eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز یکشنبه ماه ذیقعده ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﺸﻮﺩ🚨🚨 التماس دعاي ﻓﺮﺝ🌹 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی نیمه های شب بود که با سر و صدا از خواب بیدار شدم. در روشنایی فانوس داخل سنگر ، ناباورانه چهره هاشم شیخی را دیدم که داشت از تمرین شبانه برمی‌گشت ‌ . از دیدنش خیلی خوشحال شدم طوری که دیگر احساس غریبی نمیکردم. بعد فهمیدم غیر از هاشم چند نیروی دیگر از جمله عباس زارع و ناصر نوروزی هم در آنجا هستند . هاشم هم از دیدن من خوشحال شد. از فردای همان شب آموزش شروع شد . اکثر افراد بسیجی و بین ۱۴ تا ۱۶ سال سن داشتند . اینها هسته اولیه اطلاعات یگان را شکل دادند. آنهایی که زنده و سالم ماندن تا آخرین روزهای جنگ حضور داشتند . مسئول واحد کریم شایق بود. انصافاً منطقی و مدیر بود . چهره بشاشی داشت. برای هر مشکلی یک راه حل مناسبی پیدا می کرد . این گونه افراد قابل اطمینان و موثر بودند . آموزش آن روزها خیلی ابتدایی و در حد قطب نما ، جهت یابی در شب ، آشنایی با وضعیت ستارگان مانند صور فلکی ، دب اکبر و دب اصغر ،و یا پیدا کردن ستاره شمال ،یا همان ستاره قطبی بود . یا مثلاً کمی هم حرکت در شب که چیز خاصی نداشت. بعد از چند روز قرار شد برای اولین بار با گروه برادر بیضاوی و بیژن سرانجام ، به شناسایی بروم . این اولین شناسایی بود که هاشم همراه ما بود. البته قبلاً یکی دو بار با گروه‌های دیگر رفته بود که خودش داستانی دارد. اواخر مرداد ماه ۶۱ بود که با یک گروه پنج نفری ، ساعت شش عصر همراه گروه سوار تویوتا شدیم ‌ و به خط اول رفتیم. خط در کنار پاسگاه مرزی زید عراق بود . تقریباً دو کیلومتر داخل خاک عراق بودیم. منطقه ای که در عملیات رمضان تصرف شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا را در بیضاوی با مسئول خط برای رفتن به جلو هماهنگی کرد . رمز شب را هم گرفت . به رسم بچه های شناسایی قبل از حرکت دعا خواندیم. آیه وجعلنا را (آیه ۹ سوره یس) برای کوری چشم دشمن قرائت کرده و در تاریکی از خاکریز عبور کردیم . سرگروه بیضاوی و سرانجام بودند که با یک دوربین دید در شب که مال اسلحه ژ ۳ بود ، در جلوی گروه حرکت می کردند. من و هاشم و قاسم جوکار ،در آخر صف به فاصله یکی دو متر پشت سر آنها حرکت می‌کردیم . ابتدا با قطب نما یک گرایی را مشخص و بعد با تنظیم آن با یک ستاره حرکت شروع می‌شد . منطقه دشت هموار بود و شن های روان به وسیله باد حرکت می کردند. گرد و خاک خیلی اذیت می کرد. به دلیل هموار بودن زمین جان پناهی هم وجود نداشت. دائماً تیربارهای عراقی در سطح زمین بی هدف شلیک می کرد. گاهی تیرهای رسان که در حال طی مسیر به صورت قرمز مشاهده می‌شدند از کنار ما رد می شدند. برایم باور کردنی نبود که آن تیرها به ما نمی خوردند. آنجا یکی از بچه های قدیمی میگفت: «این اثر همین ذکر آیه وجعلنا است » این حرف‌ها برای ما خیلی تازگی داشت. باید زمان می گذشت تا ما این مسائل را درک می کردیم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
 ﺗﻔﺨﺺ شهید در روز زیارت مخصوص امام رضا(ع) 🌹🌷🌹🌷 اردیبهشت ماه 1372 مصادف با 23 ماه ذی‌القعده روز زیارتی مخصوص حضرت امام رضا(ع) و بنا به روایتی شهادت حضرت امام رضا(ع) ﺑﻮﺩ.. گروه تفحص به منطقه شیب میسان عراق اعزام شدند.  پس از قرائت زیارت پر فیض عاشورا، ذکر مصیبت و توسلی به حضرت (ع) داشتند و کار تفحص شهدا را با مدد ﻭ ﺭﻣﺰ امام رضا(ع) آغاز کردند، .... آن روز تا غروب آفتاب پیکر مطهر هشت شهید بدست آمد .... اما نکته جالب برای نیروهای تفحص این بود که به با نام حضرت امام رضا(ع) کار را آغاز کردند و فقط هشت شهید را در این روز پیدا کردند. جالبتر و مهمتر اینکه ﭘﺲ اﺯ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﻫﻮﻳﺖ ﺷﻬﺪا ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪﻩ اﻛﺜﺮ این شهدا , ﻗﺒﻞ اﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ به پابوسی حضرت امام رضا(ع) رفته بودند و تذکره شهادتشان را از حضرت امام رضا(ع) گرفته بودند. ﺯﻳﺎﺭﺗﻲ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ع 🌹🌷🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺭا ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﺪ 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷غروب يکي از روزهاي عمليات کربلاي 5 بود.خبر آوردند منصور زخمي و به عقب منتقل شده است. گردان زرهی قوام خودش را از دست داد، همه وا رفتند. دست و دل بچه ها دیگر به کار نمي رفت، که [شهيد] جمال توتونچي خبر آورد که آقا منصور به منطقه برگشته. جان تازه اي در گردان افتاد. با خودم فکر کردم حتماً مجروحيت آقا منصور جزئي بوده، که سريع خودش را به عمليات رسانده است. با فرماندهي آقا منصور به تمام اهداف آن شب رسيديم. روز بعد سراغ آقا منصور رفتم. در سنگر فرماندهي نشسته بود، اما مجروحيتش آن چيزي که من تصور مي کردم نبود. ترکش دست، کمر و حتي پاي مصنوعي حاجي را آش و لاش کرده بود. با اینکه حال نداشت، مثل همیشه مي خنديد. راوی حسن جوانمردی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلنوشته ی دختر شـــــهید با پدر قهرمانش.... روز خداحافظی با تـو عهد بستم ڪه چنان باشم ڪه بگویند.. 🌷شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷 🌷 چنـد روز قبـل از شهــادت به یکے از دوستانـش گفت : "خیلی پر میزند برای (علیه السلام) ، دوست دارم بروم "😭 بعــد از ، ابراهیــم اشتباها" توسـط به سمـت رفـت و طبـق مشهــدی ها دور حـرم طـواف داده شـد .... بعدا" که پیکـر ابراهیـم شنـاسایے شد به شیـراز و بعـد منتقـل شد و پیکر پاڪش در ڪنار شهداے دیگر آرمید. 🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🍂حـال‌بحـࢪان‌زدھ ام ‌معجـزھ میخـۅاهد‌‌و‌بــس!! مثلاسرزدھ ‌یڪ ‌روز بیایےبروۍ:)) ُشهید مفقودالاثر حبیب روزیطلب🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 4⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ مَعاشِرَ النّاسِ، اِنَّ اللَّهَ قَدْ اَمَرَنى وَ نَهانى، وَ قَدْ اَمَرْتُ عَلِیّاً وَ نَهَیْتُهُ بِاَمْرِهِ. فَعِلْمُ الْاَمْرِ وَ النَّهْىِ لَدَیْهِ ✅ هان مردمان! همانا خداوند مرا فرمان داده و بازداشته و من نیز به دستور او به علی امر و نهی کرده ام؛ پس دانش امر و نهی در نزد علی است ... 📚فرازی از بخش ششم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ🌸 فاطمه به دوسالگی که رسید .قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم. اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید. تصمیم گرفتم تولد دوسالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار مزار جلیل برای فاطمه بگیرم. خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم :روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی. روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید... از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم. ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺩﺧﺘﺮﻡ, بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود. ﺁﺭﺯﻭﻳﻲ ﻛﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎ ﻧﻆﺮ ﭘﺪﺭﺷﻬﻴﺪﺵ ﺑﻮﺩﻩ اﺳﺖ 🌷 🌸 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی ......عراقی ها پشت سر هم خمپاره و منور می زدند و ما باید هربار روی زمین پهن می‌شدیم . فاصله ما با عراقی ها خیلی کم شده بود ،طوری که استعداد و پوشش دفاعی خط عراقی ها را می دیدیم. خیلی محکم تر و قوی تر از خط خودی بود . آنقدر که عراقی ها خمپاره و تیر تراش می‌زدند در جبهه خود هیچ واکنشی صورت نمی گرفت . این بود که آدم به راحتی نمی تواند بفهمد خط ایران کجا واقع شده است. حقیقت آن که برتری آتش با عراقی‌ها بود . هنوز باقی مانده برخی از ادوات و سلاح های به جا مانده از عملیات رمضان در سطح منطقه پخش بود . حتی تعدادی از اجساد شهدا همانجا رها شده بودند . گفته می شود که به دلیل هوشیاری دشمن و حساسیت منطقه نمی‌شد آنها را جابجا کرد. این مسائل برایم تازگی داشت و خیلی از درون زجر می کشیدم. اما هاشم چون زودتر از من شناسایی را شروع کرده بود با تجربه تر نشان می داد. آن شب او برای من یک تکیه گاه حساب می شد . پشت سرش راه می رفتم و گاهی دستم را به شانه اش می گرفتم . باید در طول مسیر ساکت بودیم و حرف نمی زدیم . تنها سلاح همراه یک کلاشینکف بدون خشاب اضافی بود. دو عدد نارنجک هم با کش به فانوسقه بسته بودیم و یک قمقمه آب که تا زمان برگشت حق آب خوردن هم نداشتیم. وقت برگرده مکه معین نبود و بایستی به دلیل گرمی هوا تا حد امکان آب ذخیره داشتیم . تازه اگر آب غم کم میشد در اثر حرکت از خود تولید صدا می‌کرد و اصل مهم شناسایی که حرکت در سکوت کامل بود نقض می شد . به همین دلیل تا وقت برگشت کسی نباید آب می خورد. تقریباً با حرکت کند و تند و توقف به خاطر زدن منور ، چند ساعتی در حرکت بودیم. قدم شمار هاشم برای هر صد قدم یک سنگریزه در جیب خود می گذاشت و من همه این مشاهدات را به گنجینه ذهنم می سپردم. آن شب نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است و چه اتفاقاتی را در شب ها و سال‌های بعد تجربه خواهم کرد. حداقل به قطع نخاع شدن هیچ وقت فکر نمیکردم ‌ .چیزی که بیشتر از همه ذهن یک عنصر شناسایی را مشغول می کرد اسارت و یا شهادت بود . اما بعدها دیدیم که قفس دنیا چندان هم کوچک نیست. بالاخره نیمه های شب بود که سر گروه همه را متوقف کرد و گفت : به دلیل نزدیک شدن به خط دشمن همه نمیتوانیم جلو برویم. قرار شد من و هاشم و قاسم جوکار برای تامین بمانیم. خیلی خوب به خاطر دارم که بیضاوی به ما گفت: «مواظب باشید خوابتون نبره به صورت دایره ای روی زمین دراز بکشید و مواظب اطراف باشید ما تا یک ساعت دیگه بر می گردیم» اینها را به ما گفت و همراهش را برداشت و با خودش برد . ما به گفته هایش گوش کردیم ،دراز کشیدیم و در دل شب مواظب اطراف بودیم.باد گرم به صورتمان دست می کشید هرچه بود از داغی هوای روز کاسته شده بود و در چنین شرایط خواب هم به سراغ آدم می آمد . کم کم خستگی و خواب چشم کنجکاومان را از کار انداخت. پلک های مان را با زور نگه می داشته به خودمان فشار می‌آوردیم که خوابمان نگیرد دائم ذکر می‌گفتیم. اوضاع به همین منوال گذشت. نمیدانم کی و چگونه خوابم برده بود تا اینکه یک دفعه با صدای هاشم بیدار شدم ‌ . چشم که باز کردم داشت می گفت: «بلند شو که هوا داره روشن میشه» با ترس و لرز نشستم. گفتم: بچه ها کو؟! _فعلاً که از اونا خبری نیست. جوکار گفت :تیمم کنیم نماز بخوانیم. در همان حالت خوابیده روی خاک تیمم کردیم و در همان وزن نماز صبح را به جا آوردیم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷گرما بي داد مي کرد. مخصوصاً اگر در آب و هواي خوزستان باشي، آن هم در نمازخانه اي که از گوني هاي پر از شن درست شده و لب تا لب آن هم آدم نشسته باشد. بچه هاي تدارکات دست به کار شدند و با موتور برق يک پنکه راه انداختند، که حداقل بشود در سنگر نشست. نماز اول که تمام شد، منصور بلند شد. با اينکه تازه يک پايش را از دست داده بود، اما دل از منطقه نمي کند. آنجا هم مسئول محور بود. بلند شد و با زبان شيرين خودش گفت: واقعاً اين ظلم است که بسيجي ها در خط، زير تيغ آفتاب نشسته باشند، ما اينجا زير باد پنکه! بالاخره همه را به خاموش کردن پنکه راضي کرد. نماز دوم و ناهار را هم در همان سنگر خواندیم و خوردیم البته بی باد پنکه! راوی سردار محسن ریاضت 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید