🖤🥀🍂
🥀
💠 شهید حاج قاسم سلیمانی:
من قدرت زهرا [سلاماللهعلیها] را و محبت مادری او را در هور دیدم؛ در غرب کانال ماهی دیدم؛ در وسط میدان مین دیدم... فاطمه در هور، فاطمه در کربلای پنج، فاطمه در اروند، فاطمه در کوههای سرد و سخت کردستان، مادری کرد.
با نگاه محبت مادر
همهجا لشکر تو شد پیروز
مکتب فاطمه است مکتب تو
ما در این مکتبیم درسآموز
عطر سربند سرخ «یا زهرا»
جبهه را کرده بود باغ خدا
حاجقاسم بیا و روضه بخوان
زخمی داغ مادریم
#گلزار_شهدای_کرمان
#فاطمیه
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
💠 گذری کوتاه بر زندگینامه
#شهید_محمدعلی_ابراهیمی
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
#شهید_علیرضا_محمدی_پور
ارادت خاصی به حضرت فاطمه سلام الله
داشتند و سفارش ایشان به خانواده این بود که در زمان مشکلات توسل به حضرت فاطمه (س) را فراموش نکنند.
#فاطمیه
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
،،🌸
شھادت یعنۍ
زندگۍ کن اما فقط براۍ خدا ..
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
ببین میتوانی بمانی بمان_(0).mp3
3.5M
آخرشم نگفتی چی دیده حسن
#پیام_کیانی
#فاطمیه
#دوشنبه_های_امام_حسنی
ߊܠܠܣܩܢ ܫܥܼܠܙ ܠࡐܠࡅ࡙ܭ ߊܠܦ̇ܝܥܼܢ🤍🌱
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من »
✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
📌از شما همراهان عزیز و گرامی خواهشمندیم با ما همراه باشید.
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
« بِسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم »
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت « عزیز زیبای من »
📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
🔹فصل چهارم
🔸صفحه:۱۲۶،۱۲۷،۱۲۸
راوی: خانواده محترم شهیدسلیمانی
زینب با حال زار ماجرا را گفت.
همگی ترسیده بودند وبا هرکسی که تماس می گرفتند ،جواب درستی نمی داد .به همه جا زنگ زدند .
همه در حال پیگیری بودند.
لحظات سخت و نفس گیری برای همه شان بود.
رضا سر به سجده گذاشته بود و تا از پدر خبر نشد ،سر از سجده بر نداشت .
خدا خدا می کرد خبر سلامتی پدرش را بدهند .
خیلی از اقوام برای تسلیت امده بودند و همه لباس مشکی پوشیده بودند .
ساعت ۴ صبح شده بود .
دیگر اضطراب جان همه را به لب رسانده بود که حاجی زنگ زد و با شادابی گفت :تهران چه خبره؟!مثل اینکه من اونجا شهید شدم ،اره؟))
باشنیدن صدای حاجی همه از خوشحالی اشک ریختند ونفس راحتی کشیدند .
چقدر خدا را بابت اینکه یک بار دیگر پدرشان را به انها بخشیده بود،شکر کردند .
وقتی که حاجی به خانه برگشت ،وقتی بی قراری کرد.
حاجی به اوگفت:((بابا جان ،این قدر بی تابی نکن !خودت را بذار جای بچه های شهدا !به اون ها فکر کن !))
فاطمه با همان بغضی که در گلو داشت ،گفت:((می دونی فرق من با بچه های شهدا چیه ،بابا؟اون ها یه بار باباشون شهید شد و فقط غصه نبودن پدرشون رو میخورن .
اما تو روزی هزار بار برای ما شهید میشی!هر روزمون با استرس و نگرانی می گذره !))این نگرانی هیچ وقت برایشان پایان نداشت .
این اواخر فاطمه مدام کابوس می دید .
خواب می دید پدرش را جلوی چشمانش سر می برند و او فریاد می زند .
گاهی از صدای فریاد خودش که با التماس می گفت :((نبُرین !سر بابام رو نبُرین ...!))از خواب می پرید .
بعد از شهادت شهید حججی تمام اضطراب ونگرانی اش این بود که این اتفاق برای پدرش هم بیفتد .
می ترسید از اینکه موبایلش را باز کند و عکس و خبر شهادت پدرش را ببیند !
حالا دوباره داشتند همان حس و حال را تجربه می کردند .
فاطمه به سمت خانه ی پدر راه افتاد .
زینب هم به فکرش رسید که به فاطمه مغنیه زنگ بزند .
با دستانی لرزان با اوتماس گرفت.
فاطمه خواب بود.
گوشی رو که برداشت،سرا سیمه پرسید :((چی شده زینب ؟!))
((فاطمه،بابام کجاست ؟!))
همیشه پشت تلفن خیلی احتیاط می کردند و هر چیزی را نمی گفتند .
اما آن لحظات به حدی دلهره آور بود که تمام مراقبت های امنیتی را زیر پا گذاشتند .
((سوریه است .چطور ؟!))
تو مطمعنی فاطمه ؟!بابام سوریه ست؟!آخه توی کانال ها داره یه خبر دست به دست میشه ،خیلی نگرانم !))
نگران نباش .ان شاالله چیزی نیست .
من الان پیگیری می کنم و بهت خبر می دم .))
فاطمه قطع کرد و بعد از چند دقیقه زینب که بی تاب بود ،دوباره با اوتماس گرفت تا اخبار جدید را بپرسد ؛ولی هر قدر شماره ی اورا می گرفت ،دیگر جواب نمی داد .
به بن بستی رسیده بود که هر ثانیه بردلهره و اضطرابش اضافه می شد .
رضا که دیگر خودش هم نگرانی همه ی وجودش را گرفته بود،گفت :
((با موبایل آقای پور جعفری تماس بگیر .
حاج حسین هر جا باشه ،بابا هم همون جاست .))
زینب با اضطرابی که بغضی گلو گیر هم به آن اضافه شده بود،
گفت:((زنگ زدم رضا ،زنگ زدم !در دسترس نیست !))
برای چندمین بار زنگ زدبه سید فوُاد.
به فاصله ای که تلفن را به دست او بدهند ،زینب می شنید پشت خط دعوا می کنند که چرا تلفن را جواب دادید .
یک نفر آن طرف خط گفت :((خب ده بار زنگ زده چی کار کنم ؟!باید جواب می دادم دیگه !))این هارا می شنید ؛اماقدرت درک کلمات را از دست داده بود .
فقط دنبال کلماتی می گشت که از بابا خبر بدهند .
بالاخره سید گوشی را گرفت :
((جانم عموجان؟))
زینب حس کردکه صدایش خیلی گرفته .اما سوال واجب تری داشت:
ادامه دارد...
✅تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔@golzarkerman
May 11
🌸 الهی بر محمد و آل محمد درود فرست و مرا در اوقات غفلت برای یاد خود بیدار کن.
«فرازی از دعای بیستم صحیفه سجادیه»
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مولای من روزم را با سلام به شما آغاز میکنم...
سلام علی آل یاسین
#امام_زمان
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔 @golzarkerman