7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دلنوشته
به ڪانال ڪمیل وقتے رسیدید
نداے پـــــــاڬ یـــــارانم شنیدید
بگویید اے #شهیــــدان خــدایے
پـــلاڬ یـــار #گمنـــــامم ندیدید
#شهدای_گمنام_زهرائی_اند
#گمنامی_ام_آرزوست
👌#پیشنهاد_دانلود
j๑ïท ➺
•♡| @Eitaa_007|♡•
#تلنگر
🕊 ای کاش
از ما نپرسند بعد از
#شهیـــــدان چه کرده اید ....
آخر چه داریم بگوئیم
جز انبوهی
از نقطه چیـــــن ها .....
#شهادت یعنی متفاوت به آخر برسیم
وگرنه #مرگ پایان همه قصه هاست.....
✅ کانال سردار دلها 👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
همراه اول و آخر ؛ فقط رهبر💎🧡
خواندیم وصیت #شهیدان این بود
در توصیه پیــــــر جماران این بود
یعنی که فدایـــی #ولایت باشیم
آری سبب عــــــزت ایران این بود
👈 سیدعلے تنها نیست!😊💐
✅ کانال سردار دلها 👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱من خجالت میکشم توی صورت
#حاج_قاسم نگاه کنم
اسفند سال ۱۳۸۸ بود.
مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد #شهیدان آقا #مهدی_باکری و آقا #حمید_باکری مراسمی برگزار شده بود.
تهران بودم آن روزها.
محمودرضا زنگ زد و گفت: «میآیی مراسم؟»
گفتم: «میآیم. چطور؟» گفت: «حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است».
مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلیها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم.
ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمیزد. من گوشی موبایلم📱 را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم.
محمودرضا تا آخر، همین طور توی سکوت بود و گوش میداد.
وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمعبندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست میبینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!»
موقع پایین آمدن از پلهها به محمودرضا گفتم: «نمیشود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: «من خجالت میکشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهرهاش خسته است.» پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور #سلحشور در فیلم آژانس شیشهای به او گفتم: «این شما، اینم مربیتون!»
دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همین طور بود؛ همیشه خسته.
پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. میگفت: «من یک بار در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم. گفتم من این طور فهمیدهام که خداوند #شهادت را به کسانی میدهد که پر کار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بودهاند. حاج قاسم حرفم را تایید کرد و گفت: بله همین بود».
#شهید_محمودرضا_بیضائی💚
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@golzarshohadashiraz
#روایت_مادرانه
به مناسبت ارتحال مادران #شهیدان محمد حسن، محسن و محمد جواد روزیطلب
🌹من با بسم الله خوراک در دهان بچه ها می گذاشتم، آن زمان آب لوله کشی نبود، من از تقوا و طهارت آنها کم نمی گذاشتم و با سختی فراوان آنها را پاک و طاهر نگه می داشتم. من حاج جواد را باردار بودم، وقتی که قرآن می خواندم در شکمم تقلا می کرد، وقتی ساکت می شدم دیگر حرکت نمی کرد، وقتی هم به دنیا آمد با قرآن خیلی مانوس بود. وقتی هم که برادرانش شهید شدند از شب تا صبح قرآن می خواندم. به من هم نمی گفت که برادرانش شهید شدند، صبح که می شد برایم صبحانه آماده می کرد و وقتی صبحانه می خوردیم می گفت مثلا محسن زخمی شده و کم کم می گفت چه اتفاقی افتاده، خیلی خوددار بود.
🌹بارها در بیداری آنها(شهیدانم) را دیده ام و با آنها صحبت کردم. یک بار بیمار بودم و رفتم بیمارستان و برگشتم، روی تخت اتاقم خوابیده بودم، (شهید)محسن هم از وقتی رفت جبهه نمی گفت مادر، از روی غیرت می گفت حاج خانم...
دیدم می گوید حاج خانم سلام، نگاه کردم دیدم محسن با آن قد بلندش ایستاده و با چشمان زیبایش به من نگاه می کند و لبخند می زند. من از خوشحالی نمی توانستم حرف بزنم، همین طور داشتم به او نگاه می کردم او هم من را نگاه می کرد و می خندید، که دیدم غیب شد.
حسن می گفت: «مادر من همیشه پیش تو هستم، هر حاجتی داری به من بگو. »
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﺷﻬﺪا🌹
🌷ماه شعبان بود. به اتفاق حاج مجید سپاسی برای جا به جا کردن فرمانده خط، به جزیره رفتیم. قرار بود حسن حق نگهدار را با مسلم شیر افکن با هم عوض کنیم.
سنگر فرمانده خط یک سنگر بتونی بود که دیواره ورودی را رنگ سفید زده و بالای آن این بیت از سعدی نوشته شده بود:
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
شب را چهار نفری در همان سنگر بودیم، به حرف و شوخی گذشت و همه به خواب رفتیم. نیمه شب بود که از صدای مناجات و هق هق گریه بیدار شدم. حسن بود که گوشه ای نشسته بود و آرام برای خودش مناجات شعبانیه می خواند.
کم کم ما سه نفر هم وضو گرفتیم و کنارش نشستیم و قرعه به نام من افتاد که مناجات را بخوانم.
شروع کردم به خواندن و همراه با خواندن من مجید، حسن و مسلم اشک می ریختند تا رسیدم به این فراز دعا...
إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ...
[...خدايا اگر مرا بر جُرمم بگيرى، من نيز تو را به عفوت بگيرم، و اگر به گناهانم بنگرى، جز به آمرزشت ننگرم، و اگر مرا به قهرت وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم.]
ناگهان صدای زجه مجید بلند شد. آنقدر گریه کرد که بی حال روی زمین افتاد، هیچ وقت چنین حالتی و گریه ای از مجید ندیده بودم. از گریه مجید آه حسن هم بلند شد و دنبالش مسلم و هر سه روی زمین افتادند و اشک می ریختند. آن شب آن قدر اشک ریختند که هیچ وقت فراموش نمی کنم. مجید با همان حالش می گفت، این فراز دعا من را آتش می زند خدایا اگر مرا وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم...
🌷🌿🌷🌹🌷🌿🌷
ﻫﺪﻳﻪ #شهیدان حاج مجید سپاسی،
حسن حق نگهدار و مسلم شیرافکن ﺻﻠﻮاﺕ
#شهدای_فارس
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❁﷽❁
پنجشنبه ڪه مے آید
باز دلتنگ #شهیدان مےشوم
بی قرارِ یـاد #یاران مےشوم
یاد #جانبازان میدان جنون
آشنایان غبارو خاڪ و #خون
یادآنانےڪه #مجنون بودهاند
#شهدا_را_یاد_کنید_ولو_بایک_صلواتــ
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم💐
🕊🌷🕊🌷🕊🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb