#کلام_شهید
#لهجه_مشهدی😊
یعنی مُو بارها شده به #خدا گُفتُم خدایا؛ به ما توفیق #توبه نده ...😐
مُو هَمی #رضا_سنجرانی رِه دوست دِرُم ♥️
با هَمی مدلی که هست ...
دوست دِرُم موقع شهادت هَمی طوری #شهید شُم ...
که تو به بقیه #ثابت کنی که بابا؛ هر خری میتونه #لحظه_آخر درست بشه ...
اگر همه #قدیس بشن که #شهادت دست نیافتنی میشه ...
حاج رضا؛ خیلی دلتنگتیم ...
کمکمون کن از #باتلاق گناهان این دوره و زمونه خلاص بشیم ...
#شهید_رضا_سنجرانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
📷 شهیدی که از شما سوال میپرسد!
برروی سنگ مزار شهید رضا نادری نوشته شده "ای برادر کجا میروی کمی درنگ کن...امثال من مسئولیتی را با رفتن خود بردوش تو گذاشته ایم... تو با این مسولیت سنگین چه خواهی کرد؟"⁉️
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
دختر خشگل👼 عاطفه تو بغلم بود،
دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم،
وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن ..😍
سمیرا سریع گفت:
_بده منم بغلش کنم، همش دست توئه😕
دادمش به سمیرا،
فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد ..
کنار تخت عاطفه نشستم و گفتم:
_به چی فکر می کنی مامان عاطفه؟!!😄😉
لبخندی رو لبش نشست:
_تو فکر باباشم، کاش می موند تا بدنیا اومدنش😊😢
دستشو گرفتمو گفتم:
_خب میاد، مگه نگفتی قول داده دو ماه دیگه برگرده، تا دختر نازت دو ماهش بشه باباش برگشته☺️
فقط سرشو تکون داد،
بهش حق میدادم،
حالا دلتنگیای عاطفه بیشتر میشد،
اگه بلایی سر آقا هادی میومد😥 نه تنها عاطفه همسرشو از دست میداد بلکه پدر بچه شو هم از دست میداد
کمی ساکت بودیم و خیره به سمیرا و فاطمه که سر بغل کردن بچه دعوا می کردن..
با فکری تو ذهنم گفتم:
_راستی اسمشو چی گذاشتین؟؟؟
لبخندی زد و گفت:
_اسمش رو هادی انتخاب کرده... نرگس ...😍🌼
.
.
قبل اینکه عباس اینا برسن خودمو رسوندم خونه ..😍🙈
بهترین لباسامو پوشیدم ..
خیلی ذوق داشتم نمیدونم چرا شاید از خوشحالی به دنیا اومدن نرگس
یا شایدم از این که عباس رو باز میتونستم ببینم ... ☺️
.
.
بعد خوردن شام عباس ازم خواست بریم بیرون قدم بزنیم،
از این پیشنهاد یهویش تعجب کردم،😟 باورم نمیشد برای قدم زدن با من مشتاق باشه..🙈
احساس میکردم خیلی زود با اومدن من به زندگیش کنار اومده ..
سریع آماده شدیم و راه افتادیم ..
قرار شد از دم خونمون تا پارکی🌳⛲️ که یه نیم ساعتی با خونه فاصله داشت قدم بزنیم..
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــسi
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
💥☀💥☀💥☀💥گ☀💥
[۱۱/۷، ۲۳:۱۱] 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_ویک
در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفتم:
_ممنون بابت ناهار😊
+خواهش می کنم من ممنونم که دعوتم رو قبول کردین☺️
پیاده شدم، و خداحافظی کردم باهاش ...
رفت ...💨🚙
من موندم و چند ساعت خاطره....
که شد جزء بهترین خاطره های عمرم ..
دیگه تموم شد ...
روزهای بدون عباس تموم شد، 😇
حالا دیگه عباس برای همیشه کنارم بود ...😍
.
***
آن دم ڪھ با تو باشم یک ســـال هست روزے/
و آن دم ڪھ بے تو باشم یڪ لحظھ هست سالے
***
.
.
در حال درست کردن یه دسر خوشمزه بودم😊 ..
مهسا و محمد هم هی میومدن ناخونک میزدن ..😅
با احتیاط و وسواس داشتم تزیینش می کردم، عمو جواد اینا می خواستن از شمال بیان ..😌🙈
یه خونه اینجا به نام عباس خریده بودن که می خواستن بیان همینجا بمونن تا وقتی که منو عباس عروسی کنیم بریم اونجا ...😍
آه که بقیه چه خیالاتی داشتن برای ما دوتا،...
ولی من نمی خواستم به آخر این راه فکر کنم،
برام زمان حال بیشتر از همه چیز اهمیت داشت،😊👌
امروز عمو اینا رو دعوتشون کرده بودیم برای شام،
می خواستم تمام تلاشمو برای خوب شدن همه چیز بکنم ..☺️
زنگ گوشیم 📲تمرکزم رو بهم ریخت، دستامو شستم و گوشی رو برداشتم:
_سلام
+سلام دیوونه کجایی؟😍
با تعجب گفتم:
_تویی فاطمه؟؟😳
+اره دیگه😉
_چیشده که زنگ زدی، شماره کیه؟😟
+شماره مامانمه، حالا اونو ول کن بگو الان کجام😇
_نمیدونم!!🙁
+نمیدونی کجام؟؟؟؟😧
با تعجب گفتم:
_حالت خوبه فاطمه جون، چیشده خب.. کجایی؟😐
+بیمارستان😍
سریع گفتم:
_بیمارستان؟؟؟ چیشده مگه؟؟؟😨
+ اه نفهمیدی واقعا ... نی نی مون بدنیا اومده😌
از خوشحالی جیغی کشیدم که مهسا و محمد با تعجب نگام کردن:
_وای جدی میگی ..کِی؟ بهم نگفتی چرا؟؟😵😍
+خب الان دارم میگم .. پاشو بیا زووود😄
- باشه عزیزم...من اومدم☺️
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــسi
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
[۱۱/۷، ۲۳:۱۱] 🎀🔮🎀🔮🎀🔮🎀🔮🎀
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وچهار
بازم چیزی نگفتم که گفت:
_میشه قدم بزنیم😒
بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد
_من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون، روز اول منظورم یکسال پیشه،😊 شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود☺️
مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ 😳😟
یعنی عباس هم بهم فکر میکرد..
همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم
که ادامه داد:
_وقتی از خونتون رفتیم دلم میخواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه،
لبخندی زد و گفت: 😊
_عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون می کرد
سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد،
آقای یاس داشت اعتراف میکرد، 🙈به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم ..
اون هم بهم فکر میکرد ...
- وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ر
یزی بپرسم؟؟😊☝️
+بفرمایین😍
کمی مِن مِن کنان گفتم:
_یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم:
_هیچی!!😐
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_پشیمون شدین؟😉
هیچی نگفتم،
دو دل بودم از پرسیدنش ..
سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..
بعد نشستن گفت:
_بپرسین سوالتونو؟😊
بالاخره دلمو زدم به دریا و پرسیدم:
_چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین
بدون هیچ فکری خیره👀 به روبروش گفت:
_نمیدونم😒
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود پرسیدم:
_چیو نمیدونید؟!!😕
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت:
_میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست😔😣
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!!😒
کمی به سکوت گذشت که گفت:
_ دلم خیلی تنگ شده😣❣
بازم چیزی نگفتم
و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!😒
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم:
_من دیگه سوال نمی پرسم🙁
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ازش گرفتم که
گفت:
_ناراحتتون کردم؟!😒
سرم همچنان پایین بود،
من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
#ادامه_دارد...
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌎🌧🌎🌧🌎🌧🌎🌧🌎
دم کردن قرعه ی مادرم افتاد به نام شما، درست چیزی رو که ازش فراری بودم😊
بعد کمی مکث ادامه داد
- من فرصت ازدواج نداشتم، میترسیدم وابسته ام کنه و نتونم برم، خاستگاریای قبلی که رفتیم منو #ردکردن چون #موضوع_سوریه رو بهشون گفته بودم و خودشون نخواستن با مردی ازدواج کنن که #معلوم_نیس فردا باشه یا نه،
اما نمیدونم چرا احساس می کردم نکنه شما با رفتنم مشکلی نداشته باشین، برای همین قبل خاستگاری باهاتون حرف زدم که مطمئن بشم جوابتون منفیه
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ولی شما غافلگیرم کردین، واقعا فکر نمی کردم جوابتون مثبت باشه، جلوی پدر مادرمم نتونستم چیزی بگم، راستش انقدر تو بهت بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید،بعدشم که چند روز پیش برای ناهار رفتیم بیرون به چیزایی رسیدم که فکرش رو نمی کردم،
حرفاتون عجیب بود، تا اون روز باور نمیکردم دختری حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که موندش معلوم نیست، 😌فکر میکردم هیچ کس مردی رو که از همین الان تو فکر شهادته نخواد!
ناخود آگاه یاد عاطفه افتادم ...
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🎀🔮🎀🔮🎀🔮🎀🔮
[۱۱/۷، ۲۳:۱۱] 🍀💫🍀💫🍀💫🍀💫🍀
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وپنج
کمی که به سکوت گذشت گفت:
_شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟😊
از حرکت ایستادم،
ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،🙈☺️
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم،
میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم پرسید:
_اگه من رفتم و شهید شدم چی، چیکار میکنین؟!😊
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!😊
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد:
_دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون.. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم
بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم:
_فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم گفت:😢
_نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد، رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید،
باور نمی کردم،😭عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
قدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود،💗😢
پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود،
رفیقی که چه زود پر کشیده بود....
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته،
گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده🕚 میشد،
دیر کرده بود
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، 📱داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم،
نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم ..
تو تاریکی ایستاده بود، 😨
بلند شدم و صداش زدم:
_ عباس!!
اومد جلو و گفت:👤
_خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریهش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر...
و خواست دستشو دراز کنه طرفم،
سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، 😳😰دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین،
از درد آخ ی گفتم،😖
خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد،
چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود، نگاهش کردم،👀
با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه معصومه؟!😨
متوجه جمله اش نشدم درست،
درد رو فراموش کردم
اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم،
اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و
رفته بود
هم فراموش کردم،
فقط به یه چیز فکر می کردم ...
منو معصومه صدا کرد!!
.
#ادامه_دارد...
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🍀💫🍀💫🍀💫🍀💫🍀
[۱۱/۷، ۲۳:۱۱] 🌎🌧🌎🌧🌎🌧🌎🌧🌎
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وسه
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری،😇
شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم،
دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک،😌🌸
حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ...
دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه،
دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم:
_عباس!😍
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم:
_آقای عباس🙈
لبخندی رو لبش نشست☺️
بعد کمی مکث گفتم:
_یه چ
🌙 #مناجات_شبانه 🌙
روحــمان از بیـن رفـتـہ ،
سـرگـرم بازیـچـہ دنیـایـیـم ،
الَّـذِیــنَ هُــمْ فِـی خَــوْضٍ یَـلْـعَـبُــونَ ،
ما هستیم .
مــردهام ، تو مـرا دوباره حـیـات ببـخـش ،
خـوابـم ، تـو بـیـدارم ڪن
خــدایــا ... !
بہ حـرمـت پای خستہ ی رقـیـہ (س) ،
بہ حـرمـت نگاه خستہ ی زیـنـب (س) ،
بہ حـرمـت چشمان نگران حضرت ولی عصر (عج) ؛
بہ ما حـرڪـت بده .
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_عباس_دانشگر
🍃❤️🍃
#خاطرهطنـــز به سبڪ #مدافعانحرم😂👌👇
یک کانتیری بودکه مصطفی توش کارفرهنگی انجام میداد...
اون موقع کارفرهنگی فروختن نواروپلاک وچفیه وسربندو...بود👌
توی کانتینرغرفه بندی کرده بودواین وسایل رومیفروخت☺️
یه شب،بابچه هاتصمیم گرفتیم به کانتینرمصطفی دستبردبزنیم😝
قفل🔒در روشکستیم ورفتیم داخل😉
ودخل روبازکردیم همه پول💰هاش روبرداشتیم ورفتیم🏃
بعدهم رفتیم درخونه شون وبهش خبردادیم که کانتینر رودزد زده😱
ساعت3نصفه شب بود🌙
مصطفی اومدپایین وناراحت شد😔
بهش گفتیم اشکال نداره بیابریم بستنی بخوریم😋
ورفتیم باپول خودش بستنی🍦خریدیم خوردیم
چندمدتی باهم ازاون پول استفاده میکردیم😜
بعدازیکی دوهفته خودمون برای حلالیت گرفتن بهش گفتیم😥
ولی اصلانارحت نشد،انگارنه انگار😳😅
راوے:جانباز مدافعحرم برادر امیرحسین حاجےنصیرے❤️
#شهیدسیدمصطفےصدرزاده🌹
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷
🌹 مقام معظم رهبری :
این تسلط دریایی ،
این حضور راهبردی
برای نیروهای دریایی و
ناوگانهای دریایی ما ،
پیام آور عزت و بیداری ملتهاست .
🌸 روز نیروی دریایی و یاد شهدای نیروی دریایی را گرامی می داریم 🌸
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
جـانا دلِ مــا ؛ هـوای خنده هـایت را دارد ڪمی برای بهـانہ هـای دلمان لبخنـــــــد بزن . . . #مداف
*🌹 زندگینامه #شهید مدافع حرم #سعیدبیاضےزاده 🌹 *
به نام خدا
در سال ۱۳۷۳ چشم به جهان گشود.۲۲ساله بود ودرحالیکه دروس سطوح عالی حوزه را درشهر مقدس قم به خوبی خوانده بود،عزم دیار عاشقان کرده واصرار بر اعزام به سوریه کرد.تادرماه مهمانی خدا توفیق پیدا کرد برای اولین بار به حرم حضرت زینب سلام الله علیهامشرف شود.این بار که ازسوریه بازگشت داغدار فراق رفیق شهیدش شهید کریمیان بود.
او در عمر طلبگی خود خصوصیات ویژهای داشت که بدون اغراق ومبالغه آنهارا بیان میکنم به نحویکه برخی ازاین ویژگی ها قبل ازشهادتش در مدت کوتاه رفاقتمان ذهنم را مشغول کرده بود ومورد اذعان واعتراف همه دوستان وآشنایان اوست.
به معنای حقیقی کلمه بی تعلق به دنیا بود وهیچگونه تعلق دنیوی نداشت نه به مال ونه به عناوین فریبنده دنیا وحتی به درس . اگر بنده درس را باتعلق می خوانم اما او برای خدا می خواند.
این بی تعلقی به شدت او را بی تکلف ساخته بود و بسیار ساده و باصفا بود که هیچ یک از دوستانش هیچ گاه از بااو بودن معذب نبوده بلکه از همنشینی با او لذت می بردند.
جهادی وتلاشگر بود وازهیچ خدمتی دریغ نمیکرد؛از اردوهای بی شمار جهادی اوگرفته تا تدارک جلسات شهداء،روایتگری و شجاعت های او در جبهه عراق وسوریه.
متواضع بود ودرگیر عناوین نبود.بااینکه جزءنخبگان واستعدادهای برتر حوزه بود و اساتید او به استعداد والای ایشان اذعان داشتند اما به قول طلبه ها وجهه علمی برای خود نتراشیده بود.
اهل اطمینان بود تردیدنداشت و در تصمیمات مهمّش مصر و مطمئن بود.
پاک و باتقوی بود ،بی صدا و آرام اشک میریخت وقلب سوخته مسیر شهادت بود.
سرانجام در ماه محرم به آرزوی قلبی خود رسید ودر شب جمعه به محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف شد وتمام دوستانش را انگشت به دهان گذاشت وپای خود را ازمنجلاب دنیا رهانید.
یادش گرامی و راهش پررهرو باد.
🔸 راوی:حجت الاسلام نیکوکلام(دوست شهید)
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷❤️🌷🌷🌷🌷🌷
#ڪمےتفڪـــر👌☺️
🔔 ﺑﻪ ﺟﺎے ﺍﯾﻨﮑﻪ " ﻋـﺎﺑـﺪ" ﺑﺎشے، "ﻋـَﺒﺪ" ﺑـﺎﺵ❗️
🌹 ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻗﺮﯾﺐ ﺑﻪ ۶۰۰۰ ﺳـﺎﻝ ﻋﺒـﺎﺩﺕ ڪﺮﺩ..
🍃 ﻋـﺎﺑـﺪ ﺷﺪ، ﺍﻣﺎ "ﻋـَﺒـﺪ " ﻧـﺸﺪ ...☝️
🌹ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮے، ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ ﺳـﻮﺩے ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧـﺪﺍﺭﺩ؛
🍃 ﻋـَﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌنے:☝️
ﺑﺒـﯿﻦ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﭼﻪ ﻣﯽﺧـﻮﺍﻫﺪ، ﻧﻪ دلت...👌☺️❤️
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
•┈┈••✾•🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 چهار شهید مدافع حرم در یڪ مراسم عروسی
🌹داماد شهید میثم علیخانی
🌹 شهید محمدتقی سالخورده
🌹 شهید عبدالرحیم فیروزآبادی
🌹 شهید سید رضا طاهر
🕊 #یاد_شهدا_با_صلوات
http://eitaa.com/golestanekhater
🌺بهترین وقت برای طلب عفو به پیشگاه خداوند به هنگام نماز شب است.
در سکوت ظلمانی شب فرو ریختن در خود و بدون ریا به درگاه احدیت خداوند طلب آمرزش کردن خوب است یادی هم از دیگران کنیم.
🌷شهید حسین عبداللهی🌷
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•