eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۱۵ 🎬 یک هفته از مستقر شدنمان دراسراییل میگذرد,یک هفته ای که همه چیز وهمه کس باعث تعجبم میشد ,اما الان کم کم برایم عادی شده ,اخه متوجه شدم که اسراییل,فقط وفقط بنا شده تا بااسلام ناب محمدی که همان اسلام شیعی هست ,مبارزه کند,بنا شده که در اخرالزمان حزبی باشد تا جلوی حزب الله بایستد وروز معلوم که درقران امده(روز معلوم اشاره به روزی دارد که شیطان توسط حجت زنده ی خدا ازبین میرود واین اشاره درقران امده است)را به عقب بیاندازد یعنی برای ابلیس وقت بخرد. حالا میدانم چرا برای یک بچه ی اسراییلی واجب است اصول شیعه رابداند,واجب است که زبان عربی وفارسی رایاد بگیرد چون در روایات تلمود برای بنی اسراییل این است که:شما توسط حزب خدا درزمین که زبانشان رانمیفهمید ,نابود میشوید واینها میخواهند زبان مارا بفهمند تاازنابودی بگریزند اما نمیدانند که از قانون الهی که همان نابودی ظالم است,نمی توان گریخت. من قرارشد ازفردا به دانشگاه طب بروم وهمزمان زبان فارسی رایاد بگیرم,به علی هم گفته اند که باید کارشناش خبره شیعه شناسی شود وانگار قراراست از وجودش بعدازاموزش استفاده ها کنند,نمیدانم کارمن سحت ترخواهد بود یاازعلی ,علی میگوید خودت رااماده کن چون چیزهایی میبینی که هرکدامش برای ازبین بردن روحیه ات کفایت میکند. اما من توکل کردم به خدایم ومیدانم به گفته ی قران,سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است. قرار داد خانه هم با گرفتن,کارت دایم ,نوشتیم والان درراه رفتن به منزلمان هستیم. برای اینکه درخانه جدید راحت باشیم,تورات هانیه را که حاوی میکروفن وردیاب بود در پنجره ی هتل ,مصلحتی جا گذاشتم ,تا بتوانم به راحتی باعلی,صحبت کنم ,اما علی میگوید خانه جدید را باید پاکسازی کند. یادم رفتم بگم,دیروز علی چندساعتی غیبش زد ,دلم به شور افتاد ووقتی که بالاخره پیدایش شد,متوجه شدم یک کتاب مشکوک همراهش بود که فقط شکلش کتاب بودو..... دارد.... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 خانم ط_حسینی ۱۱۶ 🎬 همه جای خانه را وارسی کرد,حتی زیر مبلها بالای لامپ وپرده و...اما چیزی نبود ,انگار اونا خیلی به کارشون مطمین بودند وخیالشون بابت تورات راحت بود,اما ما زرنگتراز یهودیهای خبیث بودیم,اخه مایه بچه شیعه هستیم وذکاوتمون رنگ وبوی علی ع را دارد. علی:همه جا امن وامان است نازبانو,بفرمایید تاباهم دستی به سروروی آشیانه ی مهرمان درقلب خانه عنکبوت بکشیم. بعداز دوساعتی تلاش,بالاخره خونه تمیزومرتب ودلخواه شد,خانه ای که با مبلهای راحتی قهوهای رنگ وپرده های کرم رنگ تجهیزشده بود. داشتم کتابچه اهدایی ابوصالح را میخواندم که با تلنگری که به دماغم خورد متوجه علی شدم. علی:میبینم که غرررق شدی دردنیای کتاب... من:علی ,میترسم ,یعنی از پسش برمیام؟ علی:معلومه که برمیای ,چرا نیای؟نگاه مهربان خدا ودست با کفایت مهدی زهرا س پشتیبانت است واشاره به خودش کرد وادامه داد:این غلام حلقه به گوشت هم که همه جا میپایدت خخخخ من:اینجا نوشته یه اسحاق انور نامی هست که باید قاپش رابدزدم,یعنی توجهش راجلب کنم وسراز کارش درارم. علی :توکل کن ,تومیتونی,منم فردا باید به دانشگاه شیعه شناسی برم که چسپیده به دانشگاه شماست یعنی یه جاست دیگه وبعدش باید دنبال یه کاری که درامدی برامون داشته باشد,فکرش راکردم ,حمایت هم میشم...یه نقشه هایی دارم که اگر درست ازکار دربیاد ریشه ی این عنکبوتان را میکنیم...رسواشون میکنیم. میدونستم هرچه اصرارکنم علی میزنه به مسخره بازی وفرافکنی وتا کاری راکه میگه راه نندازه ,هیچی بهم نمیگه,اما افتخارمیکردم که دارمش,علی خیلی اعتمادبه نفس داره,زرنگ وزیرک هست وتوکل واعتمادش به خدا ستودنی ست,من مطمینم کاری را که میخواد شروع کنه موفق میشه,چون مطمینه از حمایت خدا.. ...... با گفتن بسم الله زیرلبم وارد دانشگاه شدم,مدارک من یعنی هانیه را که تطابق داده بودن به من ترم ششم خورد والانم کلاسم را پیدا کردم واز بخت خوب یابدم اولین جلسه با همون اسحاق انور, کلاس داریم. وارد کلاس شدم,اکثر صندلیها پربود,درست مثل بقیه جاها,یک طرف مرد ویک طرف خانومها نشسته بودند,اکثر خانمها پوشیده ولباسهای گشاد داشتند اما فک میکنم من ازهمه شان پوشیده تربودم.یک مانتو مشکی بلند عربی بایه روسری سفید که یه مدل داده بودم وپشت سرم بسته بودم. وارد کلاس شدم,همه نگاهشون برگشت طرف من, منم بی خیال نگاهی,انداختم.وصندلی موردنظرم را ردیف اول کناردیوار که خالی بود ,انتخاب کردم ونشستم. داشتم روسریم رامرتب میکردم که دختر کناریم گفت:هانا هستم ,تازه واردی؟خوش امدی ,شما؟ لبخندی زدم ودستش راگرفتم:منم هانیه هستم از یهودیهای عراق,تازه موفق به مهاجرت شدیم. درهمین لحظه استاد داخل شد....وای چرا این شکلیه؟ دارد.... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 خانم ط_حسینی ۱۱۷ 🎬 تصور من با تصویر اسحاق انور از زمین تا اسمان فرق میکرد. یک مردی نزدیک پنجاه وهفت هشت ساله با قدی کوتاه,شکمی چاق وجلوامده وسری که کلاه کوچک یهودی زینت بخش کله تاسش شده بود.کت وشلواری مشکی واتوکشیده وصورتی که مشخص بود تازه اصلاح شده ,اخه مثل سر تاسش میدرخشید. باقدمهایی تند وسری پایین که به سمت صندلی اش میرفت آدم را یاد همین سوسکهای سیاه بالدار میانداخت ,از تصورسوسک خندم گرفت که نگاهم درنگاه اسحاق انور قفل شد... اسحاق انور عینکش را کمی پایین کشید وروبه من گفت:تازه واردی؟؟ندیدمت من درحالی که استرس داشتم بلندشدم وگفتم:بله استاد ,هانیه الکمال هستم,از یهودیان عراقی ,تازه به تل اویو امدیم ,یعنی مهاجرت کردیم. استاد سرش راتکان داد وگفت:امیدوارم از دانشجوهای مستعد باشید,اول بگو هدفت ازاین مهاجرت چی بوده؟ من:راستش تومملکت خودم احساس غریبگی میکردم واحساس میکردم متعلق به اونجا نیستم,همیشه سردرگم بودم ,دوست داشتم جایی باشم که متعلق به خودم یعنی متعلق به جامعه ی یهود باشه,جایی که بتوانم پیشرفت کنم وباعث پیشرفتش بشم,جایی که از دل وجان خودم راوقفش کنم وجانم را فداش کنم . هی گفتم وگفتم,نمیدونستم که این حرفا از کدوم استینم میریزه بیرون به قول علی فکرکردم توکنیسه صهیون هستم ودارم وعظ میکنم خخخخ وبا صدای دست زدن استاد اسحاق ودنبال ان دست زدن بقیه ی دانشجوها به خود امدم از منبر نطق پایین اومدم خخخخ استاد:احسنت,افرین وروکرد به بقیه ی دانشجوها وگفت:دوست دارم اعتقادتان به این مملکت یک صدم اعتقاد هانیه الکمال باشه اونموقع میبینید که برگزیده ترین هاهستیم که هیچ نیرویی قابل مقابله با ما راندارد وروکردبه من وگفت:بفرما بشین,حالا بریم سردرس خودمان. خودم فکر میکردم که برای جلسه اول خوب,پیشرفتم که با حرف هانا فهمیدم نه.... دارد... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 خانم ط_حسینی ۱۱۸ 🎬 کلاس تموم شد واستاد درحین رفتن بازهم نگاهش به نگاهم بود که هانا برگشت وگفت:هانیه چقد خوش شانسی من:چررا؟؟؟ هانا:میدونی این استاد اسحاق ,یکی از بدعنق ترین ومتعصب ترین وباهوش ترین آدمهای یهودی هست که تابه حال دیده ام,داخل تل آویو که بماند ,اورشلیم وحیفا و..حتی امریکا هم میشناسنش وخیلی کارهای بزرگی کرده ومیکند والبته همه ازش یه جورایی میترسند ,حتی رییس دانشگاه هم ازش حساب میبرد,درضمن تا حالا ندیدم از کسی تعریف کند ویااصلا به حرف کسی گوش کند وامروز وقتی دیدم که غرق حرفها وحرکات توشده بود وبعدش هم تشویقت کرد خیلی جا خوردم,نه من جا بخورم هااا,همه ی دانشجوها جاخوردن..... از حرفهای هانا خیلی متعجب شده بودم ,اگه به علی میگفتم,حتما میگفت دست خدا درکاراست اما بااین تعاریفی که از اسحاق انور کردند واقعا موندم که برای چی اینجور بامن برخورد کرد؟!! جلوی دانشگاه علی منتظرم بود تا چشمش به من افتاد ,طبق معمول همیشه تاکمر خم شد وبلند گفت:سلااام خانم دکتر....غلامتم خخخخخ ازاین شوخیهای علی قند تودلم اب میشد اما انتظارنداشتم توانظار عمومی هم چنین کند. باعلی به طرف خانه راه افتادیم.دیدم کیف علی همچی باد کرده وگفتم:علی... علی:جان هارون....خانم دکترکه کم حافظه نبایدباشه من:ببخشید از دهنم در رفتم,میگم تو دانشگاه نهارتون هم میدن؟ علی:نه والاا مگه به شما میدن؟ من:نه اخه دیدم خودت شنگولی وکیفتم چاق شده,گفتم حتما مفت بوده به کیف وبند وبساطت هم دادی خخخخ علی:عه که توهم بله؟!حالا دیگه منو سرکارمیزاری... من:درس پس میدیم آقاااا علی:یه چی داخلش هست که میخواستم الان بهت بگم تا ذوقمرگ بشی اما چون سرکارم گذاشتی تا خونه بعداز استراحت و...نمگم بهله. منم اصلا اصرارنکردم که بگه چون میخواستم خودم رابی خیال نشان بدهم تاعلی,فکر کنه برام مهم نیست اما ته دلم از کنجکاوی داشتم میترکیدم وتصمیم گرفتم توخونه ,تاعلی میره وضو بگیره ,من سراز کارش دربیارم,برای همین لبخندی زدم وگفتم:اصلنم برام مهم نیست چی داری... علی:اره جون همسرت...دخترک فضول, من تورا میشناسم... وباهمین خوش وبش هابه خانه رسیدیم. دارد.... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 خانم ط_حسینی 🎬 تاعلی لباس دراورد ورفت سمت توالت,دست بکارشدم ,بااحتیاط کامل درکیف رابازکردم ,دوتا کتاب قطور بود... واه کتاب چرا باید برای من ذوقمرگی داشته باشه؟؟ جلدش رو برگردوندم طرف خودم ,اوووه خدای من کتاب قران...بوسیدمش وگذاشتمش روسینه ام....دلم لک زده بود برای خوندنش,کتاب بعدی را اوردم بالا روش نوشته بود(نهج البلاغه)چقد اسمش اشناست,مطمینم یه جایی دیدمش,کجا بود؟؟....یکدفعه همه چی جلوم رنگ باخت,اره لیلا....همون وقت که دفنش کردم...سرسجاده توخواب با بابا ومامان دوتا کتاب طرفم داد....درسته خودشه....یعنی این چه کتابی هست که این اندازه اهمیت داشت ولیلا بهم داد...زانوهام شل شد...دوزانو همونجا که وایستاده بودم ,نشستم....قران را روی زانوم گذاشتم ونهج البلاغه را بازکردم وشروع به خواندن کردم: 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜ (پس از فرونشاندن شورش نهروان در سال 37.هجرى در كوفه ايراد فرمود كه شبيه يك سخنرانى است) آن گاه كه همه از ترس سست شده، كنار كشيدند، من قيام كردم، و آن هنگام كه همه خود را پنهان كردند من آشكارا به ميدان آمدم، و آن زمان كه همه لب فرو بستند، من سخن گفتم، و آن وقت كه همه باز ايستادند من با راهنمايى نور خدا به راه افتادم. در مقام حرف و شعار صدايم از همه آهسته تر بود امّا در عمل برتر و پيشتاز بودم، زمام امور را به دست گرفتم، و جلوتر از همه پرواز كردم، و پاداش سبقت در فضيلت ها را بردم. همانند كوهى كه تند بادها آن را به حركت در نمى آورد، و طوفانها آن را از جاى بر نمى كند، كسى نمى توانست عيبى در من بيابد، و سخن چينى جاى عيب جويى در من نمى يافت. خوارترين افراد نزد من عزيز است تا حق او را باز گردانم، و نيرومند در نظر من پست و ناتوان است تا حق را از او باز ستانم در برابر خواسته هاى خدا راضى، و تسليم فرمان او هستم، آيا مى پنداريد من به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دروغى روا دارم به خدا سوگند، من نخستين كسى هستم كه او را تصديق كردم، و هرگز اوّل كسى نخواهم بود كه او را تكذيب كنم. در كار خود انديشيدم، ديدم پيش از بيعت، پيمان اطاعت و پيروى از سفارش رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را بر عهده دارم، كه از من براى ديگرى پيمان گرفت. (پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود اگر در امر حكومت كار به جدال و خونريزى كشانده شود، سكوت كن)...... حالا متوجه شدم,نهج البلاغه کلام مولایم علی ست....خطبه ای را که برحسب اتفاق بازکردم ,دوباره خواندم واشک از,چهار گوشه ای,چشمام سرازیرشد که یکباره با احساس چیزی نوک تیز برروی شانه ام ,سرم رابالا گرفتم,علی باحالتی که انگار دزدگرفته ایستاده بود وکاردمیوه خوری رابه طرفم گرفته بودباحالتی گه انگارروی صحنه ی تیاتر است, گفت:آهای دخترک فضول...سربزنگاه گرفتمت,تجاوز به حقوق مردت؟؟سرکشی به کیف آقایت؟؟دست درازی به اموال.......غلامت خخخخخخ بازم گفتم:خدایا شکرت که دارمش.... بعدازنهار علی هرچی که داخل دانشگاه بهش گذشته بود رابرام تعریف کرد وگفت دوتا کتاب برای,شیعه شناسی باید پاس کنیم,همین قران ونهج البلاغه است. علی:نبودی سلما ببینی که این استاده چنان از مولاعلی ع وکلام نافذ وراه گشای مولا حرف میزد وتعریف میکرد که ما بچه شیعه ها اینقدر اطلاعات راجبش نداریم,استاده میگفت مسلمانان صدراسلام اگردامان علی ع را رهانکرده بودند ودست به دامان عوام وافراد بی اطلاع از دین به عنوان خلیفه نشده بودند,الان کل عالم, مسلمان وشیعه بود ,انهم دنیایی برپایه ی مساوات,عدالت وبرابری وبرادری....وتاکیدکرد که ,دستان یهود در کمرنگ کردن غدیر ونادیده گرفتن حق ولایت وامامت علی ع درکاربوده,اخه این یهودیای خبیث میخوان خودشون برگزیده باشند,اصل ولایت علی ع را ازبین میبرند تا روزگار بگذرد ودرهمچین زمانی فرزندان همان یهودیان صدراسلام برکل بنی بشر حکمرانی کنند ,تازه خودشان اذعان میکنند که بهترین قوانین حکومت داری را علی ع درهمین نهج البلاغه ارایه کرده....اما حیف وصدحیف که من ومایی که شیعه هستیم ,حتی لحظه ای وقتمان را برای خواندن این کتاب گرانبها نمیگذاریم. باخودم فکر کردم واقعا مولاعلی ع مظلوم بوده وهست حتی دربین شیعیانش... بعداز شنیدن حرفهای علی,ماجرای اسحاق انور را براش گفتم ,علی دستی به پشتم زد وگفت:نقشه ها برای اسحاق جوووون دارم...... دارد.... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🎬 یک هفته است که من رسما دانشجوی پزشکی شدم,بحثهای کلاس رادوست دارم,اسحاق انور هم هفته ای دوبار باهاش کلاس داریم,واقعا معلوماتش زیاد هست ودرعلم پزشکی روی هرنقطه از بدن دست بگذاریم ,صاحب نظر است. جلسه ی دوم هم باز رفتار,اسحاق انور بامن متفاوت تر از بقیه بود وهمه کاملا حس کردند,نمیدونم برای چی؟؟اما حس کنجکاویم خیلی خیلی به جوش امده تابدونم,گاهی فکر میکنم,اینقدباهوشه که فهمیده من جاسوسم,وگاهی میگم نکنه نیروهای ماورا طبیعی مثل اجنه بهش میرسونن که من قصد ضررزدن بهش را دارم,اخه تواین مدت متوجه شدم,داخل اسراییل ارتباط با اجنه چیزی عادی هست اصلا یکی از اصول کارشان همین ارتباط,باشیاطین جنی هست وخبرهای,بسیاری هست که عده ی زیادی بسیج شدند ودنبال (جادوی سیاه)یعنی نیروی عظیم اجنه که درزمان حضرت سلیمان محبوس شدند ,هستند,ابزارجادوی سیاه گویا زیرتخت سلیمان نبی پنهان شدند واین شیاطین به دنبال تخت وابزار جای جای اورشلیم وبیت المقدس را حفرکرده اند ومنتها چیزی دستگیرشان نشده.... دیشب علی پیشنهاد کرد که طرحش رابرای نزدیک شدنم به اسحاق انور اجرا کنم,الان کلاس تمام شد,استاد کیفش رابرداشت ومثل سوسک سیاه بالدار راهی بیرون شد,بدوو دنبالش راه افتادم.. من:استاد....استاد ...ببخشید یک دقیقه میتونم وقتتون رابگیرم. استاد همینطور که سرش پایین بود توعالم خودش بود گفت:گفتنی ها راسرکلاس گفتم,سوالی هست,جلسه ی بعد وبرگشت طرفم...تامتوجه شد طرف صحبتش من هستم,انگار یه جوری دستپاچه شد گفت:عه خانم الکمال....بفرمایید بامن بیاید اتاقم. به سمت اتاق رفتیم,داخل شدیم. یک میز بزرگ باصندلی چرخان,یک دست مبل اداری ویک قفسه پراز کتابهای جورواجور. استاد کیفش را گذاشت رومیز ونشست روی صندلی,اشاره کرد تامنم بنشینم. نشستم,وقتی نگاه خیره ی استاد را روی خودم دیدم,احساس ناامنی بهم دست داد وباخودم فکر میکردم ,کاش امروز نمیگفتم. چند دقیقه گذشت ودیدم نه بابا نگاهش هنوز,روم قفله,انگار اصلا تواین عالم نیست. بایک تک سرفه وگفتم:استاد... یکدفعه اسحاق انوراز عالم خودش بیرون امد وشروع کردباخودکار روی میزش بازی کردن وگفت:خوب,دانشجوی متعصب عراقی...بگو ببینم چی میخوای... من:استاد...راستش من یه طرح دارم که نمیتونم جلوی بقیه دانشجوها مطرح کنم,اخه میترسم بهم برچسپ نسل کشی و...بزنند,اما میدونم طرح خوبیه وبه نفع قوم برگزیده هست ,البته تایه جاهایی روش کارکردم,منتها چون خورد به مهاجرتم نشد ادامه اش بدم واگه شما لطف کنید وکمکم کنید احتمالا به جاهای خوبی میرسم. استاد که انگارحرفهای من به مذاقش خوش امده بود گفت:چه جالب ,بگو ببینم چی تواون مغزت هست. من:راستش من روی بیماری ایدز کارکردم ,میدونید که درمانی ندارد,من روی یک واکسن کارکردم به عنوان پیشگیری از ایدز ,ولی درحقیقت نسل کسانی که این واکسن رامیزنن نابود میکند,اگه بتوانم با راهنمایی شما فرمول واکسن را کامل کنم وتولید انبوه داشته,باشیم,هم میتوانیم این محصول رابابوق کرنا واردجهان سومیها کنیم ونسل هرچه غیریهودی صهیون هست بربیاندازیم وهم یک پول هنگفت به خزانه ی یهودیان سرازیر کنیم. حرفم که تمام شد سرم رابالاگرفتم که ببینم چقداثربخش بوده دیدم:انور اصلا پلک نمیزنه,نمیدونستم عمق چشاش چیه اما... دارد... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 🎬 استاد خیره نگاهم میکرد,یکدفعه باصدای بلند زد زیرخنده,حالا نخند کی بخند ,انگار شیرین ترین جوک دنیا رابراش تعریف کرده باشند,همینطور که خنده اش کمتر میشد اشاره کردبه یخچال گوشه ی,اتاق وگفت:پاشو به انتخاب خودت دوتا نوشیدنی بیار... رفتارش خیلی گرم تر شده بود واز حالت بهت زدگی درامده بود,دوتا لیوان از,روی یخچال برداشتم ودوتا اب پرتقال هم گذاشتم روی میز. همینطور که اب پرتقال میریختم گفت:همون روز اول که دیدمت ,احساس کردم توساخته شدی برای اسراییل والان میبینم که احساسم درست میگفته,حالا فرمولت رابده ببینم .... یک دسته کاغذ که همه را از کتابچه اهدایی ابوصالح کپی کرده بودم گذاشتم جلوش..... چشمش که به برگه ها افتاد,غرق مطالعه شد ,انگار من کنارش نبودم. بعداز یک ربع با خودکارش روی میز ضرب گرفت وگفت:احسنت,نه افرین...تااینجا که خوندم همه چی علمی ومنطقی هست...هانیه الکمال...تونخبه ای اما باید خیلی چیزها یاد بگیری. تاحالا توعمرت واکسیناسیون شدی؟؟مثلا واکسن کزاز؟؟ من:نه فکر نمیکنم اسحاق انور:خوب این خوبه,اخه همون فکری که الان به مغز تو خطور کرده,سالها پیش به مغز یهودیان متفکرونخبه رسیده ودست به کار شدندوانواع واکسیناسیون را درقالب حرف بهداشت جهانی به خورد کشورهای دیگه از جهان سوم گرفته تا حتی همین امریکای خودمون دادند,این واکسینه شدن درحالی هست که برفرض اگر یکی ازاین بیماریها را کسی بگیرد احتمال از بین رفتنش یک درصداست اما در واکسیناسیون احتمال مرگ افرادی که حساسیت دارند ده برابر میشه,یعنی مرگ ده درصد...قسمت اعظم کسانی هم که نمیمیرند دراینده وبزرگسالیشان مشکلات عمده ای مثل عقیم شدن دایمشان است وکمترین ضررش اینه که بهره ی هوشی هر فردی که واکسینه میشود از فردی که نمیشه درشرایط مساوی,بسیار پایین تر است ,یعنی هر واکسن مقداری ازسلولهای مغز طرف را میکشد....دقیقا طرح ارسالی تو منتهاخیلی لطیفانه تر وآرام تر ودرطی سالها خودش را نشان میدهد... غرق صحبتهای اسحاق انور شده بودم وباخودم فکر میکردم عجب ادمهای پستی هستند که باحرف انور به خودم امدم. اسحاق انور نگاهی به ساعتش کرد وبالبخندی که باصورت اخموش بیگانه بود بلندشدوگفت:خوب خانم الکمال ,یک ربع از کلاس بعدی من هم صرف شما شد که باید بعدها جبران کنی,حالا شماره ات رابذار روی میز,,سرفرصت که طرحت رابررسی کردم,بهت اطلاع میدم,البته دوست ندارم داخل دانشگاه به کس دیگه ای بگی....این طرحت فعلا بین من وشما میمونه. همینطور که سرم رابه علامت بله تکان میدادم ,شمارم رانوشتم وگذاشتم روی میز.....بازم گیج ومنگ بودم. منظور اسحاق انور از جبران کردن چی چی بود؟؟ باید به علی بگم....سرشار از احساسات بد بودم که از اتاق انور اومدم بیرون... دارد.... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🎬 خیلی دوست داشتم خودم ا زودتر به خانه برسانم وبه علی اطلاع بدهم,دوباره قامت زیبای علی جلوی در ورودی که با تکان دادن دست وسروتمام اعضا وجوارحش ,خودش رامیکشت تا توجه ام را جلب کند,یه کم شیطان شدم,سرم را انداختم پایین,انگار ندیدمش وخیلی راحت از کنارش رد شدم. صدای علی بود پشت سرم:عه بانووو,نازبانو,دکتر...خدایا شکرت بانوی نازنینم کوروکر شد رفت پی کارش خخخخ ومحکم دست مردانه اش دستم راگرفت... من:عه تویی؟!فکر کردم روحت هست خخخخ علی:عجب......حالا دیگه همسرگرامت هم نمیشناسی ,برگو چه به خوردت دادند که تمام زندگی ات,داروندارت,پناه گاه امنت وغلامت را نشناختی؟😉 من:شناختمت ,تازه من از,فرسنگها بوت راحس میکنم آقااا,خواستم سربه سرت بذارم,علی.....نمدونی چی چی شد.... علی:حدس میزنم,حالابزار برسیم خونه ,توهم نمدونی چی چی شده.... بازم علی برد, دوباره حس کنجکاویم به غلیان افتاد,یعنی چی شده؟ علی:صبرکن دخترک فضول,اینبار دیگه چیزی نیست که بخوای دزدکی بری سروقت کیفم...اشاره کرد به سرش وادامه داد:اینجاست... نهار ونماز و....تمام شد یک چایی عراقی ریختم ونشستم روی مبل وگفتم:علی من بگم یا تومیگی؟؟ علی زد زیرخنده وگفت:بیچاره این یهودیا که انتر دست من وتو شدن. درحالی که خیره شده بودم توچشاش گفتم:نه بیچاره یک دنیا که بازیچه دست این خناثان شدند وشروع کردم به تعریف هرچه که دیده وشنیده بودم... علی:نه عالیه....افرین ....امیدوارم طی همین روزها خبرهای بهتری بشه,یعنی تویک نفوذی بالفطره ای....زاده شدی که سراز کار شیاطین دراوری.. من:حالا توبگو چی شده,بگو که دارم از کنجکاوی میترکم. علی:به چشم ای همسر فضولک خودم...وشروع به گفتن کرد. دارد..... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 🎬 جونم برات بگه عزیز دلم,امروز کلاس شیعه شناسی بحث اخرالزمان ومهدی موعود بود,یعنی وقتی استاده از مهدی ما حرف میزد به خدا من به عنوان یک شیعه خجالت میکشیدم,کارهایی که اونا میکنن تا امام زمان عج رابه اصطلاح خودشون اسیرکنند وقبل از ظهور بکشند ,یک صدم این نیرو را اگه شیعه ها میگذاشتن برای,تعجیل درظهور,والله امام غریبمان الان قدم رنجه فرموده بود. میدونی این ادمهای خبیث ,این یهودیهای ناکس از عمق جان به امدن مهدی ما ایمان دارند اما کینه ی شتریشان از صدراسلام تا الان با ال احمد باعث شده که اینها درپی پیداکردن وکشتن امام زمان عج ماباشند. من:علی ,یه کم ,یه ذره علت این دشمنی رابازکن.... علی:چشم،گوش کن,قبل از تولد پیامبر ص ما,درتورات وانجیل وزبور و...همه ی کتابهای اسمانی از مبعوث شدن پیامبر اخرالزمان وپیروانش که به عنوان قوم برگزیده که جهان راسروسامان میدهند,یاد شده,چون یهودیها ازهمون اول اول دچارنخوت وخودبزرگ بینی بودند,مطمین بودند این پیامبر از نسل یهود یعنی حضرت اسحق هست , زمانی که هاشم جدپدری پیامبر به دنیا امد ,ستاره شناسان وحتی جن گیران یهودی(جن گیری واستفاده ازاجنه در میان یهود ازهمون زمانهای قبل رواج داشته)همه پیش بینی کردند که اخرین پیامبر از نسل همین هاشم است ,اونها هاشم رازیرنظر گرفتند وزمانی که متوجه شدند، زمان ازدواجش رسیده بایک توطیه خواستند بکشنش ،اماازانجا که خواست خدابود هاشم جان سالم بدربرد ,البته هاشم رااخرش یهودیا کشتن هااا,بعداز تولدعبدالمطلب وسالها بعد فرزندش, عبدالله, دوباره ساحران وستاره شناسان یهودی دست بکارشدند ودرطالع فرزندان عبدالله نور پیامبری را دیدند,اینبار نقشه ی یهود کمی تغییر کرد,همونطور که میدونی یهودیها اعتقادشان این است که مذهب ودین از طریق مادربه فرزند میرسد یعنی مادری که یهودیست فرزندش هم یهودی محسوب میشه حتی اگرتغییر دین دهد,پس این خناثان نقشه ی بکری کشیدند,دختر یکی از بزرگان یهود که دختری,بسیار زیبا بود را نزد عبدالله فرستادند,عبدالمطلب که دستشان راخوانده بود,مخفیانه حضرت آمنه را به خانه اش اورد وهمان شب خطبه ی عقد حضرت امنه وعبدالله را خواندواین بزرگواران مخفیانه زندگیشان راشروع کردند,یهودیها نمیدانستند که عبدالله ازدواج کرده اما ازاینکه دست رد به سینه شان زده بود ودختریهودی را نخواسته بود قصدجانش راکردند,عبدالمطلب که ازجان فرزندش احساس خطر میکرد با کاروانی حضرت عبدالله را به عنوان بازرگان راهی سفر کرد تا از مهلکه بگریزد,یهودیها که متوجه سفرعبدالله شده بودند,درتعقیب اوبرامدند وبا حیله ای حضرت عبدالله را مسموم وشهید کردند ومسرور از این ترور به مکه بازگشتند وانجا بود که دوباره ستاره شناسان گفتند:که نطفه ی پیامبر اخرالزمان بسته شده و.... پس ببین سلما جان ,این دشمنیهای قدمت دارد وقدمتش قبل از تولد پیامبرص است... باخودم فکر میکردم ,عجب پست فطرت هستند وچه زیبا درقران مسلمانان را از دو دشمن برحذر داشته...یکی یهود ویکی ابلیس,والان میبینیم که این دودشمن دریک گروه دوش به دوش هم برای نابودی اسلام محمدی تلاش میکنند,کاش ازخواب بیدارشویم. من:عمق این دشمنی را متوجه شدم,حالا بگو تودانشگاه شیعه شناسی چه خبربود که اینطوری متعجبت کرده بود؟ دارد .... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 ۱۲۴ 🎬 علی:تودانشگاه ما که خیلی,خبرا بود,به گفته ی اساتید یهودی,تمام در ودستگاه یهود صهیون وحتی افرادی از امریکای جنایتکار موظف شدند تا جاهایی را که امکان دارد حضرت مهدی عج در انجا باشد را زیرنظر بگیرند ,باورت میشه چندین نفراز درجه دارانشان را روانه ی مسجد سهله,مسجد کوفه وحتی مسجد جمکران درایران میکنند,تابه اصطلاح خودشان امام زمان را پیدا کنند,اینها حتی نشانه های ظاهری حضرت را که درروایات ما امده...,, جوان وزیبا وابروکمان وخال گونه و...همه ی نشانه ها رابه کل دنیا مخابره میکنند,تااگر موردی نزدیک به مهدی ما پیداشد فوری دستگیرش کنند. کل روایات مارا زیر ورو کرده اند ودربعضی از روایات ما که از امامانمان نقل شده امده که امام زمان عج مکان خاصی ندارد ودرکوه ها وبیابانها اواره است😭😭😭 به اینجا که رسید ,اشک تمام صورتم را گرفته بود وعلی زمزمه میکرد: توکه آروم جونی کی میایی؟ توکه ابرو کمونی کی میایی؟ توکه خالی به روی گونه داری؟ توکه صاحب زمونی کی میایی؟ غریبیت جگرسوز برامون بیابان گرد دوران,کی میایی 😭😭😭 بله اینها از روایات دراوردن که امام دوازدهم شیعیان را دربیابانها میشه پیدا کرد,باورت میشه سلما,یه فیلم برامون پخش کردن که میزان فعالیتهاشون رانشان بدهند,کلی چوپان بینوا را از بیابانهای اطراف عراق جمع کرده بودند وازشان بازجویی میکردند,جالبه روی یکشون گیرداده بودند که ازشباهت های ظاهریش برمیاد همینه...که بنده خدا چندوقت بعداز اسارتش میمیرد واینا اونموقع میفهمند که اشتباه کردند... خندم گرفت که علی با چشای پراز اشکش برگشت طرفم وگفت:نخند سلما...جا داره بمیمریم به خداااا,اینا تاکجا پیشرفتند وماازشناخت امامون فقط نامش رامیدانیم. سلما باورت میشه این یهودیهای خبیث بااون سعودیهای کثیف که هردوشون از نسل یهود شیطان پرست هستند باهم دست به یکی کردند که اگر نتوانستند امام را الان پیدا کنند ,همون موقع ظهور امام رابکشند. من:خدای من, چطوری؟ علی:توروایات ما امده که امام زمان عج از جایی درمسجدالحرام بین رکن ومقام ظهورمیکند واین شیاطین اطراف مسجدالحرام ,اسمان خراشهایی ساخته اند وداخل اسمان خراشها ,دور تا دور کعبه تک تیرانداز گذاشتند واین تک تیراندازها شبانه روز هستند وبیدارند تا اگر هردم ودقیقه ای که شخصی با خصوصیات مهدی عج قیام کند,با تیر همان لحظه هدف قرارگیرد ونتواند امرحکومت جهانی خدا را محقق کند. سلما اینها منتظر واقعی ظهورند یعنی درلحظه انتظار میکشند وسلاحهایشان اماده ی تیراندازیست,آیا تو کل این جهان ده نفر ازشیعیان هست که انتظارش مثل یهودیها ,لحظه ای باشد؟؟؟ من:فکرنمیکنم....علی ما خیلی کم میزاریم برای اماممان....علی چه کنم...من بالشخصه چه کنم...😭😭😭😭😭 دارد.... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 🎬 امروز علی گفت که کار جدیدش راشروع میکنه واینطور که معلومه درامدش هم خوبه ,منتها هرچی که گفتم چی چی هست,جوابم را نداد وگفت که خودت میفهمی علی هم میفهمه که من خیلی کنجکاوم ,اینجوری سربه سرم میگذاره,میگه میخوام سورپرایزت کنم. اخه باخودم فکرمیکنم چه کاری میتونه انجام بدهد ,اما یه چیزایی حدس میزنم,اینجا به عنوان سربازی از علی تو رشته ای که درس خونده کارمیکشند وحسم بهم میگه اون کار درامد زاش هم تو همین حیطه است. داخل کتابخانه دانشگاه بودم همینجور که غرق در افکارم بودم,هانا اومد طرفم وگفت:کجایی دختر؟کل دانشگاه را زیروروکردم,زود بیا تا برنامه شروع نشده ,من یه جا برات رزرو کردم. من:کجا؟چه برنامه ای؟ هانا:توکه یک سر درعالم کتابها غرقی وازهمه جا بیخبر,بابا یه تنوع به خودت بده,میپوسی هااا,یک برنامه استنداپ کمدی قراره تا نیم ساعت دیگه داخل سالن همایش دانشگاه برگزار بشه,میگن طرف خیلی بامزه است واین بار به افتخار اسراییل ومعرفی خودش,مجانی هستش ,بیا بریم دیگه... باخودم گفتم هانا راست میگه,بزار ببینیم این کمدین هاشون چه حیله ای تو آستین دارن,اخه از زمانی که وارد اسراییل شدم,هرکارشون باهدف خاصی هست البته به نفع خودشان وبه ضرر جوامع دیگه.... باهانا راهی شدیم,ردیف سوم که دید بهتری داشت نشستیم,یه ربع از اومدنمون گذشته بود که پرده بالا رفت وکمدین جوانشان امد روی صحنه.... وای باورم نمیشد,این که ....زدم زیرخنده.... هانا متعجب نگاهم کرد وگفت:بابا بزار شروع بشه بعدش ریسه برو,درسته طرف کمدین هست اما قیافه اش که خیلی هم خوشگله وخنده نداره....هیچی جوابش ندادم وعلی بود که شروع کرد به صحبت کردن.... خدای من اول از همه ادا وحرکات داوود المشفق رییس دانشگاه را دراورد...دقیقا حرکات المشفق,حتی حرف زدن ولحن کلام....سالن رفت روهوا..دوباره جو که اروم شد,پیشرفت کرد وحرکات تک تک اساتید را در اورد,جالب این جا بود که راحت مسخره شان میکرد به قول علی ,انترک دست علی,شده بودند. جو جلسه مملو از,خنده بود باهر حرف علی انگار بمب خنده داخل جمعیت پرانده بودند. نیم ساعت حرف زد ونیش کلامش وتمسخر حرکاتش دامن تک تک اساتید یهودی دانشگاه راگرفت,جالبه که استادهایی که درجلسه حضور داشتند هم خوششان امده بود گرچه ,اونا هم از تمسخر علی در امان نمودند. علی داشت جلسه راجم وجور میکرد وپایان میداد که یکهو... دارد.... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 🎬 سالن مملو از جمعیت بود ,همه باهم میگفتند:دوباره,دوباره... علی خنده ای,شیرین زد وگفت:بابا رحم کنید عرقم درامد,بعدشم من همینا را اماده کرده بودم اگه فی البداهه بگم ممکنه بد بشه هااا جمعیت:دوباره ,دوباره علی:یعنی مسوولیت حرفام باشما هاااا... جمعیت:دوباره,دوباره... علی:باشه,اینم برا خاطر شما یهودیهای خسته دل وگوشه گیر وحیله باز خخخخخ جمعیت زد زیرخنده:اینبار علی از اوبا شروع کرد وبه ترامپ رسید وتکیه کلام ترامپ راعین خودش تکرارمیکرد(بروخونه پیش مامانت),باچشم خودم میدیدم که همه ازبس خندیده بودند شکمهاشون رامیگرفتند,علی گفت وگفت واینبار نتانیاهو را زیر رگبار تمسخرش گرفت وجالبه کسی اعتراض که نکرد هیچ ,خیلی هم خوششان امد واقعا مبهوت شدم از اینهمه استعداد همسرم واینهمه ذکاوتش وافتخار میکردم به علی,یک بچه شیعه ی زیرک که خودش را با تمسخر بزرگان یهود وشیاطین دنیا به همه معرفی میکند. دیگه واقعا علی خسته شده بود ومیخواست خداحافظی کند که گفت:امیدوارم کمی باعث انبساط خاطرتان شده باشم. که همه براش کف زدند وادامه داد:اولین جلسه ی استنداپ بنده بود که تقدیم میکنم به تمام وجودم,همسرعزیزم که دانشجوی همین دانشگاه است,خانم دکتر,هانیه الکمال... تمام جمعیت به افتخارمون برخاستند ودست زدند وهانا محکم من رابغلش گرفته بود وفشارمیداد ومیگفت باورم نمیشه...این اقای خوشگل وهنرمند شوهر تو باشه,خوش به حالت هانیه..... سرشار از حسهای,خوب بودم,حسی که علی به من تقدیم کرد. باتمام شدن استنداپ کلاسها هم تعطیل شدند وراهی خانه شدم. علی مثل همیشه جلوی در منتظرم بود ,بااین تفاوت که جمعیت زیادی از پسرودختر دورش راگرفته بودند وباهاش خوش وبش میکردند. علی تاچشمش به من افتاد,همه را زد کنار ومثل همیشه تا کمر خم شد وگفت:شاه بانویم تشریف فرما شدند,مرا باشما دیگر کاری نیست....بفرما بانو تا به سمت اشیانه مهرمان قدم نهیم. دست علی,دور دستم حلقه شد وبه طرف خانه حرکت کردیم. وارد خانه شدیم.... علی..... فرار کرد ودور مبل شروع کردبه چرخیدن ,منم دنبالش...علی...چرابهم نگفتی.... علی:دلم خواست...چشمک....فرار... بعدازکلی بدوبدو خسته شدیم ودوتا لیوان شربت بهارنارنج خنک,سرحالمون اورد. من:علی,نمیترسی کاربه جاهای باریک بکشه؟؟ علی:برای چی؟؟ من:اخه این حرفهای تو,متلکهات به تمام سرشناسها ,وای استاد مشفق...اسحاق انور...وااای نتانیاهو...علی من میدیدم اکثر دانشجوها با گوشیشون فیلم میگرفتند,مطمین باش,تاالان همه جا مخابره شده,میترسم برات مشکل پیش بیاد. علی:خوب بهتر ,مخابره میکنن ,مشهور میشم یه پول هم ازاین یهودیا بابت تمسخر سردمداراشون میکنم ،بده؟؟ من:باهات ازاون بالا بالاها برخورد نمیکنن؟ علی:چقد ساده ای,اونا توبوق کرنا میکنند گه ازادی بیان و...بعدشم من استنداپ اجرا کردم,همه جای جهان همینطوره...فعلا که مطمینم درامانم ,اما اگه شهرتی بهم بزنم وخیلی موی دماغشان بشم اونموقع بایه توطیه کلکم رامیکنند وبعدشم میگن خودکشی کرده خخخخ تااونموقع من دودمانشان را به باد میدهم....شک نکن.. از اونروز استنداپ,که سه روز گذشته،خیلی نگران امنیت علی هستم, اما خودش خیلی بی خیال,اخه میگفت کسی خدا را داره ازهیچی نباید بترسه ,تااینکه امروز صبح... دارد... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 🎬 امروز صبح که رفتم دانشگاه,از طرف رییس دانشگاه من راخواستند خیلی نگران شدم,یعنی چه خبر شده؟ من:سلام استاد,من هانیه الکمال هستم,مثل اینکه با من امری داشتید؟ المشفق: بله...بله...شما همسر اقای هارون الکمال هستید؟ من:بله ,درسته... المشفق:خوشحالم که همچین یهودیان مستعدی به اسراییل امدند,راستش چندتا نامه از طرف دانشگاه عبری اورشلیم, دانشگاه من گوریون,دانشگاه حیفا وحتی دانشگاه صنعتی اسراییل برای همسرتان امده,وچون دسترسی به,شما راحت تر بود ,به شما میدیم تا به دستشون برسانید. من:اخه برای چی؟ المشفق لبخندی زد وگفت:خبر استنداپ زیبای ایشون به همه جا رسیده ومثل اینکه همه خواستار,برگزاری همچین جلسه ای داخل دانشگاهشون شدند,البته بگم...حاضرن هزینه هم پرداخت کنن ودوباره لبخندی زد وادامه داد:از قول من به همسرتان بگید,بارسفر به شهرهای اسراییل ببنده وبره از نزدیک اساتید این دانشگاه ها را زیر نظر بگیره تا بتونه همونطور که حرکات ماراتقلید کرد ,حرکات انهم هم دربیاره.... وقتی نامه ها رابه علی دادم ,یه نگاهی بهشون کرد وباانگشت زد روشون وگفت:اگر مثل این اسراییلیا پول ندارم که سینمای هالییوود رابخرم تا بافیلمهای مبتذلی که نشان میدهند همگام بااهداف اسراییل پیش بروند وجامعه های,اسلامی ودنیا را به سوی فسادی ویرانگر ببرند,اما خدا این استعداد را درونم قرار داده تادر قالب یک یهودی اسراییلی,مقامات این لانه ی,عنکبوت را بین خود شهروندان وروشنفکرانش به تمسخر بگیرم. واین شد سر اغاز کار علی والحق که علی,استعدادی,شگرف در این راه داشت. از دانشگاه شروع شد وحتی به مراکز شهر وسالنهای بزرگ استانهای ناصره,حیفا,رمله,تل اویو,اورشلیم وجنوب هم کشیده شد ,به قول علی....مقامات دولتشان را به سخره بگیر وپول پارو کن. البته از طرف ابوصالح هم به علی گفته بودند,کارش را ادامه دهد ولی باشیب ملایم...کم کم....وطوری نباشد که مقامات احساس,خطرکنند وقصد جان علی را بنمایند... من هم مشغول کتاب ودرس و... هستم ,حتی اموزش زبان فارسی هم شروع کردیم,هیچ خبری از طرف اسحاق انور نشده تااینکه.... دارد... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 ای در دام عنکبوت 🎬 دو ماه از زمانی که فرمول ایدز را به اسحاق انور دادم میگذرد اما انور یاانگاری یادش نیست,یا مخصوصا به روی خودش نمیاره یااینکه واقعا کارش زیاده که کلا فراموش کرده,اما هرچه هست برخوردش بامن خوبه وکلا برخوردش بامن نسبت به بقیه ی دانشجوها عالیه,چرا؟نمیدونم والااا امروز با اسحاق انور کلاس داریم. من:علی,امروز برای اون فرموله به انور بگم؟یاداوری کنم؟ علی:نه عزیزم,توخودت را سخت مشغول درس بگیر شاید میخواد ازت مطمین بشه که کاسه ای زیر نیم کاسه ات نباشه,بزار به موقع خودش اشاره میکند,راستی سلما اون گردنبنده را یادت نره... علی یه گردنبد برام گرفته بود البته گردنبدنش مخصوص بود چون داخلش یک میکروفن ویه دوربین بسیار ریز تعبیه شده بود,برای مواقعی که با انور کلاس داشتیم گردنم مینداختم تا هم صداش ضبط بشه وهم اگر زمانی مورد خاصی بود بافشاردادن زایده ی بسیار ریزی کنار مدال گردنبند,عکس بگیرم. همینجور که داشتم قفل گردنبد را میبستم ,گوشی موبایلم زنگ خورد... علی:سلما ,ببین کیه.. شماره ای که افتاده بود ناشناس بود بااحتیاط دکمه رافشار دادم:الو بفرمایید ......:الو خانم الکمال من:بله بفرمایید,شما؟ .....:دانشجوی مستعد من ,نشناختی؟؟استادانور هستم. همین الان خودت رابرسان جلوی دانشگاه ,کار فوری دارم,فقط به همسرت بگو شاید شب نتونی بیای,بگو داخل بیمارستان کار داری,یه بهانه بیار,به کسی نگی پیش من میای....زود خودت رابرسون. علی متعجبانه نگاهم کرد وگفت:کی بود سلما؟! من:انگار موی سرتاسش را اتیش زدند,انور بود,میگه زود بیا جلو دانشگاه کارت دارم,میگه شاید شب نتونی بری خونه وکسی نباید بفهمه بااون هستم،علی,چکارکنم برم؟ علی متفکرانه گفت:اگه نری,مطمینا کلکت رامیکنه چون انور خیلی عقده ای وکینه ای هست ,با توکل بخدا برو,گردنبند راببند میکروفن هم هست که من صداتون را دارم,به بچه ها(مجاهدان فلسطینی وافراد ابوصالح)میسپرم که سایه به سایه باهات بیان .... دارد... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
*🦋ای در دام عنکبوت 🎬 من وعلی,سریع لباس پوشیدیم وقرارشد علی,باماشین خودمون که تازه خریده بودیم (البته هزینه خریدش را از استنداپ های علی بود)من رابرساند جلوی دانشگاه,مثل همیشه وخودش برگردد ,همینطور که داخل بودم علی دستم را تودستش گرفت وگفت: ببین سلما جان،توکل کن به خدا,میکروفن را روشن کن واطمینان داشته باش که من ومبارزین تمام حرفاتون را میشنویم وما کاملا پوششت میدیم وخدا هم از اون بالا هوات را داره ویه چاقو خیلی کوچک ضامن دار هم گذاشت کف دستم وگفت:بزارتوجیبت ودردسترست باشه ویه بوسه به دستم زد وادامه داد:بگو یاعلی وبرو جلو....بگو یاعلی وسعی کن اعتماد اسحاق انور را به دست بیاری،خیالت راحت اونجور که ما تحقیق کردیم اسحاق انور اهل علم وتحقیق وحیله ونیرنگ هست اما از زن ودختر وعیش با جنس مخالف بیزاره.....وگرنه اگر خلاف این بود محال بود من حاضربشم همسرم را پیشش بفرستم. یه یاعلی بگو وبرو جلو ما باید سراز کار این اسحاق انور دربیاریم ,خیلی جنایتها ,یهود صهیون مرتکب شده ومیشه وشک نکن این انور از همه شان اطلاع دارد حتی طرح خیلیاشون هم خودش داده,سعی کن اعتمادکاملش رابدست بیاری ,ماهم کمکت میکنیم. جلوی دانشگاه با گفتن یه بسم الله ویه یاعلی ,پیاده شدم. همه جا رانگاه کردم ,خبری از اسحاق انور نبود,احتمال دادم تو اتاقش داخل دانشگاه باشه ,میخواستم برم طرف دانشگاه که گوشیم زنگ خورد,درسته خودش بود. من:الو,سلام استاد ,من الان جلوی دانشگاه هستم ,شما را نمیبینم. انور:خوب نبایدم ببینی,ببین خانم الکمال یه صدمتر بیا بالاتر,یک در چوبی وبزرگ قهوه ای رنگ میبینی ,اینجا خونه ی منه,دربازه بیا داخل.... ترس تمام وجودم را گرفته بود,یعنی چکار داره؟توخونه اش چرا؟؟داخل میکروفن گفتم:علی دارم میرم,تورا خدا حواست بهم باشه.. خونه کاملا مشخص بود ومعلومم بود کلی بزرگه ,همونطور که انور گفته بود درش بازبود,وارد خونه شدم.. یه راهرو که به هال بزرگی ختم میشد,داخل هال مبلمان قشنگی چیده شده بود وحتی جای جای هال درختچه ها وگلهای طبیعی جاگذاری شده بود,یعنی به محض وارد شدن به خونه اون احساس ترس جاش رابه احساس مطبوعی داد,انگار وارد یک باغ باصفا شده بودم,باخودم فکر میکردم عجب دم ودستگاه باصفایی براخودش راه انداخته,اخه این پیرمرد تاس ومجرد اینهمه جا میخوادبرای چی؟ همینطور که اطرافم را بررسی میکردم,اسحاق انور را دیدم که بالباس رسمی از داخل یکی از اتاقها اومد بیرون.. من:سلام استاد... انور:سلام برخانم الکمال,دانشجوی زیبا ومستعد,یهودی دواتیشه ومتعصب, خوش امدی همین اول راه باید بهت بگم که تو اولین خانمی هستی که پاگذاشتی داخل خونه ی من یعنی اسحاق انور,این کم سعادتی نیست وبرای هرکسی امکان نداره اتفاق بیافته. ازحرفاش احساس بدی بهم دست داد ,دست وپام شروع به لرزیدن کرد,استاد انگار متوجه دست پاچگیم شد گفت: ببین باید یه چیزی را بهت نشان بدم که هیچ کس نه ازش خبرداره نه دیدتش وبعدش باید دوتایی یک کاربزرگ انجام بدیم ,یه کار که اگه موفق بشیم دنیا باهمه ی خوبیهاش مال ماست ,مال من وتو ,مال هرچی یهودی صهیون هست, حالا بگیر بشین ,قبل از رفتن تواون اتاق باید یه موضوعی را بهت بگم واشاره کردبه مبل تا بنشینم وخودشم نشست روبه روم... دارد.... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
*🦋 ۱۳۰ 🎬 انوار:چیزی که میخوام ببینی یک معجزه هست از من,هیچ دست کمی از آفریده های خدا نداره، تازه خیلی پیشرفته تر هم هست واین اذعان میکند که ماهمکار خوبی برای خدا هستیم(دراعتقاد یهودیان صهیون اینه که بنده ها با خدا جهان را پیش میبرند ) پیش خودم گفتم:خدای من ,این انور خبیث داره باحرفهاش ادعای خدایی میکند که با ادامه ی حرفهای انور به خباثت این یهودیان بیشتر پی بردم. انوار:همانطور که در کتابهای پزشکی خوندی,قلب یک انسان معمولی قبل ازتولد بین هفته های پنج وشش شکل میگیره وما کشف کردیم ادمهای نخبه وباهوش مغزشان زودتر ازقلبشان شکل میگیره یعنی اگر برای یک زن باردار درپنج هفتگی سنو بنویسیم ونتیجه سنوگرافی بگه که هنوز قلب جنین تشکیل نشده,این یعنی اون جنین یک نابغه میشه که مغزش زودتر از قلبش تشکیل شده وما با دانستن این موضوع وچو انداختن درجامعه های جهان سومی وصدالبته جامعه های اسلامی مبنی براینکه جنینی که در پنج هفتگی قلب نداره یک جنین معلول وعقب مانده است وباید سقط شود,سالانه هزاران هزار نابغه را درکل جهان ازبین میبریم واون زن بیچاره ای که قراره مادر یک نابغه شود ,طبق دستور پزشک بی اطلاعش که البته مابه خوردش دادیم ,طبق مصوبه های بهداشت جهانی، که کاردرست ازبین بردن جنین است,فرزند نخبه وباهوش خودش را با دست خودش نابود میکند واز بین میبرد. باشنیدن این موضوع مو برتنم راست شد وبغضی سنگین گلوم را میفشرد ,اخه چراااا؟؟ انور:حالا بیا شاهکار من راببین,بنیامین عزیزم راببین واشاره کرد به طرف اتاقی که وقت ورود من، از انجا بیرون امده بود ,تاباهم بریم. عه این چی داشت میگفت؟؟همه میدونن که اسحاق انور هرگز ازدواج نکرده ,پس این بنیامین چی چی هست وکی کی هست؟ راه افتادم طرف اتاق.... دارد... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 ۱۳۱ 🎬 وارد اتاق شدیم ,وای از انچه که میدیدم چندشم شد,یک موجود نحیفی که چهاردست وپاش نشان میداداز گونه ی آدمیان است,باسری تاس وچشمهایی درشت وگردنی باریک ,ودستگاه های مختلف تنفسی که بهش وصل بود برای راحت تر کردن تنفسش ،خیره به ما بود. تا چشم بنیامین به انور افتاد,مثل یک پسر واقعی دستهاش رابه طرفش دراز کرد وگفت:بابااا انوار مملو از احساسات مهربانانه که تابه حال ازش ندیده بودم به سمتش رفت وبغلش کرد وبوسیدش وگفت:جان بابا....وروکرد به من وگفت:این معجزه ی من است,بنیامین مغزش زودتر از قلبش ایجاد شد,شش ماهه بود که از دستگاه ساخت خودم بیرون امد ,یعنی به دنیا اوردمش والان که تمام حرکاتش مثل کودک هفت ساله هست,کمتراز دوماه از سنش میگذرد واین یعنی اعجاز،اعجاز اسحاق انور، کافیست مشکل بنیامین را باهم حل کنیم ,طی چندماه اینده,یک سرباز اماده به خدمت ونابغه تحویل جامعه اسراییل میدهیم واین میدونی یعنی چه!؟؟ با گیجی ومنگیی که از دیدن وشنیدن این حرفا داشتم ,سرم رابه نشانه ی نفی تکان دادم. اسحاق انور:این یعنی ما طی یک سال میتوانیم لشکری از این نابغه ها بوجود بیاوریم برای فتح کل دنیا .....برای خدمت به عزازیل بزررگ.... خدای من ,دقیقا با زبان خودش به شیطان پرست بودن صهیون اشاره کرد. انور به من اشاره کرد تا کنار تخت بنیامین بایستم وگفت:بنیامین,پسرم,این مادرت است وبعد باخشونت برگشت طرف من وگفت:یه بچه باید مادر داشته باشه مگه نه؟؟ ومن که مبهوت مبهوت بودم حرفی نزدم ناگاه فریاد زد:باید مادر داشته باشه مگه نه؟؟؟؟ باترس سرم را تکان دادم. انور:پس چرا پسرت را نمیبوسی؟؟ اروم دست نحیف پسرک را تودستام گرفتم ,از گرمای دستش که حاکی از تب شدید بود وپوست لزجش,مورمورم شد... نمیدانستم هدف اسحاق انور چی هست؟؟؟که انور اشاره کرد طرف در,مثل اینکه حال طبیعیش راپیدا کرده بود . باهم رفتیم داخل هال وانور شروع کرد به گفتن:خانم هانیه الکمال,خوشحالم که بنیامین را پذیرفتی اما برای زنده ماندنش باید یک کار کوچک اما مهم ,انجام دهیم. بنیامین تا دوهفته پیش خوب خوب بودورشد بدنش را کامل میکرد اما کم کم متوجه شدم درتنفس مشکل دارد وبافت ریه هاش ساخته نمیشه وتکامل پیدا نمیکنه هیچ ,داره با مرور زمان از بین میره,برای نجات جانش ,شبانه روز هرکاری کردم,اما هیچ کدام از تجویزهایم جواب نداد,تنها راه حل موجود,پیوند ریه است ,اونهم هر ریه ای نه,باید گروه خونی ویک سری پیوندهای بافتی طرف اهدا کننده به بنیامین بخوره واین کار من را سخت تر کرده...تااینکه... دارد.... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 ۱۳۲ 🎬 با خودم فک کردم نکنه اسحاق انوار میخواد ریه های من را به بنیامین پیوند بزنه ،که با شنیدن حرفهای انور متوجه شدم اشتباه کردم. انور:وقتی متوجه شدم که پیوند لازمه,شروع کردم به ازمایش گرفتن ,البته طرف من فقط بچه های بین پنج تا هفت ساله هستند ,پس هرچه که بچه هدیه ی دواعش وسعودیها و...از عراق ویمن وفلسطین بود را ازمایش کردم ,حتی بافت ریه هم ازشان گرفتم ,اما ریه ی هیچکدام از انها قابل پیوند نبود,ولی من از پاننشستم وبه بهانه ی ازمایش غربالگری بیماریهای ژنتیک و...درقالب بهداشت جهانی,کل تل اویو واورشلیم وحیفا و...را زیر پا گذاشتم تا بالاخره یه مورد پیدا کردم,یک پسربچه ی هفت ساله به اسم عماد که از فلسطینیهای اورشلیم است,هم گروه خونش وهم بافت ریویش به بنیامین من میخوره,پسره الان تودبستان است ومن وتو بایک امبولانس,فوق پیشرفته ویک مأمور امنیتی راهی اورشلیم میشیم ,توباید پسره رااز مدرسه بکشی بیرون وبیاری داخل امبولانس,اول پسره رابیهوش میکنیم تا درد نکشه و سروصدا راه نندازه وبعدش یک سری داروهایی هست که من باید داخل امبولانس ,خیلی ملایم به پسره تزریق کنم تا بدنش برای پیوندی موفق اماده بشه,ریه های اهدایی باید درشرایطی خاص باشند تاعمل پیوند باموفقیت انجام بشه واین داروهای تزریقی اون شرایط را فراهم میکنند. تا اسم عماد را اورد یاد عماد خودم افتادم ,بغض دوباره گلوگیرم شد وتصمیم گرفتم که هرطور شده عماد را ازچنگ این شیطان خونخوار که یک موجود کج ومعوج را میخوادنجات دهد,فراریش بدهم. همینجور که توافکار خودم غرق بودم با صدای انور به خود امدم. انور:توباید دستیار من باشی تواین عمل،میدوتی همین الانم خیلی دیرشده من میبایست این عمل را حداقل یک هفته پیش انجام بدهم که متاسفانه اونموقع هنوز عماد را پیدا نکرده بودم،بنابراین تا پسره را داخل امبولانس اوردیم باید کارمان راشروع کنیم تا وقتی که به تل اویو میرسیم ,کارهای اولیه انجام شده باشند ویک سره بریم سراغ پیوندواگر موفقیت امیز بود,تو مادر بنیامین میشی واهسته زیرلبش ,طوری که من نشنوم تکرار کرد ,همونطور که مادر اسحاق هستی....,حاضری؟ من:بله,بله...چرا که نه... اسحاق انور بعداز اینکه یک ارامبخش به بنیامین تزریق کرد واین انسان زشت وکریه به خواب رفت,بوسیدش وگفت:طاقت بیار ,نهایتش تا یک ساعت دیگه پیشتم ونجاتت میدم...وزنگ زد تا امبولانس بیاد وباهم به سمت شهری به نام اورشلیم راه افتادیم.... دارد... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 ای در دام عنکبوت 🎬 با اسحاق انور حرکت کردیم ,من وانور عقب امبولانس نشستیم وجلو هم یه مامور امنیتی که لباس نیروهای بهداشت جهانی را داشت,بودند. عقب امبولانس خیلی مجهز بود ,درست مثل یک اتاق عمل، تجهیزشده بود . انوار برام توضیح دادکه به چه بهانه ای عماد راازمدرسه بیرون بیاورم ,درضمن ماموره هم همراهم میامد ومن چاره ای جز ربودن عماد نداشتم ,توکل کردم تا ان شاالله خدا نظری کند وعلی ودوستاش هم مددی برسانند. خیلی زود به اورشلیم رسیدیم انگار فاصله ی تل اویو واورشلیم زیاد نبود.از پشت شیشه های امبولانس اصلا به بیرون دید نداشتم,روی بدنه ی امبولانس هم آرم سازمان بهداشت جهانی بود. باتوقف کامل امبولانس متوجه شدم به مقصد رسیدیم. با ماموره به طرف مدرسه ای که روبرو بود حرکت کردیم,خدای من اینجا چقد فقیر نشین بود,ساختمانهاش اکثرا مخروبه و از کار افتاده, با مدیر مدرسه که یک خانم محجبه بود صحبت کردم وگفتم برای ازمایشات تکمیلی امده ایم,مدیر مدرسه اذعان داشت که هفته پیش برای ازمایش از دانش اموزانش اینجا امده اند ووقتی که فهمید،خون عماد, یه مشکل داشته وباید ازمایش تکمیلی بدهد,خیلی ناراحت شد,اخه میگفت عماد از مستعدترین وباهوش ترین بچه های مدرسه اش است. وقتی مدیر مدرسه دست دردست عماد داخل دفتر شد,دلم لرزید,یه بچه مثل فرشته زیبا ومعصوم ,این فرشته ی زیبا قرار بود قربانی اون بچه شیطان اسحاق انور شود...خیلی ظلم بزرگی بود,ناخوداگاه باخودم تکرار کردم,عجب صبری خدا دارد.... با عماد داخل امبولانس شدیم, دکتر انور دستی به سرعماد کشید ونشاندش کنارش وگفت:خوبی پسرم؟ عماد بازبان شیرین بچگی گفت:من خوبم اقا,اصلنم مریض نیستم ,چرا باید سوارامبولانس بشم؟ انور: چیزی نیست پسرم یه ازمایش ساده است ودستمال حاوی مواد بیهوش کننده را گرفت جلوی دهان عماد,امبولانس هم حرکت کرده بود اما به توصیه ی انور خیلی ارام میراند تا انور بتواند مواد تزریقی رابا ارامش وکم کم وارد بدن پسرک کند,میدانستم که این مواد فوق العاده خطرناکند,کاش میتوانستم کاری کنم که تزریق نکند. بچه همان لحظه بیهوش شد ,عماد را آرام خواباندم روی تخت امبولانس وانور مواد تزریقی را دراورد وداخل یک سرنگ بزرگ ,شروع به کشیدنشان کرد. ناگهان بایک حرکت تند وصدای بلند برخورد امبولانس باچیزی,انور پرت شد کف امبولانس ومنم افتادم روی عماد وسرنگ از دست انور افتاده بود گوشه ای,انور خیلی خیلی عصبانی شده بود,حرفهای رکیکی میزد وازفرط عصبانیت در امبولانس راباز کرد و.... دارد... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 ای در دام عنکبوت 🎬 انور باعصبانیت از امبولانس پرید بیرون وشروع به فحاشی کرد ,غافل از اینکه هنوز در محله ی مسلمان نشین اورشلیم هستیم. گویا امبولانس بایه ماشین برخوردکرده بود وداخل چاله ی خیابان افتاده بود. همینطور که انور داشت حرفهای رکیک میزد ناگاه مردی از داخل ماشین عقبی فریاد زد:بگیرید این حرامزاده را این خفاش خونخوار همون دکتری هست که چشمهای زیبای زهرای من را به غارت برد,چشمای ابی دختر چهارساله ی من را از,حدقه دراورد ومعلوم نیست به کدام حیوان صهیونیست پیوند زد...بااین حرف مرد,جمعیتی که نمیدانم تا اون موقع کجا پناه گرفته بودند به سمت امبولانس حمله ور شدند. باران مشت ولگد بود که برسرما میمامد ودوتا مرد خیلی سریع من وانور را سوار یک ماشین سواری کردند. یکی از مردها جلو کنار راننده نشست ویکی دیگر کنار من واسحاق انور نشست وبا اسلحه کمری به سمت اسحاق انور نشانه رفته بود وهرچند دقیقه ای یک بار مشتی حواله ی سرتاس وصورت وحشت زده ی انور ,میکرد. با یه چشمبند چشمان انور را بستند ویک چشم بند هم طرف من داد ودرحینی که چشمک میزد گفت:ای عفریته ی صهیونیست این چشم بند را تو بزن که من کراهت دارم دستم به تن تو بخورد. فهمیدم که اینا نقشه های علی ودوستاش هست. انور انگار هنوز,اتفاقات پیش امده را هضم نکرده بود مثل ادم گنگ باچشمان بسته نشسته بود وکلامی برزبان نمیاورد. بالاخره بعداز نیم ساعت رانندگی مارا جایی پیاده کردند ووقتی چشمانمان را بازکردند خودم را داخل یک اتاقی دیدم که تنها راه ارتباط با بیرون دری کوچک و اهنی بود. دستهای من وانور را بستند وشروع کردند به زدن انور وهراز گاهی با قندان تفنگشان ضربه ای هم به من میزدند . خوب که انور را شستند وبی حال روی زمین افتاد ,جیبهاش راتخلیه کردند وبیرون رفتند ودر را بستند. انور با چشمانی نیمه باز که مثل هلو ورم کرده بود نگاهم کرد,انگار توعالم خودش نبود,با ابروش اشاره کردبه سرم وگفت:مامان ....خون شده.. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم,از کی,من مامان این غول بی شاخ ودم شدم وخبرندارم؟! دارد. 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 ۱۳۵ 🎬 رفتم جلوتر وگفتم:استاد منم,هانیه الکمال,بمیرم براتون چه به روزتان اوردند(اما تودلم خندم گرفته بود اخه اون تصویر سوسک بالدار تبدیل شده بود به سوسک له شده خخخ) اسحاق انور:بیا کنارم بشین،باید یه چیزایی رابهت بگم ,تا وقت دارم وزنده ام,میدونی چرا از بین اینهمه دانشجو ودانش پژوی پزشکی که اکثرا جانشان رابرای بقای اسراییل میدهند من تورا که تازه به اسراییل امدی انتخاب کردم تا وردستم باشی ومادربنیامینم بشی؟ من:نه استاد ,شاید به خاطر اون تحقیقم راجب واکسن ایدز هست.. انور:نه نه اشتباه نکن فرمول اون واکسن اصلا اشتباه محض بود,هیچی بهت نگفتم تا توی ذوقت نزنم اما کار وایده ات قابل تقدیر بود. باخودم فکر میکردم ,اینم همچی پ پ نیست فهمیده,پس گفتم:عه چقد بد,خیلی براش زحمت کشیدم. انور:حالا وقت این حرفا نیست گوش کن چی میگم بهت,اولین جلسه که تورا دیدم بااون مانتو مشکی وروسری سفید,مثل فرشته ی خیال من بودی,تصویر نامفهومی را که از کودکی از مادرم در ذهنم داشتم برام زنده ومفهوم کردی,من چهره ی مادرم رادرست به خاطر ندارم فقط یادم میاد که من را ازش جدا کردند واوردند به جایی برای تعلیم وزندگی من از همون کودکی تحت تربیت یهود صهیون,خاخام ها واساتید علمی با درس وکتاب وعلم شکل گرفت,هیچ وقت دیگه مادرم راندیدم ,اما وقتی توحرف میزنی فکر میکنم توهمون فرشته ای هستی که من راازش دور کردند والان دستی دیگر تورا یعنی مادرم رابه من رسانده.......ودرست وقتی بهت احتیاج داشتم ودنبال کسی بودم که اگر من طوریم شد ,مسوولیت بنیامین رابهش بسپرم ,تو جلوی راهم سبز شدی...تو نشانه ای از عالم غیب هستی برام. ببین اینا،اشاره به در کرد هرلحظه امکان داره سربرسند باید یه چیزایی را تا نیومدن بهت بگم. من توعمرم خیلی کارها کردم وهمه شان هم برای خدمت به اسراییل بوده,اینا به چشم جنایتکار بهم نگاه میکنن ,اون مرد هم که ادعا داشت چشمان دخترش را دراوردم ,احتمالا درست میگفته چون من خیلی ازاین پیوندها انجام دادم,هرجا داخل اسراییل هرکس به پیوندی نیاز داشت,احتیاج نبود مثل بقیه ی کشورها منتظر اهداکننده باشه تاشایدیکی مرگ مغزی بشه ونوبت اون برسه,اینجا دوای پیوند یه گروه خونی مشابه از بچه های فلسطینی بود,کار بدی هم نمیکردیم چون همه دنیا وهمه ی ادیان باید در خدمت یهود صهیون باشند وافتخار هم کنند که اعضای بدنشان درخدمت قوم برگزیده است. داشتم فکرمیکردم عجب منطق سخیفانه ای که انور ادامه داد.... دارد... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 ای در دام عنکبوت 🎬 انور:ببین هانیه الکمال ,من برای بوجود امدن بنیامین وساخت دستگاهی که بشود انسان را پرورش دهد سالها زحمت کشیدم والان که موقع به ثمر نشستن زحماتم است ,اینطوری گرفتار شدم,من میدونم که این فلسطینیهای گرسنه وعقب مانده من را شناختند وبه حساب خودشان جنایتکار ترین فرد روی زمین راگرفته اند ومحال است که من از دست اینها جان سالم بدر ببرم,اما تو فرق میکنی,بگو تازه بامن اشنا شدی واز هیچ چیز خبرنداری,هرطور شده خودت را به بنیامین برسان,دستگاه های تنفس هر شش ساعت یکبار باید تنظیم شوند,تمام چیزهایی را که راجب بنیامین باید بدانی دریک دفترچه نوشتم ودر زیر زمین خانه مخفی کردم,از استعدادت استفاده کن وراهی برای نجات بنیامین پیدا کن واشک از چشمانش سرازیرشد وادامه داد:اگر زنده ماند برایش مادری کن ویک لشکر بنیامین بساز. ما باید ومیتوانیم روی دست خدا بلند شویم وتمام دنیا را مسخر خودمان کنیم... با خودم فکر کردم الان هم که بوی مرگ را حس کرده بازهم از اعتقادات کفرانه اش دست برنمیدارد,از طرفی وقتی به طرز بزرگ شدن وتربیتش فکر میکردم بهش حق میدادم که بالذاته شیطان پرست باشد. نزدیک تر بهش شدم وگفتم:نگران نباش ,اگر من نتوانم خودمان را نجات دهم,هانیه نیستم. برقی داخل چشمهاش درخشید,باورش نمیشد پس گفت :چه طوری? من:اینا ,جیبهای تورا خالی کردند ,از من راکه خالی نکردند,من همیشه عادت دارم یک سلاح سرد کوچلو همرام داشته باشم,الانم یک چاقو کوچک اما فوق العاده تیز داخل جیبم است ،درضمن هنرهای رزمی هم بلدم اگر بتونیم دستهامون را باز کنیم ,وازغفلتشون استفاده کنیم من از پسشون برمیام. انور بادستهای بسته اش جلوی مانتوم راچسپیدو گفت:ممنون...ممنون...اگه بتونی کاری کنی من همه ی دنیا رابه پات میریزم,نقشه ای را که کشیده بودم برای انور گفتم وطوری گفتم تا صدایم داخل میکروفن واضح باشد وبچه های مبارز ,همراه نقشه ام پیش بروند. انور درحالی که از فرط خستگی وکتکهایی که خورده بود, نقش زمین میشد گفت:خوبه مامان ,خیلی خوبه...اگه مثل دفعه ی قبل که من را ازت جدا کردند وتوکاری نکردی,اینبار نجاتم بدهی ,نقشه ام را عوض میکنم,دیگه نمیکشمت...میبخشمت.....هرچی بخوای برات میگیرم وباتکرار این حرفها چشماش اومد روی هم.... باشنیدن حرفاش که بیشتر شبیهه هذیان بودند,خشکم زد....یعنی این شیطان خبیث,این مرتیکه ی عقده ای که من رابه جای مادرش میبینه قصد داشت انتقام مادرش راازمن بگیرد ومن رابکشه؟!! یعنی مادرش رابکشد؟؟؟..... دارد..... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 🎬 انور روی زمین افتاد انگاری توخواب وبیداری بود,سعی کردم جلوش,چاقو را از جیبم دربیارم وبااحتیاط,شروع به بریدن بندهای دستم کردم. وقتی دستم ازاد شد ,دستهای انور هم باز کردم,انور باچشمای نیمه باز تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. حالا که هردومون دستهامون ازاد شده بود,کنارش نشستم وگفتم:حالا باید منتظر بشینیم ,تا بیان سراغمون،فقط حیف که نمیدونم کجای شهر هستیم وچند نفر مراقبمان هستند . انور به زحمت سعی کرد بشینه وبه دیوار تکیه بدهد,خودش راکشید بالا ومثل یک بچه ی کوچک ناخن شصتش را شروع به مکیدن کرد وگفت:مامان دیگه تنهام نزار... میدونستم که انور حال طبیعی نداره,معلومه که خیلی کمبود محبت داره وبااین حالش شاید بعد ازاینکه بهتر بشه یادش بیاد ,پس باید فیلم بازی میکردم،اما نمیدونستم به حال خودم گریه کنم یاخنده...تواوج جوانی ،این پیرمرد زشت وجانی من رابه چشم مادرش میبینه.....شاید این هم از الطاف خداست برای جاکردن من دردل این ابلیسان و رسوا کردن این یهودیان صهیونیست. زمان خیلی دیرمیگذشت,از روزنه ی در که بیرون را نگاه میکردم به نظر میامد خارج شهر ویک جایی متروک زندانی شدیم,هیچ تحرکی اطراف اتاق دیده نمیشد . همینطور که هر چند ساعتی یک بار بیرون را نگاهی میانداختم ,متوجه شدم افتاب درحال غروب است که صدای ماشینی از بیرون امد. سریع به سمت انور رفتم وکتش را گرفتم وتکان دادم:استاد...استاد...بیدارشین,هوشیار شین... انور چشماش راباز کرد وسریع یه نگاه به,اطراف کرد وگفت:هاااا چی شده؟من کجام؟ من:استاد....اسیر فلسطینیا شدیم ...یادته؟؟....پاشو الان شب شده یکیشون اومد ,من میرم پشت در ,تا در راباز کرد بهش حمله میکنم وتو سعی کن حواسش را پرت کنی تا متوجه من نشه وغافلگیرش کنم. پشت در کمین گرفتم تا صدای,قیژ در امد.... دارد.... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 ۱۳۸ 🎬 تا در باز شد ,محکم در راکوبیدم به طرف واونی که پشت در بود با صدای بلندی به بیرون از اتاق افتاد. سریع رفتم بیرون, هوا تاریک بود ,توتاریکی یه چی شکل شبح میدیدم که بهم اشاره میکرد. رفتم طرفش که گفت:خواهر مبارز خداقوت,حرفاتون را شنیدیم الان مثلا من رابزن لت وپارکن وماشین رابردار وببر,امیدوارم این پیرمرد جنایتکار دوباره فریب بخورد...برو ما هوات را داریم ,خدا هم حواسش بهت هست. باحالتی که وانمود میکردم نفس نفس میزنم خودم رابه انور رساندم ,این سوسک له شده مثل کرمی به دیوار چسپیده بود. کتش را گرفتم وبلندش کردم:زود باش استاد...یک نفر بود باچاقو حسابش را رسیدم,الان بیهوشه,تا به هوش نیامده یا کسی دیگه نرسیده باید فرارکنیم. اسحاق انور باحالتی که انگار باورش نمیشد نگاهم کرد وگفت:تو اعجوبه ای هانیه....دنیا رابه پات میریزم,بریم ,بنیامین منتظر ماست. ولخ لخ کنان درحالی که انگار یک پایش اسیب دیده بود ولنگ میزد ,حرکت کرد وباهم رفتیم طرف ماشین. نشستم پشتش,طبق گفته ی اون مبارز باید از,سمت راست میرفتیم,همه جا تاریک تاریک بود وهیچ نوری به چشم نمیامدبه نظرمیرسید دربرهوتی گیرافتادیم. بالاخره بعداز تلاش بسیار رسیدیم اورشلیم واز انجا یک راست حرکت کردیم طرف تل اویو.... نیمه شب بود که به تل اویو رسیدیم. جلوی خانه انور ایستادم وگفتم:خوب استاد ,میخوایین ببرمتان بیمارستان ,اخه وضع ظاهریتون خوب نیست به نظرمیاد به شدت اسیب دیدین. انور:نه نه بریم خانه,توخودت پزشکی ,زخم هام راببند,درضمن سر خودت هم شکسته.... آه تازه یاد زخم سرم افتادم,زخمی که یادگار روز ذبح پدر ومادرم بود,زخمی که التیام نیافته ودوباره دهن باز کرده بود. مصلحت ندیدم باحرفش مخالفت کنم,باهم پیاده شدیم من:استاد,کلید نداریم. انور نگاهی بهم کرد ودست خونینش رانشانم داد وگفت:کلید خانه همیشه همراهم است,اثر انگشتم.... از ترس به خودم لرزیدم...نکنه,برم داخل خطرناک باشه؟ بازم توکل کردم ووارد خانه شدیم.من باید کارهای بزرگتری انجام بدهم... دارد... 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🦋 🎬 وارد خانه شدیم,انور همینجور که لنگ لنگان قدم برمیداشت کتش را دراورد وپرت کرد رومبل وبدو خودش را به اتاق بنیامین رساند. ناگهان فریاد داد وبیدادش هوا رفت,به سرعت خودم رابه اتاق رساندم,بنیامین باصورتی که ازخفگی کبود شده بود بی رمق نگاهمان میکرد. انور دست به کار شد وتنظیمات دستگاه های تنفس را بررسی کرد وتغییر داد ,کم کم تنفس بنیامین بهتر شد,انور بنیامین را بغلش گرفت وبوسید ,انگارکه صدسال ازاوجدا بوده,باخودم فکرمیکردم,این کثافت پسری را که از زیر دستگاه به عمل اورده اینجور دوست دارد وحاضراست جانش را برایش بدهد اما بقیه ی ادمها را راحت از فرزندانشان جدا میکند, مثل عماد وهیچ احساس عذاب وجدان هم ندارد یعنی اصلا بهش فکرنمیکند که عذاب وجدان بگیرد. انور یک چیزی,شیبه شیرخشک اما بارنگ سبزپسته ای را در اب حل کرد و بوسیله ی شیشه ی شیر به خورد بنیامین داد. دوباره بوسه ای ازش گرفت وروبه من کردوگفت:فردا پدر این فلسطینیها رادرمیاورم,به شرفم قسم عمادرابادستان بسته اینجا سلاخی میکنم وبنیامینم رانجات میدهم. از لحنش احساس لرزشی وجودم راگرفت وباخود گفتم مگر شما وامثالتان شرفی دارید که به ان قسم بخورید. من:استاد حالا بیاید دست ورویتان را بشورید تازخمهایتان را پانسمان کنم. بعداز نیم ساعتی کل سروصورت ودستهای انور باندپیچی شد وبااشاره به قفسه ای که حاوی بطریهای مشروب بود,درخواست نوشیدنی کرد ودرهمین حین گفت:درست است که یهود راه ورسم درست زیستن وسلامتی راازتعالیم اسلام دراورده وعمل میکند اما یک یهودی محال است مشروب را کناربگذارد....تمام خستگی ودرد وکوفتگی بدنم را بانوشیدن همین ,فراموش میکنم. واقعا احساس ترس وجودم رافراگرفت ,باخودم میگفتم نکند مشروب بخورد واز حال خودخارج شود وفکر کند من مادرشم وکلکم رابکند ,درهمین هنگام صدای دستگاه تنفس از اتاق بنیامین که اژیر میکشید بلند شد. سریع خودمان رابه اتاق رساندیم,بنیامین بیچاره این مخلوق اسحاق انور مانند مارمولکی سیاه وخشک شده بود....باخود گفتم اینهم پایان معجزه ات اسحاق انورررر... انور با دیدن بنیامین باان حال از خودبیخود شده بودبه زمین وزمان فحش میداد,من از ترسم عقب عقب اومدم توهال اونم اومد دنبالم وهرچی که سرراهش به دستش میرسید میشکست وحرف رکیک میزد. به هال رسیدیم به سمت قفسه مشروبها رفت ویه شیشه برداشت ,رفت رومبل نشست,دستش رابرد زیر صندلی ودکمه ای را فشار داد دید که من خشکم زده ونگاهش میکنم,شیشه مشروب دستش راپرتاب کرد طرفم و... دارد..... ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸