قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_32 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_33
چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ به¬خدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«حاج قاسم بود!»
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
▫️عید فطر ما لحظهی شیرین وصال توست.
همان لحظه که روزهی فراق را نه با شهد و شکر، که با شیرینی لبخند تو باز کنیم.
همان روز که پشت سر تو، صف به صف بایستیم
و سجده های نماز عیدمان را یکی کنیم با سجدههای شکرانه ظهور.
همان روز که طنین قنوت تو در گوش دنیا بپیچد:
اللهم بحق هذا الیوم الذی جعلته للمسلمین عیدا...🤲
عید فطر مبارک💐
به امید دیدن عید ظهور...
#عید_فطر
#گرافیک_مهدوی
@goranketabzedegi
⭕️ فرزندانی که در بهشت، کنار والدینِ خود هستند...⭕
✍ یکی از نعمتهایی که خدا به بهشتیان میده، و بهشتیان خیلی با این نعمت خوشحال میشن، وعدهای است که خدا تو سوره طور به مومنین داده:
📖 وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُم (طور/۲۱)
👈 كسانى كه ایمان آوردند، و فرزندانشان به نوعى، در ایمان از آنان پیروى كردند، فرزندانشان را در بهشت به آنان ملحق مىكنیم.
☝️ خدا چون بندههایِ خوبِ خودش رو دوست داره، میخواد همه چی براشون تو بهشت فراهم کنه،
👈 بخاطرِ همین هم اول بچهها و اولادشون رو بهشون ملحق میکنه، بعد نعمتهای دیگه رو بهشون میده.
🔹 شاید این حدیث معروف پیغمبر (ص) هم اشاره به همین مطلب باشه:
👈 "فرزند صالح گلی از گلهای بهشت است."
یعنی فرزند صالح، نعمتی از نعمتهای بهشت است.
🔹 امام صادق (ع) درباره این آیه فرمود:
👈 "منظور از فرزندان در این آیه، آن فرزندانی هستند که اعمال صالحی دارند، ولی عملِ آنها از پدرانشان کمتر است، ولی خداوند آنان را به پدرانشان ملحق میکند و در یک جایگاه میبرد، تا موجب چشم روشنی آنان گردند".
📚 کافی، ج۳، ص۲۵۰.
🗣 اگر #پدر_و_مادرِ خیلی خوبی دارید یا داشتید، سعی کنید راهشون رو ادامه بدید...
👈 اونوقت اگه توی قیامت نمره کم داشته باشید، خدا بهتون ارفاق میکنه و اجازه میده کنارِ اونها باشید.
🙏 خدایا
ما را در بهشت، به اجداد و نیاکانِ صالحمون ملحق بفرما.
#معارف_قرآن
💐
#اشتباه_در_عسل_است_نه_سند
قاضی شهـر بدون رشوه کاری انجام نمیداد و با رشوه حق را #ناحق میکرد
اتفاقا روزی ملانصر الدین برای تصدیق سندی به حکم قاضی نیاز داشت. چنـد بار رفت و برگشت ولی نتیجه ای نگرفت
یک روز ظرفی عسـل برای قاضی برد و امـضا را گرفـت. روز بعد از آن شخص دیگری برای قاضی خامه برد
#قاضی دستور داد عسـل را بیاورنـد تا با خـامه میل کند . درِ کوزه را که باز کرد ، دید به انــدازه یک بند انگشت عسل است و بقیه گِل است
قـاضی که فـریـب خـورده بـود عـصبـانی شـد و دستـور داد سنـد را از ملا بگیرند و به حضورش ببرند.
پس از جستجـوی فراوان ، مُلا را یافتند و به او گفتنـد قاضی گفتـه کـه در #سند شمـا اشتبـاهی رخ داده است ، آن را بیاور تا اصلاحش کنم
#مـلا گفــت به قـاضـی سـلام بـرسـانید و بـه او بگویید ، اشتباه در سند نیست ، در #عسل است
❄
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت👇
@goranketabzedegi
ی سوال
مگه اونا که به رحمت خدا میرن هم صبح و شب و ایام هفته میفهمن
که به ما گفتن پنجشنبه ها برید سر خاک؟؟
عالم #برزخ شباهت خیلی زیادی به عالم دنیای ما داره
مثل همینجا گذر زمان داره
روز و شب داره
✅مثلا قرآن در مورد قوم فرعون میگه
✴️النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا غُدُوًّا وَعَشِيًّا
📜(غافر46)
👈(در برزخ) هر صبح و شب به آتش کشیده میشوند
✍میبینی اونجا با اینکه عالم دیگری هست اما گذر زمان رو میفهمن
😢دیدی غروب جمعه ی حالت دلگیری برای ما داره انگار برای اموات پنجشنبه ها غربت و دلگیری داره والبته اسرار بیشتری در کارهست
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
✨﷽✨
👈 در گورستان:
✍ بر مزار بی خانه ای نوشته بودند: شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم.🍃🌿
بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند: پا برهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پا برهنه به آخرت برگشتم.🍃🌿
روی سنگ ثروتمندی خواندم:
همه کس را با پول راضی کردم، اما فرشته ی مرگ را نتوانستم راضی کنم.🍃🌿
بر مزار دلشکسته ای چنین نگاشته شده بود: قیامتی هست، تلافی می کنم.🍃🌿
بر گور جوانی چنین خواندم: یکدیگر را نیازارید. به خدا قسم پشیمان خواهید شد. 🍃🌿
بر قبر کودکی نوشته بودند: خوشحالم بزرگ نشدم تا به درنده ای تبدیل شوم.🍃🌿
بر مزار مادری نگاشته بودند: تو رو خدا مواظب بچه هایم باشید.🍃🌿
بر قبر دیوانه ای نوشته بودند: هوشیار به دنیا آمدم، هوشیار زیستم، اما بخاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم.🍃🌿
بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم: همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ!🌿🍃
دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشته ایم، چون به جز آن درو نخواهیم کرد...
🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو
🔸 گندم از گندم بروید... جُو ز جُو
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
شاید سوال شما هم باشه...
این هم جواب استاد مشاور ما:
سلام
برای حفظ قرآن ، نیازی به تقلید از قاری نیست...
اما برای استماع ، بهترین صوتی که پیشنهاد میشود ، صوت استاد منشاوی می باشد.
از بین قاریان ایرانی هم ، ترتیل استاد پرهیزگار بهترین گزینه هستند🌹
#آموزش_قرآن
#پرسشوپاسخ
#صدای_مشاور
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_33 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب ر
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_34
حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق سید علی خامنهای و حاج قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
مردم همه با پرچمهای یاحسین و یا قمر بنی هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
✍ خُــدا روزی رو میرسونه!
راستی، میدونی روزی چیــه؟
امروز که داشتی از خیابون رد می شدی و دستِ یه پیرمرد و گرفتی و رد کردی و... یادت رفت!
☕️ چند دقیقه پیش که رفتی برای خودت چای بریزی، یه استکان هم برای همکارت ریختی.... و یادت رفت!
دیشب که بابات ازت همون کاری رو خواست که اصلاً به انجامش تمایل نداشتی، اما انجامش دادی و ....یادت رفت!
😍 همه ی اینا؛ روزی هایِ قشنگیه، که خدا هر روز بدستان خودت، به خودت میرسونه، تا قیافه ی روحت رو قشنگ تر کنه... اما تو نمی بینی شون و یادت میــره....
📜 راستی؛ چهار تا تقلّب هم خدا برات نوشته، تا روزی هات رو بیشتر کنی؛
استغفار، تکبیر، طهارت، صدقه...
👈 این چهار تا فرمول، ظرفِ روحت رو بزرگتر و پاک تر می کنند، و قدرتِ دریافتِ روزی رو زیادتر... 👌
چه روزی های مادّی، و چه روزی های خوشگل و عاشقانه ای که یادت میره!
حواست به این چهار تا فرمول باشه 😊
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت👇
@goranketabzedegi
اعضای محترم کانال قرآن کتاب زندگی 🌹
پیامی از جنس #نور ♻️
⁉️⁉️از دستاورد های یک ماه بندگی چه فوایدی نصیب شما شد ؟ ــ
⁉️و چیکار کنیم تا این حس و حال بندگی همیشه در زندگی روزمره ما قرار بگیره؟؟
به ما بگویید 🎤🎤
@Mohmmad1364
به شرکت کنندگان محترم به قید قرعه کشی جوایزی اهداء خواهد شد🔰
حرف های معنوی شما جهت استفاده عزیزان در کانال درج خواهد شد✅
زمان شرکت در طرح تا ۱۵ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#سازوکارتربیت
🔸کودک خود را در جمع مواخذه یا تحقیر نکنید.
🔺 اگر احساس میکنید نیاز است جلوی رفتار او را در همان لحظه بگیرید او را به محیطی خلوت ببرید که تنها او و شما حضور دارید، شرایط را برای او توضیح دهید و بگویید چه رفتاری از او انتظار میرود.
🔺کودکی که جلوی دیگران خرد میشود خجالتی میشود یا برعکس بیشتر دست به لجبازی میزندتاثابت کند«من هستم».
در هر صورت عزت نفس کودک آسیب خواهد دید.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
✨ـ﷽ـ✨
┏━•••🕘💎📖•••━┓
حقّ آن كس كه با او نشست و برخاست داری
┗━•••☀️☀️☀️•••━┛
🔸وَ أَمَّا حَقُّ الْخَلِيطِ فَأَنْ لَا تَغُرَّهُ وَ لَا تَغُشَّهُ وَ لَا تَكْذِبَهُ وَ لَا تُغْفِلَهُ وَ لَا تَخْدَعَهُ
و امّا حقّ آن كس كه با او نشست و برخاست دارى اين است كه او را فريب ندهى و با او ناراستى نكنى و به او دروغ نگويى و مكر نورزى
🔸وَ لَا تَعْمَلَ فِي انْتِقَاضِهِ عَمَلَ الْعَدُوِّ الَّذِي لَا يَبْقَى عَلَى صَاحِبِهِ
و در راه دوستت همچون دشمنى كه بیملاحظه است، سنگ اندازى نكنى
🔸وَ إِنِ اطْمَأَنَّ إِلَيْكَ اسْتَقْصَيْتَ لَهُ عَلَى نَفْسِكَ وَ عَلِمْتَ أَنَّ غَبْنَ الْمُسْتَرْسِلِ رِبًا وَ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ
و چون به تو اعتماد كرد تا توانى برايش تلاش نمايى و بدانى كه مكرورزى با كسى كه به تو اطمينان نموده بسان خوردن رباست. و لا قوّة الّا باللَّه.
#رسالهحقوق_امامسجاد
#تحفالعقول_ترجمه_صادقحسنزاده
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
AUD-20210515-WA0000.mp3
2.95M
🎧🎧
⏰ 4 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ نتیجه بندگی ماه رمضان
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_عالی
🔹 #نشر_دهید
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
❤️ نترسید!
من با شما هستم.
(همه چیز را) میشنوم و میبینم
📖 سوره طه آیه ۴۶
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
روایت شده که شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد. حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن».
🔸شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و نداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن»
🔸فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن».
🔸حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟! فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه آیات ۱٠-۱۲ سوره نوح را تلاوت فرمودند
(مجمع البیان، ذیل تفسیر آیه ۱٠-۱۲سوره نوح)
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
🌷تلاشـــــــــ کنیم
همان گونه باشیم که میگوییم.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
همانگونه رفتار کنیم که ازدیگران انتظار داریم.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
آنگونه رفتارکنیم که گرفتار عذاب وجدان نشویم.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
وقتی به موفقیتی میرسیم، آنهایی که
دراین راه بما کمک کردهاند را فراموش نکنیم.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
با پیدا کردن دوستان جدید دوستان قدیمی را
هم حفظ کنیم.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
تا راست گویی و صداقت عادت ما شود.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
همیشه دنبال یادگیری باشیم.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
برای خوب کار کردن خوب هم استراحت کنیم.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
اگر ازکسی رنجیدهایم، باخود او صحبت کنیم،
نه پشت سر او.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
تا عهدی شکسته نشود و اگر هم میشکند،
ما شکننده آن نباشیم.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
تا باور کنیم دیگران وظیفهای در قبال ما ندارند
وعامل سعادت یاشقاوت هرکس خود اوست.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
قدردان لطف دیگران باشیم و با رفتار و گفتارمان
آنها را از محبت پشیمان نکنیم.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
بهر چیز آنقدر بها بدهیم که استحقاقش را دارد.
🌷تلاشـــــــــ کنیم
دنیا را با زیباییهایش ببینیم.
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
✨﷽✨
#پندانه
🌼قبل از حرف زدن، سخن را در مغزت هضم کن
✍پسر جوانی بیمار شد. اشتهایش کور شد و معدهاش او را از خوردن هر چیزی معذور داشت.حکیم برایش عسل تجویز کرد. جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود، لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی، معدهاش عسل را پذیرفت.
حکیم گفت: میدانی چرا معده تو عسل را قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟جوان گفت: نمیدانم.حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک بار در معده زنبور هضم شده است.
پس بدان که عسل غذای معده تو و سخن غذای روح توست. اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز قبل از سخن گفتن، سخنانت را در مغزت سبک و سنگین و هضم کنی سپس بر زبان بیاوری!
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
🐜🌼
🔸امام علی علیه السلام
به خدا قسم!
اگر آسمانها و زمین را به من بدهند
تا پوست دانهای جو را از
به ستم از مورچهای بگیرم
هرگز چنین نخواهم کرد.
📚نهج البلاغه، خطبه ۲۲۴
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
#میدونستی
قرآن اشاراتی به علم روانشناسی رنگ ها داره
✴️صَفْرَاءُ فَاقِعٌ لَّوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِينَ📜(بقره69)
رنگ گاو زرد باشد زردی که موجب ایجاد خوشحالی در بیننده میشود
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
#نکته
سوال از قیامت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
آیا انسان مى پندارد که ما استخوان هاى او را جمع نخواهیم کرد ؟ (أَ یَحْسَبُ الإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ).
آرى، ما قادریم حتى انگشتان (خطوط سر انگشتان) او را دوباره به صورت اول موزون و مرتب کنیم (بَلى قادِرِینَ عَلى أَنْ نُسَوِّیَ بَنانَهُ).
در روایتى آمده است: یکى از مشرکان که در همسایگى پیامبر(صلى الله علیه وآله) زندگى مى کرد، به نام على بن ابى ربیعه خدمت حضرت(صلى الله علیه وآله) آمد و از روز قیامت سؤال کرد که: چگونه است؟ و کى خواهد بود؟ سپس افزود: اگر آن روز را من با چشم خودم. ببینم باز تصدیق تو نمى کنم، و به تو ایمان نمى آورم! آیا ممکن است خداوند این استخوان ها را جمع آورى کند؟ این باور کردنى نیست!
اینجا بود که آیات فوق نازل شد و به او پاسخ گفت، و لذا پیغمبر(صلى الله علیه وآله) درباره این مرد لجوج معاند، مى فرمود: أَلّلهُمَّ أکْفِنِى شَرَّ جارِى السُّوءِ: خداوندا شرّ این همسایه بد را از من دور کن .
این روایت را مراغى ، همچنین روح المعانى و تفسیر صافى با مختصر تفاوتى نقل کرده اند.
تفسیر نمونه.سوره قیامه
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi