گلشن راز
آمدي وه که چه مشتاق و پريشان بودم تا برفتي ز برم صورت بي جان بودم نه فراموشيم از ذکر تو خاموش نشاند
بي تو در دامن گلزار نخفتم يک شب
که نه در باديه خار مغيلان بودم
زنده مي کرد مرا دم به دم اميد وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولاي تو در آتش محنت چو خليل
گوييا در چمن لاله و ريحان بودم
سعدي از جور فراقت همه روز اين مي گفت
عهد بشکستي و من بر سر پيمان بودم
@golshaneraaz
بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان
تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
تا که میجستم ندیدم تا بدیدم گم شدم
گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان
در خیال من نیامد در یقینم هم نبود
بی نشانی که صواب آید ازو دادن نشان
چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم
خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان
در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان
ابو سعید ره
@golshaneraaz
گلشن راز
هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش! م
با خنده کاشتی به دل خلق٬ "کاش ها"
با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها
ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟!
از بس به ماه چشم تو پر میکشم٬ شبی
آخر پلنگ می شوم از این تلاشها!
حسین زحمتکش
https://eitaa.com/golshaneraaz