🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣3⃣ 💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مر
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣3⃣
💥 صدای در که آمد، بچهها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه. یک کیسهی نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: « این را بگیر دستم خسته شد. »
تند و تند بچهها را میبوسید و قربان صدقهشان میرفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: « بگذارش روی کابینت. »
گفت: « نه، نمیشود باید از دستم بگیری. »
💥 با اکراه کیسهی نایلون را گرفتم. یکی روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بتهجقههای درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یکدفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه میگفت: « مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی. حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. » بیاختیار گفتم: « چرا زحمت کشیدی. اینها گران است. »
💥 روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: « چقدر بهت میآید. چقدر قشنگ شدی. »
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: « آمادهای برویم؟! »
گفتم: « کجا؟! »
گفت: « پارک دیگر. »
گفتم: « الان! زحمت کشیدی. دارد شب میشود. »
گفت: « قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی میشودها! فردا که بروم، دلت میسوزد. »
💥 دیگر چیزی نگفتم. کتلتها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباسهایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست میگفت، روسری خیلی بهم میآمد.
گفتم: « دستت درد نکند. چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است. »
داشت لباسهای بچهها را میپوشاند. گفت: « عمداً اینطور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی میگیرد. »
💥 قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آنها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آنها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا میرفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچهدار نمیشدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
💥 پاییز بود و برگهای خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد میوزید و شاخههای درختان را تکان میداد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچهها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یکدفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: « بسماللّه. فکر کنم وضعیت قرمز شد. »
💥 توی آن تاریکی، چشم چشم را نمیدید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی میآمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز.
صمد چراغقوهاش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چایها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درختها افتاده بود. زوزه میکشید و برگهای باقیمانده را به اطراف میبرد. صدای خشخش برگهایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت میانداخت. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. »
صمد گفت: « از این حرفها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت میکشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچهها بازی میکند. مثلاً تو بچهی کوه و کمری. »
💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمیزد. گاهی صدای زوزهی سگ یا شغالی از دور میآمد. باد میوزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمیدیدیم. کورمالکورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما میلرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا میکردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرامآرام برای من تعریف میکرد.
💥 هر کاری میکردم، نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. فکر میکردم الان از پشت درختها سگ یا گرگی بیرون میآید و به ما حمله میکند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز میشد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندانهایم بههم میخورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آنموقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
🔰ادامه دارد....🔰
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
107571_760.mp3
3.62M
#دعای_فرج🤲🏻
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷
دعاے فرجِ امشبت
فراموش نشه مومن...🖐🏻🙂
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
●💚🌿●
شبتون🌘
پر از دعاےِ خیرِ شـــــهــــدا🕊
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« نگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
#دعایعهد
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
. 🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌿'
#صفـــ۵۸۲ــفحه 📚
•﴿رفیقشھیدمابراهیمهادے﴾•
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مناسبتی
🎙حجتالاسلام عالی
🔸برکت نام«محمّد»...
👌بسیار زیبا
👈بشنوید و نشردهید.
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸