فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچکس اندازه رهبر انقلاب دلتنگ کربلا نیستند 😔
هر کی قسمت شد رفت کربلا، یک زیارت هم به نیابت این سید مظلوم داشته باشه..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لالههایی که برای گشودن معبرِ کربلا پَرپَر شدند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨آیت الله مجتهدی تهرانی :
گفتم که به پیری رسم و توبه کنم
آن قدر جوان مرد و یکی پیر نشد !!!
مدت : کمتر از یک دقیقه
🍃🌹عضویت در کانال حرم شهدای گمنام فاطمی شهرک امام خمینی رحمةالله علیه
https://eitaa.com/haramshohadaefatemi1400
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
#یادت_باشد🌱
قسمت 6
پنجم شهریورسال نودویک،روزهای گرم وشیرین تابستان،ساعت چهاربعدازظهر،کم کم خنکای عصرهوای دم کرده راپس میزد.ازپنجره هم که به حیاط نگاه میکردی میدیدی همه گلهاوبوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند.
درحالی که هنوزخستگی یک سال درس خواندن برای کنکوردروجودم مانده بود،گاهی وقت هاچشم هایم رامی بستم وازشهریوربه مهرماه میرفتم،به پاییز،به روزهایی که سرکلاس دانشگاه بنشینم ودوران دانشگاه راباهمه بالاوبلندی هایش تجربه کنم،دوباره چشم هایم رابازمیکردم وخودم رادرباغچه بین گلهاودرختهای وسط حیاط کوچکمان پیدامیکردم.
علاقه من به گل وگیاه برمیگشت به همان دوران کودکی که اکثراباباماموریت می رفت وخانه نبود،برای اینکه این تنهایی هااذیتم نکندهمیشه سروکارم باگل وباغچه ودرخت بود.
باصدای برادرم علی که گفت:"آبجی سبدروبده"به خودم آمدم،باکمک هم ازدرخت حیاطمان یک سبدازانجیرهای رسیده وخوش رنگ راچیدیم،چندتایی ازانجیرهاراشستم،داخل بشقاب گذاشتم وبرای پدرم بردم.باباچندروزی مرخصی گرفته بود،وسط ورزش کاراته پایش دررفته بود،برای همین باعصاراه میرفت ونمیتوانست سرکاربرود،ننه هم چندروزی بودکه پیش ماآمده بود.
مشغول خوردن انجیرهابودیم که زنگ خانه به صدادرآمد،مادرم بعدازبازکردن در،چادرش رابرداشت وگفت:"آبجی آمنه باپسراش اومدن عیادت".
سریع داخل اتاق رفتم،تمام سالی که برای کنکوردرس میخواندم هرمهمانی می آمدمیدانست که من درس دارم وازاتاق بیرون نمیروم،ولی حالاکنکورم راداده بودم وبهانه ای نداشتم!
مانتوی بلندوگشادقهوه ای رنگم راپوشیدم،روسری گل دارقواره ای کرم رنگم رالبنانی سرکردم وبه آشپزخانه رفتم،ازصدای احوال پرسی هامتوجه شدم که عمه،حمید،حسن آقاوخانمش به منزل ماآمدند،شوهرعمه همراهشان نبود،برای سرکشی باغشان به روستای"سنبل آبادالموت"رفته بود.
روبه روشدن باعمه وحمیددراین شرایط برایم سخت بودچه برسدبه این که بخواهم برایشان چایی هم ببرم.چایی راکه ریختم فاطمه راصداکردم وگفتم:"بی زحمت توچای روببرتعارف کن".سینی چای راکه برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان هارفتم وبعدازاحوال پرسی کنارخانم حسن آقانشستم،متوجه نگاههای خاص عمه ولبخندهای مادرم شده بودم،چنددقیقه ای بیشترنتوانستم این فضاراتحمل کنم برای همین خیلی زودبه اتاقم رفتم.
کم وبیش صدای صحبت مهمان هارامی شنیدم،چنددقیقه که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد،میدانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست،مراکه دیدزدزیرخنده،جلوی دهانش راگرفته بودکه صدای خنده اش بیرون نرود.باتعجب نگاهش کردم،وقتی نگاه جدی من رادیدبه زورجلوی خنده اش راگرفت وگفت:"فکرکنم این بارقضیه شوخی شوخی جدی شده،داری عروس میشی!".
اخم کردم وگفتم:"یعنی چی؟درست بگوببینم چی شده؟من که چیزی نشنیدم"،گفت:"خودم دیدم عمه به مامان باچشماش اشاره کردویواشکی باایماواشاره به هم یه چیزایی گفتن!".پرسیدم:"خب که چی؟"،بامکث گفت:"نمیدونم،اونطورکه من ازحرفاشون فهمیدم فکرکنم حمیدآقاروبفرستن که باتوحرف بزنه".
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
#یادت_باشد🌱
قسمت 7
بااینکه قبلابه این موضوع فکرکرده بودم ولی الان اصلاآمادگی نداشتم،آن هم چندماه بعدازاینکه به بهانه درس ودانشگاه به حمیدجواب ردداده بودم.
گویاعمه باچشم به مادرم اشاره کرده بودکه بروندآشپزخانه،
آن جاگفته بود:"ماکه اومدیم دیدن داداش،حمیدکه هست،فرزانه هم که هست،بهترین فرصته که این دوتابدون هیاهوباهم حرف بزنن،الان هرچی هم که بشه بین خودمونه،داستانی هم پیش نمیادکه چی شدچی نشد،ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمیشه،اولافرزانه نمیذاره،دومایه وقت جورنشه کلی مکافات میشه،جلوی حرف مردم رونمیشه گرفت،توی دروهمسایه وفامیل هزارجورحرف میبافن".
تاشنیدم که قراراست بدون هیچ مقدمه وخبرقبلی باحمیدآقاصحبت کنم همان جاگریه ام گرفت،آبجی که بادیدن حال وروزم بدترازمن هول کرده بودگفت:"شوخی کردم توروخداگریه نکن،ناراحت نباش هیچی نیست!"،بعدهم وقتی دیداوضاع ناجوراست ازاتاق زدبیرون.
دلم مثل سیروسرکه می جوشید،دست خودم نبود،روسری ام راآزادترکردم تاراحت ترنفس بکشم،زمانی نگذشت که مادرم داخل اتاق آمد،مشخص بودخودش هم استرس دارد،گفت:"دخترم اجازه بده حمیدبیادباهم حرف بزنین،حرف زدن که اشکال نداره،بیش ترآشنامیشین،درنهایت بازهرچی خودت بگی همون میشه
"؛شبیه برق گرفته هاشده بودم،اشکم درآمده بود،خیلی محکم گفتم:"نه!اصلا!من که قصدازدواج ندارم،تازه دانشگاه قبول شدم می خوام درس بخونم".
هنوزمادرم ازچارچوب دربیرون نرفته بودکه پدرم عصازنان وارداتاق شدوگفت:"من نه میگم صحبت کنید،نه میگم حرف نزنید،هرچیزی که نظرخودت باشه،میخوای باحمیدحرف بزنی یانه؟!"،مات ومبهوت مانده بودم،
گفتم:"نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم،باکسی هم حرف نمیزنم،حالاحمیدآقاباشه یاهرکس دیگه".
باآمدن ننه ورق برگشت،ننه رانمی توانستم دست خالی ردکنم،گفت:"تونمی خوای به حرف من وپدرمادرت گوش بدی؟باحمیدصحبت کن خوشت نیومدبگونه،هیچ کس نبایدروی حرف من حرف بزنه!دوتاجوون می خوان باهم صحبت کنن سنگای خودشون رووابکنن،حالاکه بحثش پیش اومده چنددقیقه صحبت کنیدتکلیف روشن بشه".
حرف ننه بین خانواده ماحرف آخربود،همه ازاوحساب می بردیم ،کاری بودکه شده بود،قبول کردم واین طورشدکه مااولین بارصحبت کردیم.
صدای حمیدراازپشت درشنیدم که آرام به عمه گفت:"آخه چرااین طوری؟!مانه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم"،عمه هم گفت:"خداوکیلی موندم توی کارشما،حالاکه ماعروس روراضی کردیم دامادنازمیکنه!".
درذهنم صحنه های خواستگاری گل های آن چنانی وقرارهای رسمی مرورمیشد،ولی الان بدون اینکه روحم ازاین ماجراخبرداشته باشدهمه چیزخیلی ساده داشت پیش میرفت!گاهی ساده بودن قشنگ است!
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
...تلنگر⚠️
❌کاری کـه انجام میدهید حتـی نایـسـتـیـد
کـه کسی بـگویـد خـسـتـه نباشـیـد.
⚠️از همان در پشتی بیرونبروید،
👈چون اگـر تشکر کنند تو دیـگـر اجـرت را گـرفـتـه ای و چیـزی برای آندنیایت باقی نمیماند...😓
✍ شهید حسن طهرانی مقدم
« 👒🌿 »
فَـــإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا
«تو در حــفاظت مایی ..☺️🌼
انقــــدر قشنگ خـود خـــدا گفته،
پس واسه چی دلهــره داری رفـــیق؟!✨
« #خدا_جانم
باور کن، شهید دوستت دارد
همین که بر مزارشان ایستاده ای، یعنی تو را به حضور طلبیده اند
همین که اشک هایت روان می شود ، یعنی نگاهت می کنند
همین که دست می گذاری بر مزارشان، یعنی دستت را گرفته اند
همین که سبک می شوی از ناگفته های غمبارت، یعنی وجودت را خوانده اند
همین که قول مردانه می دهی، یعنی تو را به همرزمی قبول کرده اند
باور کن، شهید دوستت دارد
که میان این شلوغی های دنیا هنوز گوشه ی خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری....
اللهم الرزقنی توفیق شهادت فی سبیلک
IMG_20211029_161251_631.mp3
4.32M
اللَّهُمَّ وَ أَدْرِكْ بِنَا أَيَّامَهُ وَ ظُهُورَهُ وَ قِيَامَه
خدایا ما رو به اون روزای خوب برسون ...
#العجل
#يا_صاحب_الزمان
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
#یادت_باشد🌱
قسمت 8
حمیدی که به خواستگاری من آمده بودهمان پسرشلوغ کاری بودکه پدرم اسم اووبرادردوقلویش راپیشنهادداده بود.همان پسرعمه ای که باسعیدآقاهمیشه لباس یکسان میپوشید؛بیشترهم شلوارآبی بالباس برزیلی بلندباشماره های قرمز!موهایش راهم ازته میزد؛یک پسربچه ی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که ازبچگی هوای من راداشت.نمیگذاشت باپسرهاقاطی بشوم.دعواکه میشدطرف من رامیگرفت،مکبرمسجدبودوباپدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت.اینهاچیزی بودکه ازحمیدمیدانستم.
زیرآینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بودنشستم.حمیدهم کناردربه دیوارتکیه داد.هنوزشروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست درراببنددتاراحت صحبت کنیم.جلوی درراگرفتم وگفتم:"ماحرف خاصی نداریم.دوتانامحرم که داخل اتاق دررونمیبندن!"
سرتاپای حمیدراوراندارکردم.شلوارطوسی وپیراهن معمولی؛آن هم طوسی رنگ که روی شلوارانداخته بود.بعدامتوجه شدم که تازه ازماموریت برگشته بود،برای همین محاسنش بلندبود.چهره اش زیادمشخص نبودبه جزچشمهایش که ازآنهانجابت میبارید.
مانده بودیم کداممان بایدشروع کند.نمکدان کنارظرف میوه به دادحمیدرسیده بود؛ازاین دست به آن دست بانمکدان بازی میکرد.من هم سرم پایین بودوچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمیرسید.چنددقیقه ای سکوت فضای اتاق راگرفته بودتااینکه حمیداولین سوال راپرسید:"معیارشمابرای ازدواج چیه؟"
به این سوال قبلاخیلی فکرکرده بودم،ولی آن لحظه واقعاجاخوردم.چیزی به ذهنم خطورنمیکرد.گفتم:"دوست دارم همسرم مقیدباشه ونسبت به دین حساسیت نشون بده.مانون شب نداشته باشیم بهترازاینه که خمس وزکاتمون بمونه."
گفت:"این که خیلی خوبه.من هم دوست دارم رعایت کنیم."بعدپرسید:"شماباشغل من مشکل نداری؟!من نظامیم،ممکنه بعضی روزهاماموریت داشته باشم،شبهاافسرنگهبان بایستم،بعضی شبهاممکنه تنهابمونید."جواب دادم:"باشغل شماهیچ مشکلی ندارم.خودم بچه پاسدارم.میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه.اتفاقامن شغل شماروخیلی هم دوست دارم."
بعدگفت:"حتماازحقوقم خبردارین.دوست ندارم بعداسراین چیزهابه مشکل بخوریم.ازحقوق ماچیززیادی درنمیاد."گفتم:"برای من این چیزهامهم نیست.من باهمین حقوق بزرگ شدم.فکرکنم بتونم باکم وزیادزندگی بسازم."
همان جایادخاطره ای ازشهیدهمت افتادم وادامه دادم:"من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوارکاه گلی داشته باشه،دیوارهاروملافه بزنیم،ولی زندگی خوب ومعنوی ای داشته باشیم"؛حمیدخندیدوگفت:"بااین حال حقوقموبهتون میگم تاشمابازفکراتون روبکنین؛ماهی ششصدوپنجاه هزارتومن چیزیه که دست مارومیگیره."
زیادبرایم مهم نبود.فقط برای اینکه جوصحبتهایمان ازاین حالت جدی ورسمی خارج بشود،پرسیدم:"اون وقت چه قدرپس اندازدارین؟"گفت:"چیززیادی نیست،حدودشش میلیون تومن."پرسیدم:"شماباشش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟!"
درحالی که میخندید،سرش راپایین انداخت وگفت:"باتوکل به خداهمه چی جورمیشه."بعدادامه داد:"بعضی شبهاهییت میرم،امکان داره دیربیام."گفتم:"اشکال نداره،هییت رومیتونین برین،ولی شب هرجاهستین برگردین خونه؛حتی شده نصفه شب."
قبل ازشروع صحبتمان اصلافکرنمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود.هرچیزی که حمیدمیگفت موردتاییدمن بودوهرچیزی که من میگفتم حمیدتاییدمیکرد.پیش خودم گفتم:"این طوری که نمیشه،بایدیه ایرادی بگیرم حمیدبره.بااین وضع که داره پیش میره بایددستی دستی دنبال لباس عروس باشم!"
به ذهنم خطورکردازلباس پوشیدنش ایرادبگیرم،ولی چیزی برای گفتن نداشتم.تاخواستم خرده بگیرم،ته دلم گفتم:"خب فرزانه!توکه همین مدلی دوست داری."نگاهم به موهایش افتادکه به یک طرف شانه کرده بود،خواستم ایرادبگیرم،ولی بازدلم راضی نشد،چون خودم راخوب میشناختم؛این سادگیهابرایم دوست داشتنی بود.
وقتی ازحمیدنتوانستم موردی به عنوان بهانه پیداکنم،سراغ خودم رفتم.سعی کردم ازخودم یک غول بی شاخ ودم درست کنم که حمیدکلاازخواستگاری من پشیمان شود،برای همین گفتم...
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
.
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
#یادت_باشد🌱
قسمت 9
"من آدم عصبی ای هستم،بداخلاقم،صبرم کمه.امکان داره شمااذیت بشی."حمیدکه انگارمتوجه قصدمن ازاین حرف هاشده بود،گفت:"شماهرچه قدرهم عصبانی بشی من
آرومم،خیلی هم صبورم.بعیدمیدونم بااین چیزهاجوش بیارم."
گفتم:"اگه یه روزی برم سرکاریابرم دانشگاه،خسته باشم،حوصله نداشته باشم،غذادرست نکرده باشم،خونه شلوغ باشه،شماناراحت نمیشی؟"گفت:"اشکال نداره.زن مثل گل می مونه،حساسه.شماهرچه قدرهم که حوصله نداشته باشی،من مدارامیکنم."خلاصه به هردری زدم حمیدروی همان پله اول مانده بود.ازاول تمام عزمش راجزم کرده بودکه جواب بله رابگیرد.محترمانه باج میدادوهرچیزی میگفتم قبول میکرد!
حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحوراوشده ام.بامتانت خاصی حرف میزد.وقتی صحبت میکردازته دل محبت راازکلماتش حس میکردم.بیشترین چیزی که من رادرگیرخودش کرده بود،حیای چشم های حمیدبود.یازمین رانگاه میکردیابه همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمیدکارش رابه خوبی جلومی برد.گویی قسمتم این بودکه عاشق چشم هایی بشوم که ازروی حیابه من نگاه نمیکرد.بااین چشم های محجوب وپرازجذبه میشدبه عاشق شدن دریک نگاه اعتقادپیداکرد؛عشقی که اتفاق می افتدوآن وقت یک جفت چشم میشودهمه ی زندگی.چشم هایی که تاوقتی میخندیدهمه چیزسرجایش بود.ازهمان روزعاشق این چشمهاشدم.آسمان چشمهایش رادوست داشتم؛گاهی خندان وگاهی خیس وبارانی!
نیم ساعتی ازصحبت های ماگذشته بودکه موتورحمیدحسابی گرم شد.بیشتراوصحبت میکردومن شنونده بودم یانهایتاباچندکلمه ی کوتاه جواب میدادم،انگارخودش هم متوجه سکوتم شده بود،پرسید:"شماسوالی نداری؟اگرچیزی براتون مهمه بپرسید."
برایم درس خواندن وکارمهم بود.گفتم:"من تازه دانشگاه قبول شدم.اگه قراربروصلت شد،شمااجازه میدین ادامه تحصیل بدم واگرجورشدسرکاربرم؟"،حمیدگفت:"مخالف درس خوندن شمانیستم،ولی واقعیتش روبخوای،به خاطرفضای نامناسب بعضی دانشگاه هادوست ندارم خانمم دانشگاه بره.البته مادرم بامن صحبت کرده وگفته که شمابه درس علاقه داری.ازروی اعتمادواطمینانی که به شمادارم اجازه میدم دانشگاه برین.سرکاررفتن هم به انتخاب خودتون،ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه واردبشه."
باشنیدن صحبت هایش گفتم:"مطمین باشیدمن به بهترین شکل جواب این اعتمادشمارومیدم.راجع به کارهم من خودم محیط مردونه رونمی پسندم.اگه محیط مناسبی بودمیرم،ولی اگه بعدابچه داربشم وثانیه ای حس کنم همسریافرزندم به خاطرسرکاررفتنم اذیت میشن،قول میدم دیگه نرم."
اکثرسوال هایی که حمیدپرسیدرانیازی ندیدم من هم بپرسم.ازبس دراین مدت ننه ازحمیدگفته بود،جواب همه ی آنهارامیدانستم.وسط حرفهاپرسیدم:"شماکارفنی بلدین؟"حمیدمتعجب ازسوال من گفت:"درحدبستن لامپ بلدم!"گفتم:"درحدی که واشرشیرآب روعوض کنین چطور؟!"گفت:"آره،خیالتون راحت.دست به آچارم بدنیست،کارروراه میندازم"
مسیله ای من رادرگیرکرده بود.مدام درذهنم بالاوپایین میکردم که چطورآن رامطرح کنم،دلم رابه دریازدم وپرسیدم:"ببخشیداین سوال رومیپرسم،چهره ی من موردپسندشماهست یانه؟!"پیش خودم فکرمیکردم نکندحمیدبه خاطراصرارخانواده یاچون ازبچگی این حرف ها
بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمیددادخیالم راراحت کرد:"نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه موردپسندنبودین که نمی اومدم اینجاواینقدرپیگیری نمیکردم."ازساعت پنج تاشش ونیم صحبت کردیم.هنوزنمکدان بین دستهای حمیدمیچرخید.صحبت هاتمام شده بود،حمیدوقتی میخواست ازاتاق بیرون برودبه من تعارف کرد.گفتم:"نه،شمابفرمایین."گفت:"حتمامیخواین فکرکنین،.پس اجازه بدین آخرین حدیث روهم بگم.یک ساعت فکرکردن بهترازهفتادسال عبادته."بین صحبت هایمان چندین بارازحدیث وروایت استفاده کرده بود.هرچیزی که میگفت یاقال امام صادق علیه السلام بودیاقال امام باقرعلیه السلام.باگفتن این حدیث صحبت ماتمام شدوحمیدزودترازمن اتاق راترک کرد.
آن روزنمیدانستم مرام حمیدهمین است:"می آید
،نیامده جواب میگیردوبعدهم خیلی زودمیرود."حالاهمه ی آن چیزی که دنبالش بودراگرفته بود.من ماندم ویک دنیارویاهایی که ازبچگی باآن هازندگی کرده بودم وحس میکردم ازاین لحظه روزهای پرفرازونشیبی بایددرانتظارمن باشد؛یک انتظارتازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهدشد.
تمام آن یک ساعت ونیمی که داشتیم صحبت میکردیم،پدرم بااینکه پایش دررفته بود،عصابه دست بیرون اتاق دررفت وآمدبود.میرفت ته راهرو،به دیوارتکیه میداد،باایماواشاره منظورش رامیرساندکه یعنی کافیه!درچهره اش به راحتی میشداسترس رادید.
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﺯﯾﺒﺎی ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻤﺮﺍﻥ :
ﺧﺪﺍﯾﺎ ...
ﺍﺯ ﺑــــﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ﺷﮑـــﺎﯾﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ...
ﺍﻣﺎ ﺷـــﮑﺎﯾﺘﻢ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ...
ﻣـــﻦ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ...
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﯼ ﺭﺍ ﺧﻠـــﻖ ﮐﺮﺩﯼ ، ﺗﺎ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺁﺩﻣـــﻬﺎﯾﺖ ...
ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺗـــﻮ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻨﺎﺭﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ... ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻨـــﻬﺎﯾﻢ ...
ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﺧــﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺧــﻮﺩﺕ ...
ﺑﺎ ﺗـــﻮ ﺗﻨﻬــﺎﯾﯽ ﻣﻌـــﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...
ﻣﺎﻧــﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ...
ﺩﻭﺳــﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ؛ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻦ💛🕊
#عاشقانههایهمسرانشهدا ❤️
به زینب اقتدا کردی و گفتی
تمام جلوههای یار زیباست
الهی راضیام بر هرچه دادی
نگاه حضرت دلدار زیباست ...
#زنان_زینبی
#ما_رأیت_الا_جمیلا
#شهید_علیاصغر_صفرخانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼و چه دقیق فرمود:
امروز اسلام مجسّم نظام جمهوری اسلامی است.
پس هر آنچه میتوانید برای در اهتزاز نگه داشتن پرچم ایران با چنین نظمی در دستور کار قرار دهید ...
🌹روح فرمانده ی شهید شاد🌹🌹
#به_یاد_فرمانده
#یکوبیست
ساعت به وقت حاجقاسم ۱:۲۰
🇮🇷
🔺چون بدون زیارت و با آرزوی کربلا از این دنیا میروم ؛ خواهش میکنم ، ان شا الله بعد آزادی کربلا عکس مرا به عنوان زائر امام حسین به کربلا ببرید
#اربعین
🥀شهید علی شرف خانلو🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلنگری در #طریق_الحسین👆
یاحسین جان 🖤
اگر نبودی
نمیدانستمت
نمیخواستمت
ونمی یافتمت....
#اربعین
هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم
🥀🥀 بسیجی شهید بهارعلی غلامی منامین🥀🥀
🌷 تولد ۱۷ تیر ۱۳۵۰ منامین خلخال
🌷 شهادت ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ ارتفاعات سردشت
🌷 سن موقع شهادت ۱۶ سال
فرازی از #وصیت_نامه این شهید عزیز
✅ بهترين دعاي من اين است كه : خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.
✅ خدايا امام را حفظ كن، آقاي خامنه اي را حفظ كن.
✅ خدايا من غير از جانم و بهتر از جانم چيزي ندارم كه فداي امام خميني كنم، چون من به خاطر امام حسين(ع) و حفظ انقلاب و اسلام و به خاطر امام به جبهه آمدم من آمدم كه دشمنان ايران را نابود كنم، اگر شهيد شدم افتخار مي كنم و آرزويم می باشد
هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
دعای این شهید عزیز بدرقه امروزمان ان شاء الله
🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفیقَ الشَّهادَةِ فی سبیلک
با ما همراه باشید
لینک گروه شهرک امام خمینی(ره)
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/572653785C8e4e33e857
🏴 به مناسبت ۹صفر سالروز شهادت صحابی بزرگوار، عماربنیاسر در صفین؛ ۳۷ق
✅ حضرت آیت الله بهجت قدس سره :
خدا می داند که ابوذر ، مقداد و عمار چه مقامی داشته اند! اگر امثال آنها در اصحاب نبودند ، حقانیت مکتب اسلام شناخته نمی شد. به واسطهی مقام آنها معلوم شد که اسلام و قرآن مدرسهی تربیت و ترقی است.
📚 در محضر بهجت ج ١ ص ٨٣
دختر شهید مدافع حرم مصطفی مهدوی نژاد دور عکس باباش میگرده ..❤️
شهداشرمنده ایم😭😭
با ما همراه باشید
لینک گروه شهرک امام خمینی(ره)
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/572653785C8e4e33e857
19.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موکب کسبه الحویش محله قدیمی نجف
، این محلات همان محلههای اصلی شهر بوده که در طی سالیان متمادی سایر محلات به آن افزودهشده است. خیابان الرسول در این محله واقعشده است.
در این محله کوچک بیت حضرت امام خمینی (ره)، منزل آیتالله سیستانی، مرقد آیتالله سبزواری، مرقد علامه امینی و کتابخانه امیرالمؤمنین (ع) .... قرار دارد. همچنین در این محله 16 مدرسه علمیه و 31 کتابفروشی که حوزه علمیه نجف نیز در همین منطقه قرار دارد
موکب العباس کاشان هم جاست