eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.3هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
9.9هزار ویدیو
33 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《پیشنهاد دانلود 👌》 تا کسی شهید نباشد... شهید نمیشود....😭 شرط بودن..؟ " از دیدگاه شهید حاج قاسم سلیمانی" 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
خاصیٺ رفیق یعنۍ:🧐 تو اوج ناامیدے... یہ نفر پارٺے بین ٺو و خدا بشہ! و جورۍ دستٺ رو بگیره ڪہ متوجہ نشے...😍 "نمونه ای از طرح رفیق شهیدم خادمین گلزار شهدای کرمان" 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرا
🦋 آغاز عملیات بیت المقدس «ادامه» ساعتی بعد یکی از بچه های گردان خبر بدی آورد.عراقیا با یه عالمه تانک دارن پاتک می زنن! 😩 با احتیاط خودم را به تاج خاکریز رساندم.خبر درست بود.😥 تانک های دشمن، با آرایش نعل شکل، آرام آرام به ما نزدیک می شدند. بی سیم چی با عقبه تماس گرفت.اما خبرهای خوشی از آن سو نشنید. انگار کار ما گره خورده بود. 😔 نیروی کمکی نتوانسته بودتوی روز روشن از آن دشت صاف عبور کند و به ما برسد. آفتاب رسیده بود وسط آسمان که "حسن اسکندری" و چند آر پی جی زن دیگر متوجه شدند در آخرین نقطه خاکریز حجم آتش دشمن کمتر است. آنجا جای خوبی برای زدن تانک های مهاجم بود.حسن بلندشد.اکبر را هم با خودش برد. اما به من گفت:«فعلاً به گلوله های تو نیازی نیست؛ هر وقت لازم بود خبرت می کنم.» این را گفت و هر دو، به سرعت باد، با قدی نیمه افراشته، به سمت قسمت کم ارتفاع خاکریز دویدند. تا آن لحظه تعداد زیادی از نیروهایمان شده بودند. 😭 عراقی هادر ریختن توپ و خمپاره بر سر آن گردان محاصره شده، که ما بودیم، کم نگذاشتند.😰 بین من و دوستانم فاصله افتاده بود؛ البته نه آن قدر که متوجه زخمی شدن اکبرنشوم. دشمن، که متوجه نفوذ آر پی جی زن ها به قسمت انتهایی خاکریز شده بود، آتش خود را روی آن نقطه بیشتر کرد. به سختی خودم را به بچه ها نزدیک تر کردم.از دور متوجه نقطه ای خون روی شلوار اکبر شدم. گمان کردم ترکش کوچکی خورده. اما، همان طور که نگاهم روی ران زخمی او قفل شده بود، دیدم دایره خون روی شلوارش وسیع تر و وسیع تر می شود. بیشتر نماندم. دویدم. حسن از انتهای خاکریز باتندی فریاد زد:«احمد، نیا! اینجا خطرناکه.»😨 اما رفتم. وقتی رسیدم رنگ به رخسار اکبر نمانده بود. گلوله کالیبر در رانش نشسته بود و خون با فشار از سوراخ بزرگی، که در کشاله رانش ایجاد شده بود، بیرون می زد. 😓 باید جابه جا می شدیم.آنجا جای ماندن نبود.اکبر روی پای خودش راه افتاد؛ با همان تن خون رفته و بی رمق. همه توانش را در پاهایش جمع کرد. اما بیشتر از ده قدم نتوانست از مهلکه دور شود. روی زمین دراز کشید؛ جایی که گلوله کمتری می آمد. تشنه بود؛ خیلی تشنه. آب خواست. قمقمه هایمان خالی بود.😰 حسن از میان گلوله ها عبور کرد و از فانسقه نمی دانم کدام شهید قمقمه ای آب باز کرد و آورد. خون از ران سوراخ شده اکبر قل می زد و خاک زیر پایش را خیس می کرد. هرچه باند داشتیم بستیم روی زخمش؛ اما جلودار خونریزی نبود...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 «آغاز عملیات بیت المقدس» (ادامه) پرچم حک شده زیر آن کاملاً دیده می شد؛ با رنگ های سفید، قرمز، سیاه، و سه ستاره در میان آن! 🇪🇬 😱 با دیدن پرچم عراق، امیدم به نجات از دست رفت. با دور شدن هلی کوپتر یکباره صدای توپ و خمپاره دشمن خاموش شد. ما شکست خورده بودیم. نیروهای گردانمان یا اسیر شده بودند یا .😰 انگار خلبان و سرنشینان هلی کوپتر عراقی هم به همین نتیجه رسیده بودند و به نیروهایشان دستور داده بودند دیگر آتش نریزند. دشت ناگهان در سکوتی وَهم آلود فرو رفت. آفتاب، درست وسط آسمان گرم، می تابید.☀️ ناله های ناشی از درد اکبر با ضجه های خفیفی جا عوض کرده بود. صورتش از زردی به سفیدی گراییده بود و لب هایش خشک خشک.😓 باید به سمتی می رفتیم که دیگر بچه های گردان رفته بودند. باید اکبر و خودمان را نجات می دادیم. رفیقمان را به سختی از جا بلند کردیم و حرکت دادیم. یک دستش روی شانه ی من و دست دیگرش روی شانه حسن بود. در راه چشمم به پیکر غرق خون محمود محمدی افتاد که شب ماژیک آورده بود و خواسته بود اسمش را پشت پیراهنش بنویسم و گفته بود:«بنویس مسافر .» 🕊 و من نوشته بودم. او، به حالت سجده، برخاک افتاده و شهید شده بود.😭 ترکش بزرگی توی کمرش خورده بود؛ همان جا که من نوشته بودم"مسافرکربلا"! 😔 توی آن دشت انگار جز من و حسن و اکبر کسی نمانده بود. همه شهید شده بودند. داشتیم به راهی برای گریز از آن مهلکه فکر می کردیم و آرام آرام اکبر را با خودمان می بردیم که سربازی عراقی از پشت خاکریز پیدا شد و لوله تفنگش را به سمت ما نشانه گرفت.😱 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🦋 خاطرات مادر یکی دو بار، براش به خواستگاری رفتیم. ولی پسندش نشد؛ اما نه بخاطر مسائل مادی و ظاهری، بلکه می گفت: 《من باید مطمئن باشم که همسرم شبش ترک نشده باشه..》 🕊 این شهید بزرگوار کسی نیست جز 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🕊 نامِشان دَر دُنیــا " اَست وَ دَر آخِرَت " بہ اُمیـدِ شَفاعَتِ‌شــان....🤲 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🕊 🧡 اگہ یه روز خواستے☝️ تعریفے براۍ پیدا کنے..؛ بگو شهیــد یعنے بارانـ[🌧] حُسْنِ باران این است کہ⇣ زمینے ست ولے🍃 آسمانے شده است و به امدادِ زمین مےآید... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman
15.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایتی جذاب از دیدار با خانواده های معظم شهدا 🌹 💟من بال و پر شهید را می بوسم پا تا به سر را می بوسم 💟گر لحظه دیدار میسر نشود دست پدر شهید را می بوسم حضرت عشق:سید علی خامنه ای 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman
🕊 گفتند گمنامہ ، ‌ پلاڪ هم نداشٺ.. اصلا هیچ نشونہ اے نداشٺ ؛ ‌ امیدوار بودم روے زیر پیرهنیش اسمش رو نوشٺہ باشہ🖤 اما‌ نوشٺہ بود: ‌ ‌ "اگر براے خداسٺ،بگذار گمنام بمانم"...💔 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
[ابراهیم با آن جثّہ‌ے تنومند، روحے #لطیف داشت و گاهے شعر مےگفت.. بعضے از اشعارش انسان را متحوّل مے‌ڪ
🌷 درمراسم سالگرد یکی از شرکت کرده بودم. هنگام بیرون آمدن "ابراهیم" گوشه ای ایستاده بود. به طرفش رفتم احوالش راپرسیدم وخداحافظی کردم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که یادم آمد ابراهیم مدت هاست که شده به سرعت برگشتم🌱 هرچه جستجو کردم اورا ندیدم 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 ادامه... "بازجویی" در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از یاد گرفته بودیم، اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرمانده مان را پرسیدند، چه جوابی بدهیم. آن توصیه، آن روز به کارم آمد. - فرماندهمان «رحیم طالقانی» بود که صبح، شهید شد. راست بود. طالقانی فرمانده دسته ما بود که چند ساعت قبل شده بود.🕊 - اگه دروغ بگی، میدهم اعدامت کنن! - دروغ نمیگم. - اگه آزادت کنم بری پیش مادرت، دیگه برنمیگردی؟ جواب این سوال را ندادم. فرمانده عراقی رفت سراغ سوال های اقتصادی. _ در ایران چیزی برای خوردن نیست؛ درسته؟ اونجا همه چیز کوپنی، بله؟ - بله. همه چی رو کوپنی کرده‌ان. وقتی اجناس کوپنی نبود بعضی پولدارا احتکار می کردن. ولی حالا همه کوپن دارن و هر ماه مایحتاج خودشون رو تهیه می‌کنن. این حرف ها را توی جبهه یاد گرفته بودم. سرهنگ، که هر وقت لازم می دید صحبت‌های مرا برای ستوان جوان ترجمه می‌کرد، این بار چیز دیگری به گفته‌های من اضافه کرد و هر دو خندیدند. 😐 بعد گفت: «در ایران مشروب هم می فروشن؟» - نه، بعد از انقلاب مشروب فروشیا تعطیل شدن. - ولی ما خبر داریم که مردم ایران خیلی آبجو می خورن! - این طور نیست! سرهنگ سپس، مثل اینکه کشف مهمی کرده باشد، با لحنی آمیخته با تمسخر گفت: «بله، آبجو اسلامی! شما توی ایران آبجویِ اسلامی دارید. آخه مگه آبجو هم اسلامی می‌شود؟» و دوباره زد زیر خنده. ستوان جوان هم خندید. سال‌های اول ، کارخانه‌های آبجوسازی، که فعالیت شان متوقف شده بود، برای فرار از ورشکستگی، نوعی آبجوی بدون الکل ساختند که نوشیدنش شرعاً بی اشکال بود... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman