eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹نماهنگ | امسال قول میدهم... 🔹توصیه های شهید حاج قاسم سلیمانی برای شروع سال نو 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 تیزر | نماهنگ «سین مثل سلیمانی» فردا ، اول فروردین ۱۴۰۰ ؛ به مناسبت سالروز ولادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی ، از این نماهنگ در گلزار شهدای کرمان رونمایی خواهد شد. تولدت مبارک سردار❤️ 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
روزِ وصالِ یار بوَد عیدِ عاشقان سال نو است و گرد تو گشتن،شگونِ ما اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبری سلام الله علیها🌸🤲 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍فرودگاه کرمان، حاج قاسم از هواپیما پیاده شد! مسیر اول؛ خانه پدری و مادری! دیدار با پدری که نان حلال داده و مادری که تربیتش کرده و دست هایی که قاسم سلیمانی مقابلشان خم می شد و می بوسید. سردار هر وفت که وارد کرمان می شد، اولین مکانی که می رفت خانه پدر و مادرش بود. راه رشد را می خواهی! خدا در قرآن کریم فرموده، کنار ایمان و توحید هم فرموده:... والدین ؛پدرت، مادرت، احترام، محبت و گذشت، دست بوسی،اُف نگو، عمل به خواسته هایشان، کمک در کار ها... 📚کتاب حاج قاسم دلها🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** همه به کریم نگاه کردند و خندیدند شاید از لحنش. مادر و با غذا بازی می کرد و اشتها نداشت پدر به چشمی نگاهش کرد و به رویش نیاورد. بعد شام پدر حبه قندی را به چای زد که خیس شود افتاد داخل استکان و حباب های ریز ای از قند جدا شده آمد به سطح چای. خدیجه خنده زد و اشاره کرد به استکان. _اینم از مهمانتان بابا جون خدا کنه داداشم باشم. دل مادر لرزید که تکلیف انجام می‌داد با لحن شیرینی گفت: حتماً همه مردو هست که الان اومدم در.. زینگ زنگ خانه زده شد و همه با هم بلند خندیدند. کریم دست و گامهای بلند برداشت.و زود برگشت _پسر آقای گل آرایش پدر خوشحال پرسید: حسن علی؟! _ها بله. _خوب چرا نیومد تو! _هر کاری کردم نیامد گفت با شما کار داره. پدر هر دو دستش را به زمین فشار داد و بلند شد دم در که رسید داد زد: _آقای گل آرایش بارون که تعارف بردار نیست خوب بیا تو بابا جون. چکه های باران به لوله داغ موتور میخوردند _سلام کاظم آقا! دم در رسید موتور را خاموش کرد کلیدش را برداشت و دست حسنعلی را گرفت و کشاندش. _یا الله یا الله _نه خیلی ممنون همینجا خوبه یه عرض کوچیکی دارم زود زحمت را کم می کنم. _بفرمایید ما در خدمتیم صدای تکه تکه های باران در حلق ناودان به گوش میزد.کریم و به آب غذا می خوردند و مادر و خدیجه نزدیکیهای در حال گوش ایستاده بودند. صورت مادر یک دست زرد و چشمانش برافروخته.لرزان نگاه می کرد دستش را گذاشت روی سینه و آهسته نجوا کرد: _یا امام زمان. خدیجه با آرنج آرام به پهلوی ما در زد و صورتش را در هم کشید. _چه خبره؟!شما هم شورش رو در آوردی آخه شاید یه کار دیگه داره! پدر حسنعلی را بدرقه کرد و زود دوید که خیس نشود.حسنعلی حرفش را آهسته تر از معمول به پدر گفته بود و مادر و خدیجه چیزی نفهمیده بودند.منتظر ماندن تا پدر وارد شود دستهایش پایین بود و در هم قفل شده بود از سردی هوا. حالت صورتش بشاش بود. مادر نفس عمیق و راحتی کشید و بی خیال پرسید: _چرا نیومد تو؟! شنگی پدر ناگهان واگشت. قیافش مثل کسانی شد که دم در مجلس ختم به صاحب عزا تسلیت می گویند موقر و خشک. ❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷دوهفته قبل از عملیات والفجر ۱۰ بود. چند روز قبل برف آمده و در آن دره بیش از نیم متر برف خوابیده بود ودر میان عوارض وجانپناه ها آغل گوسفندان که حدودا ۲۰متر مربع بود انتخاب شد چون لااقل روی برف نبودیم وسقف هم داشتیم . شب را آنجا با وجود سرما صبح کردیم... من و قاسم در همان دره ماندیم آفتاب به کف دره میتابید برای گرم شدن آنجا رفتیم. صبحانه وناهار نخورده بودیم سرد هم بود اسلحه هم نداشتیم.گرگ ودرنده هم در منطقه بود واز همه خطری تر وجود کمله ودموکرات که از دور با تیر میزدند. قاسم برای دلش قدری نوحه خواند وبعد رو به من کرد وگفت: احمد موقعیت های سخت مثل این وضعی که الان در آن گرفتاریم را چگونه قابل تحمل میکنی؟؟ برای خنده گفتم با لُنده!!! خندید وادامه داد من به خودم میگم الهی شکر بازم خوبه از این بدتر هم امکان داشت!! وثانیا صبر میکنم ومیدونم اینم میگذره! این دو درس ساده سالهاست که آرام بخش روزهای سختم شده... 🌱🌹 بی سیم چی قاسم کارگر شهادت:۱۳۶۶/۱۲/۳۰-والفجر ۱۰ 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb نشردهید
کسانۍ ... بھ ‌خواهندرسید🌿 کھ‌اهل‌سرعـت‌باشند-! واِلاّتاریخِ‌کربلانشان‌دادھ‌کھ قافلھ‌؎حسینۍمعطل‌کسۍنمۍماند🌤 🌸💞 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ای برادران و آشنایان؛ بدانید برای هر کسی وجود دارد. تا ما را با نیازمودند از این دنیا نمی‌برند. پس برادران ببینیم کجای زندگی می‌کنیم. دنیا را می‌نگرم، هیچ چیز جذابی جز و نماز و قرآن و اهل بیت نمی‌بینم. برادران! همیشه به یاد باشید که صراط مستقیم صراط شهداست و بس. هر کس طالب وصول الی الله است باید بداند که تنها راه آن راه شهداست. آری اسوه ایثار و شهادت این را به ما فهماند است که راه اصلی وصول الی الله است. 🎊🎊 🌿🌹🌿🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
طلوعیـ⛅️ دوباره است که تو را میخواند عقل و عشــ♥️ـق در رگهای جاریست عقل میگوید برو🚶‍♂ و عشق میخواند ... آنگاه ست که در آغوش معشوق💞 و معبودت جای میگیری سلام برشما شهیدان🌷 که عاشقتان شد و شما را آسمانی کرد. شهدا با نگاهتان ما را هم آسمانی کنید🙏 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍حاج حسین یکتا: امروز اگه حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیده و خونش به زمین ریخته شده، جَوون جَوون، کرور کرور، فوج فوج، موج موج، دارن میان به عشق حاج قاسم سلیمانی پا به زمین بکوبند. امروز همه‌ی جوونای ایران یه حاج قاسم سلیمانی هستن‌. خون حاج قاسم یه خونِ آب حیاتی و ثاراللهی هست که داره میدمه به همه‌ی این جامعه و جوونایی میان و نسلی میان، دهه شصتیا و هفتادیا و هشتادیا و نودی‌هایی میان که معادله رو در دنیا عوض میکنن. به این خاطر اگه عَلمی از دست علمداری افتاد، علمدار دیگری اونو دست میگیره و قطعاً و حتماً خواهید دید که این ذبح عظیم، مقدمه‌ی یک فتح عظیمه و اون فتح چیزی نیست جز نماز در بیت‌المقدس. 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﺩﻳﺪﻳﻢ ﺗﻮ ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺩاﺭﻩ ﻳﻪ ﺣﻔﺮﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ و ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩﻡ مثل اینکه از حضور من خوشش نیامده باشد، مکثی کردو بعد آرام نگاهش را به پشت سر چرخانید: - سلام علیکم بلند شد، سر زانوهایش را تکاند و بیرون آمد . صورتش گل انداخته بود. دانه های درشت عرق که شیار پیشانی اش را گذشته بودند خود را لابلای محاسن پر پشتش پنهان می کردند. حالا که حاجی از آن بیرون آمده بود، درست مثل قبر بود. حتی لبه هم داشت. گفتم: پناه بر خدا! این برای کیست؟ لبخندی زد و گفت: پناه بر خدا ندارد مومن! هرکه باشی و زهـر جابرسی / آخرین منزل هستی این است بعد دستی به شانه ام زد و گفت: این قبر حقیر شیر علی سلطانی است. در حالیکه سعی می کردم تعجبم را پنهان کنم ، نگاهی آمیخته به ترس و تحیُّر در قبر دواندم. رعشه ای شبیه هول قیامت از ستون مهرهایم عبور کرد. البته چیزی نگفتم، ولی به نظرم آمد برای قد رشید حاجی کوچک می باشد... وقتی حاجی شهید شهید شد، پیکر بی سرش را همانجا دفن کردند و شگفتا که آن قبر برای پیکر بی سرش اصلا کوچک نبود! هدیه به شهیدﺻﻠﻮاﺕ 🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** هرکه نفهمید .مادر فهمید چه خبر است. _چی گفت کاظم آقا؟! کریم از غذا دستکشی را گوش داد. پدر گفت هیچی! به مادر اشاره کرد که دنبال سرش به آشپزخانه بیاید . دستش را بالا آورد انگار که بخواهد مسئله‌ای را توضیح دهد یا توجیه کند سر انگشتانش را جمع کرد یک نقطه. _اگه میخوای هول کنی تا من خودم تنها برم. مادر به پدر نگاه کرد چشمانش لرزید لبهایش را گاز گرفت. جلیل و لباس دامادی ..منصور و احترام نظامی اش ،جاروبرقی خواب قالی.. یحیی.. _میدونم میدونم کاظم آقا نمیخواد بگی...‌ _چی چی رو میدونی حاج خانم ؟بابا طوریکه نشده! اشتباه به گوشتون خورده! منصورفقط زخمی شده .آقای گل آرایش گفت بیمارستان حافظ .حالا بی سر و صدا چادرتو بنداز سر تا بریم اونجا. خیزکه برداشت تا چادر را بر دارد ،چند بار ناخن روی صورت کشید .چتری برداشتند و با هم راه افتادند. خدیجه و کریم چیزی نپرسیدند اما ترسان پچ پچ کردند. ماشین گیرشان نمی‌آمد‌ پاهایشان چلپ چلپ میکرد توی چاله ها. مادر میلرزید و بی صدا می مویید _هوی منصورم.. ننه خدا مرگم بده .یا امام حسین بچم رو از تو میخواهم .‌. پیکان قرمز بوق زد و سرعتش را کم کرد پدر به خود آمد و گفت: بیمارستان حافظ؟. _بیاین بالا من کرایه کش نیستم دیدم بارون گفتم. ‌‌... به بیمارستان که رسیدن پدر سراغ منصور را گرفت و بعد از پرس و جو از چند نفر متوجه شدند آن‌جا مخصوص بیماران اعصاب و روان است و مجروحان جنگی را نمی آورند باید بروند بیمارستان خلیلی. آنجا هم رسیدند و منصور نبود که نبود. بیمارستان نمازی بغل خلیلی بود. با خود گفتند سری هم به آن جا بزنیم و آنجا باید منتظر می ماندند تا پرستار سفیدپوش برگردد ‌ نشستن روی صندلی های سالن انتظار قیامتی بود بیمارستان در آن وقت شب. ناگهان پیر زنی با لباس محلی وارد شد و به بمب بمبم می کرد بی آنکه بداند عزیزش کجاست،سالن را روی سرش گذاشته بود. آنها که توی سالن نشسته بودن پچ پچ می کردند پرستارها اما برایشان عادی بود. پدر تسبیحش را در آورد و شروع کرد به ذکر گفتن. چه خوب است تسبیح موقعی که ناراحتی.دانه ها را در دست می چرخاند و خاطراتش را مرور می کرد. سال ۶۱ قیافه منصور که هیچ به زمان تحصیلش نمی‌خورد. اولین باری که از جبهه آمده بود دم در مغازه. شلوار شش جیب و خاکی رنگ،پیراهن سفید و ساده که لخت افتاده بود روی آن _بابا من دیگه خسته شدم. برف پیری یکی یکی داره میشینه رو سرم .دیگه نوبت شماهاست نمیخوای بیاین؟! و منصور که شرم فرزندی در پیشانی اش گل انداخته بود _بابا اگه بهشت آخرت را میخوای مغازه رو ببندین و برداریم بیاین جبهه! _پس خرج زندگی چی منصور آقا ؟شما که همتون رفتین جبهه. من دارم اینجا جون می کنم تا خرج زندگی رو بدم. و باز منصور که اعتراض و در احترامش گم شد. _خداراشکر تا حالا هیچ کی از گرسنگی نمرده خدا خودش روزی رسونه! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷قدرت فرماندهی عجیبی داشت. گاه می شد برای هزار نفر از رزمندگان سخنرانی می کرد و تمام مدت آنها را به تزکیه نفس و خودسازی تشویق می کرد. هر صبح که بلند می شد با تک تک نیروهایش مصافحه می کرد و آنها را در آغوش می کشید. بعد شروع می کرد به تمیز و مرتب کردن سنگر رزمنده ها، بچه که نمی توانستند جلو او را بگیرند به کمکش می رفتند تا این کار را سریع تر انجام دهد. بعد با فراق بال می نشست مشکلات رزمنده ها را می شنید و حل می کرد. اگر رزمنده ای چیزی احتیاج داشت بدون اینکه به کسی فرمان یا دستوری بدهد، خودش می رفت و آن را برای او می آورد. آنقدر برای بچه ها زیارت عاشورا خوانده بود که اکثر نیروهایش می توانستند آن را از حفظ بخوانند. 🌷🌹🌷 غلامرضا سلطانی شهادت: 61/1/2- شوش، عملیات فتح المبین 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
| 🔻بیانات امام خامنه ای در یادمان شهدای عملیات فتح المبین 🔅 در ایام محنت جنگ، قبل از عملیات  فتح‌المبین، بنده از این منطقه‌ی شمالىِ مشرف بر این دشت، این چشم‌انداز وسیع را دیده بودم؛ این خاطره از یاد من نمیرود که نیروهای دشمن در این سرزمین پهناور با چندین لشکر در اینجا متفرق بودند؛ زمین شما را، خاک شما را با چکمه‌های خودشان میکوبیدند و ملت ایران را تحقیر میکردند. آن کسی که کشور شما را نجات داد، همین جوانهای فداکار و مبارز بودند؛ همین بسیج، همین ارتش، همین سپاه، همین رزمندگان فداکار که امروز هم بازماندگان آنها در مناطق گوناگونی از کشور حضور دارند؛ بعضی از آنها هم به شهادت رسیده‌اند؛ «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا» ▫️ بیانات در یادمان شهدای عملیات فتح‌المبین  ۱۳۸۹/۱/۱۱ 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔻 شهادت گردِ هم آمده بودند این خوبانِ آسمـانی و انتظار می‌کشیدند " شهـــادت " را ... ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹 🌺🌷🌺🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍شهید حاج قاسم سلیمانی تمام این کسانی که درامروز درصحنه سوریه حضور پیدا می کنند،اینها داوطلبانه، نه داوطلبانه، ملتمسانه دراین صحنه حضور پیدا کردند. امروز بایک صحنه ای مواجه شدم.پدر خانم شهید مدافع حرم به من التماس می کردبه عنوان مدافع حرم پذیرفته شود. و عجیب تر از آن این که دیدم دخترجوانی که یک بچه شش ماهه ی شهید رابا خودش حمل می کند،اوهم به من التماس می کرد پدرمن را به عنوان مدافع حرم بپذیرید.. 📚ذولفقار.ص۱۳۹ 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷عشق ناصر به س بر بچه های عج پوشیده نبود. وقتی نوحه دروسط کوچه تورا میزدند...کاش بجای تو مرا میزدند. را اولین بار در نمازخانه گردان خواند. تعدادی از بچه ها که طاقت نداشتند، امدند به من گفتند چرا ناصر این نوحه می خونه؟ گفتم زبان حال خودش است. شما دوست ندارید بجای کتک می خوردید. بهم دیگر نگاه کردند و رفتند. شب های بعد گرم کننده نوحه ناصر همین بچه ها ی عاشق بودند. دم همیشگی ناصر در ذکر مصیبت ها این بود. 🌷اگر قلب مارا بشکافن ... روی ان نوشته یا حسین ع یا زهرا س. این نوحه انقدر تکرار شده بود .که من از بر شده بودم. روز آخر که جنازه ناصر از تپه ریشن پایین امد وقتی بوسیدمش، چشمم به طرف قلبش رفت. لباس خونی سمت چپش مرا کشاند به ان فکری که سال ها برایم . پیش امده بود رابطه او و نوحه اش. به ارامی لباسش را کنار زدم. خدای من. فقط قلب ناصر شکافته شده بود .همه جایش نگاه کردم هیچ جراحت دیگری نداشت. آرام زیر لب زمزمه کردم. 🌷اگر قلب مارا بشکافن ... روی ان نوشته یا حسین ع یا زﻫﺮا (س) 🌷 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb نشردهید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** و منصور را در پادگان شهید دستغیب اهواز دیده بود با لباس خاکی و خاک آلود و چفیه ای دور گردن. _بابا اینجا منطقه جنگی کت و شلوار که برنمیداره. و از آقای احدی لباس می گیرد و در منزل جلیل که اهواز است عوض می‌کند .در آن ۱۲ روزی که آنجاست می بیند منصور خواب ندارد یک روز یا به مقر ها سرکشی می کند یا مشغول کار دیگری است روز و شب نمی شناسد. ۷ یا ۸ دور تسبیحش را رفته بود به عکس های روی دیوار نگاه کرد .به سقف و به چراغها و ناگاه عجول و شتاب آلود چند نفر که مجروحی را در برانکارد می‌آوردند. همه کنجکاوانه به مجروح نگاه می کردند و چند دقیقه بعد مجروح دیگری. بوی تند بیمارستان برای او که عادت نداشت مشمئز کننده بود ولی اهمیت نمی‌داد. مادر همچنان می مویید.دو نفر مجروحی را حمل می کردند که از دور داد میزد جنگی است.لباسهای خاکی ریش بلند دست راستش نصف شده بود و یک طرف صورتش سوخته بود. پدر سر به طرف مادر چرخاند .ملتمسانه و با حوصله گفت: تو رو خدا آروم باش حوصله کن. پرستار سفید پوش برگشت. دم رفتنی گفته بود به همکارش که در این چند چهار روز فقط ۷ ساعت خوابیده و این را می شد در چشم هایش که فقط مانده بود از حدقه بیرون بزند فهمید. رو به پدر گفت: _طبقه دوم که تشریف میبرین دست چپتون یک سالن بزرگ باید همون جا باشن. قدم به قدم روی هر تخته مجروحی دراز کشیده بود.بالای سر بعضی تخت چند دسته گل و جعبه شیرینی در کنار بعضی هاشون کمپوت‌گیلاس و سیب با ترکیبی از رنگ ها و طرح های شاد به چشم می زدند. پای چند تخت آمده بودند ملاقاتی و شب را با مجروحشان صبح می‌کردند. گوشه سالن جوان تنها روی تخت دراز کشیده بود و داشت می نوشت.کنارش مردی با چشم های درشت از دردی نامعلوم دادی بلند کشید و سرش را کوفت روی بالش و از هوش رفت. منصور کجا می توانست باشد؟چشم چشم کردند. مادر گفت از این طرف و پدر دنبالش قدم برداشت. تختی رسیدم من رفته کشیده شده بود تا روی سر مریض. مادر آرام مویید. _منصوره منصور...بچمه.. _بی تابی نکن خانم ها از کجا می دونی منصوره؟! _من انگشت پای بچم رو نشناسم؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
روح‌الله امام حسین(ع) بود. رو برای خودش معیار قرار داده بود. هرکاری که می‌خواست انجام بده🚶‍♂ اول می‌سنجید که این کار، اون رو به حسین(ع) نزدیک می‌کنه یا دور...🤔 گاهی که در ماشین موسیقی🎵 می‌گذاشتیم▶️مخالفت نمی‌کرد اما کمی که می‌گذشت می‌گفت: احساس میکنم از(ع) دورم می‌کنه. 🤭 آهنگ را قطع می‌کرد⏹ و می‌گفت: حالا کمی حسین رو بگیم که از یاد حسین دور نشیم...بعد اگر خواستی دوباره ضبط رو ▶️ روشن کن...😳🤗 روح‌الله در تمام لحظاتش امام (ع) بود. ✅ به نقل از: همسر و دوستان شهید شهید مدافع حرم شهید روح الله قربانی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb نشردهید
🔅 سخت اسـت امّــا ... گذشتنــد از هر آنچه که را وصل زمیــن میڪـرد ! 📍این قانــون پـــرواز اسٺ " گذشتن برای رهــا شـدن ".. 🌷 یاد همه شیر بچه های جبهه های نبرد حق علیه باطل جاودان 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌺🍃🌺🍃 خنـده هاے دلنشین شهدا نشان از آرامــش دل دارد وقتے دلت با "خـــدا" باشد لبانت همیشه مےخنـــدد اگر با "خدا" نباشی هرچقدر هم شادی کنی، آخرش دلت غمگین است... 🤚 🌱 🍃🌺🍃🌺🍃 @shohadaye_shiraz