#یادﺷﻬﺪاﻱﺷﺠﺎﻉ_اﺭﺗش....
💢شهید ارتشی که صدام را تحقیر کرد...💢
🌷صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:به هر جوجه کلاغ (خلبان ) ایرانی که بتواند به ۵۰ مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد.
تنها ۱۵۰ دقیقه پس از این مصاحبه صدام،علی به همراه شهید عباس دوران و شهید علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند!
در یک مستند جنگی، معاون نیروی هوایی امریکا خطاب به صدام گفت: آسمان ایران عقابهایی همچون علی خسروی و عباس دوران دارند باید خیلی مواظب بود!
#شهیدعلی_خسروی
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺎﺱ_ﺩﻭﺭاﻥ
#شهدای_فارس
#شهدای_ارتش
#ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ 🌹
🌷🥀🌷🥀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_شانزدهم*
✅به روایت محمدنبی برزنده .همرزم شهید.
خورشید خود را بالا میکشد و نورش را در دشت پهن می کند.علف ها با باد می رقصند مثل اینکه آنها هم از این پیروزی شاد هستند.
حاجی میخواهد محل درگیری را ببیند. همراهش میروم. جنازه های عراقی روی زمین افتاده است. بسیاری از آنها هیچ اثری از زخم در بدن شان نیست.اتفاقات شب قبل و جسدهای بی زخم برای معمای هستند که در جوابش می مانم.
به حاجی نگاه می کنم آرام پیش می رود و اطراف را جستجو می کند. مطمئن هستم او از اراضی آگاه است که من نمیدانم.
می پرسم: «حاجی دیشب اینجا چه اتفاقی افتاده است؟»
سر تا پایم را برانداز می کند و می گوید: «خودت که بودی؟»
میگویم: «اما شما بهتر از من میدونید!»
صدایش را کلفت میکند و میگوید؛:«ما که باهم بودیم چی برات معما شده؟؟»
تو چشمهایت از نگاه می کنم و می گویم:
_خاکریز ما داشت سقوط می کرد اما یک مرتبه همه چیز عوض شد!!»
حاجی نگاهش را از دشت بر میدارد نفس عمیقی می کشد و می گوید:
_تاحالا امداد غیبی ندیدی؟!
تعجب میکنم و میگویم:
_یعنی میخوای بگی از نیروی کمکی خبری نبود؟!
میخندد و میگوید:
_خبری که بود اما نه از آن جنسی که تو فکر می کنی ! راستش دیشب خیلی تلاش کردم تا بدونم آتش سنگین از کدام طرف به سمت عراقی ها میاد. از خیلی ها سوال کردم جوابی نگرفتم.در حالیکه اسرای عراقی می گفتند به خاکریز شما که رسیدیم با نیروهای زیادی روبرو شدیم که اصلاً انتظارش را نداشتیم.
حاجی لحظه ای سکوت میکند بعد دوربین را به چشم می گذارد و به روبرو نگاه میکند و میگوید:
_«گرچه ما خیلی دیر باور ایم و این دنیا حسابی اسیرمان کرده.اما از همان لحظه اول متوجه شدم که حوادث خارج از اراده و قدرت ماست و کسان دیگری دارند به ما کمک می کند»
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻وقتی تمام امیدت خدا میشود، بهشت را میبینی با یک فانوس...!
حکایت غواصان در شبهای شناسایی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫
🌷من زن داشتم، جانمیرزا هم همینطور. هر دو به اصرار خانمیرزا ازدواج کرده بودیم، اما خودش که بزرگتر از ما بود هنوز مجرد بود. کنار سفره نشسته بودیم، همه خانواده بودند. شوخی و جدی به خانمیرزا گفتم: کاکا شما بزرگتر از ما هستی. وقتش شده شما هم ازدواج کنی.
چشمش به سفره بود، دیدم رنگ و رویش سرخ و سفید شد. گفت: کاکا چی میگی، به خود خدا قسم تو این چند سالی که شما ازدواج کردید، من هنوز یک بار صورت همسر شما را هم ندیده ام.
راست می گفت یاد ندارم در این چند سالی که ما ازدواج کرده بودیم و در یک خانه زندگی میکردیم، پای یک سفره غذا می خوردیم، یک بار توی صورت همسرهای ما نگاه کرده باشد. حتی اگر در خیابان آنها را می دیدید، تا صحبت نمی کردند، نمی شناخت!
همانطور که سرش پائین بود گفت: من حتی شرم می کنم به صورت زنی که قرار است با او ازدواج کنم نگاه کنم!
همان جور که چشم به زمین دوخته بود ادامه داد: ان اشالله ازدواج من با حورالعین های بهشت است!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
「🌸🕊」
#درمحفلشھدا..
-میگفت:همهگلولھهایجنگنرم،
مثلِخمپارھشصتهست
نهسوتدارھنهصدا!
وقتیمیفهمیماومدهڪھفلانیدیگه
هیئتنمیاد،
فلانیدیگهچادرسرشنمیڪنھ!
#شهیدحجتاللهرحیمی🌱
🔰#کلام_شهید | #آرزوی_شهادت
🌟شهید نور الله اختری : گفتم:« ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟»
قدری فکر کرد و گفت:« هیچی»
گفتم:« یعنی چی؟ مثلاً دلت نمیخواد یک کارهای بشی، ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه»
گفت:« یک آرزو دارم. از خدا خواستم تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشم.
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلكــــ....
#شهادت_آرزومه
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🤲 نجوای عاشقانه شهید احمد دادستان
✍️ پروردگارا!
هر چند گنهکار و با کوله باری پر از معصیت و با کوری چشم و با کری گوش در نزد تو دعا می کنم، ولی ...
#ماه_رمضان
#ماه_توبه
#شهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌙 #ماه_رمضان
🗓 #دعای_روز_هفدهم_ماه_رمضان
🌹 #یادشهید مجتبی ذوالفقاری نسب
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #استوری |
📹 #کلیپ ...
🤲 #دعای_روز_هفدهم_ماه_رمضان
🕌 #دعای_ماه_مبارک_رمضان به نیابت و هدیه به شهدا
📡نشردهید
🔹🔸🔸🔹🔸🔸🔹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊شهدا عاشق اند
❤️معشوقشان خداست
شاگردند
معلمشان #حسین علیه السلام است💚
معلم اند...
درسشان #شهادت است🌷🕊️
مسلح اند سلاحشان #ایمان است
🍃مسافرند،مقصدشان لقاءالله است
مستحکم اند،تکیه گاهشان #خدا است
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
رو به مسؤلینی که خبر شهادت حسین را اورده بودند گفتم, من می توانم پسرم را شناسایی کنم. مرا بردند کنار شهیدی که امده بود. لباس روی سینه اش را کنار زدم. اشک در چشمانم پیچید. گفتم خودش است حسین من!
گفتند چطور؟
گفتم پسرم عاشق امام حسین بود, در کودکي وقتي برای عزاداري سرور و سالار شهيدان به «مسجد جامع سعادت آباد» مي رفت آن قدر با دستانش محکم بر سينه مي زد که جاي انگشتانش بر روي سينه ي سمت چپ او باقي ماند!
#ارتشی_شهید حسین باقری
#شهدای_فاﺭﺱ🌹
#ﺷﻬﺪاﻱاﺭﺗﺶ
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_هفدهم*
✅به روایت سید محمد سجادیان (همرزم شهید)
هنوز شب به نیمه نرسیده بود.باد پاییزی هو کنان خاک و خاشاک را به این طرف و آن طرف می پراکند.نخل ها زیر نور منور ها روشن به نظر میرسند و سوت خمپاره گوشها را بر کرده است.
زیر نور مسی فانوس شیشه ای نشسته ایم که پت پت میکند و آزارمان می دهد. بخاری نفتی همچنان بی وقفه می سوزد. آتش بی امان دشمن یک لحظه قطع نمی شود. حاج مهدی با همان و وقار همیشگی برای مان حرف میزند:
«الحمدلله حالا که بنیصدر ملعون گورش را گم کرده و آبادان هم از محاصره درآمده و فرماندهان جنگ در فکر هستند که همین روزهای حمله بزرگی را ترتیب بدهند. ان شاالله ضربه جانانهای به بعثی ها می زنیم و این جنایت کار ها را می کنیم بیرون»
چنان گرم شنیدن حرفهای حاجی هستم که بیرون رفتن رسول (شهید رسول گلبن حقیقی) را نمی فهمم اما چیزی نمی گذرد که دلواپس می شوم.
یک چشمم به حاجی است و یک چشمم به پتویی که به در سنگر آویزان است.۱ منتظرم پتو کنار برود و رسول داخل شود.در خیالم میپیچد که دیروز دستور داده بودند و امکان به جز نگهبانان کسی در محوطه رفت و آمد نکند.خودروها امروز کمتر به چشم می آمدند و چند تا از بچه ها که زخمی بودند سرپایی مداوا شدند.
یک هفتهای از پیروزی ما در عملیات طریق القدس میگذرد و عراقیها سعی دارند هر طور شده این شکست را جبران کنند.
رشته افکارم با صدای انفجار مهیبی پاره می شود.سنگر به سختی می لرزد و همه به گوش دیوار پناه میبریم نظرمان را میان دستهای پنهان می کنیم.
از بوی باروت و دود که به داخل سنگر هجوم می آورند می فهمیم که خمپاره نزدیک سنگر فرود آمده است. به هم خیره می شویم.یاد رسول میافتیم و سراسیمه بیرون می دویم.
نالهای همه را به طرف خود میکشد حدس مان درست بود، خون از پای رسول فوران می کند.
دستپاچه میشویم خاجی بدون توجه به اضطراب ما کار خودش را می کند. پیراهنش را در می آورد و می گوید: «آقا رسول چیزی نیست»
رشته ای را محکم روی آن می بندد و خیلی خونسرد از ما میخواهد که رسول را به داخل سنگر ببریم.
رسول را داخل میبریم بعد هرچه می گردیم از حاجی خبری نیست. بیرون سنگر صدایش میزنیم از این و آن می پرسیم اما جوابی نمی گیریم.حال رسول لحظه به لحظه بدتر می شود و ما در نگرانی حاجی، او را فراموش میکنیم.
یکی از بچه ها, امدادگری را بالای سر رسول میآورد که وضع پای رسول را ببیند .
امدادگر پای رسول را که می بیند بیشتر از ما نگران میشود و میگوید: «با این خونریزی امیدی به زنده ماندنش نیست توی این موقعیت هم که ماشین نداریم..»
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*