eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.2هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
10.1هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🕯 #پویش_مردمی سالگرد #شهید_ابراهیم_هادی و اربعین فراق سپهبد #شهید_قاسم_سلیمانی دوستان شهید هادی.... عاشقای شهید قاسم سلیمانی... #سریع بیاد اینجا عضو شید که برای انجام کارای یادواره به کمکتون نیا داریم...😊✋🏻 *🔗لینک واتساپ:* https://chat.whatsapp.com/D5QgQzecRhZ0dRYrAZDjZ0 *🔗لینک ایتا:* https://eitaa.com/shahidhadi_shiraz 🖤🍃🍂🌺🌸
جاے شهید بیضائی خالی ڪه....😔 میگفت: 🔸ما قدر حضرت اقارا نمیدانیم در سوریه و عراق زرمندگان بدون وضو به تصویر حضرت امام خامنه ای دست نمیزنند.... 🔸خیلی دوست داشت یه دختر خدا بهش بده اسمشو بذاره کوثر؛وقتی دختردار شد اسمشو گذاشت کوثر. شب عملیات بهش گفت بیا کوثر زنگ زده باهاش حرف بزن گفت:دیگه از کوثرم گذشتم...💔 (اگر دعوت کنند حضرت زینب(س)است بس سلام بر شهادت) #شهیدمحمودرضابیضائی #سالروزشهادت #یادش_باصلوات #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💠سردار نوعی اقدم از فرماندهان جبهه مقاومت در مراسم ششمین سالروز شهادت شهید محمودرضا بیضائی: 🍃🌸شهید محمودرضا بیضائی نزدیکترین شهیدِ مدافع حرم به حرم مطهرحضرت زینب (س) است. زمانی که دشمن در حال حمله به حرم حضرت زینب (س) بود ،#محمودرضابیقرارترین فرمانده مقاومت بود که فریاد میزد " کلنا عباسک یا زینب" تثبیت و امنیت کامل با محمودرضا محقق شد..‌ او پس از اطمینان از امنیت حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید ... #سالروزشهادت #یادش_باصلوات #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_بیست و هشتم #منبع_کتاب_سرّسر دو ساعت راه
بیست و نهم دیدن دوباره بچه ها احساس زندگی را در وجودم به جریان انداخت. دلتنگشان شده بودم و آنها هم مشتاق دیدنم. پدرشان چیزی از ماجرای فوت بابا نگفته بود و آن ها کنجکاو جویای حال تک تک اعضای فامیل بودند.من هم بیماری مادر را بهانه کردم :"باید چند روز می ماندم از او پرستاری می کردم" بیشتر از این حوصله تعریف کردن نداشتم. از شوق دیدار من خانه را برق انداخته بودند. زهرا چای دم کرده بود و با کمک فاطمه شام آماده کرده بودند. ماکارونی محصول مشترک دو خواهر بود. چقدر خانم شده بودند. وقتی این رفتارشان را دیدم دلم گرم شد. روز اول و دوم را به کارهای عقب افتاده خانه رسیدم. لباس چرک ها و حمام و دستشویی و کف آشپزخانه را شستم. گاز و یخچال را تمیز کردم. تا بچه ها بودند خوب بود همین که مدرسه می رفتند و آقا عبدالله هم می رفت پادگان، آتش بر دلم آوار می شد. بعد از نماز هایم وقتی را برای خواندن قرآن برای پدر می گذاشتم. سه ماه تا اسفند را هر طور بود گذراندم. سبدهای گل آماده شده را داخل کارتون بزرگی چیدم. و لباس های سفر بچه ها را بستم. همه چیز را به عبدالله سپردم. با آن آرامش و مهر همیشگی کلامش، حکایت بابابزرگ خوبی که هروقت به دیدنمان می آمد دست پر بود و خانه با حضورش گرم و گیرا می شد و فردا که به شیراز برسیم دیگر نمی بینیمش، گفت. بچه ها بغضشان ترکید. بیشتر گریه شان را توی راه مردند و تا شیراز بق کرده بودند. دل و دماغ توی سرو کله هم زدن را نداشتند. اگرچه شیراز برایشان صفای همیشگی را نداشت و دماغشان را تازه می کرد، ولی بهترین کار این بود که خودمان همه چیز را بگوییم تا از دیگران بشنوند. تعطیلات تابستان را هم در شیراز گذراندند. بچه ها را پیش مادر گذاشتن و خودم برگشتم سبزوار. نمی دانستند قرار است از سبزوار برویم. من هم چیزی نگفتم تا تعطیلاتشان خراب نشود. دوتایی با کمک هم همه وسایل را جمع کردیم و گذاشتیم توی هال. خانه را هم برای مستاجرهای بعدی تمیز کردم. آقا عبدالله کلید را به همکارانش سپرد و گفت:"تا ما برویم و با بچه ها را آماده کنیم وسایل را همکارها می برند. ماهم با هواپیما خودمان را می رسانیم، اراک." خانه بزرگ اراک با سه اتاق و یک هال و پذیرایی ال شکل جای فراخ و راحتی برای بچه ها بود. با دخترخاله هایشان سرگرم مرتب کردن اتاق و چیدن وسایلشان شده بودند. سیمین وقت خوبی آمده بود. برای چیدن وسایل دست تنها نبودم خانه خیلی زود مهیای سکونت شد. تا باز شدن مدارس سینین و دخترهای مهمان ما بودند و بچه ها که دورشان را شلوغ می دیدند برای ماندن آمادگی بیشتری پیدا کردند. اگر می خواستم از ترس وابسته شدن به در و همسایه و دوباره دل کندن با کسی رفت و آمد نکنیم که نمی شد، اگر هم می خواستم دوستان جدیدی پیدا کنیم که شاید چند ماه بیشتر، نمی ماندیم و باز قصه تکراری خداحافظی و دل کندن و فراموش کردن. .. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت بیست و نهم #منبع_کتاب_سرّسر دیدن دوباره ب
ام برخلاف آب و هوای سرد و استخوان سوز اراک با هرکدام از مردم آن جا که آشنا می شدیم مثل عضوی از خانواده، دیگر رها کردن و بی توجهی برایشان معنا نداشت. اولین دوستمان همسایه دیوار به دیوار بود که روز اول بعد از تمام شدن اسباب کشی و شستن، حیاط، برای سلام و خوش آمد گویی در خانه را زد. با اینکه شرایط پذیرایی نداشتم تعارف کردم. نپذیرفت و قول داد در فرصت بهتری بیاید. همان روز اول آمارمان را در آورد که بچه کجا هستیم. کنجکاو بود بداند زندگی فرمانده تیپ ۴۶قدر،شباهتی هم با فرمانده قبلی که همین جا می نشستند دارد!؟ خودش هم شیرازی بود و پرستار بیمارستان و همسرش راننده تاکسی. نقطه مشترکمان برای دوستی و رفت و آمدهای بعد از آن همشهری بودنمان بود. کم کم خریدهای خانه و ایستادن در صف طولانی نانوایی، رفت و آمد بانک و پرداخت قبض و برق و گاز باب آشنایی های بیشتر با همسایه های دیگر را هم باز کرد. اگر ختم قرآن و زیارت آل یاسین دعوت می شدم. می رفتم. هم به احترام دعوتشان و هم نکات تفسیری خوبی که در کلاس ها گفته می شد. دعا که تمام می شد با خانم ها کمی دور هم نشستیم و از هر دری حرف می زدیم. می گفتند:"تا حالا همسر نظامی را سر صف نانوایی و کوپن روغن و برنج ندیده بود و معمولا این کارها را به سربازهای تحت امورشان می سپارند" گفتم:"برای من که فرقی ندارد. چه همسر یک نظامی چه یک کارمند ساده. شوهرم نیست باید بتوانم از پس کم و کسری های خانه بربیایم" به رفت و آمد کلاس های قرآن، چندی بعد رفت و آمد دوستانه هم اضافه شد. هر روز به هم سر می زدیم. خصوصا همسایه کناری که پسرش و علیرضا هم بازی های خوبی برای هم بودند. هفته ای دو روز با اصرار زیاد خانم خانه ناهار مهمانشان، بودیم... ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
مراسم سالگرد شهادت #شهید_ابراهیم_هادی و اربعین فراق سردار دلها #شهید_قاسم_سلیمانی در #شیراز لطفا با #نشر این مطلب ما رو در برگزاری هرچه بهتر و با شکوهتر مراسم یاری کنید. *🔗لینک واتساپ:* https://chat.whatsapp.com/D5QgQzecRhZ0dRYrAZDjZ0 *🔗لینک ایتا:* https://eitaa.com/shahidhadi_shiraz 🖤🍃🍂🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاحسین: 🍃🌺 ڪاش هر روز صبح یادمان مے افتاد ڪہ چہ قدر دوستمان دارے و برایمان دعا مے ڪنے...💚 سلام امام زمانم "دوسـ❤️ـٺٺ دارم" و براے ظهورتــ دعا مے کنم! 💓 #اللهم_عجل_لولیکـ_الفرج💓 #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
مراسم سالگرد #شهید_ابراهیم_هادی و اربعین فراق سپهبد #شهید_قاسم_سلیمانی در #شیراز *🔗لینک واتساپ:* https://chat.whatsapp.com/D5QgQzecRhZ0dRYrAZDjZ0 *🔗لینک ایتا:* https://eitaa.com/shahidhadi_shiraz 🖤🍃🍂🌺🌸
#داستان_های_اخلاقی ✍️ داستان #شهید عباس بابایی و استاد زن آمریکایی زبان انگلیسی 🔸در بدو ورود به نیرو هوایی باید یک سری‌ آموزش‌ها می‌دیدیم که از آن جمله آموزش زبان انگلیسی بود. در کلاس زبان من به عنوان هنرجو سمت ارشدی کلاس را داشتم. با ورود عباس بابایی به کلاس به عنوان دانشجو می‌بایست ایشان ارشد کلاس می‌شد‌ اما عباس از این کار ‌امتناع می‌کرد. 🔹در این کلاس من با این شهید بزرگوار آشنا شده و با هم رفیق شدیم. ایشان شخصیت خاصی داشتند واز همه متمایز بودند. در آن دوران بیشتر استادان زن بودند از جمله استاد کلاس زبان که یک زن ‌امریکایی بود. آمریکایی‌ها می‌خواستند از این طریق فرهنگ منحوس غربی را به جوانان این مرز وبوم تحمیل کنند. عباس همیشه می‌گفت: اینها ماموران CIA هستند و در قالب استاد، جاسوسی می‌کنند. 🔸همانطور که گفتم ایشان اخلاق بخصوصی داشتند. انسانی متواضع و با اخلاص بودند که من شیفته او شده و تا پایان دوره با هم بودیم. این استاد زبان برای اینکه فرهنگ مبتذل غرب را رواج دهد، به دانشجویان پیشنهاد شرم‌آوری داد که، اگر کسی‌امتحان پایان ترم را ۲۰ بگیرد من یک شب با او خواهم بود. بعد از اعلام نمرات عباس ازهمه نمره‌اش بیشتر بود. او ‌امتحان را ۱۹ گرفته بود. 🔹من برگه او را که دیدم تعجب کردم زیرا او یک کلمه ساده را غلط نوشته بود و آن استاد هم به عباس گفت: تو عمدأ این کلمه را غلط نوشته‌ای تا با من نباشی. آنجا بود که من به عظمت روحی عباس پی بردم. ایشان با این کار درس #تقوا و #عفت و بزرگواری را به دیگران آموخت. 👤راوی:عظیم دربند سری #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.co
🌴از سرشب حالتی داشت که احساس کردم میخواهد #چیزی به من بگوید بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: "بابا خبر داری #ضد_انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده اجازه میدی #برم اونجا؟" 🌴گفتم: #بله چرا اجازه ندم فرمان امامه همه باید دفاع کنیم، گفت: میدونید اونجا چه خبره! جنگ جنگه #نامردیه؛ احتمال برگشت ضعیفه! گفتم: میدونم از همون اول که به دنیا اومدی با خدا #عهد کردم که تو را وقف راه حق و دین کنم آرزویم بود تو در #این_راه باشی. 🌴خندید و صورتم را بوسید بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: "آن شب آقاجان #امتحان_اللهیش را خوب پس داد! " نقل از: پدر شهید #شهید_محمود_کاوه برای شادی روح شهدا صلوات #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
شهید " محمود رضا بیضایی "قبل از ازدواجش همیشه دوست داشت که در آینده دختری داشته باشه و اسمشو بذاره کوثر ؛ بعد ازدواجش هم خدا بهش دختری داد و اسمشو کوثر گذاشت. شب یکی از عملیات ها بهش گفتند که امکان تماس با خانواده هست نمیخوای صدای کوثر کوچولوت رو بشنوی؟؟؟ گفت: از کوثرم گــــــــــذشتم....💔 🔅تلنگر : اونا از "کوثرهاشون دِل کَندن، اما مانمیتونیم از گناهامون دل بِکَنیم؟ #زندگی_شهدایی🍃🌹 برای شادی روح شهدا صلوات #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_سی ام #منبع_کتاب_سرّسر برخلاف آب و هوای س
چندبار هم من دعوتشان کردم با غذاها و حلیم بادمجان شیرازی که پای ثابت همه سفره هایمان بود. اصلا اسم دعوت و مهمانی که می آمد آقا عبدالله انرژی می گرفت. لیست می خواست تا هرچه لازم داریم برایم بخرد. سفارش همیشگی اش هم حلیم بادمجان بود. سرمای بی حد و اندازه اراک را با گرمای جمع دوستان و همکاران آقا عبدالله می گذراندیم. برف راه کوچه و خیابان ها را می بست. پشت بام را هم که پارو می کردیم و برف هایش را توی کوچه می ریختیم. علیرضا و پدرش شال و کلاه می کردند و یک ساعت روی پشت بام برف پارو می کردند و وقتی بر می گشتند سر بینی قرمز بود و انگشت های دست و پایشان حس نداشت، ولی نمی‌دانم چقدر به علیرضا خوش گذشت که آرزو می کرد باز هم برف روی پشت بام بنشیند و پارو به دست به کمک پدرش برود. بچه ها را که راهی مدرسه می کردم از جلوی در آیه الکرسی می خواندم و فوت می کردم بهشان. سال های دبیرستان زهرا همان جا تمام شد. پشت کنکوری بود و سخت درس می خواند. فاطمه هم سال بعد پیش دانشگاهی می خواند و به خواهرش ملحق می شد. منتظر بودیم زهرا کنکور را بدهد و ماه های پایانی تابستان را برگردیم شیراز. همان روزها بود که آقا عبدالله از پادگان برگشت و شب وقتی همه اعضای خانواده دور هم نشسته بودیم خبر از یک وام پنج میلیونی خودرو داد. بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. اصلا معلوم نبود بتوانیم این وام را بگیریم یا نه. دلم نمی آمد دلشان را بشکنم اما مجبور بودم حقیقت را به یادشان بیاورم. گفتم:"مگر فراموش کردید وام گرفتیم تا خانه شیراز را تمام کنیم. چند ساله که فقط برگردیم شهر خودمان باید مثل ده پانزده سال پیش مهمان خانه،مادربزرگتان باشیم" آقا عبدالله شنونده بود. نه حرف مرا رد کرد و نه توی ذوق بچه ها می زد. تصمیم را بر عهده خودمان گذاشته بود. هنوز نه پولی جور شده بود و نه ماشینی در کار بود علیرضا مدلش را هم سفارش می داد و دخترها هم تایید می کردند. " بابا میگن آردی ماشین خوبیه، اتاقش پژو و موتورش پیکان تقویت شده هست" "آره بابا، ولی با پنج میلیون نمی تونیم آر دی بگیریم! فکر کنم یه چند میلیونی باید بزاریم روش" "خوب ما هم سعی می کنیم کمتر خرج بزاریم روی دستتون که اذیت نشید" "شماها که خرجی ندارید. خیلی هم ازتون ممنونم. هم شما و هم مادرتون تا حالا هم رعایت کردید. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_سی_ویکم #منبع_کتاب_سرّسر چندبار هم من دعو
علیرضا شروع کرد از خصوصیات آردی گفت و دخترها بیشتر از اینکه مدل ماشین برایشان مهم باشد در فکر رنگ آن بودند. تا چند روز کار بچه ها و پدرشان شده بود سرکشی به نمایشگاه‌های ماشین و پرس و جوی قیمت ها و انتخاب رنگ و مدل دلخواه بچه ها، اما هرچه می گشتیم کمتر چیزی پیدا می شد که به پولمان بخورد. بالاخره دوست آقا عبدالله، آقای رجبی، که سالها از جیب هم خبر داشتند و موقعیتشان فرق چندانی با هم نمی کرد گفت :"هر چقدر کم داری از من بگیر و هروقت بدهی هایت به این طرف و آن طرف تمام شد، پول من را بده. هیچ عجله ای هم برای برگرداندنش نکن. با دو میلیون پولی که آقای رجبی قرض داد می شد یک آردی خرید. آقا عبدالله این قدر مشغله اش زیاد  شده بود که دیگر فرصت پیگیری ماجرای ماشین را نداشت. کل پول را به آقای رجبی سپرد و گفت:"خودت می دانی. یک ماشین تر و تمیز برایمان پیدا کن" او هم که شنیده بود یکی‌از دوستانش ماشین صفرش را می خواهد بفروشد به خاطر ما رنج سفر تا تهران را به دوش کشید و دو هفته بعد با ماشینمان جلوی در خانه بود. بچه ها خانه بودند. بچه ها خانه بودند. در باز کردم. کلید پارکینگ را خواست. علیرضا را صدا زدم. تا در پارکینگ را برایش باز کند و زود بیاید آشپزخانه. یک پارچ شربت آبلیمو آماده کردم با لیوان و بشقاب توی سینی گذاشتم و علیرضا خواستم که برای مهمانمان ببرد. پنج دقیقه بعد صدای خداحافظی شان آمد. بچه ها با صدای بسته شدن در از اتاقشان بیرون آمدند. علیرضا پشت فرمان نشست. ضبط و ترمز دستی و کلاج و ترمزش را چک می کرد. دخترها هم دور ماشین می چرخیدند و سرتاپایش را بر انداز می کردند. خوب که از دیدن ماشین سیر شدند برگشتند توی خانه و سوال هایشان شروع شد که بابا کی می رسد؟ بگوییم امشب ببردمان یک گشتی توی شهر بزنیم؟ آقا عبدالله که از پادگان برگشت یک دقیقه هم ننشست. تا بچه ها دوره اش کردند پیش قدم شد و گفت:"پاشید بپوشید بریم بیرون" خیابان گردی برای بچه ها مثل یک تفریح یک روزه پرهیجان گذشت. آقا عبدالله خیلی حرف برای گفتن داشت. از تعریف ماشین گرفته تا سادگی شهر اراک و کنکور زهرا و آخرین روزهای زندگی اینجا. وقتی لب به صحبت باز می‌کرد من و بچه ها سراپا گوش می شدیم. این از هر سرگرمی و تفریحی برایمان دلچسب تر بود. برگشتیم خانه. "بفرمایید بردم دور اراک را نشونتون دادم" فاطمه خندید:"دور اراک! آره کمربندی رو می گید" "خوب مگه کمربندی دور اراک نیست؟" "خودش چی؟" "این خودشه دیگه، الان مگه ما کجا وایسادیم.؟" من که حریف زبانش نمی شدم. دخترها هم گاهی عه پایش مزه می ریختند، گاهی هم با سکوت و لبخندشان شوخی بابا را تایید می کردند. بهترین خبر بعد از خرید ماشین، بازگشت به شیراز بود که دوباره هوش و حواسم را به خودش معطوف کرد. خداحافظی با در و همسایه و جمع و جور کردن اثاث و گرفتن پرونده تحصیلی بچه ها.. اگر زهرا همین جا قبول می شد مانده بودم چه کار کنم. بگذاریمش و برویم یا قید دانشگاه را بزند. هر روز گوشه ای از کارها را می گرفتم و وسایل ریز و درشت را در جعبه می گذاشتم و چسب می زدم. ظروف شکستنی را روزنامه پیچ می کردم و زودتر از هر وسیله دیگری جایش را مشخص می کردم. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
*🌹بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌹* *🤚اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان"عج"* السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا ابا صالحَ المهدیّ یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدی و مولایَ ! الاَمان الاَمان... 🌺🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌺 [📖] ** که در زمان غیبت امام زمان"عج" باید مرتب خوانده شوند: ﷽ *🌤[ دعای عصرغیبت]🌤* ﷽ اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ.! *🌦[ دعای غریق ]🌦* یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک *🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷* ** ┅─═ঊঈ🌿🌸🌿 *​​​اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی «عج»​​​*🌹 💠گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا💠 💠عضویت با👈🏻09178314082💠 🌹شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌹 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید https://sapp.ir/golestanekhaterat http://eitaa.com/golestanekhaterat 💠💠💠💠💠
#یا_ثارالله❤️ آورده صبا🌤 از گذرٺ عطرِ خدا را تا روزےِ ما نیز ڪند ڪربُبلا را انگار ڪه فهمیده نسیمِ سحرے باز 🌈 صبح اسٺ و دلم لڪ زده ایوانِ طلا را #السلام_علیڪ_یااباعبدال️له✋ #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: من با تجربه می‌گویم: میزان فرصتی که در بحران‌ها وجود دارد، در خود فرصت‌ها نیست. اما شرطش این است که نترسید و نترسیم و نترسانیم. #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
جاےشهید همت خالی ڪه......😔 🔸همسرش میگفت: همیشه به ابراهیم میگفتم اگه بدون ما بری بهشت گوشاتو میبرم،وقتی پیکرشو آوردن دیدم اصن سر نداره.....💔 🔹بهش میگفتم ابراهیم چشمات خیلی خوشگله مطمئنم خدا هم خاطر خواه چشمات میشه ،پیکرشو که اوردن دیدم خدا چشماشو با قابش برداشته و برده....💔 #شهیدمحمدابراهیم_همت #یادش_صلوات #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔶 #امام_خامنه ای: 🔸آنچه که مهـم است حفظ راه شهـداست یعنی پاسداری از خون شهدا. این وظیفه اول ماست. در قبال شهدا همه هم موظّفیم نه این که بعضی وظیفه دارند و بعضی نه. دشمنان می خواهندیادشهدااحیانشود.. #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
👆خاکریز خاطرات ۱۸۴ 🌸 مهریه‌ی معنوی برای ازدواج #شهیدجهان‌آرا #ازدواج #قرآن #ساده‌زیستی #مهریه #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_سی_ودوم #منبع_کتاب_سرّسر علیرضا شروع کرد
بالاخره روز موعود فرا رسید. روز اعلام نتایج کنکور و تعطیلات تابستان و برگشت به شیراز. آقا عبدالله روزنامه به دست آمد. خودش اسم زهرا را پیدا کرده بود و دورش خط کشیده بود. همه مان را صدا کرد و نشست. روزنامه را جلویمان باز کرد و صاف انگشتش را روی زهرا اسکندری گذاشت. نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. بغلش کردم و بوسیدمش. پدرش هم همینطور. با دلسردی گفت :"ولی بابا ما که داریم برمی گردیم شیراز. قبول شدن من چه فایده داره" آقا عبدالله گفت:"ما از قبولیت خوشحالیم و جلوی پیشرفتت رو هم نمی خوایم بگیریم. ولی هنوز اول راهی. بهتره با ما بذگردی شیراز. اینطوری کنار خانواده ای به درست هم می رسی" زهرا مرا نگاهی کرد و لب‌هایش را جوید و بعد از مکث کوتاهی گفت" من خودم هم وابسته ام. اصلا بدون شماها نمیتونم زندگی کنم" " به هرحال ما به نظرت احترام میزاریم باباجون" " ممنون ولی.. " " می خوای فعلا تابستون رو سر کنید، تا روز ثبت نام وقت هست اون جا فکراتو بکن" "نه بابا، هرچی فکر میکنم تنها راه، موندن پیش شماست. دوباره کنکور میدم" " عقب نمونی مادر؟! یه سال هم یه ساله ها" " خوب چی کار کنم؟ بعد عمری داریم برمیگردیم شهرمون. حالا نیام؟ " " تو که ثبت نام کردی من از رفتنمون خبر نداشتم بابا" زهرا خم به ابرو نیاورد. با اینکه همه شاهد ماه‌ها تلاشش برای خواندن و قبولی در رشته شیمی بودیم. آقا عبدالله روزنامه را تا کرد و کنار گذاشت. جوراب‌های را در آورد و در هم گلوله کرد و روی روزنامه گذاشت و به پشتی تکیه داد و به زهرا نگاه کرد:" اگر اینجا موندگار بودیم می گفتم درست را ادامه بده و فکر هیچ چیزم نکن. ممکنه چندسال شیراز بمونیم بعد تنهایی و دوری خسته و پشیمونت نکنه؟" همان که می خواستم شد. بی آنکه میل قلبی ام را تحمیل کرده باشم دخترم به دلش افتاد که لا ما برگردد. آخرین چای دورهمی این خانه را خوردیم و شب را گذراندیم و صبح با ماشین خودمان راهی شیراز شدیم. تعطیلات با بردن بعضی از اثاثیه و ماندن بچه ها به فصل جدیدیاز زندگی مان گره خورد و بعد از سال ها، در شهرم بی دغدغه خانه به دوشی در خانه نیمه تماممان آرام و قرار گرفتیم. آقا عبدالله بالای سر کارگرها ایستاد و پاییز نشده هر طور بود خانه را قابل سکونت کرد تا از بلاتکلیفی و دور خانه های مردم راحت شدیم. فامیل که حرفی نداشتند. مادر و خاله جان و آقا اسدالله با دل و جان پذیرای ما بودند، اما برای خودم هم سخت بود که مثل مهمان شال و کلاه کنم از این خانه به آن خانه. خانه آنقدر ها هم قابل سکونت نبود. دیوارها هنوز گچ و سفیدکاری نشده بود و سیم های تو کار برق هنوز از سقف به دیوار و از دیوار به گوشه کنار خانه پیدا بود. جای پنجره ها که هیچ، جای چارچوب آهنی شان هم خالی بود. ریگ های ریز کف حیاط اوم را یاد شهربازی دوران کودکی می انداخت و خاک و سیمان جلوی در، اگر نم بارانی می زد، گل می شد و هرکس از بیرون پایش را توی خانه می گذاشت رد کفش های گلی اش می ماند. زندگیمان را با حضور وقت و بی وقت نجار و بنا و نازک کار شروع کرده بودیم. کاشی کار و در و پنجره ساز هم پای ثابت اعضای خانواده شده بودند.. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_سی_وسوم #منبع_کتاب_سرّسر بالاخره روز موع
بیش از نود روز که از رفت و آمد و خرج و برج ها گذشت، تازه می شد راحت به دیوار کوته اوپن آشپزخانه ات تکیه دهی و یک دل سیر اتاق های دوبلکس و در و پنجره و نمای بیرون را نگاه کنی و خستگی این سه ماه از تنت بیرون برود. همه روفت و روب ها و سابیدن های این مدت یک طرف، گچ های خشک شده ذوی در و پنجره طرف دیگر. با آقا عبدالله یک شستشوی اساسی به خانه دادیم تا به معنای واقعی قابل سکونت شود. بقیه وسایل را، که تا تمام شدن بنایی گوشه پارکینگ چیده بودیم، آوردیم و بچه ها هرکدام سرگرم چیدن وسایل اتاقشان شدند. من هم برای سروسامان دادن آشپزخانه دست به کار شدم. حکم ماموریت آقا عبدالله که قطعی شد، شاید یک ماه هم از تمام شدن کارها و جاافتادنمان در خانه نمی گذشت. به او گفتم. :"دل می کنم از این خانه زندگی و مثل همه این سال ها که گذشت یک مختصر لوازمی برمی دارم با تو می آیم کوار" بچه ها دیگر بزرگ شده بودند و هرکدام برای خودشان برنامه ای داشتند. زندگی و آینده شان به همین چندسال بستگی داشت. آقا عبدالله هم حرفش همین بود و می گفت نمی شود نادیده شان گرفت. زهرا چندماه پیش به خاطر ما قید دانشگاه را زد. امسال هردو پشت کنکوری بودند. نمی شد هدفشان را فدای خانه به دوشی ما کنند. کوار هم تا شیراز یک ساعتی راه بیشتر نبود. این حرف های آقا عبدالله بود که برای ماندن قانعم کرد. بدهی هایمان سبک شده بود که زهرا و فاطمه دانشگاه قبول شدند. خیلی خوشحال بودند. ماهم همین طور. این بار هم می خواستند یکی شان در خانه بماند تا درس آن یکی تمام شود بعد برود دانشگاه. رعایت حال مارا می کردند. می گفتند:"شهریه بالاست و یک دانشجو هم در خانه باشد به قدر کافی خرج برمی‌دارد چه رسد به هردوی ما. قسط خانه و خرید ماشین هم که هست. ما راضی هستیم که امسال یک نفرمان برود" اما آقا عبدالله قبول نکرد :"با توکل درستون رو شروع کنید. از بعضی خرج ها میزنیم و قرض می کنیم. دوباره وام می گیریم و... بالاخره جور میشه. شما برای قبولی زحمت کشیدید. نذارید زحماتتون هدر بره" دخترها پذیرفتند. تا روز ثبت نام مدارکشان را جور کردند. پول ترم اولشان را قرض کردیم تا ترم های بعدی ببینیم خدا برایمان چه می خواهد. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#شهیدانه🌹🍃 محمد گفته بود: من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا(سلام الله علیها) است. من هم فرمانده گردان یا زهرا(سلام الله علیها) هستم...  صبح 5 اردیبهشت، یکدفعه صدای انفجار خمپاره آمد. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود. محمد را از سنگر بیرون آوردند. شکاف عمیقی در پهلوی چپ او بود. بازوی راست او هم غرق خون بود.  یکی از دوستانش از شهادت محمد بسیار ناراحت بود. شب در خواب او را دید در حالی که خوشحال و با نشاط بود. لباس فرم سپاه هم بر تنش بود. چهره اش خیلی نورانی تر شده بود.  از محمد پرسید: محمد! این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟  محمدرضا تورجی زاده در حالی که می خندید گفت: من حتی آقا امام زمان (عجل الله فرجه الشریف) را در آغوش گرفتم.. #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
با سلام دوستان عزیز شهید هادی ما برای مراسم سالگرد شهادت شهید هادی و چهلم حاج قاسم عزیز به کسی که برامون کلیپ و تیزر بسازه نیازمندیم اگر کسی هست بهمون خبر بده ۰۹۱۷۸۳۱۴۰۸۲ آوردیده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا