eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
دل من تنگ‌ همین یڪ لبخند... و تو در خنده مستانہ خود میگذرے! نوش جانت اما...✨ گاه گاهے بہ دل خسته ما هم‌ نظرے !! 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ اعنّی فیهِ علی صِیامِهِ وقیامِهِ وجَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ وارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ بِدوامِهِ بتوفیقِکَ یا هادیَ المُضِلّین. 🔸 خدایا یاری کن مرا در این روز بر روزه گرفتن و شب زنده داری و از لغزش ها و گناهانش دورم بدار و ذکرت را همواره روزی ام کن، به توفیقت ای راهنمای گمراهان. ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سردار حجازی در گفتگو با "المیادین" : نقش اساسی سردار سلیمانی در شکل گیری و انسجام نیروی قدس سپاه * 🌷* http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * پیاده ها آن طرف جویی می ایستادند دقایقی و از کناره‌های جمعیت نام صاحب تابوت را می‌پرسیدند و گاه ناباورانه مبهوت و گریان می پیوستند به جمعیت.یا به جنبش سری با «خدا رحمتش کنه »«معلومه آدم خوبی بوده »به راهشان ادامه می دادند.به میدان شاهزاده قاسم رسیده به و سینه زدن و بعد به دارالرحمه! زنها نمی توانستند داخل قبر را ببیند .چند تایی مواظب مادر و همسرش بودند و بقیه چشمی به لایه‌های حلقه دور قبر می انداختند و ناله می کردند. انگار رابطه ایست بین لحظه پایان مراسم تشییع و خاکسپاری عزیزی از دست رفته با آغاز واگویی خاطراتش که بسته به شخصیتش، تا روزها ،ماه ها و گاه سالها ادامه دارد. باد می آمد و هر یک پراکنده می شدند به سویی. هر چند نفرباهم میرفتند باز باد می آمد و باد. برگ چنار های دارالرحمه زرد میشد و سبز و باز ،زرد و باد می پیچید در آن ها و برگها را که انگار دستی با انگشتان جمع شده بودند در حاشیه ای روی هم می انباشت.غریبه‌ای تنها دست در جیب و سر زیر انداخته پا روی برگ های مچاله می گذاشت. «قرچ قرچ» از نظر دور می شد تا خاطرات او را با ثانیه های سیاهی که در راه بودند در میان بگذارد. «همین دیروز بود خاکت کردیم. حالا سه سال است سه سال!! دنیا همینطور می گذرد. آدم نمی فهمد رفتن یعنی چه! تا هست قدر هم را نمی داند. حالا محمد مهدی پنج سال شده. دیروز با آقایحیی دیدمش. حواسش نبود من هم هستم. دقیق شد به صورت آقا یحیی. گفت:« عمو شما چقدر به بابام شباهت دارین!»خبرش را دارم راضیه و مرضیه هم خوب درس می خوانند.شنیده ام اصرار دارند به خاطر محمدمهدی هم که شده فامیلشان را بگذارند خادم صادق! خیلی به او نزدیک اند. انگار نه اینکه فقط از مادر یکی هستند. های حاجی..! میدانستم خیلی دل حوصله نداری شهربازی بروی. این را از روحیاتت می خواندم.ولی به خاطر بچه ها و مادرشان که شادی آنها مهم‌ترین لذت برایش بود،میرفتی و طوری تظاهر میکردی که انگار به تو هم خیلی خوش می گذرد.و چقدر آفتاب که عصر آن روز از شیشه جلوی ماشین تو می آمد،لذتی را که درصورت میدرخشید خوب نشان می‌داد،وقتی یکی از دخترها بعد از ماهها زندگی بلاخره «بابا» صدایت کرد. یادم نرفته اندوه همیشگی چشمهایت را .وقتی عصر آن روز با بابا صدایت کردند ناگهان خاموش شد آن اندوه و گونه هایت از لذتی موهوم گل انداخت. افسوس که دیگر نمی آید آن غروب،که زیلوها را بیندازیم روی چمن های دروازه قرآن و سفره پهن کنیم رویش و اولین ستاره که در آسمان آمد،تو از پیراهنت ،مهری در آوری و روی چمن ها بگذاری،و روبه قبله بایستی .وقتی به سجده بروی و به رکوع،من متعجب که تو کی دست نماز گرفته ای؟! از حلقه های خانوادگی دورمان چند نفر چپ چپ نگاه کند و با هم پچ پچ کنند و من هم آن وقت در چشم هایشان می خواندم که دارند تو را به خاطر قسط های عقب افتاده یا بالا رفتن اجاره خانه شان و بعضی به خاطر نداشتن بیشتر از یک ماشین و یک خانه به پای میز محاکمه می کشند در ذهن ،و وقتی مهرت را به جیب پیراهنت برگرداندی و تنگ شربت را برداشتی به چند حلقه دور و برمان تعارف کردی،می‌دانستم بعضی شان باز هم تو را به پای محاکمه می کشانند و دوست داشتم بلند شوم یقه شان را بگیرم و داد بزنم ولی تو بارها به من گفتی در سکوت راز بزرگی خوابیده و گذشت زمان خیلی چیزها را به بشر می فهماند. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
رو به مسؤلینی که خبر شهادت حسین را اورده بودند گفتم, من می توانم پسرم را شناسایی کنم. مرا بردند کنار شهیدی که امده بود. لباس روی سینه اش را کنار زدم. اشک در چشمانم پیچید. گفتم خودش است حسین من! گفتند چطور؟ گفتم پسرم عاشق امام حسین بود, در کودکي وقتي برای عزاداري سرور و سالار شهيدان به «مسجد جامع سعادت آباد» مي رفت آن قدر با دستانش محکم بر سينه مي زد که جاي انگشتانش بر روي سينه ي سمت چپ او باقي ماند! حسین باقری 🌹 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
✨یک بار دو نفری بر سر موضوع فرماندهی سوریه صحبت می کردیم؛ حاج قاسم در حالی که تبسم می کرد فرمودند: فرمانده کل قوا در سوریه، حضرت زینب (س) است. ✨حاج قاسم با آن اقتدار و بزرگی، زمانی که به در آستانه حرم حضرت زینب (س) می رسیدند چنان متواضعانه و متضرعانه و مؤدبانه صورت بر زمین می گذاشتند و گریه می کردند که قطرات اشک بر روی کاشی حرم سر می خورد. ✨معتقدم حاج قاسم توانست قدرتمندانه در سوریه فرماندهی کند، چون به این موضوع باور داشت که فرمانده کل قوا در سوریه حضرت زینب (س) است. ✍🏻 راوی: سردار نوعی اقدم http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بہش گفتم: چند ۅقتیھ بھ خآطر مسخڔم میڪنن....😔 بھم‌گفـٺ: براۍ اونایـی‌ڪھ اعتقاداتتون‌ رو‌😡 ‌میڪنن‌، دعآڪنین‌خدآبھ عشق❤️ '' دچاࢪشون‌ڪنھ😍 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💐تا ڪی بنگارم غم بی طاقتی ام را اے برده مرا طاقت ایام کجایـــی . . .؟!🍃 🌷🕊 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ وإطْعامِ الطّعامِ وإفْشاءِ السّلامِ وصُحْبَةِ الکِرامِ بِطَوْلِکَ یا ملجأ الآمِلین. 🔸 خدایا، در این ماه مهرورزی به ایتام و خوراندن طعام و آشکار کردن سلام و هم نشینی با اهل کرامت را نصیبم فرما، به عطایت ای پناهگاه آرزومندان. ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
⚫️سردار حق بین درگذشت... ✍سردار «محمدعلی حق بین» از فرماندهان سپاه قدس گیلان و مشاور فرمانده نیروی زمینی سپاه به یاران شهیدش پیوست. سردار حق بین از جمله یاران حاج قاسم سلیمانی در جبهه مقاومت بود که در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا در حلب سوریه نقش موثری ایفا کرد. ایشان که از چند روز گذشته به دلیل ابتلا به کرونا در بیمارستان بستری شده بودند، پس از تحمل یک دوره بیماری کرونا درگذشتند. دلها🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
 در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم: برادر هادی ، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا وبگیر. در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟ گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو مینویسم. تهران رفتی حقوقم رو دراین خونه ها بده! من هم این کار را انجام دادم. بعد ها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند. ﺑﻪ ﻓﻘﺮا 🎊سالروزتولد🎊 🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * آنها هم مثل من نمی دانستند چرا اولین چیزی که از سفره برداشتی یک کله خرما بود،ولی من بعدها فهمیدم که تو رمضان و غیر رمضان نمی کنی. چقدر شاد بودی از بابا گفتن بچه ها و بی هیچ بهانه ای قاه قاهت هوا بود ‌. دوتا خواهری که ایراد گرفتند برویم سر قبر خواجو،باپای دردت نه نگفتی.دستشان را گرفتی و از همه پله های آنجا که پیچ میخوردند بالا رفتی و چه حظی می بردی برگشتنا که از تو پیش افتادند و زودتر خودشان را روی زیلو ها رساندند. تو کی بودی حاجی؟!کجاها سیر میکردی که چند روز قبل که همکارانت، برای درجه سرداری ات ،شیرینی آورده بودند. به مادر گفته بودی درجه ام را روزی می دهند که بچه ها با صدایم کنند. تازه بچه ها به بابا عادت کرده بودند. نباید میرفتی! میبینی آن‌طرف؟دارد می آید پهلویت بنشیند با تو درد دل کند. برای تو یا خودش نمی دانم ,سیر گریه کند. بیشتر عصر های پنجشنبه میبینمش. با آن هیکل بزرگ و اورکت سبزش، لابه لای آدم ها جیغ میزند. خودت میدانی ،هوا که رنگ تاریکی بگیرد. می آید که همه رفته باشند.لابد حالا هم میرود چهار زانو ،پایین قبرت می‌نشیند و دسته شمعی از جیب اورکت در می آورد . جیب هایش را می گردد و بعد می رود سر چند قبر آن طرف‌تر شمعها از شعله بالای سرش می گیرند و بر می‌گردد و چند قطره مذاب آنها را در دو طرف بالای سرت زیر عکس می چکاند و شمع ها را روی آنها می چسباند و باد ملایم می پیچد میان آلومینیوم های دارالرحمه ،که مثل سرباز ها از هم نظام گرفته‌اند و باد شعله شمع ها را می کشاند و کوچک  می شوند ولی خاموش نمی شوند و این مرد هیکل دار سبیلو هیچ حواسش به اینها نیست. خم شده سرش روی سنگ است .صدای گریه اش نمی آید ولی شانه هایش تکان می خورد. تو با او چه کرده ای؟! من هنوز نمی دانم چرا حوصله اش سر نمی رود. پنجشنبه به پنجشنبه اینهمه می آید و گریه میکند. برخلاف اولین و آخرین باری که در خانه ات او را دیدم, حالا از او خوشم می آید. حتماً او هم من را می‌شناسد و روی خودش نمی آورد.شاید رویش نمی‌شود از اینکه می‌داند روزی او را با آن وضعیت بغرنج و موهای ژولیده و لب های سیاه دیده ام.براستی نمی دانم چرا تو با او می گشتی و حرف میزدی و هنوز هم مانده ام یک آدم نظامی آن هم سپاهی با او چه حرفی می تواند داشته باشد! هنوز بعد از این همه وقت یکی یکی از آدم های عجیب و غریب می آیند پیش خانواده و چیزهایی می آورند و تشکر می کنند و برایت فاتحه می خوانند. حتماً تو بهتر از من دیدی هفته پیش آن مرد جوان که با زنش آمده بود دم مغازه پدرت و زنش که فقط عکس تو را دیده گریه می کرد و می گفت: زندگی ما از برکت دست خدا بیامرز حاجی است و حتماً اگر زیر این خاکها  دلی برایت مانده باشد ،می لرزد. ما تازه فهمیدیم برای چه رفتی به سر و روی خانه حاج مهدی ظل انوار دستی کشیدی و بچه ها را بردی آنجا.آن روزها نمی فهمیدیم خانه نیمه تمام را فروخته ای که به حج بروی و نمیفهمیدیم بقیه پولش کجا رفت و چطور شد. خانه حاج مهدی یادش بخیر.حالا چه خوب بود اگر می شد بلند شوی و دم دمای غروب قطره های روشن را بپاشی به صورتت. به دستهایت و به سر و پایت،و بعد مثل آن روز که آمده بودم در تعمیر آن خانه کمک کنم،من با صدای بلند اذان بگویم و صدایم بپیچد در خانه لخت،بخورد به کاشی های کف و دیوار و باز  گردد. و باز بپیچد و تو با پای نداشته ات،چابک از نردبان بپری روی پشت بام و پنجره گلخانه را ببندی،انگار که دو پایت سالم باشد..‌‌ ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷هرگاه به مرخصی می آمد برای خانواده سوغات می آورد و هنگامی که از مرخصی باز می گشت برای همرزمان و سربازانش سوغات می برد. شوق پرواز و شهادت در کلامش موج می زد. بار آخر برای خواهرش یک چادر مشکی سوغات آورده بود و به او می گفت: این را بعد از شهادت من بپوش وبرای دیدار به سر قبر من بیا.به مادر هم می گفت: مادر نارحت نشو، چیزی است که برای همه پیش می آید و تو هم کم کم مادر شهید می شوی! 🌷اعزام اخرش بود, به اهواز برگشته بود، وسایل و شناسنامه اش را همراه با یک شماره تلفن به صاحب خانه اش داده بود و تأکید کرده بود اگر من تا 24 ساعت دیگر نیامدم، به این شماره زنگ بزن و بگو پسرتان شهید شد. صاحب خانه هم بعد از بیست و چهار ساعت از رفتن غلام عباس به منزل زنگ زد و گفت پسرتان شهید شد. غلام عباس حکمتی 🌺🌷🌷🌺 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شوخ‌ طبعی شهید ابراهیم هادی ☺️ به مناسبت سالروز تولد 🎊 🔺در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضا گوديني پس از چند روز مأموريت از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودند خيلي خوشحال شديم. جلوي مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقي بعد ماشين آنها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند. 🔺يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد. 🔺يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد...جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد. 🔺چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردند، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چي، چي شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. 🔺بچه ها با چهره هايي اشك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!😅 سلام بر ابراهیم۱/ص۱۴۶ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🎐 l 🔸خدایا، رفیقی به ما عطا کن که بودن در کنار او، معاشرت با او و حتی یاد او ما را برای حرکت در صراط تو تشویق کند 🔰 شبتان شهدایی 🌷🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
میگویند ڪه ابتداے صبـــح رزق بندگانت راتقسیم میڪنے میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهیدان باعطــ🍃 ـــر شهادت 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔰 دعای روز نهم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الی مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین. 🔸 خدایا، برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده و به برهان و راههای درخشانت راهنمایی کن و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان. ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ..‌انگار که دو پایت سالم باشد بپری پایین و از آن من که تمام شد جلو بایستی و من پشت سرت،و نماز است که تمام شد با آن صورت خندان و نورانی ات بگویی:«نماز قبول نیست.‌ اگه یه عضو هم قطع...» ولی من نمازم را ادا نکنم و بفهمم اگر حال باشد, محبت باشد, نماز اول وقت چه لذتی که نمی دهد, همه این نماز که این ظاهرش نیست مگر نه؟! جوابم بده بگو برایم بگو!! نگاه کن به موتور سواری که از کنار قبر ها می گذرد و تو را به یادم می آورد،وقتی که با پای مصنوعی سوار موتور می شدی و گازش را می گرفتی و پشت خاکریزها ناپدید می شدی براستی آن روزها هیچ گاه فکر نمی کردم چطور ترمز میگیری و وقتی میخواهی پیاده شوی کدام پایت را تکیه گاه می کنی ,چقدر عذاب میکشی. کم کم خیلی چیزها را به اسمت می کنند و تو میدانی که چقدر دلم تنگ است.پریروز ها تابلوی پایگاه مقاومتی را که با نام تو دیدم و چند نوجوان که جلوی آن ایستاده بودند و خوب می دانم که سهم اینها از تو, تنها چند عنوان و جمله تکراری است و اسمت که نصیب تابلوهای شان شده و اینها کجا می فهمند که همسرت بارها به تو گفته بوده: «اینقدر حق محمد مهدی ظلم نکن ناسلامتی او هم بچته.. همه هوش و حواست رفته به راضیه و مرضیه» من هستم دارم آنها نمی‌دانند راضیه و مرضیه از سالگرد تولدشان با هدیه ای که تو در کاغذی رنگی میپیچیدی و پشت سر می گرفتی و چشم‌هایشان را که باز می‌کردند،با لبخند دو دستی تقدیم شان می کردی با خبر می شدند. دلم تنگ شده! بگذار برگردم پیش مرد هیکل دار سبیلو..! هوای خانه رفتن ندارم. اینجا هرچه باشد باز بوی ماندن میدهد. بوی تو را برایم دارد. می روم و دست هم آن مرد سبیل و تا سر حرف را با او باز کنم. شاید نداند بچه فقیر های سهل آباد تو را یکبار دیدند, یکی‌شان عکست را در دارالرحمه دیده و شناخته. بگذار خون گریه کنم وقتی خواهرت گفته زمانی رفته ای محله سهل آباد به او کمک کنی در اسباب کشی منزل شان ,به لار ،و آن مرد سبیلو نمی‌داند با آن که آن روزها خواهرت با شوهرش برای مشکلات مادی می خواستند به لار بروند،تو اسباب بازیهای بچه هاشان و وسایل پلاستیکی را به بچه های پاپتی و آفتاب سوخته آنجا دادی.ما آنها نشستی خندیدی، غذا خوردی، کاری کردی که آنها بخندند و آخر کار که پشت ماشین نشستی آرام گاز می‌دادی که بچه‌های بیچاره که با وسایل پلاستیکی و اسباب بازی ها دنبال سرت می دوند دلگیر نشوند و چندین بار ماشین را نگه داشتی یکی یکی شان را بوسیدی و نوازش کردی و بعد رفتی و من فکر می‌کنم اگر در جنگ هم می‌خواست اینگونه باشی چه میشد.. شرکت خاک ایران وطنم و خیلی چیزهای دیگر. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⭕️ تو می‌آیی، شهیدان نیز می‌آیند و آوینی روایت می‌کند فتح نهایی را 🌹🌹🌷🌹🌹 ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا 👇👇 ﺳﺎﻋﺖ ۱۸ لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120 و صفحه اینستا : https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
❁❁ 🍂 بہ ساحل پلڪ ترم نشسٺ 💔سنگ فراق شیشہ‌ے قلب مرا شڪسٺ 🍂امن یجیب خواندن من بےنتیجہ ماند 💔 گشٺ و پدر بےخدیجہ ماند (س)🥀 . 🏴🥀 ♨️ 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی مان وقف ❣ است ما بی حســین شوق نداشتیم❌ 🏴🏴🏴🏴 : 💢هرگاه شهدا🌷رادر شب جمعه یاد کردید، آنها شمارا نزد الحسین (ع) یاد می کنند😍 این سخن یک شهید هست پس ضمانت دارد ... امشب شهدا کربلا هستند .... 🌺 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آلوده‌ایم، حضرٺ باران ظهور ڪن آقا تورا قسم بہ شهیدان ظهور ڪن گاهے دلم براے شما تنگ مےشود پیداترین ستاره‌ے پنهان ظهور ڪن 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz