گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم »
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖
"خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده"
🔹صفحه :۱۴۵_۱۴۴
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_هشتاد_و_سوم 🦋
«کودکی هایم»
ادامه..
توری نو و سفید را که مثل کیسه ای ابریشمی بود به الکل آغشته می کرد، و الکل داخل بشقابک را آتش می زد تا لوله اصلی چراغ گرم شود. 🔥
بعد وقت آن بود که تلمبه مخزن نفت چراغ را به سرعت بزند. در آخرین مرحله شیر هوا را باز می کرد و هم زمان کبریت مشتعل را زیر توری می گرفت.
توری می سوخت، باد می کرد، خاکستر می شد، و مثل یک توپ سفید می درخشید و اتاق پر از نور می شد.
یکی از همان شب ها، که فانوس اتاق ما فتیله تمام کرده بود، حسن همه چراغ توری های کهنه و قدیمی را یکی یکی امتحان کرد.
اما هر یک نقصی داشت و روشن نمی شد.
حسن تلاش کرد؛ ولی کاری از پیش نبرد.
حوصله اش سر رفت.
با انبردست توری چراغ را فشار داد.
توری له شد و پایین ریخت و آه از نهاد ما بر آمد. 😕
حسن چراغ توری را برداشت و آن را با عصبانیت به بیرون از اتاق پرتاب کرد و گفت:«حالا درستش می کنم.
صبر کنید!»
هاج و واج مانده بودیم که برادر بزرگ چه در سر دارد. او تراکتور رومانی اش را روشن کرد و آمد جلوی در اتاق ایستاد؛ آن قدر نزدیک که به سختی می شد ازاتاق خارج شد. 😳
دو رشته سیم از باطری تراکتور تا درگاه اتاق کشید. لامپ کوچکی، از همان هایی که معمولا توی جعبه ابزارش چندتایی پیدا می شد، به سیم ها وصل کرد و نوری سفید و قوی تر از نور چراغ توری پاشید توی اتاق.
همه چیز عالی شد. فقط یک مشکل کوچک هنوز وجود داشت؛ ما به صدای چراغ توری عادت کرده بودیم.
سختمان بود زیر نوری قوی مشق بنویسیم که صدا نداشته باشد! شب شده بود ومن همچنان در حسرت زندگی بچه های روستایی عرب بودم که لابد مادرانشان در آن لحظه داشتند فانوس ها را روشن می کردند تا بچه ها بنشینند پای دفترهای مشقشان. 😕
با صدای حسن اسکندری به خودم آمدم که می گفت:«احمد عجب روزگاریه ها! بیست روز پیش من و تو با یه همچین اتوبوسی کنار هم داشتیم می رفتیم مشهد. ولی این اتوبوس خدا می دونه ما رو کجا می بره!»
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#مناجات_نامه #خدايا بهشت تو را نمیخواهم، امّا عشق #امام_حسين (ع) را میخواهم. خدايا تو میدانی
#مناجات_نامه 🌹
الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِي تَحَبَّبَ إِلَيَّ
خدایاے من...☘
ممنونم ازت که با همه
بدی هام دوستم داری!
#ابوحمزه_ثمالی
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🌏 📽روایت خانم "زینب سلیمانی" درباره یکی از ترورهای نافرجام سپهبد سلیمانی 🔻کانال رس
#سردار_بی_مرز 🌏
💢خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی
👤راوی: آقای رضا دوست محمدی(فرمانده حوزه مقاومت بسیج قنات ملک)
یکسال تابستان،پدر سردار گفته بود برای اول مهر برای قاسم دوچرخه میخرد.🚲
مهر که به مدرسه رفتم،
دیدم قاسم پیاده می آید!!
گفتم: مگر قرار نبود برایت دوچرخه بخرند؟😳
سردار لبخندی زد و گفت:
پدرم به من گفته،
"گرد نان پدر چه میگردی؟
پدر خویش باش اگر مردی! "
دستی به شانه ام زد و گفت: رضا، باید روی پای خودم بایستم و متکی به پدر نباشم.
و اینچنین بود که سردار در هتل کسرا کرمان مشغول به کار شد. انگار از همان اول برای خدمت آفریده شده و کار، برایش عار نبود.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman
🌹«دعوت #فقرا به صبر سخن #اسلام نیست!»🌹
#شهید_بهشتی :
اگردر جامعه ای، کسانی فقرا را به صبر دعوت کردند،که میدان را برای یغماگری یغماگران بازبگذارند
وبگویند صبور باش تاخدا در آخرت به تو عوض دهد؛
این سخن، سخن اسلام نیست....🌱
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman
🔷 شرطدیدن #امام_زمان (عج)
👤 آیت الله بهجت قبل از اینکه مرجع تقلید بشوند سیر و سلوک داشتند و میفرمودند :
💚 من از جوونیام هر چشمی که وجود آقا امام زمان (عج) رو دیده باشه میشناختم.اولین بار این اتفاق برام توی کاظمین افتاد؛ یه جوونی رو دیدم از چشماش فهمیدم این آقا رو دیده؛ انقدر پرس و جو کردم که اعتراف کرد رازش #نماز_اول_وقت بود.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman
✊🏻دستور فرمانده کل قوا
#مقام_معظم_رهبری :
⬅️«فضای مجازی یک
فرصت است!
جوانان از #فضای_مجازی
برای امید آفرینی
و توصیه به حق و صبر
استفاده کنند.»
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سالروز_شهادت اعمال و رفتار او بسیار بزرگتر از سنش نشان میداد، به طوری که بعد از شهادتش من فکر می
🌹
#شهید_حسن_یزدانی
"سردار اروند"
🌿به یاد ندارم یک بار موفق
شده باشم در سلام کردن
براو پیشی بگیرم.
اصلا هر طور برنامه ریزی می کردم که در برخورد با او، اول
من سلام کنم، موفق نمی شدم.
حسن بسیار هوشیار تراز ما بود.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
🔰خدایابیخیال شواصلاً
لبخندتو از من نگیر‼️
🌹حلول ماه مبارک
#شعبان مبارک باد🌹🍃
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم »
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖
"خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده"
🔹صفحه :۱۴۸_۱۴۷
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_هشتاد_و_چهارم 🦋
«بغداد»
آفتاب تازه طلوع کرده بود وقتی وارد اولین خیابان شهر بغداد شدیم. 🌞
راننده اتوبوس دستش را گذاشته بود روی بوق و بر نمی داشت. این طوری به اهالی پایتخت می گفت دارد اسیر می برد! محمد آب پیکر هنوز بی حرکت کف اتوبوس افتاده بود. 😔
دیگران روی صندلی ها نشسته بودند و به آینده ای که در انتظارشان بود فکر می کردند. در همین لحظه صدای کسی، که او را نمی دیدم، پیچید توی اتوبوس.
همه به طرف صاحب صدا سرک کشیدند.
اسیر جوانی بود که غربت اسارت نتوانسته بود شوخ طبعی و بذله گویی اش را از او بگیرد.
خطاب به راننده اتوبوس گفت: «آقای راننده، بی زحمت همین چهارراه اولی نگه دارید، پیاده می شم!» خندیدیم و این اولین خنده مان پس از اسارت بود. ☺️
یکی دیگر از اسرا صلواتی طلب کرد.
فرستادیم. فضا عوض شد؛ روحیه گرفتیم. جوّ ساکت و غمناک اتوبوس شکست. چقدر به آن خنده و #صلوات نیاز داشتیم در آن ثانیه ها.
اتوبوس وارد شهر شده بود.
رفتار بغدادی ها هم مثل مردم بصره بود؛ معجونی از فحش و ستایش. 😶
در خیابانی عریض، مقابل در بزرگی ایستادیم که دو طرفش دو قبضه توپ قدیمی دیده می شد و پشت هر توپ یک کیوسک نگهبانی.
اتومبیل اسکورت قبل از همه داخل شدو پشت سرش اتوبوس های حامل اسرا از در بزرگ داخل شدند. گویا به مقصد رسیده بودیم. آنجا یک محوطه نظامی وسیع بود با خیابان های تمیز، که از میان نخل های بلند می گذشتند.
در آن پادگان بزرگ، که بعد ها فهمیدم ساختمان وزارت دفاع عراق است، سربازان کلاه سرخ، با پوشه ای زیر بغل، میان ساختمان های متعدد در رفت و آمد بودند.
🚌 از اتوبوس پیاده شدیم. از کوچه ای باریک گذشتیم که انتهای آن دری آهنی از سمت چپ باز می شد. در محوطه ی کوچک چند سرباز عراقی گویا به انتظار ما ایستاده بودند.....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman