﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلم
گوشی و برداشتم📞
یهو صدای مجتبی تو گوشی پیچید
با بغض گفتم چرا یه هفته زنگ نزدی ؟😔
سید: من بمیرم برات
خانمم بخدا نمیشه
الانم زنگ زدم بگم حلالم کن فردا عملیاته
قلبم برای لحظهایی ایستاد، دیگه نمیتپید پژواک صداها تو سرم بود
یعنی چی حلالم کن یعنی ...😱
وای نه تصورشم کمرم و میشکونه
صدای مجتبی من و از حصار ترس بیرون کشید😔
سید: رقیه جان صدام و میشنوی من باید برم صدام میزنن
آروم طوری که اطرافیانش نشنون گفت : دوستت دارم😍 خداحافظ✋
بدون هیچ جوابی فقط اشک میریختم😭😭 گوشی از دستم سر خورد
نشستم رو زمین و زانوهام و تو اغوش گرفتم، بی تاب بودم
یاد حرفای مجتبی افتادم که میگفت به خدا توکل کن🍃
رفتم نماز بخونم عبای مجتبی رو دیدم گرفتم بغلم عبارو، فقط گریه میکردم😭😭
خدایا کمکمون کن
روزها پشت سر هم میگذشتن و من جرات چک کردن تلگرام و نداشتم
تا گوشی خونه زنگ خورد ☎️
بسم الله گفتم و گوشی و برداشتم
فرحناز بود
بدون سلام و علیک گفت
رقیه تلگرام دیدی؟
-نه چطور؟
فرحناز: میگن تو سوریه یه منطقهای به اسم خان طومان عملیات شده
تعداد شهدا و اسرا خیلی بالاست
-یاحسین😱😱
فرحناز: من دارم میرم ناحیه ببینم چه خاکی تو سرمون شده
تو هم میای؟
-آره حتما
فقط صبر کن بچه ها رو بذارم خونه مامان جون
بعد بریمـ
فرحناز:باشه
به سمت ناحیه رفتیم
غلغله بود
منو فرحناز رفتیم داخل
همکار سید: خواهرا ما به یقین برسیم از اخبار حتما شما رو هم در جریان میذاریم...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_چهلم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️حاج کاظم اصرار و پافشاری را بی فایده دید .با اکراه برگشت و دودل از آنجا دور شد .اما نیم ساعت دیگر که برگشت هاشم را دید که هنوز روی زمین دراز کشیده. شتابزده و سراسیمه بالای سرش نشست.
_تو حالت خوب نیست .باید برگردی عقب!
هاشم دست چپش را ستون بدن کرد به آرامی در جا نشست و در حالی که موج درد چهره اش را پریشان و درهم کرده بود گفت: «یه تکه پارچه بیار دستمو ببند به گردنم. بعد هم سریع منو ببر جلو پیش آقای امین افشار. چون انگار اون جلو احتیاج به کمک دارد»
حاج کاظم هرچه کرد نتوانست مانعش شود . آن چه گفته بود انجام داد و به طرف خط مقدم به راه افتادند .کمی جلوتر با مجید سپاسی روبرو شدند. هاشم به کاظم گفت :شما دیگه برگرد من با مجید میرم»
_ولی بهتره من هم بیام. قبلا اینجا بودم و منطقه را می شناسم
_لازم نیست خیلی ممنون .شما برو!
حاج کاظم با نگرانی و دلشوره به عقب برگشت .مجید نگاهی به دست هاشم انداخت
_چی شده؟
_چیز مهمی نیست. از اوضاع و احوال خط چه خبر ؟!بچه ها در چه حالی هستند؟!
_هنوز چیزی مشخص نمیشه گفت .عراقی ها الان چند ساعت که پاتک خیلی سنگینی را شروع کردن.حجم آتش زیاده میخوان هر طور شده از یه جای رخنه کنند و مانع پیشروی ما بشن.
_خب نظر خودت چیه؟!
_باید زودتر طرحی بریزیم که منطقه را تا جایی که به اروند میچسبه پاکسازی کنیم. وگرنه ممکنه پاتک اونا در صورتی که همین طور ادامه پیدا کنه مشکل ساز بشه.
هاشم که با زحمت خود را دوش به دوش مجید جلو می کشید فکر می کرد
_باید فرمانده گردان ها را توجیه کنیم. احتیاج به یک طرح دقیق و حساب شده داریم. یک طرح الحاقی روی جاده آسفالته! آنگاه مکثی کرد و ادامه داد:
_ما باید یه گروه شناسایی همراه با رزم را به خط عراقی ها بفرستیم.از طرفی هم از چند جهت باید پیشروی و پاکسازی کنیم .یکی در طول جاده آسفالته، یکی هم در عرض منطقه. تا برسه به اروند و گردان ها درست روی جاده به هم ملحق بشن. برگرد و ترتیب گروه شناسایی را بده.
مجید بی درنگ به عقب برگشت و برای اعزام گروه شناسایی به یاد گردان نورالدین هاشمی افتاد.
او به محض اطلاع از الحاق گردان ها،یک گروه شناسایی را مامور کرد تا به خط نیروهای عراقی وارد شده و ضمن ایجاد درگیری کار خود را انجام دهند.
مجید خیالش که از این بابت آسوده شد پرسید:
_وضعیت گردانها چه طوره؟ غیر از خودمون امشب چه گردان هایی آماده هستند؟
هاشمی فکری کرد و پاسخ داد:
_غیر از گردان خودمون، گردان آقای پایدار و هم داریم لشکر عاشورا هم که سمت چپ ما هستند
مجید با حرکت سر حرف او را تایید کرد.
_بسیار خوب ..گردان های تیپ امام حسن در طول جاده حرکت میکنند و شما هم عرض منطقه را طی کنید تا برسید به اروند . باید کاملاً همه جا را پاکسازی کنید تا اینکه با طرح الحاقی که هاشم پیشنهاد داده تمام این نیروها روی بدنه جاده به هم بچسبند.
کارِ گروه شناسایی آغاز و به دنبالش قدم به قدم گردان های دیگر وارد عمل شدند.
اولین بامداد چهارمین روز عملیات بود که نیروهای عراقی بر اساس طرح شتابزده ای که یک شب پیش برای بازپسگیری منطقهای از دست داده تدارک دیده بودند، دست به پاتک سنگین دیگری زدند.
هاشم، مجید ،نورالدین همراه با روزیطلب، غیبی و ظریفیان، فرماندهان گردان هایی که در طرح الحاقی شرکت داشتند، در مسیر پاکسازی شده به پیش می رفتند که ناگهان در نقطه ای با مقاومت نیروهای عراقی روبهرو شدند.
هاشم با صدایی که از شدت هیجان می لرزید روبه مجید گفت:
_گردان امام حسین پشت سر ماست هر چه زودتر برو و موضوع را براشون توضیح بده .بگو که احتیاج به آرپیجی زن و تیربارچی داریم .عجله کن.!
مجید بی درنگ آنها را ترک کرد و برای انجام ماموریتی که هاشم داده بود ,به عقب برگشت .منطقه درگیری لحظه به لحظه و با هر قدم گستردگی بیشتری مییافت و تاریکی همه جا را در خود فرو برده بود..
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهلم
مثل همیشه دلش صاف است و زود حرفهای من و حسین را باور می کند .سراغ بچه ها را می گیرم می گوید: خونه هستن. بچه ها هیچ کدوم حال و حوصله مدرسه رفتن نداشتن.
همراه حسین و مادر علیرضا به طرف سکو میروو که یکدفعه جماعتی از ورودی هال میریزند روی سکو. برایم باور کردنی نیست که این وقت صبح آشناها همه منزل ما باشند .بچهها میریزند دورمن و عمویشان و از سر و کولمان بالا میروند. نمیفهمم جواب زهرا را بدهم یا با مرضیه و شهرام و بقیه حرف بزنم. هرکس برای خودش چیزی می پرسد. چشمهای گشاد و از حدقه در رفته و دهان های باز و منتظرشان دلم را آتش میزند. داخل سالن هم نمی گذارند منو حسین بنشینیم. صدیقه را بغل می کنم و برای بقیه از نحوه زخمی شدن علیرضا میگویم صدیقه هم با دقت به حرفهای من گوش می دهد .معلوم میشود فک و فامیل از شب که آمده اند پیش بچه ها مجبور شدهاند بمانند. نمی دانم خدا چه قدرتی به من می دهد که می توانم خودم را محکم نگه دارم. چیزی که خیلی اذیتم میکند مادر علیرضا است که مثل من و حسین شق و رق ایستاده و برای جماعت از زخمی بودن علیرضا می گوید. انگار که از اول سفر تا آخر با ما بوده و با چشم هایش بستری بودن علیرضا را هم دیده است. حق دارد این طور باشد هیچ وقت ما دوتا دروغ به هم نگفتیم .برای همین است که با اطمینان خاطر حرف میزند. چه می داند که من هم مثل خودش از همه جا بی خبرم و فقط همین قدر می دانم که غیب پرور مجروح شده و احتمال هست که علیرضا هم در آن لحظه کنارش بوده باشد.
بعد از صبحانه قوم و خویش ها با خوشحالی خداحافظی می کنند و می روند.حالا باید با یک بهانه ماشین را بردارم و بروم سراغ غیبپرور. مادر علیرضا را میکشم کنار و به او میگویم: ننه علی من باید برم این ماشین را سرپا کنم که یهویی لازم شد بریم پیش بچمون.
_حالا میخوای بری!؟ یکم خستگی در کن که رنگ روت جا بیاد!
_من حالم خوبه بین راه زیاد خوابیدم زود میرم و برمیگردم.
در بیمارستان سعدی پشت باجه پرستاری هستم که اسم رجبعلی حسینقلی به گوشم میخورد. به پرستاری که پروندهای را ورق میزند می گویم :خواهر ببخشید .شما کسی به نام رجبعلی حسینقلی را میشناسید؟!
_ببخشید شما؟
_من دوست و آشنا شدم خواستم یه لحظه ببینمش!
_ملاقات فقط بعد از ظهر!
_خانم تورو خدا فقط یه لحظه.. ایشون تو جبهه همراه بچه ام. بوده فقط یه لحظه ببینمش کفایت میکنه؟
تند و چکشی میگوید: «آخر راهرو سمت. چپ زود بیای که این وقت روز ملاقاتی قدغنه»
انگار خواب است. یک نگاهی به قطره های سرم می کنم و بعد زل زده سر تا پایش را برانداز می کنم.ملحفه را کنار می زنم چشمم که به پایش میافتد دلم هزار تکه می شود .از شجاعت و چالاکی اش زیاد شنیده ام ملحفن را برمی گردانم سرجایش. پلک می زند صدا میزنم .حسینقلی؟!
چشمهایش گرد می شود توی صورتم.
_من پدر علیرضام. میشناسی؟
به خودش تکان می دهد که بلند شود .دست می گذارم روی سینش که آرام باشد .صورتش را میبوسم تب دارد.
_آقای هاشمی نژاد شما اینجا چه می کنید؟ علیرضا کجاست؟
_علیرضا آب شده رفته تو زمین .همه جا را گشتم .پیداش نکردم تو خبر نداری؟!
_مگه جبهه نیست؟ باید گتوند باشه دیگه!
_نه نبود .همین امروز صبح از خوزستان برگشتم .حاجی تو رو خدا بگو من چه کنم ؟
می رود توی فکر و اشکهایش سرازیر میشود.
_خودت چی ؟!کی مجروح شدی؟!
_من الان سه هفته بیشتره.. توی کربلای ۴ پام قطع شد.نگران علیرضا نباش .اون کارش یه جوریه که همکاراش هم نمیتونن به راحتی پیداش کنند .گتوند هم رفتی؟
_بله رفتم. خدا وکیلی تو از علی رضای من خبر نداری؟!
_نه من فقط شب عملیات کربلای ۴ لب اسکله با هاشم اعتمادی دیدمش.فردا صبحش هم خودش با یکی دیگه منو کول کردن و تا پای آمبولانس دویدن. دستشم یه زخم کوچیک خورده بود. خوب مقدسی چی گفت؟؟
_اونم نمیدونست. فقط باید غیبپرور خبر داشته باشه. که اونم نمیدونم کدوم بیمارستان باشه.
_حاج غلام ؟توی نمازی بستریه. یه ساعت پیش بچهها خبرشو بهم دادن حالا مطمئنی که اون خبر داره؟
_اینجوری که به ما گفتند همون لحظه که غیب پرور مجروح شده پیشش بوده؟
_ اینکه خیلی خوبه. همین حالا برو اگه خبری دستگیر شد به منم خبر بده!
چشم می گویم و پیشانی اش را میبوسم بوی علیرضا میدهد اشکای روی صورتش می گوید: «خیلی نگرانش نباش .علیرضا اسیر بشو که نیست .به احتمال زیاد مجروح شده و به شهر دوری بردنش. صبر کنی همه چی درست میشه»
_ولی من فقط از اسارتش میترسم. دعا کن بچم اسیر نشده باشه.
_اون آدم دنده پهنیه. یا سالمه و تو مقر های مختلف لشکر دور و بر کارهای مخابرات و سیمکشی هست. یا همان بحث مجروحیت و..
خسته و رنجور از پیش حسینقلی راهی می شوم..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_چهلم
چند روز بود که حسین ایرلو به شدت مریض شده و در بستر افتاده بود.هرچه قرص و دارو آوردند اما حسین اونها رو نخورد و ردیف بالای سرش گذاشت.سفره را برای ناهار پهن کردند اما حسین سر سفره نیامد چون اشتها نداشت. سفره جمع شد محمد بلاغی رو صدا زد: کمک کن منو ببر سر سفره
محمد سر تکان داد و گفت حالا که تمام غذا تموم شده؟
بعد یکی از بچه های تدارکات را صدا زد و گفت یک کنسروماهی برای حسین آقا باز کن.
حسین با صدای ضعیفی گفت :نه زحمت نکش نمیخواد فقط منو ببر سر سفره.
محمد با تعجب گفت: آخه تو سفره که چیزی نیست بخوای بخوری بگم برات نون بیارن؟
حسین گفت نه نمی خوام می خوام از این تیکه نون ها که از دست بچه ها توی سفره ریخته بخورم.این تیکه نون ها شفاست همینها بسته اون قرص و شربت ها را جمع کن.
بدنش خیلی ضعیف شده بود. همین که رو به بهبودی رفت با زور مجبورش کردند برود مرخصی تا وضعیت جسمی اش بهتر شود .خاطره شبی که حسین رسیده بود خانه را خواهرش اینطور تعریف میکند:
حسین از جبهه برگشته بود و شب همه خوشحال دور هم جمع شده بودیم و سوال پیچش می کردیم و می خواستیم بدونیم در جبهه چه کاره است.
شنیده بودیم که در قسمت تخریب فرمانده شده اما او زیر بار نمیرفت و میگفت: بچه ها اونجا زحمت می کشند و کار می کنند ما هم کمکشون می کنیم»
هرچه اصرار کردیم نگفت چه کاره است شام خوردیم و خوابیدیم نصف شبی از صدای گریه مادر از خواب پریده ایم و جمع شدیم دور مادر. ترسیدیم نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.هرچه می پرسیدیم چیزی نمی گفت و فقط گریه میکرد.
گفتم خط من خواب بدی دیده حسین هم نشسته بود و صورتش سرخ شده بود و اشک می ریخت.
هرچه میگفتیم چی شده کسی جواب نمی داد واقعاً نگران شدم کمی تند شدم و گفتم: «چی شده؟! مادر اتفاقی افتاده؟! یه نفر یه چیزی بگه آخه!! به خدا ترسیدیم»
گفت خواب بودم دیدم کف پایم دارد مورمور میشود ترسیدم که نکند ماری عقربی باشد حال کرده از خواب بیدار شدم بلند شدم نشستم دیدم حسین دارد کف پایم را می بوسد و گریه می کند. می گفت مادر جان دعا کن شهید بشم دلم میخواد مثل آغا امام حسین تکه تکه بشم دوست ندارم جنازه سالم داشته باشم دلم میخواد در راه اسلام بدنم قطعه قطعه بشه.
🌿🌿🌿🌿
سید حمیدرضا رضازاده با استعدادی که از خودش نشان داده بود خیلی زود رشد کرده و در کار آموزش شد دستیار شهید کاظم شبیری.
سید با آنقدر بلند و چهره زیبا و دوست داشتنی،انگار ساخته شده بود برای گروه تخریب.خوب می فهمید خوب تحلیل میکرد و خوب عمل میکرد و آنقدر پیشرفت کرد که عمو جلال آموزش را سپرد دستش. کم کم سید بالا و شد معاون گروه تخریب.وزن بود که گردان و واحدها در جنگ ۲یا۳ نفر را به عنوان معاون اول و معاون دوم و معاون سوم برای فرمانده انتخاب میکردند تا اگر در حین عملیات یکی شهید و زخمی شد بقیه بدانند باید به چه کسی مراجعه کنند. سید حمیدرضا و کاکاعلی هم معاون های حسین ایرلو بودند.
عملیات بدر بود.فرمانده لشکر حسینی رل او را خواست و ماموریتی سری را به او سپرد. ماموریت این بود: «قرار گاه خواسته که پل روی رود دجله را منفجر کنید تا ارتباط عراقیها با جناح راست منطقه قطع شود»
انفجار بالا نهم در دل عراقی ها کار سادهای نبود اطلاعات زیادی از پل در دست نبود.
حسین با کاکا علی و سید حمیدرضا جلسه گزارش و مأموریت را ابلاغ کرد.اصل حرف حسین این بود که پل در عمق عراق است که اگر زده شود هیچ بانکی نمیتواند وارد منطقه شود.
گردان الفت و کمیل باید میرفتند و برای چند ساعت پل را می گرفتند و تخریبچی ها در این فاصله آن را منفجر می کردند و بر می گشتند.
کار به سید سپرده شد حسین از روی نقشه گفت: پل روید جله است دقیقا بعد از روستای عراقی.حاد اسدی گفته هر طور هست این پل زده شود کار خیلی مهم و سخته نمیدونم جنس پل چیه؟ نمیدونم چقدر نیرو دور و بر پل هست .شما تا امکان داره باید مواد منفجره همراه ببرید و همانجا تصمیم بگیرید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_چهلم*
جعبه های شیرینی ظرفهای میوه و دسته های گل طراوتی به اتاق بخشیده بودند.
مادر بی قرار آمدن پسر بود.چشمی از سر رضایت به عروسش داشت که گوشه اتاق زنهای فامیل بالای سرش نشسته بودند و نوزاد بغل دستش را نگاه میکردند.و دیگر چشم و گوش هایش را به در و زنگ خانه تیز کرده بود.
دو ساعتی میشد که از دردسرهای چند روزه بیمارستان خلاصی یافته بود. سرخوش از لذتی غریب ،نگاه می سراند به عروس. راضیه و مرضیه،به نوزاد که از جیغ های چند روز گذشته اش خبری نبود. پیچیده در قنداق،خواب بود و سیاهی موهومی از لای چشمهای روی هم آمده اش دیده میشد.
انگشتر فیروزه را لمس می کرد و چشم می چرخاند. به زوایای نامعلوم از اتاق زل میزد. خطوط چهره اش بیشتر به چشم می آمد. آرزوی دیرینه ای که عمری در سر می پروراند ه: «بالاخره مادر الحمدلله زن خوبی هم نصیبت شد .دیگر خیالم راحت است از بابت زندگی ات. با این پسر کاکل زری که خدا نصیبت کرده.حالا می آیی از سرکار و چقدر کیف می کنم وقتی پسرت را بغل می کنی و شاد می شوی.»
زنگ زده نشد. صدای چرخیدن کلید ای بود و بعد پر هیبتش در آستانه در به چشم آمد.با دسته گل قرمز و نارنجی و همین رنگ هایی که در دسته گل های خبرهای خوش جیغ می زنند.
_سلام ..سلام قربان شما.. رو تون مبارک.
هله هله که پیچید در خانه طاهره خانم،با نگاه خسته و ته چهره ای که از موفقیت ایثار و هدیه ای همسرانه لبریز بود،چشم روی هم گذاشت که جوابش داده باشد . مادر دسته گل را گرفت و در گلدان شیشه ای گذاشت.
زن های فامیل که با آمدن منصور نوک لچک هایشان را جلو کشیده بودند،سرخوشی دیرپای دلها را بیرون می پراندند.
بزرگترها به تبریک های تکراری «قدم نو رسیده مبارک» یا خندهای به آن حد از صمیمیت که قبل تر ها کمتر در چهره هاشان پیدا میشد،بسنده میکردند و کوچکترها،گاه کف می زدند و گاه می خواندند. درست و غلط از این ترانه های محلی شیراز.
به پف چشم های نوزاد به گونه هایش که مانده بود خونشان بیرون بزند به ابروهای کم پشت و لب هاش دست میکشیدند و با لحنی کودکانه با او حرف می زدند: «موشو... کوچولو...گربه میاد لیس میزنه...» آن سان که گویی نوزاد حرفهاشان را بفهمد.
مرضیه برای چندمین بار خم می شد که نوزاد را ببوسد و بانه ای به چندمین مادر «نبوس براش خوب نیست عزیزم» اخمی در سیمایش می نشست.
راضیه اما انگار که چندان می پلکید دور نوزاد. گوشه ای هاج و واج جمع بود.خانم گلستانی شاد و غمگین به نوزاد می نگریست و به راضیه و می گفت که نی نی برایش اسباب بازی آورده.
سنگ بلبلی خانه به صدا در آمد.منصور لباس نکنده شکلاتهای روزانه دو دختر را از جیب در آورد. تند بین آنها و دیگر همسالان حاضر تقسیم کرد و عجول با همان لنگیه همیشگی پرید دم در.
تولد نوزاد و حضور مهمانان وقت آن را گرفته بود که مثل روزهای پیش،نرسیده، از وضعیت درسی دخترها و نمره املایشان سوال کند. بعد مرضیه را بر کمر سوار کند،با پای درد چهارچنگولی دور اتاق را برود. و صداهای عجیب و غریب در بیاورد و بچهها را بخنداند.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_چهلم*
✅به روایت صالح اسدی
بیست و پنجم اسفند ماه سال ۶۳ و عصر پنجمین روز از عملیات بدر بود. بچه های دو گردان فجر و کمیل سوار بر قایق های آماده حرکت به طرف شرق دجله بودند .در دل تاریکی برق آتش توپخانه دشمن به خوبی پیدا بود و صدای شلیک آتش سلاحهای سنگین از دور دستها به گوش میرسید.
منطقه عملیات در غرب هورالهویزه واقع بود که از شمال به ترابه و زجیه و از جنوب به القرنه و کانال سوئیب محدود می گردید.این منطقه توسط رودخانه دجله به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم می شود و جاده حساس بغداد _بصره نیز در غرب رودخانه واقع است.
ساعت سه نیمه شب به خاکریز اول جبهه رسیدیم .بچه های لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب که چندروز زیر آتش دشمن بودند از خستگی پلکهایشان باز نمی شد. صورتشان بر اثر دود و باروت سیاه شده بود . بی اختیار به یاد حرف برادرم حاج جعفر قبل از اعزام افتادم.
_خط اول جهنمه!!
حاج محمود ستوده خاکریز را از لشکر علی بن ابیطالب تحویل گرفت و دو گردان را در کانال کوتاه و کم عرض پشت خاکریز جا داد.
با طلوع آفتاب صدای (شهید) مرتضی جاویدی در خاک ریز پیچید.
_بچه ها پاتک....!!! آماده ....دفاع!
دشمن با تانک های خود متر به متر می کوبید و جلو می آمد. توپخانه عراق هم آنها را پشتیبانی می کرد . لایه های دود و خاک و باروت مثل مه سنگین جلوی آفتاب را گرفته بودند. در همان مرحله اول در اثر شدت شلیک گلوله های تانک ، خاکریزی که اضطراری با لودر درست شده بود مثل برف و آفتاب تموز آب شد.
ساعت ۸ صبح دیگر چیزی به نام خاکریز وجود نداشت. بچهها به داخل کانال نفر خزیده بودند. نبرد تن به تن ، یا تانک به تن در گرفت.
عراقی ها با تانکهایشان تالب کانال پیش می آمدند. مرتضی جاویدی دو نفر از آرپی جی زن های گردان را صدا زد و با هم از کانال بالا رفتند و چند تا تانک عراقی را منهدم کردند.
عراقیها که در عرض چند دقیقه دو سه تا تانک پیش روی خود را از دست داده بودند ترسیدند و فرار کردند.
ظهر خورشید مستقیم و داغ می تابید که دشمن با تانکها و نفربرهای بی شمار، پاتک دوم را آغاز کرد . باز آتش تهیه و شلیک مستقیم گلوله های تانک از سر گرفته شد .
از شدت درگیری عراقی ها تانکهای خود را که صبح جا گذاشته بودند ، هدف قرار میدادند و منهدم میکردند و با سماجت بیشتری پیش میآمدند. خیلی زود رسیدن به کانال ، حداکثر فاصله ما با دشمن ۲۰ متر بود.
بچهها در صبح نارنجک شدند و جنگ با نارنجک شروع شد ! کسی نمیتوانست بلند شود و از آر پی جی استفاده کند . هرلحظه امکان شکستن خط و تصرف کانال زیادتر می شد . به دلیل نبود خاکریز ، آمبولانس ها نمی توانستند زخمیها و شهدا را جابجا کنند . بوی خون همه جا را برداشته بود . بالاخره با لطف خدا و شجاعت بچهها پاتک دوم هم دفع شد و صدای الله اکبر بچه ها در کانال پیچید.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
*#نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
*#قسمت_چهلم*
🎤به روایت ابوالقاسم جوکار
علاقه ی شدیدی به ساعت غنیمتی داشت .در هر عملیات به محضی که عراقی ها فرار می کردند هاشم می رفت سراغ جنازه ها و دونه به دونه ساعت ها را باز می کرد . یک وقت می دیدی پنجاه تا ساعت باز کرده بود .
این کار هر کسی نبود . چون دست زدن به جنازه کار هرکسی نیست. مخصوصاً وقتی که برخی جنازه ها می ماند و باد می کرد.
در یکی از عملیات ها دیدم به شهید حاج مجید سپاسی که مسئولیت آتش توپخانه را به عهده داشت صدا میزد و میگفت:
حاج مجید آتش بریز که ساعت ها دارند فرار میکنند!!»
فرار عراقی ها را اینطوری تعبیر میکرد .حاجمجید هم مثل هاشم اهل مزاح بود او هم می زد زیر خنده و میگفت : آره بکشیدشون که در نرن»
حالا که کسانی که این صحنه ها را می دیدند فکر می کردم خدایا خاطر این همه ساعت را چه کار می کند. حالا استدلال این بود که اگر ساعتها با جنازهها دفن میشوند هیچ لطفی ندارد اما وقتی به یک بسیجی هدیه داده شود همیشه نگه میدارد و از آن به عنوان یادگاری از دشمن مراقبت می کند.
پایان می رسید به مقر می رفت توی گردان ها و ساعت ها را بین بچههای بسیجی تقسیم میکرد . یک مرتبه ده تا از بچههای فلان گردان را ساعت می داد . یک کار فرهنگی عمیق اینچنینی آن زمان به ذهن هر کسی نمی رسید.
از این جهت میشود گفت که تقریباً اکثر بچه های شناسایی افراد خاصی بودند. در این بین خاص بودن هاشم خیلی برتر بود. حتی افرادی که با هاشم کار میکردن هم خاص شده بودند همه را مثل خودش بار آورده بود.
🎤به روایت اکبر توانا
هاشم در کربلای ۴ هم پرتلاش و با انگیزه حضور داشت. عبور از موانع آنجا خیلی سخت بود . یک شب رفتیم و به قدری نزدیک عراقیها بودیم که صحبتهایشان را گوش میکردیم . یک کمپرسی خاک خالی کرده بود با یکی داشت و رانندهاش داد و بیداد میکرد که نباید این جا خالی میکردی.
ما تا این حد به عراقیها نزدیک بودیم.
برای شب عملیات من حضور نداشتم چون مجبور شدم و افتادم توی بیمارستان. هاشم برایم تعریف کرد که گردان را بردیم پایه ضمانت ظرف رمان عملیات بودیم که یک مرتبه یک عراقی آمد آن بالا به پایین نگاه کرد. چشمش که به آن هم کله غواص افتاد فقط داد زد :« جیش الخمینی» و ساکت شد.
در همان لحظه رمز عملیات هم صادر شده و گردان زده بود به دژ. هاشم می گفت : عراقی بعد از گفتن همان جیش الخمینی در جا سکته کرده و یک قدم هم عقب نرفته بود.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهلم*
نمیدانم از خوششانسی من بود یا از نیت پاک شهید که از کمیته تالیف و تدوین خبر میدهند که یکی از همرزمان شهید فردی که اتفاقاً دوست صمیمی اش بوده و حتی شب شهادت هم همراهش بوده دسترسی پیدا کردند. سردار علی اصغر حسین تاش شیرازی.
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم.منتظرم تا روز ملاقات برسد. اولین دیدار ما توی دفتر کنگره است ایشان عکس های زیادی را که از شهید فردی با خودش آورده است.
مردی جاافتاده است و بسیار خوشرو .در صحبتهایش صمیمیت و راحتی خاصی احساس می کنم. ملاقات مان یک ساعت هم نمی شود .نوشته هایم را می دهم و قرار می شود وقت مطالعه کرد قرار دیگری بگذاریم و کم و کسری ها را ایشان کامل کند.
برای دیدار بعدی به منزلشان دعوت میشوم. خانم حسین تاج مثل شوهرش خوش رو و صمیمی است. وارد منزل می شوم با آقای حسین تاش و خانم مسنی که در خانه هست بعدا میفهمم مادر خانوم آقای حسین تاش هستند سلام و احوال پرسی می کنم.
روی مبل نمی نشینم و خانم حسین تاش با نوشیدنی خنکی پذیرایی می کند.آقای حسین تاج نوشته هایم را که مطالعه کرده است ،می آورد .
می گویم: «مزاحم شما شدم تا ناگفتههای و نا شنیده ها را شما تکمیل کنید»
با نام خدا صحبتش را شروع میکند: «من و حبیب فردی و حسن پاپی آریستا رفیق صمیمی و جدا نشدنی بودیم که برای اعزام به کردستان هر ۳ تا مان داوطلب شدیم»
میگویم:« ظاهراً اوضاع کردستان خیلی وخیم بوده !درسته؟!»
او میگوید :«بله اوضاع خیلی آشفته بود .با این حال ما به منظور و نیت نجات کردستان از دست عناصر ضد انقلاب اعزام شده بودیم و همه هم برای این کار مصمم بودیم. به خصوص حبیب که همانطور که میدانید علاقه و اشتیاق خاصی نسبت به انقلاب داشت.چون درجریان پیروزی انقلاب و رنج و زحمت زیادی کشیده بود و تعصب خاصی نسبت به حفظ انقلاب داشت و حاضر بود هر کاری برای حفظ و بقای آن انجام بدهد از فدا کردن جانش دریغ نداشت.»
_وقتی به سنندج رسیدید چه کار کردید؟!»
_همانطور که احتمالا نمیدانید پاسدارا ها را در مناطق حساس و مهم شهر مستقر کرده بود و ما هم به ساختمان استانداری رفتیم آنجا مستقر شدیم اما از همان شب اول متوجه شدیم تقریباً تمام شهر در دست گروههای مختلف ضد انقلاب از و مدام هم استانداری را مورد حمله قرار میدهند.عملاً اجازه هیچ کاری حتی خودمان را نداشتیم.بهتر براتون یک مثال هم بزنم که بیشتر و از آن زمان را در کردستان درک کنید.یکس من سر پست نگهبانی بودم از روی پشت بام ساختمان استانداری مشغول نگهبان بودم که یک دفعه چند تا گلوله کنارم خورد. سریع خودم را پرت کردم پرت چند تا کیسه شنی که به صورت سنگ چیده بودیم.بعد دیدم مهاجم ها گلوله های سنگین و نارنجک پرت می کنند.با اسلحه کلاش که دستم بود رگبار به سمتشون گرفتم و خلاصه بعد از چند دقیقه درگیری متوقف شد و رفتند.فردایش یکی از مقامات دولتی آن زمان کشور که شاید اسمش را نیارم بهتر باشه به استانداری آمد و با حالت توبیخ گفت: چرا شما اقدام به تیراندازی کردید؟!»
هر سه ما گفتیم آنها اول حمله را شروع کردند تازه با سلاح هایی به مراتب سنگینتر از سلاحهای ما !به خرج ایشان نرفت و گفت: مبارزه مسلحانه آنان را جری تر می کند و باعث تنش بیشتر میشه .خلاصه ما را حتی از دفاع کردن از خودمان هم محروم کرده بودند»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهلم*
مجروح که شد و اعزام کردند بیمارستانشیراز ما همه برایش دعا میکردیم .یادتون هست که زنگ زدیم و احوالش را پرسیدیم و گفتید خدا را شکر حالش خوبه؟!
_آره مادر خدا خیرت بده. تو خیلی به غلامعلی لطف داشتی.
خلاصه عجله داشتم بیام شیراز و عیادت غلامعلی. تقریباً یک ماه میشود که غلامعلی مجبور شده بود و توی منطقه نبود. کم کم داشتم آماده میشدم که بیام شیراز که یک شب یک دفعه چشمم به غلامعلی افتاد. فکر کردم اشتباه دیدم مانتوم بود داشتم نگاش می کردم که خندید و گفت:چیه اکبر !؟ باز تو ماتت زد؟!
_تو اینجا چه کار میکنی غلامعلی؟!
_ای بابا یعنی نیام اینجا؟!
همینطور که داشتم روبوسی میکردم گفتم:
_تو که زخمی شده بودی مگه خوب شدی که اومدی؟! غلام میموندی استراحت می کردی تو بدجور مجروح شده بودی به این زودی که خوب نشدی.
_نه خوبم خداروشکر شما نگران نباش میبینی که حالم خوبه.
دستشو زد به صورتم و رفت توی زنگ تا با بقیه بچهها احوالپرسی کنه که دیدم صدای خنده و سر و صدای بچه ها بلند شده با چه شور و شوقی با غلامعلی احوالپرسی می کردند. دو سه روز بعد که با بچه ها دور هم نشسته بودیم غلامعلی گفت: اکبر توی بیمارستان که بودم یه دکتر خیلی باشخصیت و قد بلندی اومد بالا سرم. گفت: منو میشناسی ؟!
هرچی فکر کردم دیدم نمیشناسمش. گفتم نه به جا نمیارم.
دکتر گفت: ولی من تو رو میشناسم.
تعجب کردم و گفتم: از کجا منو میشناسی؟! میدونی چی گفت؟! میدونی کی بود؟!همون خانوم و آقای که چند سال پیش رو ایست بازرسی دیدمشون و شیشه های مشروب توی ماشینشون پیدا کردیم. دکتری که اومد بالای سرم همون آقا بود.
_جدی ؟!تو را شناخت؟!
_آره دیگه میگم که شناخت .گفت :من همون آدم بی اعتقادی بودم که از خارج برگشته بودم و خودم و همسرم نگاه خوبی به نظام و انقلاب نداشتیم اما بعد از این برخورد خوب شما که ما را بی قید و شرط آزاد کردید ،همه افکار بدی که درباره بسیجی ها و انقلاب داشتیم توی ذهنمون پاک شد.
_آفرین چه خوب!
غلامعلی حرفارو که تعریف میکرد همه بچه ها تعجب کرده بودند و بعدش از من میپرسیدند مگه غلامعلی چطور باهاشون رفتار کرد که اینطوری اون خانم و آقا تغییر کردند .
منم بهشون گفتم:مثل الان که با بچه ها با مهربونی برخورد میکنه و هیچ یکی از دستش ناراحت نمیشه!
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت_الله_آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_چهلم*.
کمتر اتفاق میافتاد که حاج حجت تا آن وقت شب بیدار مانده باشد. همین دیگران را متعجب کرده و به فکر فرو برده بود.
آن شب هم مادر خود و هم مادر همسرش را دعوت کرده بود و بر خلاف همیشه سر سفره شام بیش از حد به آنها توجه نشان میداد. این نیز برای دیگران که اخلاق او را به خوبی می شناختند مایه شگفتی بیشتر می شد.
شام که تمام شد با صدای چک چک ناودانها کنار پنجره رفت پرده را کنار زد و به آسمان با ابرهای تیره نگاه کرد.
مادرش که حرکات او را زیر نظر داشت پرسید: چی شده مادر؟!
_هیچی یاد آقای سلیمانی افتادم.
همسرش با نگرانی سر برگرداند
_چی شده؟ مگه اتفاقی براش افتاده؟!
_نه امروز کمی مریض احوال بود .میترسم توی این هوا سختش باشه صبح زود راه بیفتیم.
_صبح زود کجا؟!
_جهرم
مادرش با ناراحتی سر تکان داد: «حالا لازم توی این هوا برید بزار یک روز دیگه..»
حاج حجت بلند شاد و به سراغ علیرضا پسرک چند ماهه و او را بغل کرد.
_بله لازمه.. کار مهمی دارم چون احتمالاً سفر آخرم نه باید کارها را رو به راه کنم.
همسرش ناگهان با دلشوره پرسید: «سفر آخر؟»
حاج حجت پرتقالی برداشت .سر جای اولش نشست و علیرضا را روی پاهایش نشاند.
_قبلا که براتون توضیح دادم مسئولیت جدیدی برام در نظر گرفتند که دیگه باید شیراز بمونم.
همسرش با ناراحتی به طرف مادر حجت برگشت:شما یک چیزی بهش بگید .هر بار که میره جهرم تا برگرده من نصف عمر میشم.
_بسپارش دست خدا .چاره چیه مادرجان مجبوره..
حاج حجت برای بریدن حرف پرتغال را روبروی علیرضا چرخاند و وقتی با دستان کوچکش آن را گرفت از زمین بلندش کرد و با خوشحالی فریاد زد: «آفرین پسر گلم ببین مادر خودش پرتغال را برداشت.»
تمام نظر ها به طرف علیرضا برگشت و سارا و سعیده و زهرا با خوشحالی گرد برادر ایشان حلقه زدند.
شب از نیمه گذشته بود حاج حجت هر دو مادر را به خانهشان برده و برگشته بود.دخترانش خوابیده بودند و اینک در کنار همسر و پسرکش دل به سکوت شب بارانی داده بود.
سیما متفکران و اسیر دست فکر و خیال حجت را که هنوز مشغول بازی با علیرضا بود زیر نظر گرفت.
_ساعت دو شد. نمیخوای بخوابی؟!
حاج حجت به اینکه سربلند کند جواب داد: «هنوز زوده»
_مگه صبح نمی خوای بری؟!
_چرا ولی هر کاری می کنم نمیتونم دل از علیرضا بکنم. هزار ماشاالله امشب خیلی بامزه شده.
_نخیر شما امشب یه جوره دیگه شدی.
یکبار از حرفی که زده بود پشیمان شد با اینکه حرف بدی نبود چرا باید چنین احساسی داشته باشد.
دلشوره و نگرانی همراه با قطره قطره باران ذره ذره به دلش می ریخت و انباشته می شد.برخاست چراغ ها را یک به یک خاموش کرد و علیرضا را در تخت خواباند. صدای زنگ تلفن سکوت را لرزاند. حاجت و عجله گوشی را برداشت.
👈ادامه دارد ....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهلم
محمد سر نترسی داشت. اما خودش تعریف کرد که یک یار همراه مجید شدم و جون به لب برگشتم از بس که کارهای خطرناک می کرد. راست راست روی خاکریز را می رفت اون هم درست وسط روز. انگار که گلوله ها چشم دارن.
حالا اگه زود می رفت یا فقط رد می شد باز هم راهی بدهی بود. راست می ایستاد و نگاه می کرد بررسی میکرد تا بعداً این دید زدن ها به کارش بیاید.
وقتی آدم این حرفها را از محمد اسلامی نسب که خودش یک پا سر به تیغ سپرده بود شنیده باشد میفهمد که حاج مجید یعنی چه
فرمانده عملیات که باید در سنگر سفت و سختی های بیسیم نشسته باشه و گردان ها رو هدایت کنه خودش نفر اول خط بود
دلم میخواد چند تا از این کار حاجی را تعریف کنم و شما هم بنویسید تا همه تاریخ یادش بماند حاج مجید اگر سه تا گردان خطشکن داشتیم حتماً با اولین میرفت انگار این مرد آفریده شده بود برای خط مقدم اگر پاش میافتاد کماندو هم میشد و باز هم میشکند همینطور که شد روی کربلای ۵ اولین گردان که باید عمل میکرد غواص ها بودند لباس غواصی پوشید و زرد به آب که تا نصفه های روز هنوز این لباس تنگ چرمی تنش بود اسباب و آلات جنگ هم با خودش نمی برد.
معروف بود بین بچه ها که ها مجید نقشه را با انگشت تشریح میکنه.
لااقل یک میله آنتن نمی گرفت دستش. میگفتیم یک اسلحه بگیر دستت. میکفت نمیخواد از عراقی ها برمی دارم.
حتی یادم تو عملیات والفجر ۸ با مجتبی مینایی یا احمد عبدالله زاده و یا رفاهیت همراه میشن با موتور میرن جایی که عراق شیمیایی میزنه ماسک می زنند یه دونه هم میدن مجید. که اون نمیزنه میگه این جور چیزها به درد من نمیخوره.
چفیه را میگیره جلوی دهنش تا وضعیت عادی میشه.
جالب اینجاست که فقط حاج مجید این وسط شیمیایی نمیشه.
همیشه هم میگفت من کمربسته حضرت زهرا هستم مادرم خواب دیده. ما هم باور کرده بودیم. یعنی همین طور هم بود. این همه که توی تیر ترکش وول می خورد توی رگبار و آتیش. با اینهمه عملیات که توی هر کدوم چندین و چند روز قبل و بعدش اون حاضر میشد شاید به پنج بار نرسه اینم توی کلش بود یعنی خودش رو سپرده بود به قضا و قدر الهی می گفت گر نگهبان من آن است که من میدانم. شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد راست هم میگفت
عملیات قدس ۳. از پشت بیسیم میشنیدم که حاج نبی دنبال سپاسی است مرتب داد میزد به بچه های دیگه سفارش میکرد تا اینکه گفتم حاجی رفته جلو.
باز از جلو تماس گرفتم که بچه ها خط را شکستند و رسیدن به یک مخزن بنزین به حاج مجید بگید چه کار کنیم منفجر کنیم یا نه.
آخه حاج مجید مسئول عملیات باید کسب تکلیف میکردند هنوز توی جواب اینها مونده بودیم که صدای انفجار پیشرو جهنم.
بچه های خط شکن فکر میکردند عقب همونجا هم مخزن را دیده بود و خودش منفجرش کرده بود با آرپی جی.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهلم
آشنایی حقیر با شهید دست بالا بر میگردد به سال ۱۳۶۱. در آن سال ایشان مسئول آموزش عقیدتی لشکر ۱۹ فجر بودند. یادم است قبل از عملیات محرم ایشان مسئولیت تیپ فاطمه الزهرا (س) را به عهده گرفتند و موفق هم بودند. درست چند روز قبل از عملیات محرم ایشان به آموزش تیپ امام سجاد (ع) آمد و مهیای شرکت در عملیات شد آن قدر اصرار کرد تا سرانجام برادر آتش باز که مسئول آموزش لشکر ۱۹ فجر ،بود با شرکت وی در عملیات موافقت کرد. شهید دست بالا به عنوان آرپی جی زن وارد عملیات و در حین نبرد از ناحیهی پای راست به سختی مجروح شد تا جایی که به خاطر دارم ایشان همیشه سعی میکرد در گمنامی و دور از هیاهو در عملیات حضور داشته باشد.
در
عملیات شهید دست بالا با برادر ،حسینی گردانی ویژه تشکیل دادند. آماده ی عملیات شدند. روزها کارهای عقیدتی انجام میداد و شبها به عنوان مربی نظامی در مانورهای شبانه حضور می.یافت. قدرت بدنی خاصی داشت روحیه ی بالای او باعث شده بود تا با تلاش بسیار و استقامتش وضعیت تیپ را سروسامان بدهد.
از ویژگیهای شهید دست بالا سخت کوشی و تلاش زیاد بود. ایشان هم کارهای عقیدتی و هم مسئولیتهای نظامی را با هم انجام میدادند به نحوی در تیپ امام سجاد (ع) صبحها به آموزش عقیدتی مشغول بودند و شبها پا به پای بچه ها در مانور شبانه شرکت می.کردند .
نکته ی قابل توجه این که وقتی خسته و کوفته از مانور بر میگشتیم تجدید وضو میکرد و از حدود ساعت ۲ بامداد مشغول نماز شب و عبادت می.شد .البته این را هم باید بگویم که ایشان عبادات را به شکل مخفیانه انجام میداد. قبل از عملیات والفجر ۱ با توجه به شرایط منطقه به دستور برادر رودکی قرار شد گروهان ضربت تشکیل شود .
شهید دست بالا داوطلب شد و این مسئولیت خطیر را پذیرفت. خودش میدانست وضعیت این عملیات چقدر حساس و خطرناک است و پیروزی و شکست والفجر ۱ به موفقیت گروه ضربت بستگی داشت. اگر این گروه میتوانست سنگرهای کمین دشمن را خفه ،کند آنگاه باقی بچه ها میتوانستند وارد بطن عملیات شوند.
شهید دست بالا غسل شهادت کرد و ما نیز آماده ی شهادت شده بودیم به همراه برادر شکیبا رفتیم و غسل کردیم .وقتی برگشتیم شهید دست بالا به هر کدام از ما مقداری تربت کربلا دادند.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهلم
🎙️به روایت محمد ترابی
خواب صبح برای جوانک ده دوازده ساله از تماشا و تفرج آبشار مارگون
البته دلپذیرتر است ،حتی اگر دایی باشد که یک لحظه از با او بودن نباید فوت شود این بود که هر چه باباش صداش کرد، پتو بر سر کشید و غلت هایی به اعتراض و ناخشنودی زد و از همراهی طفره رفت.
دیشب کجا بوده است خدا میداند ساعت چند آمده که هنوز مست خواب است الله اعلم ناامید از هوشیاری این بدمست خواب زنبیل بر بار میگذارند و میروند و خواب دوباره به چشمهای محمد برمیگردد طولی نمیکشد که صدای خشک زنگ در درست در حفره جمجمه اش میپیچد و مغزش را خراش میدهد.
غرولندی میکند و این بار در ملافه شکلات پیچ میشود که با من کسی کاری ندارد آه مزاحم اول صبح فقط میتواند آش نذری آورده باشد در همین خیالات است که این بار صدای کلید در حفرهی قفل در میپیچد و در پی آن فریاد محمد کجایی دایی در حیاط طنین انداز می.شود جوری با هیمنه است و عجله دارد که طنین صدایش برگهای درخت حیاط را می لرزاند محمد آمیزه ای از خوشحالی و بدخلقی گس و ملس از رختخواب جدا میشود و در آغوش دایی مهربان فرو میرود حیف نیست در این هوای دل انگیز و به جای قدم زدن در کناره ی مارگون مثل مار در ملافه بپیچی؟
همه هستند تو هم باید باشی خودت اخلاق مـرا مـیدانــی مــن اصلاً وقتی زنگ زده ام پادگان و اجازه ی پسرخاله ات را هم برای امروز گرفته ام، آن وقت خانه بمانی؟ حیف است والله وقتی دیدم نیستی ناراحت شدم بلافاصله تو در کلید را از پدرت گرفتم و آمدم سراغت بزن بریم ...
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهلم
و در جای دیگری مستقر شویم .بین نیروها صحبت بود که عراق پاتک خواهد زد.
با زبیر که راه افتادیم چشمم به کسی افتاد که پیشانی روی دست خوابیده است با دست
به پشتش زدم و گفتم:
_بلند شو! بچه ها رفتند.
دیدم هیچ حرکتی نمیکند یک دستش به طرف جلو کشیده شده بود. تازه متوجه شدم مچ دستش ترکش خورده و از آن خون رفته است. خوب که نگاهش کردم سفید شده بود. آستین بادگیر زبیر تیر خورده بود و مدام به من میگفت:
- دیدی شهید نشدم
حرکت کردیم و مقداری جلوتر مستقر شدیم .تا ساعت دوازده ظهر حالت پدافندی به خود گرفته بودیم .از آن جا پتروشیمی شهر بزرگ بصره و نخلستانهای بصره که عراقیها داخل آن رفت و آمد میکردند به خوبی دیده میشد .گردان حضرت امام رضا(ع) آمد و خط ما را تحویل گرفت و در حالی به عقب بر میگشتیم که فرماندهان و دوستان زیادی را از دست داده بودیم.
شهید اسماعیلی، نیازی، طیبی سالاری، محمد صداقت، محمدرضا رهبر و نام آنها که در ذهن ندارم.
در حالی از جبهه بر می گشتم که یک عالمه از غم هجران و فراق یاران و دوستانم را با خود داشتیم .دوستانی که رفاقت ما با هم به لحاظ زمانی به دو ماه نمیرسید اما محبت و دوستی ما را چنان به هم پیوند زده بود که گویی هزار سال با هم آشنا بودیم .عملیات کربلای پنج شروع و به پایان رسید .از منطقه ی عملیاتی شلمچه به پادگان معاد و از آن جا یک راست به حمام صلواتی در شهر اهواز رفتیم.
در اثر تحرک زیاد و پوشیدن بادگیرهای ضد شیمیایی بدنها له و گندیده شده بود .بعد از حمام پیرمردی با چای و کیک از ما پذیرایی میکرد و مدام با صدای بلند میگفت:« بچهها صلوات بفرستید»
در شهر گشتی زدیم .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_چهلم
آرامگاه خواهران گمنام
از صرف صبحانه به طرف شهر آزاد شده ی هویزه راه افتادیم ماههای اول جنگ به تصرف نیروهای عراقی در آمده و مزدوران بعثی آن را به طور کامل ویران کرده بودند. ابتدای شهر از ماشین پیاده شدیم فقط نامی از شهر باقی مانده بود و هیچ اثری از حتی یک ساختمان نبود همه ساختمانها خراب و شهر به طور کلی به تلی از خاک تبدیل شده بود پس از آزادسازی هویزه چون مرمت خانه ها و اماکن و خیابانها و معابر هزینه زیادی در بر داشت و امکان احداث مجدد شهر در جای خود مقدور نبود توسط آستان قدس رضوی دو هزار خانه مسکونی ویلایی با نقشه و تیپ خاص با معابر بسیار زیبا در جنوب این شهر ساخته شده بود که نظرها را به خود جلب می کرد ، البته هنوز خالی از سکنه بود و مراحل واگذاری خانه ها به مردم جنگ زده آن دیار در
حال انجام بود.
امام زادهای در وسط شهر هویزه وجود داشت که گنبد و بارگاه آن تخریب شده و فقط قبر باقی مانده بود. به زیارت امام زاده رفتیم و پس از آداب زیارت هویزه را ترک و به ادامه بازدید از مناطق جنگی پرداختیم ، در حال حرکت که بودیم تابلوای در وسط صحرا توجه ما را جلب کرد. نزدیک شدیم روی تابلو نوشته شده بود: « آرامگاه خواهران گمنام نامردان بعثی اوایل جنگ که در اراضی میهن اسلامی پیشروی کرده بودند پس از تصرف شهرها و روستاها کسانی که مقاومت می کردند را میکشتند و با حفر گودالی همهی آنها را یکجا دفن میکردند. این خواهران هم به همین صورت به شهادت رسیده و در گودالی مدفون شده بودند. در آنجا بر روی تابلو دیگری نوشته شده بود: آرامگاه خواهران شهید گمنام که به دست صدامیان کافر ناجوان مردانه به شهادت رسیدند. برای شادی روح این عزیزان فاتحه خواندیم و سپس سوار ماشینها شده و به سمت اهواز به راه افتادیم. دم دمای غروب به اهواز برگشتیم و در استراحت گاه مبارزان مستقر شدیم. فردا صبح پس از حدود پانزده روز مأموریت کاروان در جبهه به پایان رسید . بار و بنه را جمع کردیم و با همان ماشینهایی که آمده بودیم منطقه جنگی را ترک و به سوی شیراز به راه افتادیم.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*