🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#مخصوص_والدین
🔴 اگر نوجوان احساس کند شما
به او اهمیت می دهید،
در همه مشکلاتش با شما مشورت می کند...
و شما به راحتی می توانید بر
رفتارهای او کنترل بیش تری
داشته باشید...
❣کلیک کن تا با نوجونت دوست شی☺️👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔴فوری
📣 بررسی لایحه مبارزه با تامین مالی تروریسم دو ماه به تعویق افتاد
🔺بعد از مذاکرات علی لاریجانی با عراقچی معاون وزیر خارجه، قرارشد بررسی و رای گیری درباره لایحه مبارزه با تامین مالی تروریسم دو ماه به تعویق بیفتد.
✍روشنگری شبکه های آتش به اختیار رسانه ای جبهه انقلاب از شب گذشته تا الان نقش بسزایی در این عقب نشینی آشکار داشته است.
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
بچهها؛
اگر شیطون از آخرِ خاکریزِ نفسِ ما بیاد تو،
#روضه ما رو نگه میداره،
#هیئت ما رو نگه میداره...
🎈| #حاج_حسین_یکتا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
#ازدواج_دانشجویی
دختر و پسری که تو #دانشگاه
همدیگرو پسندیدن،
فقط هویت دانشگاهی هم رو دیدن،
درحالی که ممکنه تو خیلی چیزها
با هم تفاوت داشته باشن...
بهمین دلیل بهتره، دانشجوها
#خواستگاری رو حتما تو خونه و
باحضور خانوادهها انجام بدن
تا خارج از فضای دانشگاه باشن...
حتی خواستگاری تو واحد مشاوره
دانشگاه هم تفاوتهای فرهنگی رو
نشون نمیده،و خوب نیست.
https://eitaa.com/javanan_eng
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌸🍃 وقتی تو رفته باشی ، کامل نمی شود عشق ... بعد از تو تا همیشه ، این قصه ناتمام است ... ✌️ پ.ن
سرنوشت #عبای اهدایی مقام معظم #رهبری به #شهیدسعیدبیاضےزاده از زبان #پدرشهید
#پدرشهیدبیاضےزاده با بیان اینکه #شهیدبیاضےزاده ارادت خصی به #رهبر معظم انقلاب داشت، خاطرنشان کرد: همیشه تاکید داشت باید به حرف های حضرت آقا عمل کنیم چرا که ایشان نایب #امام_زمان (عج) هستند و باید گوش به فرمانشان باشیم؛ از آنجا که سعید جزو #نخبگان بود، یک مرتبه به دیدار #رهبری رفت و از آنجا که عبای خود را نبرده بود، رهبری به او عبایی هدیه کردند؛ وقتی به خانه آمد از او خواستیم عبای اهدایی رهبر را نشان دهد که گفت من لیاقت آن عبا را نداشتم و آن را به استادم هدیه کردم.
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
#خـاطرات_ناب
یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود
و می رفت❗️
رسید به چراغ قرمز 📍
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
خلاصه چراغ سبز شد 🍃
و ماشینا راه افتادن 🚗 و رفتن
من رفتم سراغش
بهش گفتم: چطور شد یهو❓
حالتون خُب بود که❗️
یه نگاهی به من انداخت 👀 و گفت: 🗣
"مگه متوجه نشدی ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود
و آدمای دورش نگاهش میکردن
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌
به خودم گفتم چکار کنم❓
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
•|شهید مجید زین الدین|•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
یه روز جمعه بود با هم رفتیم قم.
وقتی رسیدیم اونجا رفتیم جلو ضریح.
داشتیم زیارت میخوندیم، برگشت بهم گفت: " احمد آدم باید زرنگ باشه، ما از تهران اومدیم زیارت حضرت معصومه (س)؛ باید در عوضش از بی بی معصومه یه هدیه بخواییم و اونا هم میدن"
بهش گفتم هدیه ای که میخوای چیه؟
برگشت گفت: ✨شــــهادٺ...✨
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#سالروز_شهادٺ
#شهید_عباس_دانشگر
#مدافع_حرم
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
شهیدی که به میلیاردها دلار پول پشت پا زد
امروز سالروز تولد شهید ادواردو (مهدی) آنیلی تنها وارث ثروت خانواده آنیلی مالک باشگاه یوونتوس کارخانه های ماشین سازی فیات، فراری، لامبورگینی، اویکو، لانچیا، آلفارمو،چندین کارخانه صنعتی، بانک های خصوصی، شرکت های طراحی مد و لباس و... است
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
🍃در انجام #ڪار_خیر همیشه پیش قدم بودند. من افتخار داشتم ۲۲سال سربازشون بودم و توی همون اتاقی ڪه ایشون بودن من هم حضور داشتم، به جرات میشه گفت روزی نبود ڪه ایشون #مشکلچند نفر رو #حل نکنه یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری حتی چند بار پیش اومد ڪه پیرمرد ها و پیر زن ها و افراد مختلف به ملاقاتشون میومدند و ایشون با تمام وجودش سعی میکرد مشکل افراد رو حل ڪنه، با اینکه از لحاظ سازمانی چنین وظیفه ای نداشت ولی برای حل مشکل مردم تمام تلاشش رو میکرد.از ڪارگری ڪردن برای خونه سازی افراد نیاز مند گرفته تا تحت تکفل گرفتن بچه های بی سرپرست
و پرداخت هزینه تحصیل. ڪمک برای شروع ڪار و هر ڪار خیری رو ڪه فکرش رو بکنید
به شدت از #غیبت #بیم داشت و از غیبت ڪردن دوری میکرد و جایی ڪه غیبت صورت میگرفت جای نداشت و در آنجا نمی ماند یا بگونه ای عمل میکرد تا فضای بحث تغییر ڪند و اصطلاحاً بحث را عوض میکرد
همیشه اصرار بر نماز #اول_وقت داشتند و همیشه از آنجایی ڪه خودشان عامل به نماز اول وقت بودند از نزدیکان تا آشنایان و دوستان را به نماز اول وقت #سفارش میکردند.
#شهید_محرمعلی_مرادخانی
http://sapp.ir/golestanekhaterat
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۱۱
یقہ ے سارافونم را از حصار دستانش آزاد میڪنم،بہ چشمانش خیرہ میشوم و آرام زمزمہ میڪنم:بیشتر از سیلیت این درد دارہ ڪہ از مردے مثل #علے حرف میزنے!
مبهوت نگاهم میڪند،نفس عمیقے میڪشم و بہ سمت اتاقم قدم برمیدارم.
سڪوت بدے در خانہ حاڪم شدہ،زنگ تلفن سڪوت را مے شڪند.
نورا بے میل تلفن را جواب میدهد:بلہ؟
_سلام! خوبے عزیزم؟
_چند لحظہ گوشیو بدم بہ خودش!
دستگیرہ ے در را میفشارم ڪہ نورا صدایم میزند:آیہ!
بہ سمتش برمے گردم،گوشے تلفن را در دستش تڪان میدهد:مطهرہ س!
مادرم نفس عمیقے میڪشد و روے مبل مے نشیند،رو بہ پدرم میگوید:نترس همیشہ حرف خودتہ! اینم بدبخت ڪن!
چند لحظہ بہ نورا نگاہ میڪنم سپس بہ سمتش مے روم.
گوشے تلفن را از دستش میگیرم:جانم مطهرہ؟
صداے پر انرژے اش مے پیچید:سلام رفیقِ نارفیق! امروز چرا نیومدے مدرسہ؟
آرام میگویم:سلام یڪم حالم بود!
_اِ چت شدہ؟
_هیچے! فشارم افتادہ بود!
_الان خوبے؟
پوزخند میزنم:آرہ خیلے خوبم!
ادامہ میدهم:همینو میخواستے بپرسے؟
خجول میگوید:نہ! راستش مامان و بابام رفتن ختم،محدثہ رم با خودشون بردن،خونہ تنهام گفتم یڪے دو ساعت بیاے پیشم عربے ام باهام ڪار ڪنے اما دیگہ پشیمون شدم ببخشید نمیدونستم حالت بدہ!
سریع میگویم:نہ نہ! الان میام!
_آخہ....
اجازہ نمیدهم حرفش را بزند:پنج دیقہ دیگہ خونہ تونم!
سپس بدون خداحافظے تلفن را قطع میڪنم.
رو بہ مادرم میگویم:مامان و باباے مطهرہ رفتن ختم تنهاس گفت برم پیشش.
پدرم میگوید:لازم نڪردہ!
یاسین مُردد میگوید:مطهرہ ڪہ دختر خوبیہ!
مادرم بہ من زل میزند:برو! ڪتاباے امروزتم ببر ببین معلما چے گفتن.
پدرم با اخم نگاهش میڪند:من باباشم میگم نرو تو میگے برو؟!
مادرم از روے مبل بلند میشود:بس ڪن دیگہ! بہ اندازہ ے ڪافے از دستت ڪشیدم دیگہ حوصلہ ندارم!
نورا نگاهے بہ من و یاسین ما اندازد،لبش را بہ دندان میگیرد و رها میڪند.
آرام میگوید:الان بحثشون بالا میگیرہ،تو سریع برو پیش مطهرہ،منم یہ جورے یاسینو ببرم بیرون!
پدرم برافروختہ میشود:حرف دهنتو بفهم پروانہ! هر چے جلوے بچہ ها بہ دهنت میاد بارم میڪنے!
نورا دست یاسین را میگیرد و بہ سمت اتاقش میبرد.
من هم بے حوصلہ صحنہ را ترڪ میڪنم،چادر نمازم را مرتب تا میڪنم و روے رخت آویز مے اندازم.
با ڪمے جستجو روسرے بلند مشڪے و چادر قجرے ام را مے یابم.
صداے بغض آلود مادرم اعصابم را بہ هم ریخته:نمیفهمے؟! آیہ هادے رو نمیخواد!
پدرم عصبے میخندد:بے جا ڪردہ! نڪنہ میخواد برہ براے من از ڪوچہ و خیابون داماد بیارہ؟!
روسرے ام را سر میڪنم.
مادرم لحنش را ڪمے نرم میڪند:مگہ آیہ چندسالشہ؟! یہ جورے عجلہ دارے انگار چهل سالشہ موندہ رو دستمون! نمیخواد الان ازدواج ڪنہ دست بردار دیگہ.
دلم ڪمے قرص میشود،مادرم را پشتم دارم!
چادرم را هم سر میڪنم و ڪولہ ے مدرسہ ام را یڪ طرفہ روے دوشم مے اندازم.
پدرم فریاد میزند:یہ چیزاییو نمیدونید! همہ ے این ڪارا بہ نفع آیہ س!
_خب بگو مام بدونیم!
پدرم پوفے میڪند و میگوید:آیہ نمیخواد شوهر ڪنہ دیگہ؟
مادرم محڪم پاسخ میدهد:آرہ!
پدرم جدے میگوید:بہ یہ شرط! درسشو ول ڪنہ!
میخواهم بہ سمت در قدم بردارم ڪہ با ذوق بگویم با ڪمال میل ڪہ با جملہ ے بعدے اش خشڪم میزند!
_همین امشبم وسایلشو جمع ڪنہ برہ یزد پیش عزیز!
مادرم با حرص میگوید:چے؟!
_همین ڪہ گفتم!
در اتاق را باز میڪنم،پدرم بدون اینڪہ نگاهم بڪند میگوید:ڪدوم آیہ؟ میذارے هادے بیاد خواستگارے یا مدرسہ رو ول میڪنے براے همیشہ میرے پیش عزیز؟!
گیج لب میزنم:براے همیشہ؟!
مُسمم میگوید:براے همیشہ!
مادرم مبهوت نگاهش را میان من و پدرم مے چرخاند!
ڪنار پدرم مے نشیند:چرا باید بذارم برہ پیش مادرِ تو؟!
انگشت اشارہ اش را بہ سمت مادرم میگیرد:حرفو زدم اینطورے خیالم راحتہ! انتخاب با خود آیہ س!
آب دهانم را فرو میدهم،یا اینجا بمانم درسم را بخوانم و تن بہ ازدواج اجبارے بدهم یا همین امشب وسایلم را جمع و درس و خانوادہ ام را رها ڪنم،بروم یزد پیشِ مادربزرگم!
همہ ے وجودم فریاد میزند محڪم باش و دومے را انتخاب ڪن.
ڪنارِ در مے نشینم،
بگذریم از درس نخواندن و این چندماهے ڪہ بہ ڪنڪور ماندہ.
بگذریم از جدا شدن از مادرم و نورا و یاسین!
بگذریم از دورے از تهران و رفتن بہ شهر غریبے ڪہ باید با یڪ پیرزن،تنها روز و شبم را سر ڪنم
بگذریم از گرماے یزد و تنها ماندنم!
از عزیز نمیشود گذشت!
پیرزنے هفتاد سالہ با عقاید بستہ تر و بدتر از پدرم!
با آن سختگیرے ها و تندے ڪردن ها!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۱۲
حتے اجازہ نخواهد داد روے آفتاب سوزانِ یزد را ببینم ڪہ مبادا خدا قهرش بگیرد و سوسڪمان ڪند!
مے ماند گزینہ ے اول،
قبول ڪردنِ هادے...
چطور بسازم با مردے ڪہ دلش جاے دیگریست و مرا نمیخواهد؟!
بازے سرنوشت،عجیب است!
همہ چیز دست بہ دست هم دادہ بود تا،
من براے #تو بشوم
وَ
تو براے #من
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
چند روزیست آرام گرفتہ ام،حالِ مادرم و نورا هم تعریفے ندارد.
بیچارہ یاسین!
چہ اشڪے برایم ریخت!
در این بین تنها پدرم خوشحال است،بہ خواستہ اش رسید.
دلم آشوب است،مدام میگویم: "بزن زیر همہ چیزو رفتن پیش عزیزو قبول ڪن،هنوز دیر نشدہ!"
امروز روز موعود است،خانوادہ ے عسگرے براے خواستگارے رسمے مے آیند.
نگاهم بہ لباس هایم مے افتد،همان سارافون و دامن زیتونے را پوشیدم.
مادرم روسرے ام را مدل لبنانے درست ڪرد،چادر ڪرم رنگے با گل هاے ریز و درشت نباتے روے تخت برایم گذاشتہ.
سفارش ڪردہ اگر چہ راضے نیستم ولے رسمِ ادب و احترام را براے مهمان ها بہ جا بیاورم،مبادا برنجانمشان یا آبروے خانوادہ را ببرم!
از روے زمین بلند میشوم،قرآنم را از ڪتابخانہ برمیدارم.
من آشوبم و تو آرامش اے #معبودِ من!
تو بگو چہ ڪنم؟!
در دل صلواتے میفرستم و نیتم را میخوانم،سپس قرآن را باز میڪنم.
و با چہ آیہ اے خطابم میڪنے ڪہ اطاعت ڪنم!
"وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا"
در برابرشان از روى مهربانى سر تواضع فرود آور و بگو:اى پروردگار من،همچنان كہ مرا در خُردى پرورش دادند،بر آنها رحمت آور.
چندین بار آیہ را میخوانم تا دلم قرص شود ڪہ خودش فرمان دادہ!
باید احترام پدرم را حفظ ڪنم!
قرآن را میبندم و میبوسم،زمزمہ میڪنم:حتما یہ خیرے هست! خودت هوامو داشتہ باشو راہ درستو جلوم بذار!
همین ڪہ لبانم را از جلد قرآن جدا میڪنم صداے زنگِ در مثلِ ناقوس مرگ در گوشم مے پیچید!
قرآن را سر جایش میگذارم،مضطرب روے زمین مے نشینم.
دیگر مثل دفعہ ے اول ڪنجڪاو نیستم هادے و واڪنشش را ببینم!
خدا ببخشد چقدر دعا ڪردم اتفاقے بیوفتد ڪہ نیایند!
صداے خوش و بش آقاے عسگرے و پدرم مے آید،بے اختیار یڪ قطرہ اشڪ از گوشہ ے چشمم مے چڪد.
ڪسے مدام در سرم میگوید: "دیر نشدہ آیہ بهمش بزن! موندن پیش عزیز و قانوناش بهتر از اینہ زندگیتو ڪنار هادے سیاہ ڪنے! "
و با پایان این جملہ تصویر هادے و نازنین جلوے چشمانم نقش مے بندد.
نہ!
هنوز فرصت دارم تا همہ چیز را بہ هم بزنم!
از ڪنارِ تو بودن باید ترسید،
بویِ عشق میدهے و دل فریبے!
بہ سمت در اتاق میروم،ڪلید را در قفل مے چرخانم و در را قفل میڪنم!
در بستم بہ روے عشق،
از پنجرہ آمد...
میشود آن چیزے ڪہ باید بشود...
باید مے آمدے،تا جوانہ بزند عشق،
در وجود خاڪے ام،
وَ از آن چیزے بروید؛بہ نامِ قلب
تا جان بگیرد این ڪالبدِ مُردہ
باید مے آمدے،
از آن بایدهایِ باید...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی
پ.ن:آیہ اے ڪہ ذڪر شد،آیہ ے بیست و چهارم سورہ ے الاسراء
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۱۳
نفس عمیقے میڪشم و بہ دَر تڪیہ میدهم،چرا آرام نمیگیرم؟!
صداے خندان فرزانہ و آقاے عسگرے حالم را بدتر میڪند.
تمامِ وجودم را گوش میڪنم تا بشنوم چہ تصمیمے میگیرند براے ما!
صحبت هایشان گُل انداختہ،چنان راجع بہ اوضاع اقتصادے و وضعیت جامعہ صحبت میڪنند ڪہ انگار ڪارشناس برنامہ هاے مهم رسانہ ے ملے اند!
لبم را بہ دندان میگیرم:خدایا! نمیشہ الان یہ زلزلہ اے،طوفانے،گردبادے چیزے بیاد؟! هیچڪس هیچیش نشہ فقط من بمیرم!
ڪمے فڪر میڪنم و میگویم:نہ! چرا من بمیرم؟! هادے همون وسط سڪتہ ڪنہ خشڪ بشہ تا درس عبرتے بشہ براے آیندگان!
بے اختیار آرام میخندم،دلم خوش است بہ همین خوشے هاے الڪے!
چند دقیقہ میگذرد،دستانم را درهم قفل ڪردہ ام و مدام صلوات میفرستم.
_آیہ! عزیزم!
مادرم میخوانَدَم،آب دهانم را فرو میدهم،بے حرڪت سر جایم ایستادہ ام.
_مامان جان بیا پیش ما!
نگاهے بہ چادرے ڪہ روے تخت منتظر است مے اندازم،رنگِ روشنش انگار بہ من دهان ڪجے میڪند! ڪہ آیہ نتوانستے بخت سفیدت را خودت انتخاب ڪنے!
چہ میدانستم ڪہ بختِ سفید پیش رویم ایستادہ و من خودم همہ چیز را سیاہ میڪنم...!
چند تقہ بہ در میخورد،بہ خودم مے آیم.
صدایِ مادرم رنگ نگرانے و التماس دارد:آیہ جان! نمیاے؟
و سپس دستگیرہ ے در را میفشارد،چندین بار این ڪار را تڪرار میڪند اما فایدہ اے ندارد؛در باز نخواهد شد!
زمزمہ میڪند:تو رو خدا آبرو ریزے نڪن!
نفس عمیقے میڪشم و زیر لب میگویم:توڪل بہ خودت!
بہ سمت در برمیگردم و ڪلید را مے چرخانم،مادرم با استرس در را نیمہ باز میڪند،با دیدن چهرہ ے آرامم نفسے از سَرِ آسودگے میڪشد،لبخند مهربانے نثارم میڪند و میگوید:فدات بشم زود بیا!
چیزے نمیگویم و در را میبندم!
بہ سمت تخت قدم برمیدارم؛با اڪراہ چادر را سر میڪنم.
باز هم مُرددم براے بیرون رفتن از این اتاق،دلم حس میڪرد میدان جنگ بیرون از اینجا را،
وَ فاتحِ قلبم ڪہ بہ انتظارم نشستہ!
دستگیرہ ے در را میفشارم،هم زمان میگویم:بسم اللہ الرحمن الرحیم!
چند قدم ڪہ برمیدارم مهمان ها را میبینم،بہ خودم نهیب میزنم: "انقدر خودتو گول نزن! مهمون نیستن خواستگارن! خواستگار!"
فرزانہ و آقاے عسگرے ڪنارِ هم روے مبل دونفرہ اے نشستہ اند،همتا و یڪتا هم آرام و محجوب با هادے روے مبل سہ نفرہ.
پدرم روے مبل تڪ نفرہ اے نزدیڪ بہ آقاے عسگرے نشستہ.
مادرم در جمع نیست،بہ سمت آشپزخانہ برمیگردم؛با نورا مشغول چیدن میوہ ها در ظرف مخصوص هستند.
سرفہ اے میڪنم و بلند میگویم:سلام!
همہ ے نگاہ ها بہ سمت من برمیگردد بہ جز نگاہ هادے!
ڪت و شلوار مشڪے با پیراهن آبے روشن پوشیدہ،نگاهم بہ صورتش مے افتد؛ریش هایش را زدہ!
همہ گرم جواب سلامم را میدهند،مُرددم ڪہ بہ جمع بپیوندم یا بہ مادرم و نورا!
فرزانہ با لحن مهربانے میگوید:آیہ جون بیا پیش ما!
بہ سمت مادرم سر برمیگردانم،چشمانش را با آرامش باز و بستہ میڪند یعنے برو!
دست و پاهایم ڪمے مے لرزند،آرام بہ سمتشان میروم.
با فرزانہ دست میدهم میخواهم دستش را رها ڪنم ڪہ محڪمتر دستم را میفشارد و گونہ ام را مے بوسد.
بہ زور لبخند ڪَجے ڪُنجِ لبانم مے نشانم و بہ سمت همتا و یڪتا میروم.
هر دو روسرے بنفش بہ سبڪ لبنانے سر ڪردہ اند؛ مدل چادرشان هم یڪیست،تشخیصشان غیر ممڪن است!
گیج میگویم:الان ڪے همتاس ڪے یڪتا؟!
هر دو میخندند،یڪے شان میگوید:من همتام.
با دست بہ یڪتا ڪہ ڪنارش نشستہ اشارہ میڪند:ایشونم یڪتا!
یڪتا با شیطنت میگوید:از آشنایے باهات خوشوقتیم! وَ شما؟
سپس ریز میخندد،فرزانہ چشم غرہ اے نثارش میڪند ڪہ خندہ اش را جمع میڪند.
با هر دویشان دست میدهم،میخواهم روے مبل بنشینم ڪہ همتا با شیطنت میگوید:وَ اصلِ ڪارے خان داداشمونہ ها!
سپس چشمڪے میزند،هادے نگاہ عاقل اندر سفیهانہ اے بہ همتا مے اندازد،میخواهد سرش را پایین بیاندازد ڪہ نگاهش بہ من مے افتد.
سریع نگاهش را مے دزدد و زیر لب میگوید:سلام!
لب میزنم:سلام!
آقاے عسگرے رو بہ من میگوید:عروس خانم! نمیخواے چایے معروفو بیارے؟
از شنیدن لفظے ڪہ استفادہ ڪرد مے لرزم،با حرص گوشہ ے چادرم را در مشتم میفشارم.
نورا همانطور ڪہ میخواهد ڪنارم بشیند میگوید:برو چاییا رو بیار!
دستہ ے مبل را میگیرم:باشہ!
همین ڪہ مے ایستم،یڪتا مے پرسد:پس یاسین ڪو؟
متفڪر جواب میدهم:نمیدونم! تو اتاق نبود!
سپس بہ نورا چشم مے دوزم،سرے تڪان میدهد و میگوید:تو اتاق منہ! بہ غیرتش برخوردہ و قهر ڪردہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷