eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید کیسه لباسها را می آورد خانه و می برد در حیاط . زنها و بچه ها را می فرستد داخل و میگوید بیرون نیایند. خودش تنها می ماند در حیاط .کیسه را باز میکند و غم عالم هوار می شود روی دلش. بغض گلویش را می فشارد . لباس هایی را که خون رویشان خشکیده بیرون می آورد .آن ها را جلوی صورتش می گیرد و می بوید و می بوسد. دلش میخواهد زار بزنداما جلوی خودش را می‌گیرد .زنهای خانه بعد از شهادت حبیب دلشان نازک شده. نمی‌خواهد که بیاید توی حیاط و لباس‌های خونی نو را ببینند. شیر آب را باز می کند و پیراهن حبیب را زیر آن می‌گیرد. رد قرمزی روی کاشی های حیاط راه می‌افتد. حمید تشت بزرگی را زیر شیر آب می گذارد و لباس ها را داخل آن می ریزد به یک چشم به هم زدنی آب سرخ میشود .سرخ از خون حبیب. حمید پای تشت زانو میزند. اشکها دیگر بیش از این طاقت ماندن ندارند .می ریزند . چنگ می‌زند به لباس‌ها و آنها را میشوید .آب تشت پررنگ و پررنگ‌تر می‌شود. کجایی حبیب؟ رفتی؟ دیگر برنمیگردی ؟ما می خواستیم برایت عروسی بگیریم پس چرا نیامدی؟ چرا برنگشتی؟! حمید اشک می ریزد و لباس های خونین برادر را می شوید. لباس هایی که تن حبیب را لمس کرده‌اند و خون او را در خود مکیده بوده اند. حالا تمام خاطره های این سال ها جلوی چشم‌های حمید زنده شده .روزهایی که با هم سر کار می‌رفتند دیوارهای ساختمان ها را رنگ می زدند و بعد از کار با سر و صورت پر از رنگ برگشتند خانه. پیراهن قهوه‌ای رنگ یقه اسکی را که سینه اش از جای گلوله سوراخ شده جلوی چشم می گیرد. از پشت پرده اشک همه چیز را تار میبیند. یادش می آید به روزی که حبیب از پادگان فرار کرد و به خانه آمد و با هم لباس های سربازی اش را سوزاندند ‌ . روزی که دیگر نخواست سرباز شاه باشد.روزی که حبیب آنطور متفکران به دست هایش خیره شده بود و گفته بود که می‌خواهد با این دست ها تفنگ بردارد. روزی که بعد از مدت ها او را در راهپیمایی کلیمیها شناخت و دست روی شانه اش گذاشت. آن روزها همیشه نگرانش بود هر بار فکر می کردیم ممکن است این آخرین دفعه ای باشد که او را می‌بیند اما هیچ وقت فکر نمیکرد رفتنش اینقدر سخت و دردناک باشد. با اینکه تقریباً هیچ وقت درست حسابی توی خانه نبود و نمی‌شد به ماندن های کوتاهش عادت کرد ، اما حالا که دیگر نبود و برای همیشه رفته بود. بدجور جایش خالی به نظر می رسید. وقتی یادش آمد که قبل از رفتن بی هیچ دلیلی ماشین را به نام حمید زده بود و گفته بود هدیه است ، بغضش ترکید. توی ذهنش فریاد زد:« تو میدونستی که دیگه برنمیگردی! میدونستی به من نگفتی.. پیراهن را دوباره انداخت در تشت و صورت روی زانوها گذاشت تا خوب دلش را با گریه بی صدا خالی کند. حبیب برای همیشه رفته بود و تمام آن خنده ها را با خود برده بود. تا جایی که می‌شد لباس ها را شست آنها را از خون پاک کرد و آب کشید. بر روی طناب رختی آنها را یکی یکی پهن کرد. از نگاه کردن به آنها سوزش در قلب و احساس می کرد.انگار که کسی با ناخن قلبش را می‌خراشد. آن همه جای گلوله روی لباس ها روی آرنج و زانوها و روی سینه پیراهنش! فکر کرد چطور دلشان اومد قلبت را پاره پاره کنند؟! به سمت شیر آب رفت .تشت در از خونابه بود .به درخت‌های سرسبز باغچه نگاهی انداخت و دوباره به تشت.. یادش آمد به خوابی که دیده بود و حبیب آمد جلوی چشم هایش که با همان نگاهی که آن شب دیده بود: «مرا همین جا توی باغچه دفن کن» حمید تشت را توی باغچه پای درخت ها خالی کرد. . http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جزئیات و نحوه دقیق شهادت شهید محسن فخری زاده به روایت فرزندان ایشان 🔹برشی از مستند «ماجرای نیمروز» شهید فخری زاده یادشهید 🍃🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷مسجد جامع عتیق، مسجدی با قدمت بیش از هزار سال بود در ضلع شرقی شاهچراغ. به مرور زمان و عدم استفاده به مخروبه تبدیل شده بود که تا سقف آن زباله بود. شده بود محل ریختن نخاله های ساختمانی، آجرهایش را هم برای ساخت مدرسه به شهری دیگر برده بودند. مسجد در وسط محله قدیمی با کوچه های تنگ بود که کسی رغبت به باز سازی آن نمی کرد. سید عبدالحسین که طلبه ای جوان بود که منبرهای شلوغی داشت، آستین بالا زد و شروع به تخلیه زباله ها از مسجد کرد. هر روز ساعتی از وقتش صرف تمیز کردن مسجد می شد. کار سختی بود، باید نخاله ها را با وسیله مخصوص از کوچه های تنگ اطراف مسجد بیرون می بردند. مردم که می دیدند این طلبه، شال به کمر بسته و خود وسط میدان است، به یاری سید عبدالحسین آمدند. به مرور مسجد جامع با همت و نیت سید عبدالحسین تمیز و باز سازی می شد که چند سال طول کشید. هم زمان سید عبدالحسین نمازهایش را در صحن همان مسجد می خواند و بعد نماز ساعتی برای مرد سخنرانی می کرد... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📌نزدیک یک هفته بود که بودیم. موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش میزد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین، من میرم به و ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم... 📌یه شب رفتیم توی خانه هایی که شده بود، تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ به شهر رو بگیریم. فرمانده مون گفت: می تونین از وسایل خانه ها مث استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم، دیدم علیرضا بدون و ملحفه توی خوابید ، گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی؟ علیرضا گفت: شاید صاحب خانه راضی نباشه ... 📌شبها می خوند. اولین نفر بود که بلند میشد می گفت و نماز جماعت برگزار می کرد. استاد قرانمون بود. شبها می یومد و می گفت بیایم سوره بخونیم... شهید علیرضا قلی پور 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ببینید 🔻شهید محسن فخری زاده: برادرا هیچ راه دیگری به جز شهادت نیست ... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
[من ؛ با شمـا ، خودم ࢪا شناخٺم و خـدا را و جاده‌اے را کھ به سمٺِ نگاه حسـین علیه‌السلام مۍرود....♥️] 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
گلزار شهدا
#چلّــہ_فاطــــمے در طلـــب منجــے مـــوعود (عج) 👇👇👇👇 در این روزها که همه به دنبال راه نجات هستند، ت
🚨آغاز چله فاطمی🚨 از امروز تا شهادت بی بی دوعالم حضرت زهرا (س) ۴۰ روز مانده .... هرکس تمایل دارد در این چلّه شرکت کند ....
🌷حسین شده بود مسئول پرسنلی سپاه کوار.اخلاق ورفتار نیکویش زبان زدهمه شده بود. بعدازنمازبرگه های سفیدی رابین دوستان تقسیم می کرد وازهمکاران می خواست هرکدام نقصی دررفتاروکردارایشان دیده اندبه اوگوشزد کنندتادررفع آنهابکوشد.ازبعضی بچه هایی هم که نورشهادت رادرصورت آنها می دید برای خود شفاعت می گرفت . بعداز شهادت حسین وسایلش را که جستجو می کردم دیدم یکی از بچه هاروی یکی از آن کاغذها نوشته بود: «حسین جان قول دادی اگر شهید شدی ماراهم شفاعت کنی !». حسین رضازاده🌷 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. قسمت آخر آقا حمید می‌گوید: «جنازه حبیب را که آوردن جلوی مردم یک قطره هم اشک حتی توی غسالخانه هم که می شستمش گریه نکردم.طوری که بعضی ها حتی میگفتن انگار یک ذره هم دلش نسوخت که برادر جوانش اینطور کشته شده...» می پرسم :چرا؟ _خودم هم نمیدونم اصلا انگار اون موقع خدا یک صبر عجیب و آرامشی به من داده بود. خودم الان گاهی که بهش فکر می کنم برام تعجب آوره. حبیب رو که اینقدر دوستش داشتم با بدن سرد و سوراخ سوراخ شده گذاشته بودند جلوی روم و شکم در نمیومد. مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: روی زخمهای تنش هم دست کشیدم و گریه نکردم. می گویم :خیلی عجیبه شاید اینقدر شد که شده بودیم که اصلا گریه کردن یادتون رفته بود. می‌خندد :«نمیدونم شاید! ولی نه ! چون شب قبل از خواب دیده بودم یه جورایی آمادگی داشتم.وقتی که جنازه رو دیدم با ورود این همه زخم آرامش خاصی توی صورتش می دیدم . انگار که داشت بهم می گفت:« بالاخره به آرزوم رسیدم کاکو!» آهی می کشد و می گوید :«البته همان شب وقتی آمدم خانه قاب عکسش رو گذاشتم جلوی روم و اون موقع بود که اشکام ریخت پایین . یک دل سیر گریه کردم . کلی باهاش درد دل کردم. اصلاً فکر نمی کردم به این زودی بره اینطور غریب و تنها..» _مثل این که اون شبی هم که شهید شدن آتش بس بین همه گروه ها اعلام شده بود. _آن زمان دولت مهندس بازرگان بود و ایشان دستور آتش‌بس داده بودند.اما دموکرات‌ها اعتنایی به فرمان آتش بس نمی کنند و همین که ماشین سپاه را توی جاده می‌بینند میبندنش به رگبار گلوله» می گویم: دوست و رفیقام چی می گفتند ؟کسانی که باهاش بودند تا زمان شهادت؟! _یکی از دوستان صمیمی روی صحنه درگیری امشب بودند آقای اصغر حسین تاش, خیلی ما را دلداری می دادند اصغر آقا که هنوز هم توی سپاه مشغول به کارند بعدها به من گفت: «خاطرت جمع! برادرت الکی خودش را به کشتن نداد .خیلی از آنها را هلاک کرد و بعد خود شهید شد» می‌گویم :خب بعد از شهادت ایشان چه شد که سوسن خانم را برای برادر کوچکتر تو خواستگاری کردید؟ نظر خودشون چی بود ؟راضی بود یا فقط طبق نظر بزرگترها این وصلت سر گرفت؟!» حمید آقا جواب می دهد: «اولین قصد نداشتیم البته سوسن هم خودش به موقع نظر نمی داد می گفت هرچه مادرم بگه.چند نفر از آشناهامون توی خواب دیده بودند که شهید بهشون گفته سوسن باید با برادرم مجید ازدواج کنه. اونا هم گفتن به ما ولی زیاد جدی نگرفتیم. آخه مدت زیادی از شهادت حبیب نگذشته بود. _چقدر گذشته بود؟! _تقریباً یک سال یا شاید کمی کمتر! _خب چی شد که راضی شدین؟! _بعدش مادر سوسن خودش خواب دید. اینجا که فکر کردیم سر گرفتن این وصلت باعث شادی روح شهید میشه.چند ماه بعد ازدواج سوسن را با برادرم مجید ترتیب دادیم. _و به سلامت این وصلت خیلی هم وصلت فرخنده ای بود؟! _بله خدا را شکر! الان همان طبقه بالای همین خونه زندگی می‌کنند و یک پسر هم دارند کلاس سوم ابتدایی اسمش را گذاشتند حبیب! _واقعا !!پس شما دوباره یک حبیب فردی دارید؟! _بله داریم. https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷سید عبدالحسین در نجف در محضر آیت الله محمدکاظم شیرازی درس می گرفتند. ایشان به سید عبدالحسین اجازه اجتهاد داده بودند. به خاطر احاطه علمی سید عبدالحسین، آیت الله شیرازی از ایشان می خواهد که در نجف بماند و ارجاع احتیاطات را به ایشان می دهد.(‌کاری که مراجع به شاگردانی که می خواستند جایگزین خود کنند می سپردند.) مرحوم آیت الله محمدتقی بهجت که هم درس آیت الله دستغیب در محضر آیت الله شیرازی بودند می گفتند یک شب در عالم رؤیا دیدم هنگام ورود آقای دستغیب به شیراز مردم جلو دروازه قرآن باپرچم ها و علم های زیادی اجتماع کرده اند و منتظر قدم ایشان هستند. صبح روز بعد خوابم را برای مرحوم شیرازی نقل کردم. ایشان همان جا رو به آسید عبدالحسین گفتند:‌شما هر چه زودتر به شیراز مراجعه کنید که مردم منتظر شما هستند! بعد از این اجازه استاد،‌آسید عبدالحسین بار سفر می بندند و به شیراز باز می گردند و این بازگشت منشاء خدمات زیادی برای مردم شیراز می شوند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 🔻مدیر مدرسه می گفت: آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگرد‌ها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد. آقای هادی نظرش این بود که اینها بچه‌های منطقه محروم هستند و اکثرا سر کلاس گرسنه هستند، بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد. من با آقای هادی برخورد کردم و گفتم که نظم مدرسه را بهم ریختی. در صورتیکه هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود، بعد هم به ایشان گفتم حق نداری اینجا از این کارها بکنی و آقای هادی از پیش ما رفت. حال همه بچه‌ها و اولیا از من خواستند که ایشان را برگردانم و همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف میکردند. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بعضے ها وقتے مـے روند آن قَدر ڪه آدم بهشان غبطه مـے خورد.. دَر نوشته بود : " فقط هَفت تا نماز غفیله ام قضا شده لطفاً برایم بخوانید! 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱خنـده های دلنشین شهدا نشان ازآرامــش دل دارد ✨وقتی دلت با"خـــدا"باشد لبانت همیشه می خنـــدد اگر باخدا نباشی هرچقدر هم شادی کنی، آخرش دلت غمگین است💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰 | 🌟همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا صورت تراشیده تیریپ آرت. از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد. یک بار یکی از همین فکلیها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتن . نگفت «بروید بعد نماز بیایید» . همان جا آستین هایش را بالا زد. سجادة کوچکی در دفترش داشت که هروقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می خواند. 📍یک سال بعد، آن دختر فکلی، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻مبالغ زیاد کار کرد شهید بعد نتوانست مسئله رو حل کنه گفت بریم مسجد... 🍃🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🍃🌷🍃🌷
علاقه‌اش از آنجا به رزمی¬کاری بیشتر معلوم می‌شد که حتی در مسابقات باز و بسته کردن کلاشینکف چشم بسته هم نفر اول شد. درس میدان موانع را بیشتر بچه‌ها از زیرش فرار می‌کردند ولی ایمان عصرها هم که همه در حال استراحت بودند درسی را که صبح گذرانده بود، تمرین می‌کرد. توی دانشگاه برای مراسم استقبال از رهبری هم بین هزار و دویست نفری که راپل آموزش دیده بودند، چهار نفر انتخاب شدند که یکی از آنها ایمان بود. 📚برگرفته از کتاب «دریچه ای رو به ایمان» مادرانه های شهید ایمان خزاعی نژاد ایمان خزاعی نژاد 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷مرحوم آیت الله قاضی، قبل از فوت به شاگردانش وصیت کرده بود که خدمت آیت الله شیخ جواد انصاری همدانی در همدان برسند و مراتب سیر و سلوک خود را پیش ایشان ادامه بدهند. سیدعبدالحسین و رفیقش آیت الله شیخ حسنعلی نجابت هم به سفارش استاد، مرتب خدمت آیت‌الله انصاری می رسیدند. شاگردان و نزدیکان آیت الله انصاری مکرر نقل کرده اند که ایشان، نسبت به این دو نظر ویژه داشتند و آنها را برترین شاگردان خود می دانستند. یک بار در دهه چهل، به اتفاق آقای نجابت و دستغیب خدمت ایشان رسیده بودیم. آسید عبدالحسین مرتب از ایشان می خواستند راه رسیدن به فنا را به ایشان نشان بدهند. آقای انصاری سر پائین انداخته و سکوت کردند. وقتی که آسید عبدالحسین برای کاری بیرون رفتند، آقای انصاری سر بلند کردند و گفتند: این سید برای رسیدن به مقام فنا خیلی اصرار می کند ولی نمی داند که مقام فنای او باعث شهادت و کشته شدنش به دست دشمنان اسلام می شود! این چنین آیت الله انصاری، حدود 20 سال قبل از شهادت، شهادت آسید عبدالحسین را پیشگویی کردند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍁 "آقا حمید همیشه میگفت من آخرش شهید میشم :) یه روز به من گفتن بیا با هم عکس برای شهادت رو انتخاب کنیم انتخاب کردیم .... بعد از اعلام خبر شهادت من رو منزل مشترک بردن و من کامپیوتر ایشون رو روشن کردم و بدون معطلی فایل عکس های شهادت رو برداشتم هیچ کس باور نمیکرد که ما تا این اندازه آماده برای شهادت بودیم 🥀🍂" 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 | 🔆 یک روز ازم پرسید: باباجان! شما خمس اموالت رو دادی؟ تعجب کردم؛ باخودم گفتم: پسر سیزده ساله رو چه به این حرف ها؟؟!.. با اینکه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم،حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم: نه پسرم،خمس امسال رو ندادم... از فردای آنروز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بهانه های مختلف اعتصاب غذا کرد. وقتی بررسی کردم فهمیدم بخاطر همان بحث خمس بوده!!! 📒 دسته یک / ص ۱۴۱ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✨به حق که حسینی بودید و با الهام از عاشورا جنگیدید 🥀 حسینی زیستید حسینی مبارزه کردید و جمعی از شما حسینی در راه خدا شهید شدید ....🌿 ای کاش ما هم میتوانستیم.....💔 شهدایی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰شب شــهادت محــمد بــود.امــام جمــعه شیراز با منزل ما در تویسـرکان تماس گرفت 📞و تسـلیت گفت.🏴 ایـشان گـفتند:یک چیزے را مے گویم که شما بدانــید خداوند چقدر او را دوست داشته که همان چیزی را که از خدا خواسته است به آن رسیده.. .😳 جمــعه اے ڪه مے خواســتند به جـبهه بـروند در شیـراز سخـنران قبل از خطبه بودند و در آخر صحبتهایشان آن شـهید عــزیز فرمودند: مـن ایــن بار که به جبــهه بــروم می دانـم که بر نمے گـردم و شـهید خواهم شد و امــیدوارم که جســدم هم به میان مردمم بر نگردد و شهــید گــمنام شــوم!😔 و همـان هم شد که حتـے ساک ، پلاک و وصــیت نامه و هیچ چـیزی از او به ما نرسید و او به حق است.🌹 , 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
بعضی ها که با شهدا انس بیشتری دارند، در مشکلات زندگی متوسل به شهدا می‌شوند و شهدا جواب می دهند «امام خامنه‌ای ، دام ظله» 🚨🚨 به لطف الهی از امروز داستان روزانه به صورت کتاب صوتی از زندگینامه شهید مدافع حرم شهید ایمان خزاعی نژاد از شهدای شهرستان جهرم منتشر می‌شود
کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان» قسمت اول.mp3
19.46M
🎙 کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان» مادرانه های شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد 🎙گوینده : مهدی رضاییان فرد 📻فصل اول :خانه هایی از جنس محبت ⏱مدت زمان 20:13 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz