هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
یا صاحب الزمان(عج)
مےنويسم کہ "شــب تار سـحر مےگردد"
يڪ نفر مانده از اين قـوم کہ بر مےگردد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
بِسـْــمِ رَبِّـــــ الشُهـَــــدا
#شش درس از شش #شهید
#شهید_محمودرضا_بیضائی :
(شیعه به دنیا آمده ایم تا مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم!)
#شهید_رسول_خلیلی :
(به برادر برادر گفتن نیست! به شبیه شدنه!)
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن :
( ظهور اتفاق می افتد، مهم این است که ما کجای ظهور ایستاده ایم)
#شهید_روح_اله_قربانی :
( شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می کند)
#شهید_مصطفی_صدرزاده :
(سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد)
#شهید_حسین_معز_غلامی :
( در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و .. ، پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید ..)
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
1_9292604.mp3
3.92M
💠پادکست [توبه با حسین قشنگه]
🎤حاج #مهدی_ترکاشوند
🔸یا قدیم الاحسان به حق الحسین
#دم_افطار_آقای_غریب_عالم_یادمون_نره
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#مادرمعززشهیدمحمدامین_کریمیان بزرگترین آرزوی محمدامین شهادت بود/پسرم میگفت فردای قیامت جواب امام
آنچه میخوانید عاشقانههای مادر طلبه شهید مدافع حرم "محمدامین کریمیان است که هویت وی روز گذشته به اطلاع خانواده اش رسیده است.
پلاک حضرت زهرا(س) را همیشه بر گردن داشت و عاشق شهادت بود و همیشه به من میگفت برو سر قبر شهدا و برایم دعا کن شهید بشم. همیشه میگفت دلم میخواهد مثل بی بی حضرت زهرا(س) گمنام باشم. نمیدانم چه معامله ای با خدای خود کرده که پیکرش به وطن برنگشت اما هر معامله ای که کرده باشد، راضی ام.
تسنیم: چگونه مطلع شدید که فرزندتان به درجه رفیع شهادت نائل آمد؟
ساعت حوالی 10 و نیم شب بود که عموی فرزندم به اتفاق همسر و فرزندش به منزل ما آمدند و از من پرسیدند که از محمد امین خبری داری، منم گفتم بله چند روز پیش تلفنی باهاش صحبت کردم و به من گفت حالم خیلی خوبه و یک ماشین تویوتا هم زیر پام هست و با اون رانندگی میکنم. در همین حین دیدم عموی فرزندم حاج قدرت شروع کرد به اشک ریختن و من پرسیدم چرا اشک میریزید، گفتند هیچی، پرسیدم امین جانم شهید شد؟ دیدم گریههای حاج قدرت بیشتر شد، دوباره پرسیدم، امین جانم شهید شده؟ وی هم که دید من آمادگی شنیدن خبر شهادت رو پیدا کردم گفتند بله محمدامین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
تسنیم: وقتی مطمئن شدید که محمدامین شهید شدند چه حس و حالی داشتید؟
خدا را شکر کردم و از خدا خواستم شهید ما را قبول کند. بزرگترین آرزوی محمدامین شهادت بود و دیگه به آرزویش رسید. نمیدانم چه معامله ای با خدای خود کرد اما هر معامله ای که کرد من راضی هستم.
تسنیم: آیا با رفتنش مخالفت میکردید؟
محمدامین خیلی با شعور بود و از معلومات بالایی برخوردار بود. یک روز به او گفتم پسرم تو معلوماتت بالاست درست خوب است بمان چون مردم اینجا به تو نیاز دارند. محمدامین در جوابم گفت: مادر این حرفها را نزن. روز عاشورا هم همین حرفها را میزدند و امام حسین (ع) را تنها گذاشتند. فردای قیامت جواب امام حسین(ع) را چگونه می دهید؟ دیگر حرفی برای گفتن نداشتم چون به هدفش ایمان داشتم و میدانستم با علم و آگاهی در این مسیر قرار گرفته است.
محمدامین دنیایی نبود و چیزی از دنیا نمیخواست، بزرگترین آرزویش شهادت بود و امروز به آرزویش رسیده است.
تسنیم: چه حرفی با هم سن و سالهای محمدامین و آنهایی که این مصاحبه را میخوانند دارید؟
راه شهدا را ادامه دهند. شهادت فقط خون ریختن نیست بلکه ذوب شدن در ولایت فقیه است. ولایت فقیه خط قرمز محمد امین بود و نماز اول وقت و زیارت عاشورا از تاکیدات ایشان بود. به نظر بنده هر کس که این مسیر را ادامه دهد عاقبت بخیر میشود.
طلبه شهید مدافع حرم محمدامین کریمیان در تاریخ 1373/06/31 در بهنمیر متولد شد و در تاریخ 27 خرداد امسال در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید کریمیان بر اثر اصابت دو گلوله به پا و سینه در حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مصاحبه از هومن رمضانیان
http://eitaa.com/golestanekhaterat
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۳۰
بعدها فهمیدم تصمیمات سادہ و عادے اصلا سادہ نیستند!
گاهے بہ اندازہ ے سرنوشتت را تغییر میدهند ڪہ مدام با خودت میگویے "اگه"
اگر....
نزدیڪ مدرسہ رسیدم،بچہ ها مثل همیشہ پر شور باهم وارد مدرسہ مے شدند.
چند متر بیشتر با مدرسہ فاصلہ نداشتم ڪہ ناگهان از پشت برگہ اے جلوے پایم پرت شد.
سرم را تڪان دادم؛لابد پسرهاے بے ڪارے ڪہ همیشہ جلوے مدرسہ مے آمدند و شمارہ پرت میڪردند.
خواستم بے توجہ رد بشوم ڪہ نوشتہ ے روے ڪاغذ نظرم را جلب ڪرد.
جلوے چادرم را با یڪ دست گرفتم تا روے زمین ڪشیدہ نشود،خم شدم و بہ ڪاغذ تا شدہ نگاہ ڪردم؛با خط درشت نوشتہ شدہ بود "آیه"
ڪنجڪاو ڪاغذ را از روے زمین برداشتم و صاف ایستادم.
نگاهے بہ اطرافم انداختم جز بچہ هاے مدرسہ ڪسے نبود.
ڪاغذ را باز ڪردم:
"جسور تر از اونے هستے ڪہ فڪر میڪردم،گفتم دیگہ مدرسہ نمیاے!
خوشم اومد،هم بازے خوبے هستے."
نفس بلندے ڪشیدم و نگاهم را از ڪاغذ گرفتم.
ڪسے نمے توانست باشد جز آن پسرڪ چشم سبزِ مرموز!
دوبارہ با دقت اطراف را نگاہ ڪردم،نبود!
همونطور ڪہ بہ سمت مدرسہ قدم برمیداشتم شروع ڪردم بہ پارہ ڪردن ڪاغذ.
رسیدم جلوے درِ مدرسہ.
بیخیال تڪہ هاے ڪاغذ را داخل سطل زبالہ ے آبے رنگ انداختم و وارد مدرسہ شدم.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۳۱
چادر سفید رنگم را مرتب روے تخت گذاشتم،خودم هم کنارش نشستم.
دستم را روے چادر ڪشیدم،گل هاے ریز آبے رنگش هم رنگ لباس هایم بودند.
ڪسے چند تقہ بہ در اتاقم زد،سرم را بہ سمت در برگرداندم و گفتم:بفرمایید.
مادرم در را ڪمے باز ڪرد و همانطور ڪہ از لاے در نگاهم میڪرد گفت:آمادہ اے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم،ڪمے استرس داشتم!
نگاهے بہ لباس هایم انداخت و گفت:خیلے بهت میان.
لبخند ڪم رنگے زدم و چیزے نگفتم.
وقتے سڪوتم را دید ادامہ داد:آیہ خوبے؟!
سریع گفتم:آرہ!فقط یڪم استرس دارم!
چہ مظلوم شدہ بودم!
وارد اتاق شد،لبخند گرمے بہ رویم زد و ڪنارم نشست.
دستانم را میان دستانش گرفت و گفت:میخواے برات یہ چیزے بیارم؟یہ چیز شیرین؟
نچ ڪشیدہ اے گفتم و ادامہ دادم:یڪم دیگہ میان،تو برو بہ ڪارات برس!
دستش روے صورتم ڪشید،لبخند زد:چقد زود بزرگ شدے!
بے اختیار سرم را روے سینہ اش گذاشتم و گفتم:نہ! هنوزم ڪوچولوام!
چند لحظہ احساس ڪردم هنوز ڪودڪم و تنها آغوش و صداے قلب مادرم آرامم میڪند.
انگار جهان متوقف شدہ بود،من بودم و پناہ همیشگے ام بعد از خدا!
خندید و گفت:بلہ عقلت ڪوچولو موچولوئہ،قد و هیڪلت بزرگ شدہ!
_پروانہ!
صداے پدرم بود ڪہ مادرم را صدا میزد،از مادرم جدا شدم و گفتم:بابا دارہ صدات میڪنہ!
مادرم از روے تخت بلند شد،در حالے ڪہ بہ سمت در میرفت گفت:این آروم شدن تو عجیبہ!خدا بہ داد برسہ!
مگر میشد نداند؟!
مادر هر طور هم باشد فرزندش را بلد است.
خواست در را باز ڪند ڪہ صدایش زدم:مامان!
بہ سمتم برگشت و گفت:جانم!
چند لحظہ مڪث ڪردم،منتظر نگاهم میڪرد.
بے مقدمہ گفتم:بَغلات هنوزم خوشمزہ س!
با شنیدن حرفم غنچہ ے لبانش بہ لبخند باز شدند و عشق از چشمانش سرازیر شد!
ادامہ دادم:خیلے خوشمزہ!
همانطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:تو همیشہ برام خوشمزہ بودے و هستے!
از اتاق خارج شد و در را بست!
با رفتنش از روے تخت بلند شدم و بہ سمت ڪشوے لباس هایم رفتم.
دوبارہ شدم همان آیہ ے پر شَر و شور!
در حالے ڪہ ڪشو را باز میڪردم زیر لب گفتم:میریم براے مرحلہ ے اول!
از دو روز قبل ڪہ آرام یا بہ قول پدرم "سَر بہ راه" شدہ بودم،تا حد توان راجع بہ پسرِ عسگرے اطلاعات بہ دست آوردم تا بدانم باید چہ ڪارهایے انجام بدهم!
تا آنجا ڪہ فهمیدہ بودم پسرِ عسگرے یڪے بود شبیہ پدرم!
یڪ پسرِ معتقد از آن هایے ڪہ ریش میگذارند تا پایین گردنشان و دین را در چیزهاے ظاهرے مے بینند!
پدرم خیلے از او تعریف میڪرد،اینگونہ بہ عمق فاجعہ یا همان هادے عسگرے پے بردم!
خانوادہ اش هم مثل خودمان بودند.
لوازم آرایش مادرم و نورا را برداشتہ بودم،میخواستم براے صحبت ڪردن پسرِ عسگرے را بہ اتاق خودم بڪشانم.
نقشہ ے اصلے این بود ڪہ لوازم آرایش را در اتاق پخش و پلا ڪنم و بگویم علاوہ بر اینڪہ دختر شلختہ اے هستم دوست دارم آرایش ڪنم.
فڪر ڪنم تنها این صحنہ ڪافے بود تا پسرِ جناب عسگرے نگاہ خصمانہ اے بہ صورتم بیندازد و بگوید:استغفراللہ!
سپس با عصبانیت بہ سمت خانوادہ اش برود و بگوید:این چہ دختریہ براے من انتخاب ڪردید؟!
لبخند شیطانے اے روے لبانم نقش بست.
لوازم آرایش را برداشتم و ڪشو را بستم.
جعبہ ے سایہ را باز ڪردم و ڪنار آینہ گذاشتم،چندتا از رژها را روے زمین انداختم.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۳۲
رژ قرمز رنگے برداشتم و ڪمے روے لب هایم ڪشیدم سپس با دستمال ڪاغذے تمیز پاڪ ڪردم.
دستمال را طورے ڪنار آینہ قرار دادم تا جاے قرمزے رژ در دید باشد.
چند دستمال ڪاغذے روے زمین انداختم،جعبہ ے دستمال ڪاغذے را همراہ ریمل روے تخت پرت ڪردم.
نگاهے بہ اتاق انداختم،ڪاملا مشخص بود من آرایش ڪردہ بودم و بہ اجبار خانوادہ پاڪ ڪردم!
در دل گفتم ڪاش بتوانم اول مادر عسگرے را بہ اتاق بڪشانم این میدان جنگ را ببیند و فرار ڪند!
بالاخرہ مادرشوهر بود!
جلوے آینہ ایستادم تا از وضع ظاهرے ام مطمئن شوم،سارافون بلند آبے رنگ سادہ اے همراہ با شلوار سفید پوشیدہ بودم.
روسرے آبے رنگم را براے بار اول بہ اصرار مادرم طرح لبنانے بستم.
همانطور ڪہ خودم را در آینہ نگاہ مے ڪردم گفتم:تا چند دیقہ دیگہ چہ شود!
بشڪنے زدم و ادامہ دادم:پسرِ عسگرے پَر!
هم زمان با بشڪن زدنِ من صداے زنگ آیفون بلند شد.
سریع ڪلید در اتاق را برداشتم،صداے پدر و مادرم مے آمد ڪہ در هول و ولا بودند.
بہ سمت در رفتم،نباید ڪسے وضع اتاق را مے دید!
در را قفل ڪردم.
صدای باز شدن در آمد،ڪنجڪاو شدم خانواده ے عسگرے را ببینم!
خواستم به سمت پنجره بروم که کف پایم درد گرفت!
زیر پایم را نگاه کردم،یڪے از رژها لہ شده بود!
همانطور ڪہ لنگان لنگان بہ سمت پنجرہ مے رفتم گفتم:راست گفتن چاہ نڪن بهرِ ڪسے اول خودت دوم ڪسے!
ڪنار پنجرہ ایستادم،خانم و آقاے عسگرے سریع وارد شدند.
زیر لب گفتم:اڪہ هے نشد ببینمشون!
پسرے وارد حیاط شد،قدش تقریبا بلند بود؛نمے توانستم خوب صورتش را از پشت پردہ ببینم.
ڪت و شلوار سورمہ اے رنگے همراہ با پیراهن سفید پوشیدہ بود.
همانطور ڪہ جعبہ ے شیرینے در دست داشت در را بست،در حالے ڪہ بہ سمت خانہ قدپ برمے داشت بلند گفت:سلام!
من هم از پشت پنجرہ آرام گفتم:سلام پسرِ عسگرےِ معروف!
داشت وارد خانہ میشد ڪہ نگاهش بہ سمت پنجرہ ے اتاق افتاد!
دقیق تر نگاہ ڪرد،انگار مرا دید!
من هم صورتش را دیدم!
چهرہ اے ڪہ تصور میڪردم را داشت اما دلنشین تر!
سریع نگاهش را از من گرفت و وارد شد.
با ڪف دست محڪم روے پیشانے ام ڪوبیدم و گفتم:الان فڪ میڪنہ من چقد شوهر ندیدہ م!
سرم را برگرداندم،نگاهم بہ موڪت افتاد.
روے تمام موڪت قرمز شدہ بود!
ڪف پایم را نگاہ ڪردم،ناخواستہ خراب ڪارے ام بهتر جور شد!
خواستم رژ را بردارم ڪہ یادم افتاد براے نوراست،خم شدم و برش داشتم.
همانے بود ڪہ طاها برایش خریدہ بود،اگر طاها برایش باد هوا هم میخرید مثل جانش از آن مراقبت میڪرد!
این بار محڪمتر با ڪف دست بہ پیشانے ام ڪوبیدم:نورا تیڪہ تیڪہ م میڪنہ دیگہ بہ پسر عسگرے نمے رسم!
سرم را تڪان دادم و دوبارہ رژ را نگاہ ڪردم،گویے بہ جاے پا یڪ تریلے هجدہ چرخ از رویش رد شدہ بود!
فاتحہ ام را خواندم:چہ واسہ شوهر ڪردن استرس داشتم! دیگہ ڪلا حل شد،روحم شاد و یادم گرامے باد!
فڪرے بہ ذهنم رسید،چہ خوب میشد نورا را بہ اتاق بڪشانم تا ببینید و اَلَم شَنگہ راہ بیندازد....
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
زندگی یڪ بازتاب است...
آنچه می فرستی ، باز می گردد...
آنچه می ڪاری ، درو می ڪنی...
آنچه می دهی ، می گیری...
زندگيتان بازتاب تمام خوبيها...❤️
💕لطفا در دعاهاى سحرتان ما رو فراموش نكنيد...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود