*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_پنجاهم*
آنها هم مثل من نمی دانستند چرا اولین چیزی که از سفره برداشتی یک کله خرما بود،ولی من بعدها فهمیدم که تو رمضان و غیر رمضان نمی کنی.
چقدر شاد بودی از بابا گفتن بچه ها و بی هیچ بهانه ای قاه قاهت هوا بود .
دوتا خواهری که ایراد گرفتند برویم سر قبر خواجو،باپای دردت نه نگفتی.دستشان را گرفتی و از همه پله های آنجا که پیچ میخوردند بالا رفتی و چه حظی می بردی برگشتنا که از تو پیش افتادند و زودتر خودشان را روی زیلو ها رساندند.
تو کی بودی حاجی؟!کجاها سیر میکردی که چند روز قبل که همکارانت، برای درجه سرداری ات ،شیرینی آورده بودند. به مادر گفته بودی درجه ام را روزی می دهند که بچه ها با صدایم کنند.
تازه بچه ها به بابا عادت کرده بودند. نباید میرفتی!
میبینی آنطرف؟دارد می آید پهلویت بنشیند با تو درد دل کند. برای تو یا خودش نمی دانم ,سیر گریه کند. بیشتر عصر های پنجشنبه میبینمش. با آن هیکل بزرگ و اورکت سبزش، لابه لای آدم ها جیغ میزند. خودت میدانی ،هوا که رنگ تاریکی بگیرد. می آید که همه رفته باشند.لابد حالا هم میرود چهار زانو ،پایین قبرت مینشیند و دسته شمعی از جیب اورکت در می آورد . جیب هایش را می گردد و بعد می رود سر چند قبر آن طرفتر شمعها از شعله بالای سرش می گیرند و بر میگردد و چند قطره مذاب آنها را در دو طرف بالای سرت زیر عکس می چکاند و شمع ها را روی آنها می چسباند و باد ملایم می پیچد میان آلومینیوم های دارالرحمه ،که مثل سرباز ها از هم نظام گرفتهاند و باد شعله شمع ها را می کشاند و کوچک می شوند ولی خاموش نمی شوند و این مرد هیکل دار سبیلو هیچ حواسش به اینها نیست.
خم شده سرش روی سنگ است .صدای گریه اش نمی آید ولی شانه هایش تکان می خورد. تو با او چه کرده ای؟! من هنوز نمی دانم چرا حوصله اش سر نمی رود. پنجشنبه به پنجشنبه اینهمه می آید و گریه میکند.
برخلاف اولین و آخرین باری که در خانه ات او را دیدم, حالا از او خوشم می آید. حتماً او هم من را میشناسد و روی خودش نمی آورد.شاید رویش نمیشود از اینکه میداند روزی او را با آن وضعیت بغرنج و موهای ژولیده و لب های سیاه دیده ام.براستی نمی دانم چرا تو با او می گشتی و حرف میزدی و هنوز هم مانده ام یک آدم نظامی آن هم سپاهی با او چه حرفی می تواند داشته باشد!
هنوز بعد از این همه وقت یکی یکی از آدم های عجیب و غریب می آیند پیش خانواده و چیزهایی می آورند و تشکر می کنند و برایت فاتحه می خوانند.
حتماً تو بهتر از من دیدی هفته پیش آن مرد جوان که با زنش آمده بود دم مغازه پدرت و زنش که فقط عکس تو را دیده گریه می کرد و می گفت: زندگی ما از برکت دست خدا بیامرز حاجی است و حتماً اگر زیر این خاکها دلی برایت مانده باشد ،می لرزد.
ما تازه فهمیدیم برای چه رفتی به سر و روی خانه حاج مهدی ظل انوار دستی کشیدی و بچه ها را بردی آنجا.آن روزها نمی فهمیدیم خانه نیمه تمام را فروخته ای که به حج بروی و نمیفهمیدیم بقیه پولش کجا رفت و چطور شد.
خانه حاج مهدی یادش بخیر.حالا چه خوب بود اگر می شد بلند شوی و دم دمای غروب قطره های روشن را بپاشی به صورتت. به دستهایت و به سر و پایت،و بعد مثل آن روز که آمده بودم در تعمیر آن خانه کمک کنم،من با صدای بلند اذان بگویم و صدایم بپیچد در خانه لخت،بخورد به کاشی های کف و دیوار و باز گردد. و باز بپیچد و تو با پای نداشته ات،چابک از نردبان بپری روی پشت بام و پنجره گلخانه را ببندی،انگار که دو پایت سالم باشد..
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی از آدمها، خیلی حواسشون به اینه که عمرشون برکتی بشه...
#ماه_مبارک_رمضان
#حسین_یکتا
نشردهید
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷هرگاه به مرخصی می آمد برای خانواده سوغات می آورد و هنگامی که از مرخصی باز می گشت برای همرزمان و سربازانش سوغات می برد. شوق پرواز و شهادت در کلامش موج می زد. بار آخر برای خواهرش یک چادر مشکی سوغات آورده بود و به او می گفت: این را بعد از شهادت من بپوش وبرای دیدار به سر قبر من بیا.به مادر هم می گفت: مادر نارحت نشو، چیزی است که برای همه پیش می آید و تو هم کم کم مادر شهید می شوی!
🌷اعزام اخرش بود, به اهواز برگشته بود، وسایل و شناسنامه اش را همراه با یک شماره تلفن به صاحب خانه اش داده بود و تأکید کرده بود اگر من تا 24 ساعت دیگر نیامدم، به این شماره زنگ بزن و بگو پسرتان شهید شد. صاحب خانه هم بعد از بیست و چهار ساعت از رفتن غلام عباس به منزل زنگ زد و گفت پسرتان شهید شد.
#اﺭﺗﺸﻲشهید غلام عباس حکمتی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺷﻬﺪاﻱاﺭﺗﺶ
🌺🌷🌷🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_گلزارﺷﻬﺪا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شوخ طبعی شهید ابراهیم هادی ☺️
به مناسبت سالروز تولد 🎊
🔺در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضا گوديني پس از چند روز مأموريت از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودند خيلي خوشحال شديم. جلوي مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقي بعد ماشين آنها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند.
🔺يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد.
🔺يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد...جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد.
🔺چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردند، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چي، چي شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد.
🔺بچه ها با چهره هايي اشك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!😅
سلام بر ابراهیم۱/ص۱۴۶
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🎐 #مرد_میدان l #حاج_قاسم
🔸خدایا، رفیقی به ما عطا کن که بودن در کنار او، معاشرت با او و حتی یاد او ما را برای حرکت در صراط تو تشویق کند
🔰 شبتان شهدایی
🌷🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
میگویند ڪه ابتداے صبـــح
رزق بندگانت راتقسیم میڪنے
میشود رزق من امـروز
رفاقتے️ باشد
از جنس شهیدان
باعطــ🍃 ـــر شهادت
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز نهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الی مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین.
🔸 خدایا، برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده و به برهان و راههای درخشانت راهنمایی کن و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان.
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #روایتگری | #روایت_حماسه
🔻نماز ظهر عاشورا، دروغ صدام ....
🎙راوی: آقای#قاسم_صادقی
🔹نشردهید
🌷🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_پنجاه_و_یکم*
..انگار که دو پایت سالم باشد بپری پایین و از آن من که تمام شد جلو بایستی و من پشت سرت،و نماز است که تمام شد با آن صورت خندان و نورانی ات بگویی:«نماز قبول نیست. اگه یه عضو هم قطع...» ولی من نمازم را ادا نکنم و بفهمم اگر حال باشد, محبت باشد, نماز اول وقت چه لذتی که نمی دهد, همه این نماز که این ظاهرش نیست مگر نه؟! جوابم بده بگو برایم بگو!!
نگاه کن به موتور سواری که از کنار قبر ها می گذرد و تو را به یادم می آورد،وقتی که با پای مصنوعی سوار موتور می شدی و گازش را می گرفتی و پشت خاکریزها ناپدید می شدی براستی آن روزها هیچ گاه فکر نمی کردم چطور ترمز میگیری و وقتی میخواهی پیاده شوی کدام پایت را تکیه گاه می کنی ,چقدر عذاب میکشی.
کم کم خیلی چیزها را به اسمت می کنند و تو میدانی که چقدر دلم تنگ است.پریروز ها تابلوی پایگاه مقاومتی را که با نام تو دیدم و چند نوجوان که جلوی آن ایستاده بودند و خوب می دانم که سهم اینها از تو, تنها چند عنوان و جمله تکراری است و اسمت که نصیب تابلوهای شان شده و اینها کجا می فهمند که همسرت بارها به تو گفته بوده: «اینقدر حق محمد مهدی ظلم نکن ناسلامتی او هم بچته.. همه هوش و حواست رفته به راضیه و مرضیه»
من هستم دارم آنها نمیدانند راضیه و مرضیه از سالگرد تولدشان با هدیه ای که تو در کاغذی رنگی میپیچیدی و پشت سر می گرفتی و چشمهایشان را که باز میکردند،با لبخند دو دستی تقدیم شان می کردی با خبر می شدند.
دلم تنگ شده!
بگذار برگردم پیش مرد هیکل دار سبیلو..! هوای خانه رفتن ندارم. اینجا هرچه باشد باز بوی ماندن میدهد. بوی تو را برایم دارد. می روم و دست هم آن مرد سبیل و تا سر حرف را با او باز کنم. شاید نداند بچه فقیر های سهل آباد تو را یکبار دیدند, یکیشان عکست را در دارالرحمه دیده و شناخته.
بگذار خون گریه کنم وقتی خواهرت گفته زمانی رفته ای محله سهل آباد به او کمک کنی در اسباب کشی منزل شان ,به لار ،و آن مرد سبیلو نمیداند با آن که آن روزها خواهرت با شوهرش برای مشکلات مادی می خواستند به لار بروند،تو اسباب بازیهای بچه هاشان و وسایل پلاستیکی را به بچه های پاپتی و آفتاب سوخته آنجا دادی.ما آنها نشستی خندیدی، غذا خوردی، کاری کردی که آنها بخندند و آخر کار که پشت ماشین نشستی آرام گاز میدادی که بچههای بیچاره که با وسایل پلاستیکی و اسباب بازی ها دنبال سرت می دوند دلگیر نشوند و چندین بار ماشین را نگه داشتی یکی یکی شان را بوسیدی و نوازش کردی و بعد رفتی و من فکر میکنم اگر در جنگ هم میخواست اینگونه باشی چه میشد.. شرکت خاک ایران وطنم و خیلی چیزهای دیگر.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⭕️ تو میآیی، شهیدان نیز میآیند
و آوینی روایت میکند فتح نهایی را
#پنجشنبه
#روز_زیارتی_شهدا
#ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌹🌹🌷🌹🌹
#ﺯﻳﺎﺭﺕﻣﺠﺎﺯﻱ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا
👇👇
ﺳﺎﻋﺖ ۱۸
لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
و صفحه اینستا :
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
❁❁
🍂 #اشڪ_غمٺ بہ ساحل پلڪ ترم نشسٺ
💔سنگ فراق شیشہے قلب مرا شڪسٺ
🍂امن یجیب خواندن من بےنتیجہ ماند
💔 #زهرا_یتیم گشٺ و پدر بےخدیجہ ماند
#وفات_حضرت_خدیجه(س)🥀
#تسلیت_باد. 🏴🥀
♨️ #هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🏴🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شـبهای_جمعه
زندگی مان وقف #حســین❣ است
ما بی حســین
شوق #شهـادت نداشتیم❌
🏴🏴🏴🏴
#شهید_مهدی_زین_الدین:
💢هرگاه شهدا🌷رادر شب جمعه یاد کردید، آنها شمارا نزد #اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند😍
این سخن یک شهید هست پس ضمانت دارد ...
امشب شهدا کربلا هستند ....
#یاد_شهدا_با_صلوات🌺
#السلام_علیک_یااباعبدالله
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آلودهایم، حضرٺ باران ظهور ڪن
آقا تورا قسم بہ شهیدان ظهور ڪن
گاهے دلم براے شما تنگ مےشود
پیداترین ستارهے پنهان ظهور ڪن
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🌷ایثار و خلوص سردار
✍حمید حسنی همرزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: ایشان خصایص اخلاقی بسیار زیادی همچون ایثار، از خودگذشتگی و مردم داری داشتند و به عنوان فرمانده هرگز به ما اجازه نمی دادند كه با مردم رفتار بدی داشته باشیم. ایشان به صله رحم خیلی اعتقاد داشتند و نیكی به پدر و مادر را سرلوحه كار خود قرار می دادند ایشان وقتی بعد از مأموریت به كرمان برمی گشتند بعد از فرودگاه مستقیم به رابر برای دستبوسی و دیدار با والدین می رفتند. خود ایشان به همسرشان و خانواده خود بسیار احترام می گذاشتند. حاج قاسم سلیمانی بسیار مظلوم بودند ایشان گاهی از خستگی زیاد در حسینیه پتویی زیر سرشان می گذاشتند و استراحت می كردند. آقای ترامپ مرتكب اشتباه بزرگی با به شهادت رساندن سردار سلیمانی شدی چرا كه حاج قاسم سلیمانی میلیون ها فرزند دارد و اگر گوشه ای ضربه ای به قاسم سلیمانی زدی باید نگران باشی كه از هزار گوشه به تو ضربه زده خواهد شد و انتقام سختی از شما می گیریم.
سردار دلها🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز دهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 االلهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین.
🔸 خدایا، مرا در این ماه از توکل کنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای نهایت همت جویندگان.
#ماه_قرآن
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
#ڪلام_شـهید
دختـرم،فاطمه جان سلام
بابا جان! خیلی دوست دارم،
درسهایت را مرتب بخوان و به حرف مادرت گوش کن.
نماز و حجاب یادت نره،
یادت نره که وقتی چادر به سر میکردی خوشکل و ناز میشدی،
همیشه به یادت هستم،
تو هم به یاد من باش باباجونی.
#شهید_علیرضا_قلیپور
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_پنجاه_و_دوم*
بگذار خون گریه کنم بعد از تو.
سه سال که سهل است ۳۰ سال هم که بگذرد خاکت برایم سرد نمی شود، وقتی بعد از مدتها در کوچه دیدمت و تو بغلم کردی و چلاندیم. گفتم این هم با این ریش های بلندش لابد مثل خیلی ها بعد از سلام و احوالپرسی سراغ ریشهای نداشته ام میرود: «ریش هات رو باد برده ؟!این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟! این لباس ها چیه پوشیدی؟!..»
ولی انگار برایت این چیزها مهم نبود دنبال چیزهای دیگری بودی یا لااقل این طور وانمود کردی.
گفتم از دست شما خسته ام و تو با من بحث نکردی،نخواستی خودت را با داد و بیداد و قهر برایم ترجمه کنی.خندیدی و گفتی که بیایم خانه ات و همان جا بود که مقدمات ازدواج مرا جور کردی و حالا پسر کوچکم هر وقت عکست را می بیند یا عصرهای پنجشنبه در راه دارالرحمه با آنکه تو را به یاد نمی آورد از بزرگ ترها یاد گرفته و می گوید: «برای شادی روح حاج منصور صلوات»
دیدی حاجی حدسم درست بود! نگاه کن چطور سرش را روی سنگ مزارت یله کرده و شانه هایش که می لرزند،هیکل بزرگش به حرکت در می آید. اما دلم نمی آید بیرونش بیاورم از دنیایش. شعله شمع ها چقدر کشیده می شود و نمی دانم که چرا با این باد، خاموش نمی شود. سرش را بلند کرد. انگار فهمید کسی ایستاده بالای...
_سلام از ما...... نه ولی از برادرم برام عزیزتر ه..
🌿🌿🌿🌿🌿فصل دهم
_اصلا آقا جون شما پنج نفر،همین پنج تا بشقابو بخورین،اگه اضافه اومد منم می خورم.
_ناسلامتی قراره بریم جایی که پشهها هم تو حریم خدا آزادن! حالا این معده ما چه گناهی کرده که..
به احتیاط پیچاپیچ پله های مسافرخانه را رد میکرد که خورشت قیمه از دستش نیفتد. بشقاب برنج در دست دیگرش بود.می دانست بازهم دو کودک سیاه بمبولی دستش را پس می زنند و به هم نگاه میکنند و میخندند و رج سفید دندان ها در صورتشان می درخشد. بعد به او چشم می دوزند و سر کج می کنند گویی که گرسنه شان باشد و خجالت شان شود.چند روز پیش از اول بار هم که دیده بود شان با زبان اشاره به ایشان فهمانده بود که دوستشان دارد. حتما دو کودک هم نمیدانستند این مرد با این موهای تراشیده شده و ریش های بلند اهل کجاست.
از در مسافرخانه بیرون آمد. از پسرها خبری نبود، از پاهای لاغرشان که از زیر زانو لخت بود،از موهای فرفری شان که دایره دایره در هم تنیده شده بودند و برخلاف آنچه که می دید،وقتی چنگ در آنها رانده بود خیلی نرم و لطیف بودند،از دندانهای جلو که موقع خجالت و سرک کشیدن و به هم نگاه کردن پیدا میشدند.
میان آدم ها نیافتشان. در پیاده رو صدای خنده می آمد و می رفتند چند سبیلو و چند ریشو و گاهی شکم گنده با دشداشه و پارچه سفیدی بر سر،که حلقه سیاهی دارد و چند بند آویزان از آن. ماشین های مدل بالا، رنگارنگ ،ضرباهنگ موسیقی تندی که از آنها بیرون می زد و کار چند نفر که معلوم بود آن جایی نبودند. موهای بور شلوار جین و عینک دودی..
کنار در ورودی مسافرخانه بشقاب و کاسه در دو دست،تکیه داد روی یکی از پاهایش و منتظر پیدا شدن آن دو ماند. کم کم انگار یادش رفته بود که منتظر کسی است. لابد رهگذر های پیاده رو چند در میان، لحظه ای او را میدیدند و با آن ریش های انبوه و غذاهای در دستش هرکدام برداشتی از او داشتند.
«این از این آدم های عجیب و غریب نزدیکیهای ذی الحجه که می شود اینجا زیاد است...»
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد | حقايقی درباره حضرت خديجه(س) در بيانات رهبرانقلاب
▫️ايشان مظلومه است؛ غريب است
#حضرت_خدیجه س
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
مناجاتی از شهید فدایی امام زمان عج شهید عبد الحمید حسینی با امام زمان«عج»
سلام بر مهدی منجی انسانها:
ای آقایم ای سرورم ای رهبرم وای امیدم....
آقا جان خود بهتر میدانی که جز تو امیدی ندارم وجز به تو دل نبسته ام ....
آقاجان آن شب در حمله تورا #دیدم ...
آقا من عاشقم ....
آقا من گم کرده دارم ...
آقایم مولایم تو را به جان تو را به ناله های زینب بار دگربگذار تا تو را ببینم دعایم این ست که خدایا تا مهدی را ندیده ام مرا از دنیا مبر ....
آقایم مولایم خدا شاهد است در آزاد سازی آبادان ما نبودیم که جنگیدیم . تو بودی آقا.آقا با چه رویی تو را صدا کنم وبا کدامین آبرو تو را بخوانم ....
#شهیدعبدالحمیدحسینی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#عاشقی_ازنوع_شهدایی
فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر شهید:
🌸 ساعات آخر ٍ#بدرقه، همسرم گفت:🗣
«دوری از تو برایم سخت است😔، من آنجا در کنار دوستانم و پشت #تلفن نمی توانم بگویم دوستت دارم❤️، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟». یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت#تنگ شد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…» این طرح را پسندید و با#خوشحالی هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلندبلند می گفت: «یادت باشه، یادت باشه😇» و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با#معشوقم را در ذهن حک می کردم پاسخ می دادم «یادم هست …یادم هست …» و حمیدم رفت....و عشق ما همیشه ماند💔
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🎐 #مکتب_حاج_قاسم | #رمز_رمضان
⭐️ لوح | واخفض جناحک للمومنین
🔺اکثرا در ماه مبارک رمضان ماموریت بودند و همیشه با بچههای خط افطار میکردند و همان غذایی که آنها میخوردند را میل میکردند. گاها افطار خود را به رزمندهها میدادند و فقط نان و ماست میخوردند...
🏷 #حاج_قاسم
#سیره_شهدا
#ماه_مبارک_رمضان
🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هر صبـح🌤
با نگاه تو
همه ی خوبـیها
در مـا طلـوع میڪند
نگاهت را از ما
دریــغ مڪـُن🕊
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز یازدهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین.
🔸 خدایا، در این ماه نیکی را پسندیده من گردان و نادرستی ها و نافرمانی ها را مورد کراهت من قرار ده و خشم و آتش برافروخته را بر من حرام گردان، به یاری ات ای فریادرس دادخواهان.
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🎐 #قهرمان_ملت l #حاج_قاسم
🔸آن مردی که میرود جلوی دشمن و واهمه نمیکند و در همهی میدانها نه خستگی میفهمد، نه سرما میفهمد، نه گرما میفهمد، این اگر چنانچه در درون خودش در آن جهاد اکبر پیروز نشده بود، این جور نمیتوانست جلوی دشمن برود. ۹۸/۱۰/۱۳
🔹مقام معظم رهبری
🔰 نشر دهید
🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_پنجاه_و_سوم*
چشمش تنگ شده بود،انگار به چیزی فکر کند.
«... ببین کجا آوردی ام! در خواب هم نمی دیدم. همه چیز دست توست. اینجا، آنجا، هر جای دنیا که باشم دست بر نمی دارم. باورم نمی شود.... هرچه صلاح توست. اصلاً برنامه ای نبود که من بیایم اینجا. یک دفعه دو تا فیش کسی دیگر جور شد.... شکرت..»
ذره های روغن در کاسه می بست. زردی کم کم مشخص می شد.
_... مرد عزیز! از دار دنیا ای خونه نیمه تموم داری.. اینم میخوای بفروشی که چی بشه؟! پس بچه هات چی میشن؟!
_خونه اینجامو می فروشم که خونه اونجا رو بخرم. بچه هام خودشون بزرگ میشن، گردن کلفت میشن ،خونه میخرن. خدا کریمه بابا. ما هم هیچی نداشتیم.
_.... شمو از طریق سپاه برو مگه سهمیه ندارین؟!
_نه ،حاجی خسرو! طول می کشه اگه بخوام به انتظار سپاه بشینم. شما لطف کن اسم ای دوتا فیش عوض کن. یکی به اسم خودم یکی ام به اسم بابام.
_من سال اولم نیست که مدیر کاروانم ها! صلاحه به جای خودت مامانت بفرستی بره!مرد حسابی باباتون داره میره حیف نیست سر پیری باهم نرن؟!
_آقوی چمن پرور. گوشاتون بیارین... احترام مامانم واجب ولی خب، اوشون سال دیگه م زنده ان خودشون میره مکه. من خودم مشکل دارم. من خودم مشکل دارم. خودم مشکل دارم...»
«من خودم مشکل دارم. به خودت قسم،من خودم مشکل دارم. دیگر نمی توانم. این چند سال به همه جا کشاندیم. خسته شده ام. چرا من نه؟! چرا فقط دوستانم؟! چرا؟
فکر بچه ها و مادرشان عذابم می دهد. می آید سراغم و نگهم می دارد. نمی دانم،نمی گذارد بروم این فکر ها. خودت حواست به آنها باشد. همه چیز تویی. ولی من خسته ام. دیگر حالم به هم می خورد از ماندن. نمیتوانم. به غربت زهرایت قسم نمی توانم... به یقین برسان و ببرم. مگر نگفتی یا ایها النفس المطمئنه.... الی ربک راضیه مرضیه..... راضیه و مرضیه را هم می سپارم به خودت. در حق شان که پدری نکردم. هر چه بود از تو بود. خدایا تنهایم به چه کسی درد دلم را بگویم که بفهمد....حالا نمی توانم شب ها را بیدار نمانم تا صبح در مسجد پیغمبرت. رحم کن. ببین، زانویم بس که پیاده آمده ام و رفته ام شبها در این راه، تاول زده،تکه تکه شده و نمی فهمم. محبتت اینها را از یادم برده. نگذار خون جگر بمانم.. به کی شکایت کنم؟ به کی....»
بخارهای برنج،حلقه زده بودند و به هوا رفته بودند. توی این دو سه دقیقه، خورشت هم مثل برنج سرد شده و چسبیده بود به جداره های ظرف پلاستیکی یکبار مصرف.
یکباره دو بمبولی را دید که نشستهاند در پناه سایه ماشینی کنار جوی آب و با حلبی ها چیزی می سازند. آنها را که دید، انگار با چشم،صدایشان کند، نگاهشان چرخید به طرفش. حلبی ها را رها کردند و دویدند. منصور خندید. در این که اهل یکی از کشورهای آفریقایی بودند، شکی نداشت. قبلتر،دست و پا شکسته عربی با آنها صحبت کرده بود و آنها به زبان دیگری،با اشاره جوابش داده بودند و هر دو با هم خندیده بودند. منصورهم ریز خندی زده بود. قیافه ها شان بیشتر اتیوپی را به یاد می آورد. شاید هم گینه،ساحل عاج..یا...
دستش را پس نزدند. ولی رج سفید دندان ها در صورتشان درخشید. یکیشان که کوتاه تر بود،به زحمت دست کرد در جیب شلوارک خاکستری اش،حوالی جیبش از جای دست، مثل لکه های روغن،سیاه بود و بالاتر،کم کم، سیاهی محو می شد،و شکلاتی به منصور ،تعارف کرد. گرفت و بازش کرد. مشتش را پر آجیل کرد و در دستهای هردوشان نصفانصف ریخت.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿