✨🌷✨🌷✨
#آیه_ای_آرامش
❣گفتم: در دلم امید نیست.
گفــــــــــت: هرگز از رحتم
ناامید نباش (زمر 53)
❣گفتم: احساس تنهایی می ڪنم.
گفـــــــت: از رگ گردن به تو نزدیڪترم(قاف 16)
❣ گفتم: انگار مرا از یاد برده ای.
گفـــــــت: مرا یاد ڪن (بقره 152)
❣گفتم: در دلم شادی نیست.
گــــــــفت: باید به فضل رحتم شادمان گردی (یونس 58)
❣ گفتم: تا ڪی باید صبر ڪنم؟
گفـــــــــــت: همانا یاریم نزدیڪ است
(بقره 214)
✨و چه ڪسی از او
راستـــــگوتــــــر؟...✨
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
ظاهر زندگی مردم را با باطن
زندگی خود مقایسه نکنید...
هیچ کس با لباس راحتی منزل
به مهمانی نمیرود...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۳
خواهر اولم مریم بیست و سہ سالہ بود و یڪ پسر سہ سالہ داشت!
نساء خواهر دومم باردار بود.
هردو تا اول دبیرستان درس خواندہ بودند و ڪمے بعد از ترڪ تحصیل ازدواج ڪردند.
تقریبا اجبارے!
نورا نوزدہ سالہ بود و دیپلم ریاضے داشت.
همہ میگفتند مخ است!
گاهے خودش صدایش را ڪلفت میڪرد و مثل لات ها میگفت:نورے بے مخ!
او لات بازے درمیاورد و من و یاسین غَش غَش میخندندیم.
او میگفت نورے،پدرم میگفت نورے،مادرم مے گفت نورے،همہ مے گفتند نورے
من سر این هم لج داشتم میگفتم نورا!
چونن نامش در شناسنامہ نورا بود،برایش ڪہ قرآن باز ڪردند سورہ ے نور آمدہ بود،ثبت احوال پسوند "ا" بہ اسمش داد.
مخ بودن بہ چہ دردش میخورد وقتے بہ "مخش" بها نمیدادند!
تازہ نامزد ڪردہ بود و از آرزوهایش تا حدے گذشتہ بود!
آرزو نہ!
رویاهایش!
خیلے از چیزهاے سادہ براے ما رویا بود!
نورا شانس آورد پدرم پسرے سر بہ زیر و فرهنگے را برایش انتخاب ڪرد.
دیوانہ ے "طاها" یا بہ قول خودش آقاے معلمش بود.
تصمیم داشت بعد از برگزارے مراسم عروسے بہ ڪمڪ طاها درسش را ادامہ بدهد.
من هم دختر ڪوچڪ خانوادہ و خوش قدم!
خوش قدم بودم چون بعد از من یاسین بدنیا اومد!
البتہ با دہ سالہ اختلاف سنے!
سال آخر دبیرستان را میگذراندم،
با خواهرهایم ڪمے فرق داشتم میخواستم ڪمے بجنگم!
بہ اندازہ یڪ ڪنڪور دادن!
زیر بار خانہ ے شوهر نمیرفتم!
پدرم عقیدہ داشت دانشگاہ براے دختر خوب نیست و چشم و گوشش را باز میڪند،دیپلمم را میگرفتم بَسَم بود!
ولے من عاشق رشتہ ے تحصیلے ام "علوم انسانے" بودم،میخواستم حقوق بخوانم،منِ ناحق دیدہ حق بگیرم!
براے خودم زندگے ڪنم،اختیارم دست خودم باشد،حسرت چند تڪہ لباس رنگے یا لاڪ زدن در خانہ بخاطرہ تعصبات پدرم روے دلم نماند!
رسیدیم سر ڪوچہ،یاد شیشہ استون افتادم!
ڪمے با سطل زبالہ ے آبے رنگ فاصلہ داشتیم،
ڪولہ ام را از روے دوشم برداشتم و و آرام دست یاسین را رها ڪردم!
زیپ ڪولہ را باز ڪردم و شیشہ را برداشتم.
نزدیڪ سطل زبالہ شدم،بوے زبالہ ها زیر بینے ام پیچید اخم هایم بخاطرہ استشمام بوے بد درهم رفت با دست چادرم را روے بینے و لب هایم ڪشیدم،استون را داخل سطل زبالہ ے آبے رنگ انداختم.
همہ ے این گانگستر بازے ها براے یڪ لاڪ زدن در خانہ بود!
پدرم اسلام خودش را داشت،من اسلام خودم را!
دوبارہ با یاسین راہ افتادیم،باد از پشت چادرم را بہ بازے گرفت.
ڪمے سرم را عقب برگرداندم تا چادرم را جمع ڪنم،سرم را ڪہ برگرداندم دیدم گود بردارے خانہ ها شروع شدہ....
#ادامہ_دارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۴
نگاهم را بہ ڪتونے هایم دوختہ بودم و آرام قدم برمیداشتم،معمولا در خیابان رو بہ رویم را نگاہ میڪردم اما خستگے مدرسہ و ڪمے سردرد اجازہ ے سر بلند نگہ داشتن بهم نمیداد.
با لذت روے برگ ها پا میگذاشتم،از صداے خش خشان خوشم مے آمد.
رسیدم نزدیڪ ڪوچہ،سرم را بلند ڪردم و با یڪ دست بند ڪولہ ام را گرفتم،ڪوچہ مان معمولا خلوت و آرام بود.
نگاهے بہ دو پیرمردے ڪہ سر ڪوچہ ایستادہ بودند انداختم.
یاسین همراهم از مدرسہ برنگشت،با دوستانش رفت فوتبال.
چیزے نگفتم میدانستم پدرم بہ او گیر نمیدهد،اما ڪافیست من ڪہ ساعت پنج و نیم عصر تعطیل میشدم بیشتر از یڪے دو دقیقہ تاخیر داشتہ باشم!
نفس عمیقے ڪشیدم،هوا داشت تاریڪ میشد.
آبان ماہ عجیب برایم دلگیر بود،حتے دلگیرتر از جمعہ ها!
تنها شادے آن سال ام این بود ڪہ اردیبهشت ماہ هجدہ سالہ خواهم شد.
فقط براے یڪ سن خوشحال بودم!
براے یڪ حق انتخاب!
براے چیزے بہ نام "سن قانونی"!
هجدہ سالگے براے خیلے از دختران هم سن من همین بود،رسیدن بہ سن قانونے،راے دادن،بلافاصلہ بعد از روز تولدت گواهینامہ گرفتن!
یڪ دلخوشے ڪوچڪ!
یڪ سنے ڪہ انتظارش را میڪشے و سریع تبش میخوابد!
اما براے من مهم ترین سال زندگے ام شد!
فارق از یڪ "سن قانونی"
و سن جنگیدنم.
سالے ڪہ ڪنڪور میدادم و هرطور شدہ قانون هاے پدرم را میشڪستم و بہ دانشگاہ میرفتم!
همیشہ در مغزم هڪ شد.
شاید هم از همان هفدہ سالگے ام شروع شد.
از همان زمانے ڪہ.....
خواستم از ڪنار پیرمردها رد بشوم ڪہ صدایے متوقفم ڪرد:آیہ!
سرم را برگرداندم،مطهرہ هم ڪلاسے ام بود.
متعجب نگاهش ڪردم و گفتم:اینجا چے ڪار میڪنے؟!
نفس نفس میزد،گونہ هایش سرخ شدہ بود.
همانطور ڪہ نفس میگرفت شمردہ شمردہ گفت:داشتم۰۰۰داشتم۰۰۰
مڪث ڪرد و با انگشت اشارہ ڪوچہ ے سمت چپمان را نشان داد سپس ادامہ داد:داشتم میرفتم خونہ مون.
دوبارہ مڪث ڪرد،نفس عمیقے ڪشید:تازہ اومدیم اینجا،دیدم هم مسیریم تعجب ڪردم!
نگاهے بہ ڪوچہ شان انداختم و گفتم:بہ محلہ ے جدید خوش اومدید!
لبخند گرمے زد و گفت:مرسے راستے بابامم ڪوچہ ے شما قرارہ ڪار ڪنہ!یعنے بناس براے ساخت مجتمع مسڪونے.
سرم را بہ سمت ڪوچہ ے خودمان برگرداندم و گفتم:اتفاقا خونہ ے ما رو بہ روے محل ڪار پدرت میشہ،پلاڪ بیست و یڪ!
دوبارہ سرم را بہ سمت مطهرہ برگرداندم:هروقت دوست
داشتے بیا پیشم!
نگاهے بہ در خانہ مان انداخت و پاسخ داد:باشہ،مام ڪہ همین ڪوچہ بغلے پلاڪ هشت.
سرم را تڪان دادم،ڪمے خوشحال شدم.
چون در نزدیڪ خانہ مان هیچڪدام از دوستانم نبودند،اجازہ ے رفتن بہ جاهاے دور را هم نداشتم.
از طرفے خیالم راحت بود ڪہ مطهرہ تنها یڪ خواهر ڪوچڪتر از خودش دارد و رفت و آمد با او سخت نیست!
دستش را فشردم و گفتم:خیلے خوشحال شدم،منم اینجا تنهام!
متقابلا دستم را گرم گرفت،او بیشتر از من خوشحال بود.
در ڪلاس دوست زیادے نداشت،اڪثر بچہ ها بخاطرہ خجالتے بودن و گونہ هاے بیش از حد قرمزش دستش مے انداختند.
بہ قول خودشان"بچہ شهرستانے بود دیگر"
چشمانش را بہ چشمانم دوخت و با معصومیت خاصے گفت:منم خوشحالم ڪلا تو تهران تنهام.
هوا تاریڪ شدہ بود،میدانستم پدرم با خانہ تماس میگیرد و جویاے آمدنم میشود.
_مطهرہ من باید برم،بیا بریم خونہ!
دستم را رها ڪرد و گفت:حالا وقت زیادہ،بہ خانوادہ ت سلام برسون خدافظ!
_توام بہ مامانتینا سلام برسون،خدافظے!
همانطور ڪہ وارد ڪوچہ شان میشد،سرش را بہ سمت من برگرداند و دستش را بالا برد.
چندبار دستش را برایم تڪان داد من هم مثل خودش جواب دادم،البتہ با ذوق!
وقت هایے ڪہ ذوق زدہ میشدم دوست داشتم لے لے راہ بروم اما حضور پیرمردها مانع از این ڪار میشد.
بہ سنے رسیدہ بودم ڪہ بخواهم سنگینے و وقارم را حفظ ڪنم!
از ڪنار پیرمردها عبور ڪردم و وارد ڪوچہ شدم.
نگاهے بہ منظرہ ے پیش رویم انداختم،صبح ڪہ بہ مدرسہ میرفتم چند خانہ وجود داشت و حالا فقط یڪ گودال عظیم!
بہ سمت در خانہ مان چرخیدم،خواستم ڪلید را وارد قفل ڪنم ڪہ احساس ڪردم صداهایے از داخل حیاطمان مے آید.
سریع در را باز ڪردم،همانطور ڪہ ڪلید بین انگشتانم بود متعجب بہ صحنہ ے پیش رویم چشم دوختم....
#ادامہ_دارد...
🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷
🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷
💠عضویت با👈09178314082💠
🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷
▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
📸 تصویر جعلی که این روزها به امام منتسب میکنند
🔹برخی از رسانههای ضدانقلاب در
آستانه سالگرد امام خمینی(ره) از هیچ
وسیلهای برای تخریب ایشان دریغ نمیکنند.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
#ای_امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که #خرمشهر سقوط کرد من یک ماه بطور مداوم #کربلا را می دیدم😭 هر روز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را😔.
#شهیدسیدمحمدجهانآرا
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین
❤️روضه دم افطار
امام صادق ع می فرماید:
تشنگی چنان بر امام حسین ع غلبه کرده بود که چشمان حضرت هیچ جا را نمی دید وبر اثر تشنگی همه جا را دود میدید.😭
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
باز کار بیخ پیدار کرد،شیخ ورشکسته حرف زنان رو پیش کشید...
هرچی تو بگی...
فقط بگو ۳ سال باقی مونده برنامت چیه؟؟
#دروغگودشمن خداست
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
AUD-20170303-WA0009.mp3
5.35M
🎵روزابیقراری شباگریه داری،بمیرم برات که کسی رونداری😭
🎙حاج محمودکریمی
دم #افطار
آقای غریبمون رو
فراموش نکنیم
#بیاد_شهدای_گمنام ک مادرشون چشم انتظارشون😭
https://eitaa.com/javanan_enghelai313
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۵
خواهر بزرگم مریم،روے دو زانو ڪنار در ورودے نشستہ بود،چادر مشڪے اش روے شانہ هایش افتادہ بود و در حالے ڪہ دست چپش را روے دهانش گذاشتہ بود آرام اشڪ میریخت.
بدون اینڪہ سرم را برگردانم در را بستم،بہ سمتش دویدم و ڪنارش زانو زدم.
بہ صورتش زل زدم:چے شدہ آبجے؟
سوال بیخودے پرسیدم،خب مشخص بود!
باز با حسام،همسرش دعوایش شدہ بود!
دستش را از روے صورتش برداشت و با بغض گفت:هیچے!
نگاهم بہ ڪنار لبش افتاد،رد خون تا زیر گردنش ادامہ داشت و جاے چهار انگشت!
اخم هایم در هم رفت:باز این....
ادامہ ندادم،نمیخواستم چیز بدے بگویم.
نورا در حالے ڪہ لیوان آب قندے در دست داشت و با قاشق محتواے لیوان را هم میزد وارد حیاط شد و رو بہ من گفت:سلام فسقل خستہ نباشے!
آرام جواب سلامش را دادم،انگشت اشارہ ام را روے صورت مریم ڪشیدم.
قلبم تیر ڪشید،انگار بہ من سیلے زدہ بودند.
چشمانِ عسلے رنگ اشڪ آلودش را بہ چشمانم دوخت و سپس دوبارہ نگاهش را گرفت،با حرص گفت:نذاشت بچہ مو بیارم عوضے!
نورا نگاهے بہ من انداخت و لیوان را رو بہ روے مریم گرفت:بیا بخور آب بدنت رفت انقد اشڪ ریختے.
مریم بدون اینڪہ بہ لیوان نگاہ ڪند با دست پسش زد:نمیخورم.
رو بہ نورا گفتم:مامان ڪو؟
نورا همانطور ڪہ وارد خانہ میشد گفت:قبل از اینڪہ مریم بیاد رفت بیرون.
وارد خانہ شد.
خواستم چیزے بگویم ڪہ صداے زنگ در آمد،بلند شدم،صداے نورا از داخل خانہ آمد:ڪیہ؟!
چند لحظہ گذشت اما در را باز نڪرد،نورا با عجلہ بہ سمت ما آمد و گفت:حسامہ!
مریم بلند شد،چادرش را از روے دوشش برداشت و انداخت داخل خانہ.
خواست بہ سمت در برود ڪہ مانعش شدم:آبجے صبر ڪن،الان باز یہ ڪارے میڪنہ.
ڪولہ ام را از روے دوشم برداشتم و ڪنار در ورودے گذاشتم،همانطور ڪہ ڪش چادرم را سفت میڪردم گفتم:من میرم!
مریم اخم ڪرد و با عصبانیت گفت:لازم نڪردہ،همین موندہ بہ توام....
صداے محڪم ڪوبیدن بہ در باعث شد حرفش نصفہ بماند،دندان هایش را با حرص روے هم فشار داد و گفت:دیگہ شورشو درآوردہ!
خواست بہ سمت در برود ڪہ بازویش را گرفتم،نگاهے بہ نورا انداختم.
صداے حسام بلند شد:چرا درو باز نمیڪنید؟!
سپس دوبارہ زنگ را زد.
هر سہ بہ در نگاہ میڪردیم،نورا آرام گفت:بذار انقد در بزنہ دستش بشڪنہ!
سپس دستش را دور شانہ ے مریم حلقہ ڪرد و ادامہ داد:بیاید بریم تو!
دوبارہ صداے حسام بلند شد:درو باز میڪنید یا از دیوار بیام!
نورا دهانش را ڪج ڪرد و گفت:بسم اللہ مگہ دزدہ؟!
خندہ ام گرفت،مریم نگاهے بہ نورا انداخت و چیزے نگفت!
نورا گفت:خب حالا!من چے ڪار ڪنم خودش میگہ از دیوار میام!
سپس بلند رو بہ در گفت:آقا حسام از دیوار بیاید عادت دارید دیگہ،هر شب هر شب!
خندہ ام شدت گرفت،نورا آرام با مشت بہ بازوے مریم ڪوبید و با خندہ گفت:بیخیال بابا!
دوبارہ حسام بہ در ڪوبید:بزرگ این خونہ نیس؟!
اینطور نمیشد!
سرفہ اے ڪوتاہ ڪردم و بہ سمت در رفتم.
همانطور ڪہ انگشت اشارہ و شصتم را براے باز ڪردن در میبردم جلو گفتم:چرا درو میڪوبے؟! همسایہ ها ریختن بیرون!
در را باز ڪردم،اما فقط ڪمے!
بہ زور ڪمے از نصف صورتش را میدیدم،با دست مدام روے تہ ریشش میڪشید،صورتش از شدت خشم ڪمے قرمز شدہ بود،نگاهش ڪہ بہ من افتاد گفت:برو ڪنار!
سپس بلند گفت:مریم!
خواست وارد بشود ڪہ محڪم در را گرفتم،خونسرد گفتم:شما تشریف ببرید تا احضاریہ ے دادگاہ بیاد!
بہ صورتم زل زد،پوزخندے روے لبانش نقش بست،با خندہ گفت:جدے جدے فڪر ڪردے وڪیل میشے خانم ڪوچولووو؟!دارے تمرین میڪنے؟!
بدون هیچ واڪنشے جوابش را ندادم،خواستم در را ببندم ڪہ دستش را لاے در گذاشت.
نگاهے از پا تا صورتم انداخت و گفت:آخہ اون بابات میذارہ؟!
اخمانم در هم رفت.
حق نداشت بہ پدرم توهین ڪند!
با حرص گفتم:حواست بہ حرف زدنت باشہ!
ادامہ داد:همہ تون یہ مشت عقیدہ اید!
صداے مریم بلند شد:دهنتو ببند حسام!
حضور مریم را ڪنارم احساس ڪردم،با حرص گفت:گمشو برو،دیگہ ام نبینمت تا دادگاہ!
حسام آرام گفت:زبون در آوردے!
با حرص گفتم:داشت،نمیخواست واسہ بے ارزشے مثل تو خرجش ڪنہ!
حسام با عصبانیت انگشت اشارہ اش را بہ سمت من گرفت:مراقب باش چے از دهنت بیرون میاد!
خونسرد گفتم:مثلا مراقب نباشم چے میشہ؟!
صداے امیرمهدے بہ گوشم خورد،پسر سہ سالہ ے مریم.
پشت پاے پدرش بُغ ڪردہ بود،ڪم ماندہ بود گریہ ڪند!
تازہ متوجہ ش شدم!
#ادامہ_دارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶
بدون اینڪہ چشم از امیرمهدے بگیرم گفتم:نورا بیا درو نگہ دار!
حسام متعجب نگاهم ڪرد!
نورا ڪنارم آمد و در را گرفت،سریع وارد ڪوچہ شدم،حسام با شڪ نگاهم میڪرد،بدون اینڪہ نگاهش ڪنم ڪنارش رفتم و دستانم را بہ سمت امیرمهدے دراز ڪردم:بیا خالہ!
امیر مهدے لبانش را غنچہ ڪرد نگاهے بہ پدرش و سپس بہ من انداخت و سریع بغلم آمد.
حسام دستش را بہ سمت من دراز ڪرد و گفت:ڪجا میبریش؟!
چندتا از همسایہ ها نگاهمان میڪردند،خواست بہ سمتم بیاید ڪہ سریع امیرمهدے
را بہ سمتش دراز ڪردم،پاهاے امیرمهدے در هوا بلند شد و خورد بہ صورت حسام.
با دست صورتش را گرفت،سریع نورا را بہ داخل حیاط هل دادم وارد خانہ شدم،در را بستم.
نفس نفس زنان بہ در تڪیہ دادم،مریم و نورا با چشمانے گرد شدہ نگاهم میڪردند.
نورا همانطور ڪہ بہ من خیرہ شدہ بود گفت:اوہ!اَڪشن!
هر سہ باهم زدیم زیر خندہ.
در مشڪلات هم میخندیدیم!
امیدمهدے از بغلم پایین رفت و بہ سمت مریم دوید،مریم محڪم در آغوشش گرفت.
صداے حسام بلند شد:دارم براتون!
نورا در حالے ڪہ وارد خانہ میشد گفت:برم یہ پارچ آب قند درست ڪنم بخوریم.
در اتاق خواب روے شڪم دراز ڪشیدہ بودم و ڪتاب عربے ام پیش رویم باز بود،یاسین هم رو بہ رویم مشغول نوشتن از روے درسش بود.
امیرمهدے هم روے ڪمرم دراز ڪشیدہ بود و با ریشہ هاے شالم بازے میڪرد،دستم را زیر چانہ ام گذاشتہ بودم و با چشمانم متن ڪتاب را میخواندم.
صداے صحبت ڪردن پدرم و مریم مے آمد.
مریم تقریبا داد میزد!
حسام ڪہ عصر حریف ما نشد،رفتہ بود محل ڪار پدرم و گلہ ڪردہ بود.
نورا حوصلہ ے بحث نداشت،با طاها بیرون رفت.
من و یاسین و امیرمهدے هم براے نخودسیاہ در اتاق چپیدہ بودیم.
صداها نمیگذاشت تمرڪز ڪنم،بہ امیرمهدے گفتم:جیگر خالہ!
امیرمهدے بلند گفت:جاااانہ جیگر!
خندہ ام گرفت،نورا یادش دادہ بود.
_میشہ گوشامو بگیرے؟
_چَش!
دو دستش را روے دو گوشم گذاشت،صداها بلندتر شد.
حسام هم بلند صحبت میڪرد.
یاسین نگاهے بہ در اتاق انداخت،گرفتہ بود.
صورتش را بہ سمت من برگرداند،لبخندے زدم و دوبارہ سرم را پایین انداختم.
یڪے چند تقہ بہ در زد،امیرمهدے سریع از روے ڪمرم بلند شد و بہ سمت در دوید.
همانطور ڪہ دستش را براے گرفتن دستگیرہ ے در بالا میبرد روے پنجہ هاے پاهایش ایستاد و با ڪمے تقلا دستگیرہ را ڪشید.
پدرم در چهارچوب در ظاهر شد.
از روے زمین بلند شدم.
پدرم دستے بہ سر امیرمهدے ڪشید و گفت:با دایے یاسین برید حیاط بازے ڪنید.
امیرمهدے سرش را بہ سمت یاسین برگرداند،یاسین بہ من چشم دوخت.
بہ یاسین گفتم:برید داداش!
یاسین با اڪراہ بلند شد و دست امیرمهدے را گرفت،باهم از اتاق خارج شدند.
حسام نزدیڪ در نشستہ بود و با اخم بہ من زل زدہ بود.
#ادامہ_دارد...
🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷
🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷
💠عضویت با👈09178314082💠
🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷
▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
دعای افتتاح...التماس دعا.mp3
7.82M
#دعای_افتتاح
بانوای حاج #مهدی_سماواتی
التماس دعای #فرج و #شهادت🌹
تقدیم به شهدای مدافع حرم ودفاع مقدس من جمله #شهیدسعیدبیاضےزاده و #احسان_فتحے🌹
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
*درود بر سپاه پاسداران قهرمان*
*درپی بی کفایتی وعدم توانایی مسولان ذیربط، بازهم طی یک اقدام ضربتی ، سپاه فجر فارس به وسیله تانکرهای سوخت، اقدام به توزیع بنزین در جایگاه های سطح شهر شیراز نمود و باردیگر سایه بحران را از سر شهر شیراز دور نمود. این تانکرها حدود ساعت ۱۷ با اسکورت نیروی انتظامی به سلامت وارد شهرشیراز شد.*
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فتنه_۹۷_چگونه_کلید_خواهد_خورد؟
#دیدن این فیلم برای جوانان انقلابی #الزامیست.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
💢 براندازی به سبک تام و جری 😅😅
#توطئه
#دشمن_احمق
#ساده_لوحان
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ببینیم | راز فتح خرمشهر که دشمن هم آن را فهمیده چه بود؟
خرمشهرها در پیش است...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
🎧 #بشنویم | 🌻 تمرین اخلاص، مثل امام...
⭕️ وقتی که خرمشهر از دست رفت امام مایوس نشد، وقتی هم که پس گرفته شد امام گفت خرمشهر را خدا آزاد کرد...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
کامنت بامزه اما عمیق یه کاربر باحال پایین سیاهنمایی دولت در پست جدید رعیس جمهور در اینستا😁😜
#مرد_آگاهن
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
️ 🌷#خدایا_دیگه_شهید_نمی_خوای"
خدایا
بگیر از من..؟
آنچه کہ میگیرد..
#شهادت
را از من...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود