eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
‌آنچه روشن بکند صبحِ مرا،🌤️ خنده‌ی توست...♡(: در غیابت دلِ من، بی نفست می‌گیرد...💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
جلیل گفت: امشب دعا ڪن شهید بشم، از سر و ڪله له شده هم خوشم نمیاد، فقط یه تیر بخوره قلبم! - دعا میڪنم اجر شهید ببرے! - نه،همون ڪه خواستم. شب بعد یه تیر نشست به قلبش.😢🌹 جریان را براے برادرش جلال گفتم. گفت: به خون داداشم، برا منم دعا ڪن شهید بشم, ڪنار داداشم خاڪم ڪنند! دعا ڪردم,همان شد.🥀😔 کوار 🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . خاطرات مکتوب شهید 1⃣...... سه چهار روز هم اونجا موندیم امروز و فردا می کردیم و دل توی دلمون نبود که الان می پریدیم یک ساعت دیگه می پریدیم اینو هم بگم که توی اون چند روز حاج سید ابراهیم مریض شد و برگشت. غلام علی هم اداره اش رو نتونست راضی کنه مجبور شد برگرده. سید محمد هاشمی هم به خاطر نا خوشی که داشت و مخالفت مادرش نیامد. القصه شدیم سه نفر و بعد از چهار روز با بچه های کازرون آزمون اهواز شدیم. انگار نه انگار که داریم میریم جنگ ! نه کفش و کلاهی ، نه تیر و تفنگی! در حقیقت از یک فانوس نسخه یا یک بند حمایل یا لااقل یک دست لباس خاکی بی نام و نشان. با لباس شخصی و یکی دو تفنگ« ام یک »و« برنو »که معلوم نبود کاری از ایشان بیاید یا نه ، حرکت کردیم. من هم یک برنو بلند دستم بود.اما به جای همه چیز استقبال گرم و پرشور مردم مثل کوه پشتم آن را محکم کرد. فردای آن روز به اهواز رسیدیم و اوایل صبح بود و هوا پاییزی. نسیم خنک خستگی ما را از تنمون میگرفت. ردپای خواب هنوز روی پلک هامون پیدا بود. اتوبوس از پیچ و خم از چند کوچه و خیابان گذشت تا این که در کنار تابلو بلندی توقف کرد که بر سر در ساختمانی نصب شده بود.:«مدرسه پروین اعتصامی» دو روز توی اون مدرسه بودیم. سید عبدالرضا هم رفت بیمارستان و برگشت ، چون توی راه به سختی مریض شده بود. همه چیز برای من تازگی داشت. روحیه برادرا ، برخوردها ، نمازها و دعاها و شور و حال عاشورایی بچه ها. فقط ما نبودیم .هادی غفاری ۲ هزار نفر را از تهران آورده بود اهواز ، اما چون سپاه اسلحه نداشت معطل مانده بودند. خودشان می‌گفتند دو هفته است که منتظریم. اما ما ۸۰ نفر بودیم که حداقل اسلحه چماقی مثل «ام یک» و« برنو »داشتیم و همین تفنگ‌های بی‌مقدار سبب خیر شد و تصمیم گرفتند که ما را اعزام کنند. به خط شدیم.یک جوان خوش قد و بالا با محاسن آراسته و لباس سبز سپاه که مسئول تقسیم نیرو در خوزستان بود،نیم ساعت برامون صحبت کرد و نقشه و موقعیت جنگی سوسنگرد و هویزه را برامون تشریح کرد. او گفت که شما را می‌برند هویزه و زیر نظر سپاه سوسنگرد کار می کنید. اون موقع دشمن توی «دبّ حردان» بود و اطراف هویزه و بستان هم دستش بود.خلاصه با شبیخون کلی از مرز اومده بود جلو. این جوان خوش قد و بالا هم که همه بهش می گفتند برادر سید، بعدا فهمیدیم سید حسین علم الهدی است و بعد از اون دیگه اسم این عزیز را بیشتر شنیدیم. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که به خاطر نماز شب، بین راه از اتوبوس پیاده میشد و سوار اتوبوس بعدی میشد 🔹️راوی سردار شهید سلیمانی •♡ټاشَہـادَټ♡• 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷منطقه ای که ما باید در کربلای 4 عمل می کردیم به شکل یک پنج ضلعی بود که در کانال ماهی وارد شده بود. وسط این منطقه پنج ضلعی پاسگاه کوت سواری بود، با استحکامات و کانال های بتنی و تیربار هایی که هر نقطه را می زدند. گردان محمد در ضلع غربی این پنج ضلعی وارد شده بود. به محمد گفتم از همان ضلع غربی حرکت کند و از ضلع پشتی به سمت ده پل برود. برای رسیدن به آن ضلع، محمد نیروهایش را حدود پنج کیلومتر پیاده برد. پیاده روی در آن خاک نرم و چسبنده واقعاً سخت و نفس گیر بود. پشت بی سیم به محمد می گفتم: کجایی؟ - فلان جا! - گردانت کجاست؟ - پشت سرم. - محمد تو فرمانده ای. گروهان یک را بفرست جلو، از اون گروهان دسته یک و از دسته یکت آر پی جی زنت جلو باشه، نه اینکه خودت بری جلو گردان راه بری. بی سیم زد. گفت من الان روی دژ هستم. گفتم: چند نفر را بفرست جلو! چند دقیقه بعد، بی سیم چی اش، آقای کشمیری، جوابم داد و گفت: محمد جلوتر از همه رفت و خورد... راوی سردار سلطان آبادی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💌 🌹شهـــید بیضایی باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍وصیت شهید: پدر و مادر و خانواده عزیزم ... اگر خبر شهادت من را شنیدید صبور باشید و بر من گریه نکنید و بر حسین(ع) و حضرت زینب(س) و اهل بیت و مصیبت هایشان گریه کنید ، بنده جان ناقابلی در راه اسلام داده ام ، اما حسین (ع) نه نتها جان خود بلکه تمام اهل بیتش را فدای دین و جهاد در راه خدا کرد. دعا کنید و شاد باشید که خداوند پسرتان عمار را انتخاب کرده و خوشحال و سربلند باشید 🌹 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 🏴 🏴گرامیداشت سالگرد شهادت شهید محمد صادق استعجاب 🏴 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 *کربلایی مجتبی نادرزاده* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۲۵شهریور ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
『♥️͜͡🌱』 • ✨چشـم هـآیِ یِکـ شَهیـد؛ حَٺےاَز پُشـٺِ‌قــآبِ‌شیشِـه‌ای؛ خیـࢪه‌ خیـره دُنبـآلِ ٺُوسـٺ؛ کِھ بِـ گُنـآه آلـودِه نَشــوی..🥀 🌱بِـ چشـمهآیَـش قَسَـمـ او تو رآ مےبینَــد:)♥️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
شهید مدافع حرم استان فارس : ۱۳۵۷/۶/۲۵. : ۱۳۸۰/۶/۲۵. : ۱۳۹۲/۶/۲۵🌹 🍃🌷🍃🌷 مشغول حاضر شدن برای رفتن به کلاس قرآن بودم و حواسم نبود با پدر خداحافظی کنم. داشتم بند کفش می‌بستم که بابا آمد «زهرا جان، عزیز بابا، من که نبوسیدمت، دارم میروم ماموریت» مرا در آغوش گرفت و بوسید. اشک‌های بابا را به خاطر دارم که گویی از شوق شهادت که می‌دانست نزدیک است روی صورتش ریخت، او خودش را برای شهادت در راه خدا آماده کرده بود.....😭 راوی : دخترشهید 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . خاطرات مکتوب شهید 1⃣......دمدمای غروب بود که سوار ماشین شدیم و به ‌طرف سوسنگرد و هویزه .طوری که وقتی از شهر اهواز بیرون زدیم دیگر هوا تاریک شده بود. وقتی که از حمیدیه رد می‌شدیم نیروهای خودی را می‌دیدیم که سنگر ساختن و سنگر گرفتن. تانک های سوخته زیادی هم دیدیم که کنار جاده افتاده. ساعت ۱۰ شب بود که رسیدیم هویزه و با اجازه داروغه در مسجد خوابیدیم ‌ فردا صبح همراه با چند گروه اعزامی دیگه در ساختمان جهاد سازندگی مستقر شدیم. شهر هنوز سرپا بود و مردم هم به زندگیشون مشغول بودند و به قول معروف هیچ خبری نبود ‌. حال و هوای آن روزها گفتنی نیست ..جون خورزو برای من که خیلی جالب بود. اصلاً فکر میکردم توی رویام یا دارم خواب میبینم. این صفا و صمیمیت اون شوق و شعف اون حال و هوا که بین آدم‌های معمولی اصلاً پیدا نمیشه. هر چه بود واقعاً کار خدا بود،باطن صاف بچه‌ها بود که به بروز کرده بود. حلاوت آن روزها را هنوز زیر دندون مزه مزه می کنم. لبخندشون ، شوخی هاشون شجاعتشون. فرماندهی ما از کازرون که حرکت کردیم شهید عزیز علی اکبر پیرویان بود . برادر اصغر گندمکار هم فرمانده نیروهای بود که هویزه بودند ما هم شدیم مسئول تدارکات ‌ چند روزی گذشت تا اینکه یک شب صدای توپ خانه ها شدیدتر شد و بیشتر به گوش می‌رسید. فردا صبح رفتیم سراغ صبحانه مردم توی خیابون دویدن طرف ما و هم مرتبط می پرسیدند: «سوسنگرد چه خبره؟!» معلوم بود که هول و هراس دارند و نگرانند. بعضی‌ها به فکر کوچ بودند با من از همه جا بی خبر.آمدیم قبل از صبحانه را تقسیم کردیم و زودتر از هر راهی سوسنگرد شدیم. اسماً برای غذا اول میخواستیم بدونیم چه خبره. وارد سوسنگرد شدیم امان سوسنگرد دیروز و پریروز. شهر خلوت شده بود .کسی سبزی و میوه جان می زد دسته ماهی فروش ها از موج افتاده بود مردم دسته دسته رو به دهات مالکیه و فاریع و روستاهای اطراف بار بسته بودند . هم گل به گل شخم شده بود با خمسه خمسه و خمپاره و توپ های دوربرد. خلاصه خودمونو رسوندیم به سپاه. دریغ از یک نگهبان خشک و خالی. یک راست رفتیم سراغ آشپزخونه . دو تا دیگه پلو چمباتمه زده بودند روی اجاق خاموش سرد و سول. غذا را بازدید و با عجله برگشتیم هویزه زیر باران گلوله و جعلنا می خوندیم و هر لحظه منتظر بودیم که بریم روی هوا. دیدم که دشمن جاده اهواز را گرفته و قصد داره حلقه محاصره را تنگ کند. بچه‌های سپاه با یک تعداد نیروهای مردمی و ژاندارمری بیرون از شهر در حال مقاومت بودند. با رسیدن ما برادر گندمکار سوار موتور شد و ناهار نخورده رفت سوسنگرد. ساعت دو و نیم عصر بود که برگشت و گفت: «یالا پاشید و سایل و مهمات را جمع کنید باید بریم سوسنگرد، اگه شهر سقوط کنه خود به خود می رفتیم تو محاصره» آماده شدیم. منم تفنگ ژ۳ را که با برنو عوض کرده بودم آماده کردم.هیچ کدوم از بچه ها لباس نظامی نداشتند از قمه و فانوسقه و کلاه آهنی و بند حمایل پوتین و اینجور چیزها هم هیچ خبری نبود. فقط من بودم که هم لباس داشتم هم از خونه قمقمه و فانسقه کوله پشتی با خودم آورده بودم. وقتی که آماده شدند رفتم در تدارکات را باز کرد و بچه ها را صدا زدم: «بیایید هرچی میخوای بردارید» مقدار جیره جنگی بود هندوانه ،انار، کمپوت و نون بلوری. بچه‌های مقداری خوردن به هرچی که تونستن با خودشون برداشتن البته جیب ها هم خیلی جا نداشت چون پر بود از فشنگ. بالاخره با این همه عجله کردیم ساعت دو و نیم شب سوار ماشین شدیم به طرف سوسنگرد. مدتی میشد که راه افتاده بودیم صداهای نامفهومی هم به گوش می رسید که البته جهتش را نمی شد تشخیص داد. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... 💔 🍃🌹🍃🌹 👇👇 اﮔﺮ ﺩﻟﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﻬﺪا و ﻣﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﺳﺖ .... آماده زیارت بشو.... دلت را روانه گلزار بکن... 🚨 آنلاین بشوید.... زیارت آنلاین گلزار شهدا انجام دهید و زیارت عاشورا بخوانید ⬇️⬇️ http://heyatonline.ir/heyat/120