هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
2 (2).mp3
2.3M
وقتی دلم میگیره از فراق شهدا....
این صدای عاشقانه ی توست که آرامم میکند...
آرامشی از جنس #سوختن
🎵 #شهید_آوینی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🕊🌺🕊 همه مےگویند: #خوش_بحال فلانے شهید شد ، اما هیچڪس حواسش نیست ڪہ فلانے در زندگے #شهید بود براے
🌹🍃🕊🍃🌹
هروقت میخواست یه چیزی رو با رعایت ادب بهم بگه و قضیه رو گوشزد کنه, #استاد_خطابم میکرد
یه شب اومد به #خوابم و گفت #استاد!
گفتم بله
گفت مگه من #کربلا(سامرا) #شهید نشدم؟
گفتم بله
گفت مگه #ظهرعاشورا شهید نشدم؟
گفتم بله
گفت مگه همزمان #باسیدالشهدا (ع) شهید نشدم؟
گفتم بله
گفت پس چرا به من نمیگید #کربلایی؟
بعدش گفت بخدا من از همه مستحق ترم به #عنوان_کربلایی
راوی: پدر شهید #کربلایی_وحید_نومی_گلزار
#شهید_ظهر_عاشورا
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
شهید امام رضایی 🕊 #شهید_مدافع_حرم ... حجت الاسلام شهید حاج محمد پورهنگ 📈جهت عضویت در کانال گلستا
❃🌷 بِسـم ِ ربـــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن 🌷❃
📖 #خاطرات_شهدا
💐 #شهید_امام_رضایی
خیلی امام رضایی بود. تقریبا همه ڪسانی که او را می شناختند، این را می دانستند. هر وقت عازم مشهد می شد، چند نفر را هم همراه خود می ڪرد و گاهی خرج سفرشان را هم می داد. انقدر زود دلش برای امامش تنگ می شد ڪه هنوز عرق سفرش خشڪ نشدہ، دوبارہ راهی می شد. می گفت " امام رضا خیلی به من عنایت داشته و ڪم لطفی است اگر به دیدارش نروم." همیشه #باب_الجواد را برای ورود انتخاب می ڪرد. گاهی ساعت ها می نشست همانجا و چشم می دوخت به گنبد و با حضرت
حرف می زد. می گفت اگر اذن دخول خواندی و چشمت تر شد یعنی آقا قبولت ڪرده.
مانند خیلی از بزرگان حرم را دور می زد و از پایین پا وارد حرم می شد. مدتی در صحن می نشست و با امام درد و دل می کرد. سفر ڪربلا را هم از امام رضا گرفته بود. موقع برگشت روی یڪی از سنگ های حرم تاریخ سفر بعدی اش را می نوشت و امام هم هر دفعه ان را امضا می ڪرد...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ 🌷
#طریقه_شهادت :
مسمومیت با آب زهرآلود ، در شمال سوریه
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🌹 #یادشهداباصلوات 🕊
هدایت شده از 🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
بالاخره یک روز سهمم را از این جمعه های #دلتنگی میگیرم...
روزی که عصرش،در کنار تو بخیر شود ...
#جمعه ها این روز را به من بدهکارند
🌹 تعجیل درفرج #پنج صلوات 🌹
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🕊🌷🍃🌷🕊 🌷رتبه ۱ شیمی دانشگاه صنعتی شریف #شهید_محسن_وزوایی #سالروز_ولادت #دستخط_آیتالله_خامنهای_بر_
🌺بسْمِ رَبّ الشُهَداءِ وَالصّدِیقینَ🌺
از بیمارستان ڪه مرخص شد، هنوز به ماه نرسیده، رفت جبهه !
حسابی عصبانی شدم ...
بهش گفتم :
محسن !
تو با این وضعیت چه جوری میخوای بجنگی ؟
تو ڪه دست راستت ڪار نمیڪنه !
عضله بازوی دست راستش ڪاملا از بین رفته بود و فقط انگشت سبابه اش حرڪت میڪرد !
...به همان انگشت سبابه اش اشاره ڪرد و گفت:
مادرم ببین !
خدا این انگشت را برای من سالم نگه داشته !
برای چڪاندن ماشه تفنگ !
همین یه انگشت ڪافیه !
...و در حالی ڪه سعی میڪرد اشڪ هایش را از من پنهان ڪند
گفت :
مادر !
دلم بدجوری هوای ڪربلا رو ڪرده !
به او گفتم :
من چشام آب نمیخوره تو بری ڪربلا رو ببینی !
ڪربلا رو نمی بینی ڪه هیچ، ما رو هم به فراق خودت می نشونی !
...ڪمی تامل ڪرد و گفت :
مادر جان !
من ڪربلا رو برای خودم نمیخوام !
برای نسل های بعدی میخوام !
برای 7-8 سال آینده !
🌷شهید محسن وزوایی🌷
تاریخ تولد: 5 مرداد 1339
محل تولد:تهران
محل شهادت:عملیات بیت المقدس
تاریخ شهادت: 10 ارديبهشت 1361
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
❣ من به آمار زمین
مشکوکم...
اگراین
| سطح |
پرازآدم هاست...
❣پس چرا
یوسف زهرا
تنهاست...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❣با چه رویے بنویسم که بیا آقاجان...
❣شرم دارم خِجِلَم من ز ِشما آقاجان...
❣چه کریمانه به یادهمهے ماهستے...
❣آه از غفلت روز و شب ما آقاجان...
❣اللهم عجل الولیـــــڪ الفــــرج❣
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
❣یا_مهدی_ادرکنی
شرمنده ام که در همه ی روزهای سال
قدری غروب جمعه به یاد توام فقط...😔
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_385
پشت سرشان هم سمانہ و فرزاد مے آیند،محسن با من و مادرم سلام و احوال پرسے مے ڪند.
سپس بہ پیرمردے ڪہ ڪنارش ایستادہ اشارہ مے ڪند و مے گوید:آقاجون،پدرم هستن.
گفتیم چون مراسم رسمیہ،بزرگتر هم با خودمون بیاریم!
آقاجون گرم با با من و مادرم احوال پرسے میڪند،قد متوسطے دارد و چهار شانہ است،ڪت و شلوار خوش دوخت مشڪے رنگے همراہ با پیراهنے قهوہ اے رنگ بہ تن ڪردہ.
همہ ے موها و ریش هایش یڪ دست سفید شدہ اند،چهرہ ے مهربان و نگاہ نافذے دارد.
جعبہ ے شیرینے را بہ دستم مادرم میدهد و نگاهے بہ اطراف مے اندازد،مے گوید:انگار من مزاحم شدم! نباید بدون هماهنگے مے اومدم!
مادرم سریع مے گوید:این چہ حرفیہ؟! مراحمید!
والا پدر و مادرِ من خیلے سال پیش فوت شدن،اقوام همسرم هم اڪثرا یزد هستن.
ان شاء اللہ براے بلہ برون و مراسما دعوتشون میڪنیم.
آقاجون سرے تڪان میدهد:خدا رحمتشون ڪنہ!
مادرم تشڪر مے ڪند و تعارف مے ڪند بنشینند،سمانہ بہ سمتمان مے آید.
لبخندے مهربان روے لبش نشستہ،مانتوے بلند فیروزہ اے رنگے همراہ با روسرے آبے روشن بہ تن ڪردہ.
با مادرم روبوسے میڪند و بہ سمت من مے آید،دستم را آرام مے گیرد و مے فشارد.
سریع سلام میدهم و خوش آمد مے گویم،گونہ هایم را مے بوسد و آرام مے گوید:امیدوارم ما بزرگترا اشتباہ ڪردہ باشیم! خوشبخت بشید عزیزم!
محڪم مے گویم:ممنون!
لبخندش پر رنگ تر میشود و بہ سمت مبل ها مے رود و ڪنار فرزاد ڪہ ساڪت و جدے نشستہ،مے نشیند.
نگاهم را بہ در مے دوزم،خبرے از روزبہ نیست!
محسن سریع مے گوید:تو ڪوچہ جا نبود،روزبہ رفت ماشینو تو خیابون پارڪ ڪنه.
چند لحظہ بعد روزبہ وارد خانہ میشود،ڪت و شلوار سورمہ اے سادہ اے همراہ با پیراهن شیرے رنگ بہ تن ڪردہ.
موهایش را مرتب و سادہ آراستہ و صورتش را شش تیغہ زدہ!
چشم هاے مشڪے رنگش برق مے زنند!
سبدے از گل هاے رز منیاتورے سفید و قرمز،در دست دارد!
بلند مے گوید:سلام!
پدر و مادرم جوابش را مے دهند،نگاهش ڪہ بہ من مے افتد لبخندش پر رنگ تر میشود و گرم تر!
زمزمہ وار مے گوید:سلام! حالتون خوبہ؟!
خجول نگاهم را از صورتش مے گیرم و جواب میدهم:سلام خوش اومدید!
آرام بہ سمتم مے آید و سبد گل را بہ سمتم مے گیرد،همانطور ڪہ سبد را از دستش مے گیرم مے گویم:خیلے ممنون!
سنگینے نگاهش را احساس میڪنم!
آرام مے گوید:خوبے؟
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم و چند قدم بہ سمت عقب برمیدارم.
بہ سمت پدرم مے رود و دستش را دراز مے ڪند،پدرم بے میل دستش را مے فشارد و خوش آمد مے گوید.
با اشارہ ے مادرم بہ سمت آشپزخانہ میروم،چند لحظہ بعد یاسین هم بہ جمع مے پیوندد.
سبد گل را روے میز میگذارم،صداے آقاجون بلند میشود:خب! بدون مقدمہ و ڪش دادنِ مجلس بریم سر اصل مطلب! محسن بهم گفت این دوتا جوون بہ تفاهم رسیدن و همدیگہ رو میخوان.
اگہ میشہ بہ آیہ خانم بگید بیان تو جمع،صحبت هاے اصلے رو شروع ڪنیم!
پدرم سرفہ اے مے ڪند:بلہ این دوتا جوون همدیگہ رو میخوان! ولے ما هیچ تمایلے نداریم! نہ خانوادہ ے ما نہ خانوادہ ے شما!
محسن مے خندد:این چہ حرفیہ جناب نیازے؟! ما ڪہ گفتیم بہ انتخاب روزبہ احترام میذاریم و با این ازدواج موافقیم! ڪے بهتر از آیہ جان؟!
پدرم جدے مے گوید:شاید شما راضے شدہ باشید ولے ما نہ!
سمانہ سریع مے گوید:همہ ے ما آرزوے خوشبختے بچہ هامونو داریم،نزدیڪ یڪ سال هرڪارے ڪردیم و هرچے گفتیم نتیجہ اے نداشت!
بهتر نیست بہ جاے ابراز ناراحتے و مخالفت براشون دعاے خیر ڪنیم و خوشبختے شونو بخوایم؟!
مادرم بلند مے گوید:درست مے فرمایین! بہ قولے میگن هرچے قسمتہ! حالا ما هے نخوایم و نذاریم اگہ خدا بخواد میشہ! نخواستن ما دیگہ اهمیتے ندارہ!
آقاجون مهربان مے گوید:دقیقا! هر چے خدا بخواد همون میشہ و بندہ هاش ڪارہ اے نیستن! دیگہ از این بحث بگذریم!
مادرم بلند مے گوید:آیہ جان! چایے رو بیار!
محتاط قورے چاے را برمیدارم و یڪے یڪے فنجان ها را با وسواس پر میڪنم.
یاسین وارد آشپزخانہ میشود و ظرف شیرینے را برمیدارد،نگاهے بہ صورتم مے اندازد و چشمڪ میزند:چہ خوشگل شدے!
لبخند پر رنگے میزنم:برو بچہ جون!
سینے را برمیدارم و بہ سمت پذیرایے راہ مے افتم،یاسین هم پشت سرم مے آید.
همہ ے نگاہ ها بہ من دوختہ میشود،تنها فرزاد نگاهش را بہ فرش دوختہ.
رنگ پریدہ و بد حال بہ نظر مے رسد! سردتر از همیشہ!
✍لیلی سلطانی
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷