بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان
تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
تا که میجستم ندیدم تا بدیدم گم شدم
گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان
در خیال من نیامد در یقینم هم نبود
بی نشانی که صواب آید ازو دادن نشان
چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم
خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان
در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان
ابو سعید ره
@golshaneraaz
گلشن راز
هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش! م
با خنده کاشتی به دل خلق٬ "کاش ها"
با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها
ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟!
از بس به ماه چشم تو پر میکشم٬ شبی
آخر پلنگ می شوم از این تلاشها!
حسین زحمتکش
https://eitaa.com/golshaneraaz
گلشن راز
خواهم که شود دست سراپای وجودم در شغل عنان گیری یکران تو باشم در بزمگه یوسف اگر ره دهدم بخت درآرزوی
این بس که تماشایی بستان تو باشم
مرغ سر دیوار گلستان تو باشم
کافیست همین بهرهام از مائدهٔ وصل
کز دور مگس ران سر خوان تو باشم
این منصب من بس که چو رخش تو شود زین
جاروب کش عرصهٔ جولان تو باشم
در تشنگیم طالع بد جان به لب آرد
گر خود به سر چشمهٔ حیوان تو باشم
من وحشیم و نغمه سرای چمن حسن
معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم
وحشی بافقی ره
https://eitaa.com/golshaneraaz
گلشن راز
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست وین جان بر لب آمده در انتظار توست در دست این خمار غمم هیچ چاره نیس
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
هوشنگ ابتهاج
https://eitaa.com/golshaneraaz