 سالگی رسید.رفتند و دوره آموزش اعزام به جبهه بسیج را طی نمودند و در عملیات کربلای 4 شرکت نمودند و هر دو با هم در یک زمان به فیض بزرگ شهادت نائل گردیدند. 🕊البته پیکر شهید رسول محمدیان بعد از 2 روز پس از عملیات به دست خانواده اش رسید اما سرنوشت شهید ناصر سامانی نورآبادی برای مادر بزگوارش که اکنون به دیار باقی رفته است سرنوشتی 12 ساله را رقم زد و پس از 12 سال انتظار و ندانستن اینکه فرزندشان چه سرنوشتی دارد جسم مطهرش به این سوال پاسخ مادر را داد و به انتظار دیرینه او پایان بخشید.حال آنان در آن سرای باقی جا گرفته اند و حسرت چنین رفتنی را در دل ما باقی نهادند که ما باید به گفته قرآن مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.) «سوره احزاب آیه ی ۲۳»واقعی باشیم. 🌹و در رکاب سلاله زهرای اطهر که غائب است،تحت رهبری ولی فقیه زمان باشیم و خدمت نماییم.خداوند روح تمامی شهدا به ویژه این دو نوجوان را که یادآوری و ذکر آنان انسان را به یاد فرزندان مسلم بن عقیل می اندازد از اینکه این دو مثل برادر واقعی با هم بودند و در نهایت با هم نیز به شهادت رسیدند. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸