🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❤️شهیـــدمدافعحرم حامـــدجوانے❤️
شام #شهادت💔🕊
بین من و حامد صمیمیت خاصی حکم فرما بود☺️. قرارگذاشته بودیم هر عملی یا کاری که انجام میدیم که خیر و به نفعمون بود, همدیگه رو شام مهمون کنیم.☺️👌
حامد وقتی از دانشگاه خسروشهر قبول شد قرار شد شام مهمونم کنه🤗.
دومین قول شام هم برای انتقالش از دژبانی سپاه به توپخانه بود.😊
برای اولین بار هم که به سوریه رفت و برگشت بهم گفت:اگه به زودی قسمتم بشه ودوباره عازم سوریه بشم یه شام دیگه بهت بدهکار میشم🤗; که جمعا میشد 3 شام!🙄
منم یک شام واسه پایان خدمتم بهش بدهکار بودم که گفتیم 3منهای1میشه2 شام که حامد بهم بدهکار میشد.😑
حامد گفت: ان شاءالله بعد از برگشتنم از سوریه حتما باهات تسویه میکنم.😋
حامد رفت و آسمانی شد🕊_رفت و برنگشت😔_رفت و من هر روز دلتنگ لحظاتی میشدم که باهاش سپری کرده بودم.😭💔
یه روز از شدت دلتنگی و گریه بهش متوسل شدم وگفتم: نامرد, پس بدهی هات چی؟!😭
همون لحظه تو حالت دلتنگی و گریه خوابم برد😴 و اومد به خوابم و با یه حالت خاص همیشگی بهم گفت:بیا بریم بیرون!🙁
داشتیم باهم قدم میزدیم که حامد گفت: مهرداد چیه🤔؟! هی بدهی بدهی میکنی؟!😕
گفتم: چون بدهکاری😒!
گفت: چی رو بدهکارم، همه اش رو باهات صاف کردم.☹️
گفتم:نه دیگه نشد🙁!نباید زیرحرفات بزنی😒! تو که همیشه خوش قول بودی؟!😥
گفت میخوای به یادت بیارم؟😓
یکیش همون روز اولی که جسمم رو به تبریز آوردن که شبش شام خوردی🙁(اون روز خانوادگی شام دعوت بودیم یعنی مثل شام سومش عمومی نبود😢)
گفتم: خب!😕
گفت:یکی هم که شام روز سومم بود!😒
حالادیدی بهت بدهی ندارم؟!🙁
اشکم از دیدگانم جاری شد😢 و به چشمانش نگاه کردم و گفتم:باز زرنگ بازی درآوردی حامد😭؟! درسته شام #شهادت💔 تو بود; اما خودت که کنارم نبودی!😭
گفت:مهردادجان;کنارت بودم اما تو نمیدیدی و متوجه نبودی!😭💔
در همان حال گریه ام شدیدتر شد با چشمانخیس از خواب بیدار شدم.😭💔😭
به نقل از رفیق صمیمے
#شهیدجوانے🌹
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•