eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * کلیمی های شیراز بر ضد رژیم شاه تظاهرات ترتیب داده‌اند،حضور اقلیت های مذهبی بر ضد حکومت پهلوی برای دیگران جالب است.چرا که همیشه فکر می کردند اقلیت ها فقط سرشان به کار خودشان است و برای ایشان چندان فرقی نمی‌کند چه کسی حاکم باشد.چون اکثریت جمعیت کشور را مسلمان ها تشکیل می دادند اقلیت‌های مذهبی همیشه در حاشیه هستند. از طرف دیگر برخی اقدامات شاه باعث می‌شد سایر مردم یعنی مسلمان‌های خیال را داشته باشند که حکومت پهلوی هوای اقلیتها را بیشتر دارد و برایشان ارزش و احترام بیشتری قائل است. اما راهپیمایی و شرکت چشمگیر آنها در تظاهرات باعث شده بود تا مسلمانها بفهمند اقلیت‌های مذهبی نیز در این قضیه پشتیبان هموطنان مسلمان هستند و آنها نیز از حکومت پهلوی بیزارند. حمید و قاسم و چند نفر دیگر از آشنایان در بین جمعیت تظاهرکننده اطراف حرم شاهچراغ هستند.وقتی سفر راهپیمایی کلیمی ها را می بینند برای آنها را باز میکنند و به هم وطنان غیر مسلمان که هیچ اجباری ندارند در تظاهرات ضد رژیم شرکت کنند و خودشان را به خطر بیاندازند اما برای اثبات یکدلی و هماهنگی با سایر هموطنان این کار را کردند با دید احترام نگاه میکنند. حمید و همراهانش قاطی صف خودشان ایستادند و کلیمی ها یه شیرازی را که شعار مرگ بر شاه می دهند تماشا می کنند. یک دفعه در میان جمعیت آنها چشم حمید به چهره آشنایی میافتد که قاطی شلوغی یهودیان بالا گرفته و شعار می‌دهد. غلبه می تپد سری جلو می‌رود و از بین شلوغی ها خودش را می رساند پشت سر و دست می گذارد روی شانه اش. حبیب نگران و شتابزده سر برمی گرداند همین را که می‌بیند خیالش راحت می شود: «تویی؟!ترسیدم!!» دو برادر همدیگر را در آغوش می گیرند. تازه یادش می آید چقدر دل تنگ هم  شده بودند. قاسم هم جلو می آید و با حبیب روبوسی میکند: «کجایی مرد حسابی !!؟مردیم از نگرانی! چطوری؟!» _خدا را شکر خوب هم فعلا که مشکلی نیست. _این مدت کجا بودی ؟؛الان کجایی!! _فعلا اجازه ندارم بگم که کجا هستیم خطرناکه! _تنهایی!! _نه بچه های دیگه هم هستند. _حبیب من خیلی نگرانتم! حبیب دست برادر را در دست می‌گیرد: «نگران نباش جامون امنه» _آخه من باید بفهمیم تو کجا هستی؟! _گفتم که الان میتونم بگم .درست نیست. غیر از من چند نفر دیگر هم هستند که مسئول جون آنها هم هستم. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝« عید بیعت، روز تذکر »🏝 🔺بود و نبود رو توی زندگیمون حس می‌کنیم یا نه؟ 🔹هرروز باید با امام زمان بیعت کرد نه فقط 🌹 💞 🕊🌷🕊🌷🕊 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 در محله ما، در همسایگی ما پسری بود هم‌سن‌وسال خودم، اما راه را گم‌کرده بود. در محل معروف بود به لاابالی‌گری.یک روز به خانه می‌رفتم که مادر همین پسرگفت: آقا محسن، آگه میشه این پسر را هم ببرید قاتی خودتان! یاد حبیب افتادم. به اتحادیه رفتم. به حبیب گفتم: حبیب آقا، یه پسر هست لاابالی... دست گذاشت روی دهانم که چیز بیشتری از بدی او نگویم و با خنده گفت: خوب بگو بیاد پیش ما، چه اشکالی داره! چند روز بعد همان پسر را دیدم و به اتحادیه دعوتش کردم. عصر صدای کوبیده شدن در حیاط که آمد،‌حبیب به سمت در رفت. در را باز کرد. تا او را دیدآغوشش را باز کرد و محکم او را در بغل گرفت و گفت: خوش‌آمدی. سرش را گذاشت روی شانه او، بعد هم سرش را به سینه او چسباند. انگار کیمیا به دل آن جوان پاشید. رنگ و رخسار آن جوان عوض شد و این تغییر حال در صورتش دیده می‌شد. با حبیب صحبت کرد و باهم برگشتیم. از روز بعد همان پسر دنبالم می آمد تا پیش حبیب برویم. بعد هم دائم الجبهه شد و جانباز. راوی محسن دین پژو 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎊🎊🎊🎊 [آقا ردای سبز امامت مبارڪت💚] آغاز امامت و ولایت امام‌زمان (عج) تبریڪ‌ وتهنیت‌ باد🌱 ⌈.💖💖💖💖 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😂😂طنز جبهه(بخون و بخند)😂😂 تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیدر رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم. + اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم + رشید جان! از همان‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟ + بابا از همان‌ها که سفیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای. + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!😳😐😂😂 کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم. منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک 🎊🎊🎊🎊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💌 🌹 ‌شهـــید باکری: رفیق خوب نگاه کن!... آنجا زمان بعد از ماست! عده‌ای فراموش می‌کنند و از ما بودن، پشیمان می‌شوند... و عده‌ای ما برایشان نردبان می‌شویم... و عده‌ای دیگر در فراقمان می‌سوزند... چه آینده‌ی دشواری در انتظار جا مانده‌هاست... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
سلام امام زمانم چقدر شبیه لیلة‌القدر بود دیشب❗️ شبی که ردایِ امامت در قامتِ زیبایِ تــــو.... قَـــدْر می گیرد و نهالِ امامت، با برقِ چشمانِ تو قد می کشد به قَـــدرِ هزار سال .... آقاجان؛ رَدایِ امامت مبارَکَت...❤️ ما سالهاست قامتت را در خیالمان به تصویر میکشیم امـــا ...نزدیک است؛ ☝️ روزی که هیبتِ حیدری ات، هوش از سرمان، ببَــرد...😍 ✨ ألَیس الصبحُ بقریــب... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
📢عبدالحمید در یکی از سخنرانی‌هایش تعریف می‌کند: « در یکی از عملیات‌ها بچه‌ها ۳روز محاصره شده بودند .هر حرکتی به رگبار بسته می‌شدند؛ 🔰در همین حین یکی از بچه‌ها می‌نشیند ویک مشت خاک را برمی‌دارد و آن را دست به دست می‌کند و می‌گوید آقا امام زمان(عج) قربونت بروم مگر نگفتی اگر یاریم کنید، یاریتان می‌کنم، مگر خدا نگفته ان تنصرالله ینصرکم ..... و با یک حال معنوی خوبی با امام زمان(عج) رابطه برقرار می‌کند. 🔰ناگهان صدای تیر قطع شد، اول پیش خودشان فکر می‌کنند حتماً دشمن گذاشته اینها احساس خستگی کنند، حرکت کنند و همه را به رگبار ببندد یا زنده بگیردشان. این آقا اول سینه خیز می‌رود بعد بلند میشود و به بچه ها می‌گوید اگر من را زدند که خوب عراقی‌ها هستند ولی اگر نزدند شما هم بیاید. و از این صخره به آن صخره می‌رود و بعد می‌بیند قرار نیست تیری شلیک بشود، می‌آید بالا این دره دو تا دهنه داشت، تانک‌های عراقی به شکل اریب ایستاده بودند و لوله‌های تانکشان را به طرف داخل کوه تا آنجایی که می‌شد آوردند پایین 🔰شهید عبدالحمید در سخنرانی‌اش این جوری می‌گوید وقتی سر تانک را باز کردیم دیدیم آدم‌های داخل تانک مردند ولی خفه نشدند، تیر و ترکش هم نخوردند ولی گویی با خط کش، یک خطی، از وسط آنها را به دو نصف کرده و آنجا سجده می‌کنه و قلبش محکم‌تر می شه» 🔰بعدها فهمیدند آن فهمیدیم آن فردی که شهید اشاره کرده بود خودش بوده است عج عبدالحمید حسینی 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید می پرسد: «اونا مثل خودت سر باز هستند؟! حبیب جواب می دهد: «هم خدمتی هام هستند چند تاشون را هم شاید بشناسید.» _خیلی مراقب باشید مدام از اطلاعات پادگان میان دم در خونه سراغت را میگیرن. _نگران نباشید فقط حواستون باشه حرفی نزنید. خودشون خسته میشن و دیگه نمیان. صف کلیمیها دارد دور می شود .حبیب با نگرانی نگاهشان می کند و می گوید: «من باید برم قاطی تظاهرات اقلیت‌ها باشم اونجا جامعه کسی شک نمی کنه» دوباره روی برادر را می بوسد و با قاسم دست می‌دهد و سریع می‌رود تا خودش را وارد جمعیت کند.حمید اما با نگاه او را دنبال می‌کند و به قاسم می‌گوید:« تو با بچه ها باش و بعد هم برگرد خونه من می خوام برم دنبال حبیب» قاسم میخواهد منصرفش کند: «مگه نگفت خطرناکه؟!بذار خودش بیاد بهمون بگه .یه وقت خدای نکرده دردسر براش درست میشه» _دلم طاقت نمیاره می خوام بفهمم کجاست قاسم برمی‌گردد پیش دوست هایش و حمید آرام و با رعایت فاصله جمعیت تظاهرکننده کلیمی را دنبال می کند و در همان حال چشمش به پشت سر حبیب دوخته که گمش نکند. جمعیت پس از ساعت پراکنده می‌شود طرفهای ظهر است و هر کس به سمتی می‌رود به طوری که جلب توجه نکند با ۳ نفر دیگر از لای جمعیت بیرون می‌آید راه می‌افتد و حمید هم پشت سر آنها. مسیر به سمت محله های قدیمی جنوب شهر است کوچه های باریک و پیچ در پیچ.حمید سعی می‌کند چشم از آنها برندارد کوچه خلوت تر از هر آن ممکن است آنها متوجه حضورش بشوند. نزدیکی‌های امامزاده تاج الدین غریب که می‌رسند . حبیب یک دفعه سر بر می گرداند و حمید را از دور می بینند.حمید سعی می‌کند خودش را مخفی کند اما فایده ای ندارد بی اختیار چند قدم برمی‌گردد عقب و در خم کوچه پناه می گیرد ‌. چند لحظه صبر می کند بعد سرک می کشد از حبیب و همراهانش هیچ خبری نیست. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻 محمدرضا گرایی مدال طلای خود را به شهید گمنام اهدا کرد 🎙 معجزه کرد ...😭 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 یکی از دوستان برایم تعریف می‌کرد به‌اتفاق حبیب به میدان تیر رفته بودیم. بعد از تیراندازی به سمت سیبل‌ها حرکت کردیم تا امتیازها را یادداشت کنیم، بچه‌ها باذوق و شوق به سمت سیبل‌ها می‌دویدند. چشمم به حبیب افتاد که عقب‌مانده و متأثر است و گریه می‌کند. هر قدم که به سیبل‌ها نزدیک می‌شدیم گریه و هق‌هق حبیب هم بیشتر می‌شد. با تعجب گفتم: چی شده حبیب؟ گفت: ببین، هر کس دنبال سیبل خودش است و کاری به کار کس دیگر ندارد. یاد روز قیامت افتادم که هر کس دنبال کارنامه و عملکرد خودش است و به کسی کاری ندارد. به‌جایی رسیدیم که سیبل‌ها واضح شده و امتیازها مشخص بود. دیدم گریه حبیب شدیدتر شد. گفتم: دیگه چیه؟ گفت: من فکر می‌کردم همه شلیک‌هایم به هدف و سیبل نشسته است... یاد آن روز افتادم که فکر می‌کنم هر چه کردم برای خدا بود، اما وقتی به‌حساب و کتاب می‌رسم، می‌بینم پرونده‌ام خالی است و چیزی ثبت‌نشده است. برای آن روز و آن لحظه گریه می‌کنم. راوی حاج اصغر روزی طلب 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🕊🌺 💠بسیار بود و .از سوریه که تماس گرفته بود بعد از حال و احوال پرسی با برادرش درد دل های برادرنه ... از نیز سراغ میگرفت که آیا جدیدا صحبتی ،وسخنرانی جدید انجام داده اند ... موضوع سخنرانی چه بوده وخلاصه ی کلامشون رو از برادر جویا میشدند... همچنین از وضعیت فعلی کشور که مثلا رخداد جدیدی اتفاق افتاده و ... میپرسیدند... 💠آنان در جنگ با دشمن نیز خود را گوش به فرمانان دانسته و در جایی که صدای طنین انداز است باز هم به دنبال شنیدن خود هستند قسمتی از از وصیت نامه شهید همواره گوشتان تیز و شنوا و چشمتان بصیر و بینا به امر باشد که اگر این چنین شد هیچ وقت گمراه نخواهید شدو خیر دنیا و آخرت نصیبتان میگردد ۹۴/۹/۲۹ مصادف با نهم ربیع الاول💔 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «بیعت واقعی با امام زمان» 👤 استاد 🔺 کارامون رو با پسند امام زمان با آنچه که او دوست داره تنظیم کنیم و امامت 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎨 | 🔻زمانه عجیبی است... برخی مردمان امام گذشته راعاشقند،نه امام حاضر را... میدانی چرا؟! امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند،اما امام حاضر را باید فرمان برند؛وکوفیان عاشورا را اینگونه رقم زدند. با امام رمان عج 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱چشم هایتان کلاس درسی ست... که باید پای نگاه هایشان بنشینیم وبیاموزیم! که چگونه میشود... دنیا تا این حد در نظر به پایین بیفتد!✨ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦༻‌﷽‌༺‌‌‌✦۞✦┄ 🌺 جعبه شیرینی رو جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟ 🌺 گفتم: البته این حرفا چیه؟ یک شیرینی دیگر هم برداشت. 🌺 هرجا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می کردند، برمی داشت اما نمی خورد. می گفت: 🌺 می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم. 🌺 به ما هم توصیه می کرد که این خیلی موثر است آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند. 🌹 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یک ماه می‌گذرد و از حبیب همچنان بی خبرند. هرروز گهگاه از ساواک و پادگان برای بازرسی و پرس و جو جلوی در خانه می آیند. حمید سراغ چند نفر از دوست و آشنا ها میرود. اما کسی خبر چندانی از حبیب ندارد. فقط گاهی او را در گوشه و کنار شهر یا در تظاهرات ها دیده اند و ظاهراً تا الان سلامت است و دستگیر نشده. مادر برای حبیب بی تابی میکند و بقیه اعضای خانواده دلتنگ و نگرانش هستند. حمید با خودش فکر می کند این بار که ببینمش، هر طور شده آدرس محل اختفای را می پرسم یا خودم پیدایش می کنم. ظهر است حمید خسته و کوفته دارد از سر کار به خانه بر می گردد. حس می کند مدتی صدای پای یکنواختی از پشت سرش می آید.حدس می‌زند یک نفر دارد تعقیبش می کند. می‌خواهد برگردد و پشت سرش را ببیند اما منصرف می شود. احتمال دارد که از جاسوسی‌های ساواک باشد. تصمیم می‌گیرد خیلی عادی رفتار کند و به راهش ادامه می‌دهد.صدای پا همچنان پشت سرش می آید و انگار که هر لحظه فاصله اش را با او کمتر می کند. حمید نگران می شود قدم هایش را بی اختیار تندتر میکند. قدم های تعقیب کننده هم به سرعت با او هماهنگ می‌شود. این وقت ظهر کوچه ها خلوت است و پرنده پر نمیزند. اگر بلایی سرش بیاورد؟! قلب حمید دارد از سینه اش بیرون  می زند .تا رسیدن به خانه چقدر دیگر مانده ؟!سریع پیش خودش حساب میکند. سنگینی سایه پشت سری را که روی سرش حس می کند عرق سرد به تنش مینشیند. قبل از اینکه سر برگرداند دستی روی شانه اش می نشیند: «چطوری کاکو؟!» حمید ناباور به سمت او برمی‌گردد: «تویی؟؟! زهره ترکم کردی بچه!!!» یکدیگر را در آغوش می گیرند حبیب می خندد: «به تلافی اون دفعه که تو منو غافلگیر کردی» حمید با اعتراض می گوید: «من اینطوری اومدم؟؟! تو قاطی جمعیت بودی ولی الان من تنهام. تو یه ساعت داری توی این کوچه های خلوت سایه به سایه من می آیی!» حبیب از ته دل می خندد: «خب چرا برنمیگردی پشت سرتو نگاه کنی مرد حسابی؟! شاید یکی با اسلحه پشت سرت باشه!» _گفتم شاید مامورای ضد اطلاعات باشند یا ساواک. خواستم عادی رفتار کنم» _آخه اینکه عادی نبود برادر من !خیلی هم غیر عادی بود! بعد دست میگذارد روی شانه حمید و می‌گوید :«دفعه دیگه حتما برگرد نگاه کن همیشه که من پشت سرت نیستم.» حمید انگار تازه چیزی یادش افتاده باشد با دلخوری می گوید: «البته برای این کار باید بیام پیش جنابعالی درس بگیرم چون خودت این چیزها را خوب بلدی.یادت هست که من را تو کوچه پس کوچه های سیدتاج غریب گم و گور کردی و در رفتی که نفهمم کجایی؟آخه تو نمیگی ما دلمون برات شور میزنه؟! حالا من هیچی به فکر مادر و بقیه نیستی؟!» حبیب می‌گوید:« واسه همین الان اومدم اینجا» حمید تازه به صرافت می‌افتد که حبیب نمی بایست این دور و برها آفتابی شود می پرسد: «اینجا چه کار می کنی ؟نباید می‌آمدی !خیلی خطرناک !هفته ای دو سه بار میان سراغت رو میگیرن» حبیب می‌گوید:« اومدم ببرمت جایی که زندگی میکنیم رو نشونت بدم بلکه خیالت راحت بشه» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷برای بازدید از گردان امام رضا( علیه السلام) به مقر گردان رفته بودیم. اسلام نسب را از صمیم قلب دوست داشتم، همین دوستی ام به اسلام نسب باعث شده بود مهر ابراهیم هم به دلم بنشیند. کنار ابراهیم ایستاده بودم، حواسش به سمتی دیگری بود، خم شدم و در یک لحظه دستش را بوسیدم! مثل اینکه او را برق گرفته باشد، از جا پرید، باناراحتی گفت: این چه کاری بود کردی!😱 آنقدر ناراحت شد که بلافاصله از من رو گرفت و سوار بر موتور دور شد.😳 من توی دل خودم از اینکه ابراهیم را رنجانده بودم ناراحت شدم.😔 هنوز بازدید تمام نشده بود که ابراهیم برگشت. به سمت من آمد، مرا در آغوش کشید و گفت: ببخشید سر شما داد زدم!😞 گفتم: شما ببخشید. من به خاطر حرف امام، که فرمودند من دست رزمندگان را می بوسم، به عنوان تبرک دست شما را بوسیدم!🌹 ابراهیم باقری زاده* فارس 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 حبیب به مقر ما آمد. می‌خواست به حمام برود. مقدمات را آماده کردم. یک شامپوی جدید که تازه به منطقه آمده بود را به ایشان دادم. درب شامپو را باز کرد. مرتب آن را بو می‌کرد و می‌خندید. گفتم حبیب آقا چرا این‌قدر این شامپو را بو می‌کنی؟ باحالت نشاطی گفت: آقا مرتضی بوی سیب می‌دهد. بهشت هم بوی سیب می‌دهد. دارم این را بو می‌کنم تا مشامم با بوی بهشت آشنا شود و شوقم به بهشت بیشتر شود. همان روز رزمنده‌ای بالباس خاکی از کنار ما رد می‌شد. حبیب نگاهی عمیق به او انداخت و گفت: ببخشید برادر شما طلبه هستید؟ بنده خدا جا خورد. چون نه به کسی گفته بود طلبه است، نه نشانه‌ای از لباس طلبگی همراهش بود. با تعجب گفت: بله، شما از کجا فهمیدید؟ حبیب خندید و گفت: بگذریم! راوی مرتضی فهیم حقیقی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتی شنیدنی از رابطه صمیمی حاج قاسم با خانواده شهدا 🔻به روایت خانم دکتر ابوطالب، همسر شهید ناصر توبه‌ایها 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💌 🌹 شهـــید صیاد شیرازی: ازش سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟ گفت: من هر موفقیتی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
‌ 🏳 پندنامه . . . بگذارید بند بندم از هم بگسلد، هستیم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود، باز هم صبر می‌کنم و خدای بزرگ خود را عاشقانه می‌پرستم. آرزو داشتم که شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار کنم. به کفر و طمع اجازه ندهم بر دنیا تسلط یابد. 🌷شهید دکتر مصطفی چمران 🌷 شهدایی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌤️صباحڪم بالخیر! ماࢪاهم‌از‌ڕزق‌آسمانیٺآن نمڪ‌گیرڪنید.. ڪه‌عاقبٺمان بالخیـر شود و شهادټ‌هم،عاقبټ‌ بخیر شدݧ است .. شاید‌ڕزق امروزمان رانوشتند شهادټ✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
سال ۶۲ بود. مےخواست به جبهه برود. دیدم دارد پسر ۴, ساله اش را هم اماده می کند. گفتم این چه ڪاریه, جبهه ڪه جاے بچه ۴ساله نیس! 😳😳 خندید. اما جدے گفت:امام حسین در راه اسلام طفل شیرخوارش را به میدان برد, ما ڪه هنوز براے اسلام و امام ڪارے نڪردیم!😔 همان سفر پدر و دایے پیرش را هم برد. با خنده مےگفت: فقط ڪه نباید بچه هاے ما بچه شهید باشند, بگذارید ما هم بچه شهید باشیم.😁 *بابی انت و امی و نفسی و ولدی یاحســـ❤️ــــین* 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید بی حرف می زند به او. حبیب خنده‌اش می‌گیرد :«چیه نمی خوای بیای؟!» بازو می اندازه دور بازوی برادر. _کجا هست؟! _حالا شما بیا. ساعتی بعد در مسیر خیابان ارم هستند و بعد جلوی درب ورودی دانشگاه شیراز. حمید با تعجب می پرسد: توی دانشگاه شیراز هستین؟! حبیب دست او را می‌گیرد و میروند داخل: «توی خوابگاه دانشگاه» حمید می گوید :«صبر کن ببینم !ولی اون روز که من و تو کوچه پس کوچه ها دنبال خودتون می کشاندین. انگار مسیرتون همان جاها بود نه این طرفها» _خب موقع جای دیگه ای بودیم. حمید کنجکاو شده و می خواهد بداند: «کجا؟!» _اون اوایل توی محله سنگ سیاه بودیم. خونه شیخ رضایی.اینجا رو برامون پیدا کردند و از خونه اون بنده خدا منتقل شدیم خوابگاه دانشگاه. _لوکه نرفتین؟! شیخ رضایی را دورادور می شناسد و اوصاف او را زیاد شنیده از مبارزان و مخالفان رژیم است. حبیب جواب می دهد: «نه خدا را شکر! فقط نباید یه جا بمونیم چون امکان لو رفتن زیاد میشه» همینطور که دارند مسیر سرسبز و پر گل و درخت تا خوابگاه را طی می‌کنند حمید می پرسد: «راستی چند نفرید ؟!خرج و مخارجتون با کی بوده توی این مدت؟» _زیادیم ده ، دوازده نفر تقریباً!خرج رو حاج آقا دستغیب حاج آقا صدرالدین حائری تقبل کردند. نگران‌نباش! نمیذارن از بابت خرج و مخارج بهمون زیاد سخت بگذره» حمید زیر لب میگوید :«خدا خیرشون بده» وارد ساختمان خوابگاه می‌شوند و می‌روند طبقه دوم. دو اتاق در اختیار حبیب و دوستانش از کوچک و درهم است.اندازه اتاق خاص درسه از و دور تا دورش را تخته زده اند و هر کدام چند نفری چپیده اند در این اتاق ها. حمید با دوستان حبیب سلام و علیک می کند و می نشیند روی یکی از تخت ها. اتاق کمی به هم ریخته و شلوغ است.سفره تا شده و چند تکه ظرف نشسته گوشه‌ای از اتاق را گرفته و گوشه و کنار هم لیوان و استکان دیده می شود. هر کدام از بچه ها گوشه ای نشسته اند و مشغول به کاری هستند.اکثرا موهای سرشان کوتاه است و به نظر می رسد خیلی وقت نیست که از حالت تراشید گی سربازی درآمده است. یکی دو نفرشان هم سبزه اند و لهجه جنوبی دارند. یکی از جنوبی های تیره پوست با جوان که لاغر اندام و رنگ پریده رو به روی هم نشستند و اعلامیه دسته می کنند. حمید که نگاهش به آنها می‌افتد میگوید: «خیلی خطرناک ها نمیگی یه وقت ساواک بریزه اینجا؟!» حبیب می‌گوید: «تا الان که سراغ خوابگاهها نیامدن بدون بهانه هم نمی‌توانند وارد خوابگاه‌دانشجویی ها بشن.بچه های دانشگاه بیشتر به فکر درس و کتابن. واسه همین تا حالا که مشکلی نبوده» موقع خداحافظی حمید میپرسد: «چیزی که لازم تو نیست که بیارم براتون.؟» _نه اصلا شما دیگه نباید بیای اینجا هم برای خودت خطرناک هم برای ما.یادت باشه به هیچ عنوان به کسی جای ما رو نگی! حتا خانواده !فقط بهشون بگو حبیب را دیدم حالش خوب بود. باشه؟!» حمید قول می‌دهد که حواسش باشد از برادرم خداحافظی می کند و با خیالی که کمی راحت از تو کمی ناراحت به خانه برمیگردد. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿