#پندانه
✅بندگی خدا کن
✍️پادشاهی را وزیری عاقل بود که از وزارت دست برداشت. پادشاه از دگر وزیران پرسید: وزیر عاقل کجاست؟ گفتند: از وزارت دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است.
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید: از من چه خطا دیدهای که وزارت را ترک کردهای؟ گفت: از پنج سبب؛
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم، اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا در وقت نماز هم، حکم به نشستن میکند.
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم، اکنون رزاقی پیدا کردهام که او نمیخورد و مرا میخوراند.
سوم: آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم، اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند.
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد، اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سر زند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که گناهانم را میبخشاید.
✨﷽✨
#پندانه
✅اميد، بهترين قوه محرک زندگی
✍دانشمندان تعدادی موش را داخل يک استخر آب انداختند.
تمامی موشها فقط 17 دقيقه توانستند زنده بمانند و در نهايت خفه شدند.
دانشمندان با اينكه میدانستند موش بيش از 17 دقيقه زنده نمیماند، دوباره تعداد ديگری موش را به داخل همان استخر انداختند و با علم 17 دقيقه تا مرگ موشها، تمامی موشها را قبل از 17 دقيقه از آب بیرون کشیدند و تمامی آنها زنده ماندند.
موشها پس از مدتی تنفس و استراحت دوباره به آب انداخته شدند.
حدس میزنيد اين بار چند دقيقه زنده ماندند؟ "26 ساعت" طول كشيد تا آنها مردند.
آنها به اين اميد كه دوباره دستی خواهد آمد و نجات پيدا میكنند، 26 ساعت تمام طاقت آوردند.
اميد بهترين و بالاترين قوه محرک زندگی است. در هیچ شرایطی امیدتان را از دست ندهید...
✨﷽✨
#پندانه
✅ارزش زمان
✍️سه مسافر به شهری رسیدند که پیری دانا آنجا زندگی میکرد. نزد او رفتند و خواستند که به آنها پندی دهد.
پیر پرسید:
چقدر اینجا میمانید؟
اولی گفت:
تقریبا سه ماه.
جواب شنید:
به گمانم نتوانی تمام مناطق دیدنی شهر را ببینی.
دومی گفت:
شش ماه.
جواب شنید:
شاید تو از آن دوستت هم کمتر شهر را ببینی.
سومی گفت:
یک هفته.
جواب شنید:
تو از آن دو بیشتر شهر را خواهی دید!!
سپس گفت:
زمانی که آدمها فکر میکنند زمان زیادی در اختیار آنهاست به راحتی آن را تلف میکنند اما آن هنگام که اطمینان داشته باشند وقتشان اندک
است ارزش زمانشان را به خوبی درک میکنند.
💢 راستی ما چقدر وقت داریم؟
e
✨﷽✨
#پندانه
✅اندازه قلبت را بسنج
✍میگویند قلب هرکس به اندازهٔ مشت بستهٔ اوست.
اما من قلبهایی را دیدهام که به اندازهٔ دنیایی از «محبت» عمیقند.
دلهای بزرگی که هیچوقت در مشتهای بسته جای نمیگیرند و مثل غنچهای با هر تپش شکفته میشوند.
دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه، تا اینکه ابر محبت ببارد.
در عوض دلهایی هم هستند که حتی از یک مشت بسته هم کوچکترند.
دلهایی که شاید بتوانند وسیع باشند، اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند.
و تو هر وقت خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است، به دستت نگاه کن، وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف میکنی...
✨﷽✨
#پندانه
🌼مراقبت داریم تا مراقبت
✍مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت میکرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود.
روزی بزرگی را گفت:
به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم، ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد.
آن بزرگ گفت:
تو بیست سال است مادر خود را مراقبی؛ مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست. ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود و در انتظار رشد و بزرگی و کمال تو!
پس بدان تو هرگز نمیتوانی زحمات مادر خود را جبران کنی!
✨﷽✨
#پندانه
✅قدر هر لحظهٔ زندگی را بدانیم
✍ارزش یک خواهر را،
از کسی بپرس که آن را ندارد.
ارزش یک ماه را،
از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است.
ارزش یک دقیقه را،
از کسی بپرس که به پرواز هواپیما نرسیده است.
ارزش یک ثانیه را،
از کسی بپرس که از حادثهای جان سالم به در برده است.
ارزش یک میلیثانیه را،
از کسی بپرس که در مسابقات المپیک، مدال نقره برده است.
🔻زمان برای هیچکس صبر نمیکند،
قدر هر لحظه خود را بدانید.
✨﷽✨
#پندانه
✅خدا جبران تمام نداشتههای ماست
✍مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتوگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع «خدا» رسیدند، آرایشگر گفت:
من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمیکنی؟ آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظهای فکر کرد اما جوابی نداد، چون نمیخواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و بههم تابیده و ریش اصلاحنکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: میدانی چیست؟ بهنظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچکس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاحنکرده پیدا نمیشد. آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تأیید کرد:
دقیقا! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
#پندانه
✅ تربیت از دو طریق سمعی و بصری است.
❇️ما در روایاتمان داریم که بچه وقتی به دنیا آمد ، مستحب است همان روز اول ، در گوش راست او اذان گفته شود و در گوش چپ او اقامه . یعنی اولین صوت و آهنگی که از راه سمع و گوش به او میرسد ، توحید و نبوت و ... باشد . این در روز اول مستحب است . میگویند تا قبل از اینکه ناف او بیفتد که معمولاً حدود ده روز طول میکشد این کار مستحب است و این از طریق سمع است .
✳️روایتی از امام باقر (علیه السلام) است و هم از امام صادق (علیه السلام)است که فرمودند :
💠 إذا بلغ الغلام ثلاث سنين يقال له سبع مرات قل : لا إله الا الله ثم يترك «
(بحار الانوار ، ج ۸۵ ، ص ۱۳۱ ) .
❇️بچه وقتی به سه سالگی رسید به او هفت مرتبه اینگونه گفته شود که : بگو : لا اله الا الله سپس رهاشود وقتی بچه به سن سه سالگی رسید یعنی دو سالش تمام شد ، میخواست وارد سه سال بشود ولا بچه زبان باز می کند که میتواند کلمات را بگیرد و ادا کند - « بلغ » یعنی میرسد به اینجا – به او کلمه توحید را بگو و هفت بار هم بگو . چرا هفت بار ؟ برای اینکه این کلام با تکرار ملکه ی او بشود ، یادش نرود .
✍حاج آقا مجتبی تهرانی
🔷🔶🔹🔸
✨﷽✨
#پندانه
✅اثر حرفهایی که میزنیم
✍حرفهايی كه میزنيم،
دست دارند!
دستهای بلندی كه گاهی، گلويی را میفشارند و نفس فرد را میگيرند.
حرفهايی كه میزنيم،
پا دارند!
پاهای بزرگی كه گاهی جايشان را روی دلی میگذارند و برای هميشه میمانند.
حرفهایی كه میزنيم،
چشم دارند!
چشمهای سياهی كه گاهی به چشمهای دیگران نگاه میكنند و آنها را در شرمی بیکران فرومیبرند.
🔻بیایید از امروز مراقب حرفهايی كه میزنيم باشيم زيرا سنجیده سخن گفتن از سکوت هم دشوارتر است!
✨﷽✨
#پندانه
✅قایقهای خالی
✍️وقتی جوان بودم، قایقسواری را خیلی دوست داشتم. یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایقسواری میکردم و ساعتهای زیادی را آنجا به تنهایی میگذراندم. در یک شب زیبا و آرام، بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم، درون قایق نشستم و چشمهایم را بستم. در همین زمان، قایق دیگری به قایق من برخورد کرد.
عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایقم، آرامش مرا بههم زده بود دعوا کنم؛ ولی دیدم قایق خالی است! کسی در آن قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیتم را به او نشان دهم. حالا چطور میتوانستم خشمم را تخلیه کنم؟ هیچ کاری نمیشد کرد!
دوباره نشستم و چشمهایم را بستم. در سکوت شب کمی فکر کردم. قایق خالی برای من درسی شد. از آنموقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود، پیش خود میگویم: «این قایق هم خالی است!»
✨﷽✨
#پندانه
✅قدر داشتههایمان را بدانیم
✍️مردی از خانهای که در آن سکونت داشت، زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانهاش را بفروشد. سپس از دوستش خواست تا برای بازدید از خانه، مراجعه کند. دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آن را برای صاحبخانه خواند.
خانهای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سهگوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاقهای دلباز و پذیرایی و ناهارخوری وسیع، کاملاً مناسب برای خانوادههای بچهدار. صاحبخانه گفت: دوباره بخوان! مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند.
صاحبخانه گفت: این خانه فروشی نیست! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانهای که تو تعریفش را کردی، ولی تا وقتی که تو نوشتههایت را نخوانده بودی، نمیدانستم که چنین جایی دارم.
خیلی وقتها نعمتهایی را که در اختیار داریم نمیبینیم. چون به بودن با آنها عادت کردهایم، مثل سلامتی، نفسکشیدن، دوستداشتن، پدر و مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگر...
✨﷽✨
#پندانه
✅بهجای دریافت رشوه، نیازت را از خدا بخواه
✍️در زمان پادشاهی، دو برادر در دیوان خدمت میکردند که برای گرفتن مالیات و خراج به روستاهای اطراف شهر میرفتند.
یکی از آنها اهل رشوه بود و در برابر پیشنهاد رشوه، ضعیف. هر رشوهای میدادند، میگرفت و از مالیاتشان کم میکرد. اما دیگری ایمانی قوی داشت و هرگز تسلیم رشوه نمیشد. روزی برادر رشوهگیر به برادر مؤمن گفت: من تعجب میکنم تو چرا به این حقوق کم دیوان میسازی و رشوه را رد میکنی؟!
برادر مؤمن پاسخ داد: به دو علت؛ نخست اینکه وقتی چیزی به عنوان رشوه به من پیشنهاد میدهند، میاندیشم که چه نیازی به آن دارم و اگر آنها را به خانه نبرم چه میشود؟ میبینم چیزی نیست که نیاز ضروری من به آن باشد و آن را نداشته باشم.
دوم اینکه آنچه را که رشوه میگیرم به این خاطر که نیازش دارم، میاندیشم که خدایم مرا میبیند و زمان گرفتن رشوه میگوید: «ای بنده من! آیا این چیزهایی (مرغ، خروس، گوسفند و...) که رشوه گرفتی و نیاز به آن داشتی، از من خواستی و من آنها را به تو ندادم که از راه گناه و نافرمانی من آن را کسب کردی؟!»
🔺 پس هرگز رشوه مرا وسوسه نمیکند.