eitaa logo
رهروان شهدا زمینه سازان ظهور
135 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
49 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 🌹کانال شهدا و علما شروع به کار کرد برای اینکه با محتوا قابل عمل کردن سخنان و شیوه زندگانی معصومین علیهم السلام ، علما و شهدا بتوانیم زمینه ساز ظهور باشیم و بتوانیم دیگران را هم مشتاق به ظهور بابا جانمان بکنیم @asemon_1311
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 هنگام صحبت با #نامحرم سرش را پایین میانداخت. حجب و #حیا در چهره اش موج میزد. وقتی برای کمک به مغازه پدرش میرفت، اگر خانمی وارد مغازه میشد کتابی در دست میگرفت، سرش را بالا نمی آورد و میگفت: پدر شما جواب بده. #شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
4_5868377957289952604.mp3
1.61M
🎤پادکست صوتی شهید علمدار چرا به مقام نور رسید؟ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
همسر #شهید_مدافع_حرم_سید_مهدی_موسوی : همیشه می‌گفت سعادت این دنیا و آن دنیا در حرکت در مسیر #ولایت_فقیه است و تأکید می کرد از #منویات_رهبری پیروی کنید. هر چه #رهبر و مقتدای ما گفتند همان است و یا حتی یک اشاره کوچکی هم به یک مطلب داشتند باید همان صحبت اجرا شود... #سالروز_شهادت | @Shahid_Pouyaizadi | 🌷کانال شهید پویا ایزدی🌷
هدایت شده از کف خیابان🇵🇸
. گفت: دستش تیر خورده بود عمار گفت خدا رو شکر بالاخره یه بهونه جور شد قدیر رو بفرستیم مرخصی. فردای همون روز دیدیم برگشت جبهه از بیمارستان حلب گفتیم چی شد پس؟ گفت هیچی ، ردیف شد برگشتم. گفتیم قدیر بازی ات گرفته ؟ برو مرد حسابی این دست تیر نزدیک خورده ، شوخی بردار نیست. هر روز به یه بهونه ای میموند و برنمیگشت. دستش چرک کرده بود ، بازم بر نمیگشت. بالاخره بعد از کلی وقت راضی اش کردیم که برگرده. روز آخر عمار بهش گفت قدیر دیدی برگشتی و شهید نشدی 😄 غم وجودش رو گرفت... . همون موقع صدای بیسیم اومد: قدیر قدیر علی (علی = شهید روح الله قربانی) قدیر وایسا دارم میام دنبالت بریم عقب یه دوش بگیریم امشب گودبای پارتی داریم. بعد پشت بیسیم تک تک مون رو دعوت کرد و گفت امشب شام دور همیم برا گودبای پارتی داش قدیر. علی اومد و قدیر رو سوار کرد و رفت. منم جلوتر از اونها ، رفتم همونجا که قرار بود بریم یکی از بچه ها رو دیدم و شروع کردیم قدم زدن و صحبت کردن ، وسط همین صحبت ها بچه ها هم رسیدن. ما همینجور که صحبت میکردیم کمی فاصله گرفته بودیم قدیر و علی رسیدن صدای انفجار و آتش....، ماشین بچه ها بود من و عمار و میثم و بچه های دیگه ، سوختیم و سوختنشون رو تماشا کردیم ... بدون گود بای پارتی ، رفتن بعد شهادت قدیر و روح الله میثم و محمدحسین خیلی گریه کردند @shahid_beyzaii
هدایت شده از کف خیابان🇵🇸
خاطرات شهدا شهید عبدالله باقری ✍راوی: برادر شهید 🔹دومین بار بود که به سوریه رفته بود، البته این بار یک هفته زودتر از من برای شناسایی محور رفته بود و حدود یک‌ماه آنجا حضور داشت. 🔸عبدالله در عملیات "تپه شهید" و "کفر عبید" هم بود که آن مناطق به دست بچه‌ها تثبیت شد. برادر شهید آه سردی کشید و ادامه داد: اگر برادرم فقط 5 دقیقه بیشتر زنده مانده بود آزادی تپههای بلاصم را هم می‌دید. 🔹ما در تپه‌های بلاصم خسته شده بودیم، عبدالله می‌گفت: "بلند شوید، برویم" گفتم بچه‌ها خسته و تشنه هستند، 🔸با لحن شوخی گفت: "بلند شید سوسول بازی درنیارید اینجا دست گرمیه، آقا فرمودند که اسرائیل تا 25 سال دیگر نیست 🔹ما می‌خواهیم زودتر اینجا را تمام کنیم و اربعین به کربلا برویم تا ان‌شاالله از امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) مدد بگیریم برای جنگ با اسرائیل" که شهادت مجالش نداد و زودتر به سمت آقایش حسین (ع) شتافت. شهید مدافع حرم 🌸🌾🌸🌾🌹🌾🌸🌾🌸 @shahid_beyzaii
هدایت شده از کف خیابان🇵🇸
مجاهد.دمشق: سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعد از ظهر ۲۹ دیماه ۹۲ همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار در حالیکه فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت، در اثر اصابت ترکش‌های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد. در یکی از دستنوشته‌هایی که از شهید بیضائی بجا مانده، او از جبهه سوریه تعبیر به «خط مقدم نبرد بین حق و باطل» نموده و با تأکید بر اینکه «این خاکریز نباید فرو بریزد، نباید» نوشته است: «تمام دنیا جمع شده‌اند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بی‌شرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل داده‌اند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینه‌سازان ظهور است و بس. و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین نا آگاه و افراطی نیز همراه شده‌اند تا این عَلَم و این نهضت زمینه‌ساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد، سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خود دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند.» @shahid_bizaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽سایت دفتر امام خامنه ای، نماهنگی ویژه درباره قدرت موشکی ایران و عامل دور کننده‌ی سایه‌ی جنگ از کشور، منتشر کرد. چه چیزی سایه‌ی جنگ را از سر ملت و کشور ما دور کرده است؟ @sayedkhorasani💚
هدایت شده از کف خیابان🇵🇸
همیشه از مادرانشان گفتیم ولی پدرانشان عجب صبری دارند ... اللهم ارزقنا الشهادة فی طریق الحسین علیه السلام @shahid_beyzaii
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
0⃣5⃣1⃣ 🌷 .... 🌷قبل از عملیات کربلای یک در سال ١٣٦٥ بود یک روزی پس از استراحت کوتاه که از شناسایی شب قبل برگشته بودیم، دیدم تنهایی به سمت سنگری که کمی از خط مقدم فاصله داشت می رفت و پس از ساعتی بر می گردد. یک روز کنجکاو شدم و تصمیم گرفتم را تعقیب کنم و ببینم به کجا می رود. 🌷چند صد متری که از محل (سنگر پشت خط) دور شدم، دیدم نقی پشت ای نشسته و به تنهایی مشغول خواندن مناجات و روضه (ع) می باشد. این کار تا اینجا تعجبی نداشت و عادی بود چون اهل دل بود. اما وقتی زاویه دید خود را عوض کردم، ناگهان متوجه نسبتاً بزرگی شدم که از ناحیه کمر تا جلوی صورت نقی بلند شده است.... 🌷ابتدا خواستم فریاد بکشم و وی را از که در مقابلش بود با خبر سازم، ولی ترسیدم، وضع بدتر شود و مار آسیب جدی به او برساند، لذا تصمیم گرفتم، ساکت باشم اما در کمال دیدم وقتی روضه نقی تمام شد؛ مار هم آرام، آرام از مقابل او دور شد. 🌷بلافاصله جلو رفتم و با ناراحتی به او گفتم: هر چیزی حدی دارد، این چه وضعی است اگر این مار به تو آسیب زده بود چکار می کردی؟ سعی داشت از پاسخ من طفره برود، با اصرار من لب به سخن گشود و گفت: این کار هر روز این مار است، هر روز می آید اینجا و من وقتی می‌ خوانم؛ می آید و هنگامی که روضه تمام می‌ شود؛ می‌ رود در این موقع بود که از من تعهد گرفت تا وقتی که زنده است این جریان را برای کسی بازگو نکنم. 🌷شب که فرا رسید. به عنوان چشمان تیزبین لشکر در جلوی حرکت می کرد، همچون یاران سالار شهیدان با ایمان و اطمینان قلبی که داشت به پیش می رفت. در تاریکی شب بود که ناگهان گلوله از سوی دشمن به سویش شلیک شد یکی از ها به کتف و قلب مبارکش اصابت کرد هنوز رمقی داشت و یا حسین اول را با صدای بلند گفت و دومین یا حسین را نیمه جان تکرار کرد و باز آخرین ذکری که لبانش را فقط تکان می داد بود و پس از انتقال پیکر مطهرش و تشییع جنازه اش توسط امت حزب الله در قطعه ٥٣ بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد. 🌷 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
♨️ برای شهدا #مرگی نیست. 💠قرآن می فرماید: وقتی راجع به شهادت حرف می زنید دورِ مرگ،خط قرمز بکشید 🔰"لاتحسبن الذین قتلوا.." مبادا ، راجع به #شهدا طوری حرف بزنید که انگار راجع به اموات صحبت می کنید، اینها اموات نیستند!! 🔰"بَل اَحیاء" شهید اوج زندگی، #اصلِ_حیات است. اینها منشاء و سَمبل زندگی اند. راجع به شهید حرف می زنیم باید راجع به زنده ترین آدمها حرف بزنیم👌 🎤استاد ازغدی @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
5⃣5⃣1⃣ 🌷 💠 🌷در عمليات والفجر ٨ در گردان امام حسين (ع) بوديم و با كاميون هاى كمپرسى غنيمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى داديم. دوستى داشتيم بسيجى به نام ايوب ياورى كه موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش كرده بود اسلحه اش را بردارد. 🌷مى گفت: “بين راه گاهى بعضى افراد وسوسه مى شدند و از خود تحركى نشان مى دادند و من با تظاهر به اين كه نارنجكى در جيب دارم دستم را با قيافه اى تهديدآميز به جيبم مى بردم و آنها از بيم، سر جاى خود مى نشستند. 🌷وقتى به اردوگاه رسيديم و سر و كله ى رفقا از دور پيدا شد و احساس امنيت كردم، نارنجك كذايى را كه حالا سيبى سحرآميز شده بود از جيبم بيرون آوردم و به نيش كشيدم. اگر به عراقيها آن لحظه كارد مى زدى، خونشان در نمى آمد”. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از آقــاسَـجّــادٌ
🍃🌸| از تمامے خواهرانم مےخواهم ڪ حجاب، این لباس رزم را حافظ باشند. 🎈| #شهیدسیدمحمدتقى_میرغفوریان ♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی 👇👇👇 🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
زمانی که جنگ سوریه پیش آمد مصطفی مرتب تعلیم نظامی می دید و اواخر سال 92 بود که می خواست به سوریه برود و تحقیق کرده بود. برخی با رفتن وی مخالفت کرده بودند ولی تصمیم خودش را گرفته بود و به من گفت «چگونه مردم پای منبر را ارشاد کنم ولی خودم عمل نکنم. چگونه به مردمی که پای منبر نشسته اند، درس ایثار و شهادت بدهم وقتی خودم عمل نکرده ام. وظیقه ام در این مقطع حکم می کند به عنوان فردی پیرو ولایت، رهبری و محب اهل بیت (ع) در جبهه مقاومت حضور پیدا کنم تنها 35 روز حضور در جبهه مقاومت اسلامی نیاز بود تا مصطفی خلیلی خودش را به قافله عاشوراییان برساند و در دوازدهم بهمن ماه 1394 به شهادت برسد. این روحانی خوزستانی که تنها 27 سال از عمرش می‌گذشت، داوطلبانه به جبهه دفاع از حرم رفته بود خود را نوکر امام زمان (عج) می دانست و می گفت برای خوشنودی ایشان کار می کنم. هیچ وقت از خدا و امام زمان (عج) درخواست پست و مقام نکرد همیشه عاقبت به خیری را می خواست. حضرت آقا را خیلی قبول داشت و میگفت وقتی میخواهی ببینی حق وباطل چیست ببین آقا درباره آن موضوع چه می گوید @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 92 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فرصت خوبی بود تا در نبود نیروهای گردان از خاطرات و جنگهای کردستان و جنوب بگوییم و بشنویم. بعد از چند روز تعدادی از مسئولان گردان که به مرخصی رفته بودند یک یک بازگشتند. آنجا فهمیدم که قرار بوده عملیاتی در جنوب انجام بگیرد که عملیات لو رفته بود و به همین دلیل، نیروها را به مرخصی فرستاده بودند. وقتی سید صادق آمد یک جعبه کوچک از انگورهای باغ خودمان هم توی دستش بود. مادرم به سید صادق سپرده بود: «حتماً باید همۀ این انگورها رو به نورالدین برسونی.» آن روز همراه بچه ها انگورهای باغمان را نوش جان کردیم. حس اینکه پدر و مادر در هر شرایطی به یاد آدم بودند، بینظیر بود! در سازماندهی به عنوان نیروی گردان شهید مدنی مطرح شدم. باید پیش سید احمد موسوی میرفتم و میگفتم مرا به گردان او داده اند. سید موسوی با روی خوش مرا پذیرفت. وقتی پرسیدم: «آقا سید من کدوم دسته برم؟» گفت: «تو نیروی آزادی! همینجا خواهی ماند!» معلوم بود روی تجربه من از حضور پانزده ماهه ام در کردستان حساب ویژهای باز کرده اند. اصرار کردم که در جمع یکی از دسته ها باشم اما قبول نکرد. گفتم «آخه میخوام ببینم اینجا توی جنوب جنگیدن چطوریه؟» جواب آقا سید راحتم کرد: «شما که توی کردستان جنگیدی، نبرد اینجا خیلی آسونتر از اونجاست!» یکی از روزهای شهریور ماه 1361بود که آقا سید موسوی گفت: «به زودی به طرف سومار میریم.» زود همه چیز جمع و جور شد و با اتوبوس به سمت کرمانشاه و اسلام آباد راه افتادیم. @shahid_vahid_farhangi_vala
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: پسر ایران 📖 شماره صفحه: 93 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در مسیر اسلام آباد داخل اتوبوس که بودیم بچه ها رادیو عراق را گرفته بودند. شنیدن پیامهای رادیو عراق برایمان حیرت آور بود: «نیروهای تیپ عاشورا الان سوار ماشینها شده و برای انجام عملیات به طرف اسلام آباد میروند!» خنده ام گرفته بود. نمیدانستم با آن جاده به کجا میرسیم ولی رادیو عراق از مسیر و هدف ما مطلع بود. به خودم میگفتم: «اینجا چه طوری میشه عملیات کرد؟!» هفت هشت روز در پادگان الله اکبر اسلام آباد ماندیم. در آن مدت برنامه ریزی شده بود تا با جنگ کوهستانی آشنا شویم. معمولاً شبها بعد از شام نیروها را از پادگان خارج میکردند و در اطراف پادگان گاهی تا بیست کیلومتر پیاده روی و گاه کوهپیمایی میکردیم. روی کوههای منطقه سنگرهای کمین تعبیه کرده بودند که با آنها درگیر میشدیم. به قولی مانور عملیاتی را تجربه میکردیم. گاهی هم یکجا می ایستادیم و جهت یابی به کمک ستاره ها را یادمان میدادند. در این مدت، هواپیماهای عراقی دو سه بار منطقه را بمباران کردند که در این بمبارانها تلفاتی هم داشتیم. از آنجا به منطقه ای نزدیک رودخانه سومار منتقل شدیم. موقعیت منطقه به گونه ای بود که در محدوده بُرد توپهای عراقی قرار داشت. بمباران هواپیماها هم بچه ها را آسوده نمیگذاشت. حدود ده روز در چادرها ماندیم و هر روز در آموزش بودیم؛ آموزش کوهنوردی، توجیه نقشه و... اولین بار بود که با نقشه روبه رو میشدم. موقعیت تپه «سلمان کشته» را برای اولین بار در همین نقشه دیدم. سید احمد موسوی برنامه های عجیبی داشت. @shahid_vahid_farhangi_vala
ایشون بانو الهه احمدی هستند که اخیرا نخستین زن ایرانی صدرنشین جام جهانی تیراندازی شده اند و پاسخ لجن پراکنی های امثال مسیح علی‌نژاد را بسیار زیبا داده اند: ما حرف‌هایمان را با عمل ثابت کردیم و باید از امثال «مسیح علی‌نژاد» پرسید که اگر حجاب مانع است پس چرا بانوان فوتسالیست قهرمان آسیا شدند و چرا این همه بانوی ایرانی بر روی سکوی قهرمانی می‌ایستند؟ در دوران ورزشی‌ام از حضرت زهرا و اهل بیت‌شان مدد می‌گیرم و قلبم را به آن‌ها می‌سپارم. خداراشکر می‌کنم که به عنوان یک مسلمان تیراندازی می‌کنم. @shahid_vahid_farhangi_vala
هدایت شده از کف خیابان🇵🇸
محمد صالحی نخستین خلبان شهید برون مرزی نیروی هوایی ارتش امیر سر لشکر شهید محمد صالحی ایشان در سال ۱۳۲۸ در تهران متولد شدند ۴ برادر و ۱ خواهر دارن فرزند اخر خانواده است او یک بار در دوران کودکی مریض شد مادرش نذر کرد که اگر شفا گرفت اسم دیگر او را عباس صدا کند بعد از شفا همین کار را کرد خانواده ایشان گفتند که او زرنگ بود و در رشته پزشکی قبول شد اما به دلیل علاقه مندی به پرواز به امریکا سفر کرد تا در انجا اموزش اولیه را ببینن وی در سال ۱۳۵۴ با ناهید حسن علی ازدواج کرد و ثمره این ازدواج یک دختر به اسم پانته ا شد قتی امام ره به ایران امد ایشان جزو اولین افراد بود که به دیدار رهبر رفت ایشان در همدان در پایگاه شهید نوژه بود و نقش مهمی ایفا کرد ادامه دارد.... 2⃣
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
⬆️⬆️ 4⃣5⃣1⃣ 🌷 💠ماجرای پیکر شهید بی سری که با پدرش سخن گفت. 🔻بخش اول 🔹خبر آورده بودند که یوسف رضا شده است. من هم که در منطقه حضور داشتم برای گرفتن خبری و یافتن اثری به رفتم. 🔸صبح اول وقت جلوی در تعاون بودم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. مسئول گفت: نام فرزند شما نه در لیست شهدا است و نه در لیست مجروحین، اینجا ما همه روزه با رادیو نام اسرا را گوش می دهیم نامش در بین اسرا نیز نبود. 🔹پرسیدم در این عملیات، شهدایی بوده اند که شناسایی نشده باشند؟ 🔸جواب داد: بیش از 20 پیکر شهید بوده اند که پلاک نداشته اند و همه را به همراه سایر شهدا به سنندج، پشت دریاچه منتقل کرده ایم تا توزیع شوند. 🔹به منطقه رفتم و به سردخانه محل نگهداری شهدا سر زدم، گفتم پسرم مفقود شده و خبردار شدم چند جنازه که هنوز هویت شان نشده در اینجا نگهداری می شود. 🔸گفتم ببینمشون شاید پسرم بین آنها باشد با احترام برخورد کردند و رفتیم تا جنازه ها را ببینیم. 🔹وضع وحشتناکی بود، بدن های متلاشی شده شهدا با اوضاع بسیار دردناکی در کف سردخانه انبار شده بود در میان اجساد بی هویت را نیافتم در حال برگشت بودم که جنازه ای که وضعیت درستی نداشت نظرم را جلب کرد 🔸پرسیدم: این پیکر کیست؟ گفتند: آن شهید دارد و شناسایی شده نگاهی به پیکرش کردم کاملا متلاشی و قابل تشخیص نبود گفتند اهل بابل است. 🔹در حال برگشت به سمت درب خروج بودیم که ناگهان پسرم را شنیدم که گفت: بابا یوسف رضا اینجاست، دوباره برگشتم همان شهید که گفته بودند اهل است دوباره صدایم کرد و گفت: نرو که گرفتار می شوی من یوسف رضا هستم. 🔸هرچه گفتم دوباره جنازه را کنیم قبول نکردند و گفتند ما کار داریم و باید برویم هرچه گفتم بابا پسرم با من سخن گفته. به حرفم گوش نداده و گفتند مگر مرده حرف می زند؟ 🔹گفتم شهدا اند آنها که نمرده اند اما در را بستند و رفتند و گفتند اگر باز هم کاری داری برو پیش مسئول که الان نیست و رفته دنبال گازوییل 🔸من هم همانجا روی پله کانکس های سردخانه نشستم خلاصه تا ساعت چهار روی پله نشستم تا مسئولش آمد کلی خواهش و تمنا کردم تا گفتند باز کنید دوباره جنازه را ببیند 🔹رفتم سر جنازه پلاکش را که در سینه اش فرو رفته بود خارج کردیم سپس پیکر را برگرداندم ناگهان دیدم بر روی لباس زیرش نوشته "یوسف رضارضایی" 🔸علی رغم بسیاری که مرا فرا گرفته بود از اینکه پسرم را یافته بودم و از ارتباطی که با او داشتم خوشحال بودم پلاک را هم بررسی کردیم دیدیم یک حروف را به ثبت کرده بودند و پلاک نیز متعلق به یوسف رضا بود. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
6⃣2⃣ در محضر شهید🌷 می گفت:خود را زیر #ذره_بین معیارهای #اسلام قرار دهید و در #ڪارها و #دیدگاه هایتان دقت داشته باشید، سر سوزنی #انحراف از مسیر واقعی پس از مدتی شما را به جایی می رساند ڪه در می یابید نسبت به نقطه #ابتدایی ڪه بر آن انطباق داشته اید #زاویه بزرگی پدید آمد و شما را از #صراط_مستقیم ڪاملا #دور ساخته است. #شهید_عبدالحمید_دیالمه🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
⬆️⬆️ 4⃣5⃣1⃣ 🌷 💠ماجرای پیکر شهید بی سری که با پدرش سخن گفت. 🔻بخش دوم 🔹مسوول و کارکنان تعاون به شدت می کردند و من آنها را دلداری می دادم، آنها به من می گفتند که شما چرا گریه نمی کنی؟ 🔸گفتم اینها آمده اند که شهید شوند، شهیدی که با من می زند و خود را به من نشان می دهد جایی برای گریه ندارد. 🔹مسوول تعاونی گفت حاضر است بیست تومان هم پول به من داد گفت: این هم هزینه بنزین بین راه 🔸در همان ایام در روستا دو داشتیم گفتم پیکر شهیدم را فعلا منتقل نمی کنم و تصمیم دارم تا بعد عروسی ها صبر کنم و سپس مراسم را در روستایمان بر پا نماییم. 🔹باز هم گریه حاضرین بلند شد علی رغم اینکه سپاه آمبولانسش حاضر بود جنازه را در گذاشتم و خود برگشتم تا مقدمات کار را مهیا کنم. 🔸سوار شدم در راه نزدیکیهای گدوک بودیم که در وجودم رخنه کرد و با خود اندیشیدم بابا پسرم شهید شده، حالا من چرا باید منتظر عروسی دیگران باشم در همین کلنجار با خودم بودم که شیطان بر من شد، تصمیم گرفتم وقتی رسیدم خبر را بدهم و برگردم و جنازه را بیاورم. 🔹زیراب از اتوبوس پیاده شدم و برای رفتن به اَتو (روستای محل زندگیمان) سوار مینی بوس شدم، آن زمان جاده ها هنوز آسفالت نشده بود و خاکی بود و سرعت خودروها پایین بود 🔸سوار مینی بوس که شدم از بس که خسته بودم به رفتم در خواب را دیدم و باهم به گفتگو پرداختیم و به من گفت : پدرجان تو بهترین تصمیم را گرفتی که جنازه را گذاشتی تا صبر کنی که عروسی های روستا پایان یابد. 🔹گفتم حالا جواب را چه بدهم؟ گفت مردد نباش الان هم برسی خونه، مادرم روی پله دوم حیاط نشسته در گوشش جریان را بگو و از او بخواه باشد و تا پایان عروسی ها صبر نمایند و سپس به همه اطلاع دهید 🔸در همین گفتگو بودیم که در یک پیچ تند ماشین پیچید و من از روی صندلی پرت شدم و از خواب بیدار شدم و لذت هم کلامی با را از دست دادم 🔹با حال و هوای عجیبی به خانه رفتم هنوز کسی مطلع نبود دیدم همان طور که یوسف رضا گفته مادرش بر روی پله دوم حیاط نشسته است آرام به سمتش رفتم و در گوشش همان که یوسف رضا گفت، گفتم؛ پذیرفت. انگار خداوند سعه صدر و آن را داده بود 🔸به بستگان و دوستانی هم که همواره پرس و جو می کردند می گفتیم که گویا شده است و سپس بعد از پایان دو عروسی پیش رو، در تاریخ 24/4/1366 یعنی مصادف با سالروز تولدش، یوسف رضا در آرام گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷به یــاد شـღــدا🌷
💖 #امام_خامنه_ای: ✊ دشمن بیدار است؛ شما هم #باید_بیدار_باشید. @beyadeshohadaa •┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾•┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌷به یــاد شـღــدا🌷
⬅️ ۶ + آلبوم نقاشی های شهید ........................... ؟ دارایی من سه چیز است: 1. عشق که از سخنم، نگاهم، حرکاتم، حیات و مماتم عشق می‌بارد. در آتش عشق می‌سوزم و هدف حیات را جز عشق نمی‌شناسم و جز به عشق زنده نیستم؛ 2. فقر که از قید همه چیز آزادم و بی‌نیازم و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند، تأثیری نمی‌کند؛ 3. تنهایی که مرا به عرفان اتصال می‌دهد و مرا با محرومیت آشنا می‌کند. هر چه بیشتر می‌گردم، کمتر می‌یابم. . . . . . ادامه دارد👇  @beyadeshohadaa •┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾•┈┈••