eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 شب جمعه ... صفای دیدن شش ‌گوشه‌ی تو... می‌ارزد... بر همه دار و ندار کلّ عالَم! کاش می‌شد قسمت ما؛ یااباعبدالله! 🌿❤️ 🌿 🌿❤️ دلم حرم می خواهد... 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
و بنام مادر سادات ... 🚨 ....♨️ 🚨 جاماندگان و عاشقان شهادت در شیراز ،سومین حرم اهل بیت(ع) 👇👇👇 ♻️ بزرگداشت 💢 🔰با حضور و : حضرت آیت الله دژکام (امام جمعه محترم شیراز) 🔰وبا استاد ارجمند : حاج سعید حدادیان (از تهران) 🔸 : پنجشنبه ۳ شهریور/ از ساعت ۱۷ 🔸 : دارالرحمه_شیراز/گلزارشهدای شیراز 🔹🔹🔹🔹🔹 ♨️لطفا مبلغ بزرگترین اجتماع شهدایی شیراز باشید 👆 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃تقصیر تو نیست...ما بدیم آقاجـــان گفتیم بیا و...جا زدیم آقاجــــــان اے کاش به جاے این بیا گفتن ها... یک لحظه به خود مے‌آمدیم،آقاجــــان بحق مادر و عمه سادات🤲 💚 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @shohadaye_shiraz
🌹 در منطقــه ای در کردستان بودیـــم در حیــن عـــبور از آنــجا، غلامرضــا از حرکــت باز ایســتاد و گوشه اے نشســـت. ما ازاو جلو افتــادیم. ولے وقتے تاخــیر او طولانے شـد، نگرانـش شدیــم و به سویـش برگشتیــم. گوشه اِے نشــسته بود و اشــک مے ریخــت...😭😭 علــت را جویا شـــدیم. فکــر کردیم خداے ناکــرده اتفــاق ناگوارے براے خانواده اش رخ داده اســـــت. وقتے اصـــرار مــا را دید، گفت: « من بزودے در همــین جــا شهـــید مےشـــوم. این را در خــواب دیده ام.» … و همین اتفـــاق هـــم رخ داد 28 ﻣﺮﺩاﺩ 62 ﻭﻗﺘﻲ اﺯ,ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺑﺮﻣﻴﮕﺸﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﻭﻱ ﺗﻠﻪ اﻧﻔﺠﺎﺭﻱ ﺩﺷﻤﻦ ﺭﻓﺖ و ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺷﺪ.... 🌷🍃🌹🌱🌷 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . کفشهای غواصی مان را در آورده بودیم تا بهتر بتوانیم حرکت کنیم. پشت قایقی گشتم و پتوی پیدا کردم روی پتو خوابوندمش و دوسر پتو را با سید بلند کردیم و راه افتادیم. شدت خونریزی اش بیشتر شده بود نفس نفس میزد و یا حسین گفتن هایش بوی خون میداد. زمین بدجوری گلی و ناهموار قرمزی همچنان ما را به خط اول متصل می کرد و دیگه مشخص نبود از خونی که از پایین پتو به زمین می چکد یا از پاهای برهنه و زخمی من و سید . نزدیک سنگرهای بودیم که تا ساعتی پیش متعلق به عراقی‌ها بود .برانکاردی را کنار یکی از سنگر ها دیدم. _سید بهتر نیست چندتا از این اسیرها را بیاریم تا با آن برانکارد برسونیم عقب؟! _یا علی فقط هر کاری میخوای بکنی سریع خون زیادی ازش رفته. دوباره راه افتادیم. برانکارد را چهار اسیر عراقی حمل می‌کردند و ما هم همراهشان. جوان زخمی دچار تشنج شده بود. خون زیادی از بدنش میرفت .تکانهای به اجبار بحران کارت هم اذیتش میکرد .صدای حسین حسین گفتن هنوز توی گوشم است. مسیر زیادی بود با سرعت در حال حرکت بودیم .یواش یواش آثار خستگی در قیافه های آن ۴ نفر معلوم میشد نفر جلوی که سید کنارش حرکت می‌کرد از لحاظ هیکل کوچکتر از ۳ نفر دیگر بود نفس زدنش سریع شده بود. صورت استخوانی اش خیس از عرق بود .چشمان درشتی داشت و سبیل نازک پشت لبهای کلفتش را سیاه کرده بود.کمی می لنگید شاید در درگیری با بچه ها موقع اسارت صدمه دیده بود گوشه برانکارد را سید از دستش گرفت .من هم متوجه نفر بغل دستی من شدم که خسته شده بود اما سعی میکرد نشان ندهد .سبیل پرپشت و کلفتی داشت. روی صورتش زخمی بود که معلوم بود مربوط به سال ها قبل است. لباسش پر از لکه های خون بود. وقتی دسته برانکارد را از دستش گرفتم نگاه قدرشناسانه به من کرد و بعد به صورت مجروح خیره شد. دیگر کلماتی که جوان مجروح بر لب می آورد بریده بریده و هذیان وارد و به خوبی نمی شد تشخیص داد چه میگوید. فکر کنم شهادتین می خواند .صورتش دیگر کاملاً کبود شده بود .با دیدن این وضع سرعت قدم هایمان را بیشتر کردیم سمت عقب برانکارد راهم دوتا جوان بسیجی که از آن مسیر رد میشدند گرفتند. ۴ اسیری که مقداری از راه برانکارد را حمل کرده بودند دنبالمان می‌دویدند. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دردانه های شهدای مدافع حرم از پدرشان و حاج‌ قاسم می گویند...💔 🌷فرزند شهید‌ مدافع حرم سردار حاج اسماعیل حیدری 🕊 🌷🍃🍃🌷🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷نیروهای گردان فجر، از شهرستان های مختلف فارس بودند، مرتضی هر وقت مرخصی بود، سعی می کرد برای دیدار شهدای گردانش به شهرهای مختلف برود. وقتي زرقان مي آمد سري هم به زورخانه مي زد. هميشه به ما مي گفت هر وقت غرور و تکبر شما را گرفت به اين مکان برويد، چون هيچ کس نمي تواند راست و تمام قامت وارد آن شود و براي عبور از آن حتماً بايد سر خم کند تا از در کوچک آن عبور کند. آن روز هم وقتي وارد زوخانه شديم، مرتضي و شهيد بديهي سرجاي هميشگي شان نشستند. مرتضي آرام به من گفت به مرشد بگو روضه حضرت زهرا(س) بخواند. کنار مرشد نشستم و پس از معرفي عمو مرتضي، خواسته ايشان را گفتم. مرشد نگاهي زير چشمي به عمو مرتضي انداخت و چشمي گفت. زنگ زورخانه به صدا در آمد و مرشد با صداي دلنشينش شروع به خواندن روضه حضرت فاطمه(س)کرد. روضه خواند همان و اشک و ناله اين سردار بزرگ از همان. در آن نيم ساعت براي لحظه اي هم گريه از چشمان اين مرد بند نيامد. آنچنان جمعيت حاضر را دگرگون کرد، که ديگر کسي در گود ورزش نمي کرد و آرام همراه گريه هاي مرتضي گريه مي کرد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هربار مادرش تماس می‌گرفت کاملا مودبانه رفتار می‌کرد.. اگر درازکش بود می‌نشست اگر نشسته بود می‌ایستاد می‌گفت: درسته که مادرم نیست و نمیبینه ولی خدا که هست..😍❤️ .. 🕊 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🎞 هر کس عشق دارد بیاید....* ♻️در ، شهری که بایستی سومین حرم اهل بیت ع باشد *♨️شهری با هزاران شهید ...* *〽️پنجشنبه ۳ شهریور از ساعت ۱۷* *📣خبری هست ...* 🔊 باشید لطفا ... 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷شهدا راه گم کرده ایم ؛ قرار بود، جا پای شما راه برویم اما به بیراهه قدم گذاشتیم نگاهی کنید ... 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @shohadaye_shiraz
🖋📃برشی از وصیت نامه ﺯﻳﺒﺎﻱ شهید💌 مرگ  روزى بسراغ ما خواهد آمد، وبراساس آيه *«أَینََما تَکونُوا یدْرِککمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیدَةٍ »* طعم  تلخ مرگ را خواهيم چشيد وطعمه مرگ سياه خواهيم شد. پس چه بهتر با مرگ سرخ از اين جهان رفتن و چگونه زيستن و چگونه مردن را به نسل اينده بياموزيم چون همگى ما در برابر نسلهاى اينده مسئوليم. سرور شهيدان چنين مى فرمايد: 🌿« اگر با كشته شدن من دين جدم حضرت  محمد (ص) پايدار و استوارمى ماند، پس اى شمشيرها مرا دريابيد » 🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . دیگر فاصله زیادی تا بهداری نداشتیم. در طول راه همه با تعجب نگاهمان می کردند. فکر میکردم سراب زمان خیلی به هم ریخته و گلی شده .سید هم لبخند کوچکی تحویلشان می داد. به بهداری که رسیدیم بچه هایی که بیرون ایستاده بودند با دیدن ما شروع کردند به خنده .سید هم لبخند میزد. گیج شده بودم .برگشتم به پشت سرم نگاه کردم . نزدیک بود برانکارد را ول کنم .جالب بود منو سید و دوتا جوان بسیجی با برانکارد جلو و چهار اسیر عراقی با اسلحه ای که متعلق به یکی از بسیجی ها بود پشت سرمان می آمدند. منتظر بودم سید عکس العمل سریع از خود نشان دهد ولی با لبخند و خیلی آرام و جذابی اسلحه را از عراقی گرفت و به جوانان بسیجی داد .در راه برگشت به خط،رو کردم به سید و با خنده گفتم: شانس آوردیم که جای یک نفر ، پنج نفر راهی بهداری نشدند . در حالی که داشت سریعتر خودش را به خط می رساند ،با همان لبخند گفت: از اولش هم دیدم ولی اون عراقی هایی که من دیدم جرات این کار را نداشتند . قرار نیست عراقی‌ها هم بسیجی داشته باشند که.. 🌺🌺🌺 🎤برگرفته از خاطره کیومرث ایوبی یادم نمیرود .از صبح سردی بود نزدیک سد گتوند. با سید محمد اطراف به نگهبانی سنگر ها می چرخیدیم و مشغول گپ زدن بودیم. مثل همیشه هم سید سعی می‌کرد بیشتر گوش کند تا حرف بزند .عادتش بود . مشغول حرف زدن بودم که متوجه شدم نگاهش به گوشه ای خیره مانده. فکر کردم حوصله شنیدن حرف هایم را ندارد به همین خاطر ساکت شدم و نگاهش را تعقیب کردم . درون گودال کوچکی که از اصابت یک خمپاره درست شده بود خروسی دانه های برنج مانده از شب قبل بچه ها را می خورد . خروس را جمعه قبل که بچه های گردان به نماز جمعه رفته بودند پسرکی به آنها هدیه داده بود. از آن روز هم غذایی چه چیزی بود که از خوراک بچه ها باقی می ماند .همینطور ساکت در حرکت بودیم که به نزدیک های گودال رسیدیم. _تا حالا فکر کردی این زبون بسته اینجا چقد تنهاست؟! چشمانم را گرد کردم و با تعجب به سید و خروس چشم دوختم. _این پول را بگیر به یکی از بچه ها برای گفتن یک ماه پیدا کنه و بیاره خدارو خوش نمیاد این زبون بسته تنها باشه. پول را گرفتم و به سمت سنگر راه افتادم. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*