فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب زیارتی امام رضا علیه السلام مگه میشه از خادم آقا و خادم ملت یادی نکرد 🌿♥️
#خادم_الرضا
#خادم_ملت
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷 #دختر_شینا – قسمت2⃣6⃣ گفت: « میرویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمیگردیم. » گفتم: «
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣6⃣
💥 فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آنوقتها پیکان جزو بهترین ماشینها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساکها را از ماشین پایین آورد و بچهها را گرفت.
💥 روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آبپاشی شده و بوی گلها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشهی بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچهها که از دیدنم ذوقزده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: « میگویند زن بلاست. الهی هیچ خانهای بیبلا نباشد. »
💥 زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله میکردم و اشک میریختم و میگفتم: « بیانصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر. »
گفت: « غصه نخور. تو هم میروی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم. »
💥 رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانیهایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها میگذشت، بیتابتر میشد. میگفت: « دیگر دارم دیوانه میشوم. پنجاه روز است از بچهها خبر ندارم. نمیدانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم. »
💥 بالاخره رفت. میدانستم به این زودیها نباید منتظرش باشم. هر چهلوپنج روز یک بار میآمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمیگشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت.
💥 زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: « صمد! اینبار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری استها »
قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداریام بود نیامده بود. شام بچهها را که دادم، طفلیها خوابیدند. اما نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. رفتم خانهی همسایهمان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحتتر با هم رفتوآمد میکردیم.
💥 اغلب شبها یا او خانهی ما بود یا من به خانهی آنها میرفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یکدفعه خانم دارابی گفت: « فکر کنم امشب بچهات به دنیا میآید. حالت خوب است؟! »
گفتم: « خوبم. خبری نیست. »
گفت: « میخواهی با هم برویم بیمارستان؟! »
به خنده گفتم: « نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمیآید. »
💥 ساعت دوازده بود که برگشتم خانهی خودمان. با خودم گفتم: « نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید. » به همین خاطر همان نصفشبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم بخوابم. اما مگر خوابم میبرد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد.
💥 خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: « صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمدهاند. »
گفتم: « نه، فعلاً که خبری نیست. »
خانم دارابی گفت: « دلم شور میزند. امشب پیشت میمانم. »
💥 هنوز نیمساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم میآید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچهها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینهام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
💥 فردا صبح همسایهها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز میکرد، یکی به بچهها میرسید، یکی غذا میپخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند.
خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاجآقایم. عصر بود که حاجآقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: « دختر عزیز و گرامی بابا! چرا اینطور به غریبی افتادی. عزیزکردهی بابا! تو که بیکس و کار نبودی. »
💥 بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: « چرا نگفتی بچهات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید. »
همان شب حاجآقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمساللّه که با خانمش همدان زندگی میکردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد.
💥 یک هفتهای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمیتوانست کمکم کند. مینشست بالای سرم و هی خودش را نفرین میکرد که چرا کاری از دستش برنمیآید.
حاجآقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگیشان. فقط خانم آقاشمساللّه پیشم بود، که یکی از همسایهها آمد و گفت: « حاجآقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد. »
💥 معصومه، زن آقاشمساللّه، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانهی همسایه.
🔰ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣6⃣ 💥 فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرم
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣6⃣
💥 گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمیآمد. صمد از آنطرف خط گفت: « قدم جان تویی؟! »
گفتم: « سلام. »
تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوالپرسی؛ میخواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت میکشید. به همین خاطر پشت سر هم میگفت: « تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟! »
💥 من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت میکشیدم بگویم: « آره. بچه به دنیا آمده. »
میگفتم: « من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟! »
💥 معصومه با ایما و اشاره میگفت: « بگو بچه به دنیا آمد، بگو. »
از همسایه خجالت میکشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: « حاجآقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد. »
💥 صمد آنقدر ذوقزده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: « خودم را فردا میرسانم. »
💥 از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقهی در میآمد، به هول از جا بلند میشدم و میگفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفتهی بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دستتنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب.
💥 خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بیوقت به کمکم میآمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود.
صبح زود بندهی خدا میآمد کمی به من کمک میکرد. بعد میرفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم میایستاد پیش بچهها تا به خرید بروم.
💥 آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچهها میرسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. از طرفی خیلی هم برایش مهمان میآمد. دستتنها مانده بود و داشت از پا درمیآمد.
💥 گرم تعریف بودیم که یکدفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون.
بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پلهها.
💥 خانم دارابی صدای سلام و احوالپرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: « حاجی! ما را باش. فکر میکردیم به اینها خیلی سخت میگذرد. بابا اینها که خیلی خوشاند. نیمساعت است پشت دریم. آنقدر گرم تعریفاند که صدای در را نشنیدند. »
💥 صمد گفت: « راست میگوید. نمیدانم چرا کلید توی قفل نمیچرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم. »
همین که توی اتاق آمدند، صمد رفت سراغ قنداقهی بچه. آن را برداشت و گفت: « سلام! خانمی یا آقا؟! من باباییام. مرا میشناسی؟! بابای بیمعرفت که میگویند، منم. »
💥 بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: « قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بیمعرفت و هر چه تو بگویی. »
فقط خندیدم. چیزی نمیتوانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد و گفت: « سفارش ما را پیش خواهرت بکن. »
برادرم به خنده گفت: « دعوایش نکنی. گناه دارد. »
💥 بچهها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دورهاش کرده بودند. همانطور که بچهها را میبوسید و دستی روی سرشان میکشید، گفت: « اسمش را چی گذاشتید؟! »
گفتم: « زهرا. »
تازه آن وقت بود که فهمید بچهی پنجمش دختر است. گفت: « چه اسم خوبی، یا زهرا! »
💥 سال 1365 سال سختی بود. در بیستوچهار سالگی، مادر پنج تا بچهی قد و نیمقد بودم. دستتنها از پس همهی کارهایم برنمیآمدم.
اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیاتهای پیدرپی بود. خدیجه به کلاس دوم میرفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسهی بچهها کمتر میتوانستم به قایش بروم.
💥 پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمیتوانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچههایشان بودند.
برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقتها صبح که از خواب بیدار میشدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کمحوصله، کمطاقت و همیشه خسته بودم.
💥 دیماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی میکند. برای هیچ عملیاتی اینقدر بیتاب نبودم و دلشوره نداشتم.
از صبح که از خواب بیدار میشدم، بیهدف از این اتاق به آن اتاق میرفتم. گاهی ساعتها تسبیح به دست روی سجاده به دعا مینشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچهی اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش میکرد.
💥 چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بیتاب و نگران بود.
بندهی خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود.
🔰ادامه دارد...🔰
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که مرا خـوانـده ای
راه نـشـانـم بـده !
در شـب ظـلـمـانی ام ،
مـاه نـشـانـم بـده ...🙂✨
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
#شفاعتمونکنرفیقـ♡
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« نگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
#دعایعهد
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
. 🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌿'
#صفـــ۵۹۵ــفحه 📚
•﴿رفیقشھیدمابراهیمهادے﴾
•🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحمون رو شروع کنیم با توکل و امید به خدا😊❤️
✨بسم الله
✨توکلت علی الله
✨لاحول ولاقوه الابالله
ان شاءالله که امروز با یه خبر خوب حالتون عااالی بشه 🤲
#پیشنهاددانلود
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✨ذڪرروپنجشنبھ:⇩
-لٰاإلٰہَإلَّااللهُالْمَلِکُالْحَقُّالْمُبینْ🎈
﴿خدائیجزآنخدایِیکتاکہ
سلطانِحقوآشکارأستنخواهدبود﴾
⊰۱۰۰مرتبہ⊱...
✨✨✨✨✨✨
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
پاسدار شهید اکبر کاظمی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۲/۱۱/۱۵
محل ولادت: کاشان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۶/۱۸
محل شهادت: اشنویه کردستان
✨۱۳ سال گمنام بودند
مزار: گلزار شهدای کاشان
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔰زندگینامه پاسدار شهید اکبر کاظمی
💐🍃شهید کاظمی متولد 1342/11/15در کاشان فرزند آخر خانواده ی ۷ نفره در وضع زندگی معمولی چشم به جهان گشود.
از بچگی پسر سر به زیر، آروم و مظلوم و کاری بود.و تا سیکل درس خواند، از بچگی کار میکرد و گلیم بافی میرفت.
و وقتی برمیگشت به کمک پدرش به مزرعه میرفت و پنبه جمع میکرد.
از 12سالگی به بسیج محله میرفت و بسیار فعال بود و در سال 1357 در سن ۱۵ سالگی تظاهرات رژیم شاهنشاهی شرکت میکرد.
هر شب که دیر به خانه می آمد و مادرش میپرسید کجا بودی تعریف میکرد که اعلامیه میچسباند و اعلامیه های حضرت امام خمینی رو پخش میکرد .و کم کم به سپاه رفت .
و محافظ آیت الله یثربی که در آن زمان امام جمعه ی کاشان بود پاسداری ایشان را نیز میکرد.
کم کم پاسدار امام خمینی شد و در جماران بود و برای مادر و پدرش اجازه گرفت که آقا رو ببینند. پدرش چون باغدار بود مادر و برادر بزرگش به دیدار امام خمینی رفتند.
مسئول آرپیچی زن در جبهه بود.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🔴#نحوه زخمی شدن و شهادت:
یکبار که پایش تیر خورده بود خیلی بی سر و صدا به خانه آمد و نمیگذاشت مادر و پدر و خواهران و برادرانش ناراحت شوند
چند روز گوشه ی اتاق خوابیده بود و وقتی پایش کمی بهتر شد به جبهه برگشت.
🔸یکی از آخرین دیدار هایش با مادرش وقتی داشت برمیگشت جبهه مادرش تا دم قطار رفت و شهید کاظمی به مادرش گفت چرا زحمت کشیدی و آمدی و مادرش برایش یک نان بربری گرفته بود و شهید نان را بین همه ی هم رزمانش پخش کرد و راهی جبهه شد و بعد از آن چند وقت که دیدند خبری ازش نیست و مادر نگرانش شده بود رفتند مخابرات و اهواز را گرفتن و خبر اکبر کاظمی را گرفتن و گفتن زخمی شده و شیراز بستری شده.
🌤مادر به شیراز رفت و دید که پسرش بازو و پهلویش زخمی شده و مجروح شده بود و از همانجا وقتی بهتر شد برگشت به جبهه و در تاریخ1363/6/18 در اشنویه ی کردستان دوستانش دیدن که در عملیات قادر شرکت کرد و تیرخورد و حمله ی شدیدی صورت گرفت نتوانستند او را بیاورند و در زیر درختی میزارنش و به مدت13 سال مفقود بود.
🥀 و 13سال هر روز و هر ساعت مادرش نگاهش به در بود و منتظر برگشت پسرش بود و در فراغ ،
مادر کم کم به بیماری آلزایمر دچار میشود...
🕊🌷 سرانجام در تاریخ 1375/3/19 شهید به خانه اش برگشت.
گروه تفحص وقتی پیدایش کردند خانواده اش از روی کلاه بافتنی سرش و جمجمعش فهمیدن که شهید اکبر کاظمی هست
و تنها چیزی که ازش برگشت همین ها بود
و علی اکبر رفت و علی اصغر گونه برگشت😭
پدر بزرگوار شهید هیچ وقت پولی از بنیاد شهید نگرفت و هیچ استفاده ای از شهید بودن پسرش نکرد و همیشه میگفت پسرش در راه خدا رفته و من هیچ پولی از بابت شهید شدنش نمیگیرم و اجر او با خدا و امام حسین هست .
شهید اکبر کاظمی در گلزار شهدای کاشان به خاک سپرده شده است.
🔻پاسدار شهید والا مقام اکبر کاظمی تا الان حاجت های زیادی داده و کمک های کوچک و بزرگی هم به خانواده اش و هم به غریبه ها کرده است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷کرامات شهید کاظمی:
☘یک روز که بر سر مزار شهید بودیم یک مرد ناشناس آمد و تعریف کرد که یکبار مادر شهید را سوار کرده و به مزار شهید آورده و شب خواب یک جوانی با لباس جبهه ای دیده که بهش گفته اگه کاری داری بهم بگو برایت انجام بدهم، صبح مرد ناشناس به مزار شهدا میرود و نگاه که به قبر شهید میکند میبیند که همان جوانیست که دیشب به خوابش آمده و از آن به بعد همیشه به سر مزارش میاید...
📝✨فرازی از وصیت نامه شهید اکبر کاظمی:
🌷سعیِ شما در پیشبرد انقلاب اسلامی باشد که با خون هزاران شهید بارور گردیده است.
و کاری نکنید که خون شهدا پایمال گردد، که اگر چنین شود تمام شما مسئول این خون خواهید بود...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتگری حاج مهدی سلحشور از شهدای جاوید الاثر
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" اکبر کاظمی " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
هر که به خـــدا ایمان دارد،
ممکن نیست حس کند محاصــره است
حتی اگر تمام جغرافیایی
که در آن قرار دارد،
بر او تنــگ آید...
-شهید سیدحسـن نصرالله🌱
#کلام_شهدا
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸