💥تلنگر
👌نقل است که زلیخا به حضرت یوسف گفت: چه #چشم های زیبایی داری،
💫حضرت یوسف فرمود:
از اولین چیزهایی که در #خانه_قبر زمین میریزد و نابود می شود همین چشمهاست👁
📚
@goranketabzedegi
#کلام_بزرگان
✍️جرعهای از معرفت
💠آیت الله مجتهدی تهرانی رحمة الله
🔸انسان گاهی با اشاره غیبت میکند، گاهی به کنایه و گاهی هم صریح پشت سر کسی غیبت میکند.
🔸 گاهی گفتن یک «الحمدلله» آدم را جهنّمی میکند و با یک الحمدُلله به جهنّم میرویم. مثلاً میگوییم: الحمدلله که ما رباخوار نیستیم یا الحمدلله که ما ریاست طلب نیستیم [و به کسی هم اشاره میکنیم]. آدم باید خیلی حواسش جمع باشد؛ چکار به کار کسی دارید؟
•┈┈••✾••┈┈•
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهـر عشق♥️⃟📚 #Part_11 باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی مظلومانه در خون دست و پا میزد و
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚
#Part_12
دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای
همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود. حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه
حضرت زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده
را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و
سعد بی خبر از خاطرم پرخاش کرد :»بس کن نازنین! داری دیوونه ام میکنی!« و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود
که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود. در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :»میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!« از کنار صورتش نگاهم به
تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و
دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم. چشمان بی حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :»هیس! اصلا نمیخوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی! و شاید رمز اشک هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :»تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه! حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خالص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت دیوونه من دوسِت دارم! از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده
بود که دیوانگی اش را به رخم کشید نازنین یا پیشم میمونی یا می-
کُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!« و درِ تاکسی را از داخل
قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی میشد از
مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که
دلم سمت حرم پرید و بی اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم،
دوباره زینب شوم! اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه
نبود و این شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات مؤمن میشدم و
ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محل های سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابانها و کوچه های این شهر
همه سبز و اصلا شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت
بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در
ویلا رسیدیم. دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی
به شانه مجروحم نمیکرد که لحظه ای دستم را رها کند و میخواست
همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در
دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین زبانی کرد :»به بهشت داریا
خوش اومدی عزیزم!« و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا
وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :»اینجا ییلاق دمشق
حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه!« و من جز فتنه در
چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :»دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت
تکون بخوره!« یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداری ام
میداد تا به ایران برگردیم و چه راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و
حاال مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی ام میخندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :»به جبران بلایی که تو درعا
سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!« و ولخرجیهای ولید مستش
کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم
خیال بافی میکرد البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به
کمتر از وزارت رضایت نمیدم!« ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده
و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین
خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه
و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد
فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!« دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر
لحظه سست تر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد.
✒️
ادامه دارد
❣ #تدبر_در_قرآن
🔹 اگر یک صندوق و تابوت چوبی که فقط ساعاتی جسم پیامبری را لمس کرده، اینهمه تقدس و آرامش دارد،
🔹 پس چرا مرقد مطهر انبیاء و اهل بیت علیهم السلام، حالا شده أسباب شرک؟!
❌ اصلا این جماعت وهابی، قرآن را قبول دارند؟!
🌴 سوره بقره 🌴
🕋 التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ....إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَةً لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ «248»
⚡️ترجمه:
تابوت به سوى شما خواهد آمد (همان صندوقى كه) آرامشى از پروردگارتان ... همانا در اين موضوع، نشانهى روشنى براى شما است، اگر ايمان داشته باشيد.
📚
@goranketabzedegi
محبت به اولاد2
🔸سالها گذشت تا خدا حضرت اسماعیل رو به حضرت ابراهیم داد
✅اولِ جوانیِ فرزند، که اوج محبت پدر به بچس،
💢بالاترین امتحان حضرت ابراهیم فرا میرسه
معلومه اگه دلبسته به فرزند نباشه و دوسش نداشته باشه دیگه اصلا کار سختی نیست تا بخواد، امتحان سخت باشه.
کار سخته که دست و دل حضرت میلرزه و از فرزندش کمک میخواد
قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَىٰ فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَىٰ قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ
📜(صافات 102)
ادامه دارد.....
📚
@goranketabzedegi
✨﷽✨
#پندانه
✍ مال حرام ماندنی نیست
🔹پدری فرزند خود نصیحت میکرد.
🔸دو تکه سنگ در برابر او گذاشت و گفت:
به نظر تو کدامیک از این دو سنگ، سفت و سختتر هستند؟
🔹پسر گفت:
به گمانم هردو.
🔸پدر گفت:
اما یکی از این دو، سنگ نمک است و برای خوردن و محوشدن به اراده او آفریده شده است. پس این سنگ در هیچ بنایی جای نمیگیرد.
🔹پس بدان، خداوند اگر مالی از حرام جمع کنی و آن را سفت و سخت گردانی، چون از حرام خوردهای، آن هم بیگمان به حرام خورده خواهد شد، هرچند مراقبش باشی و سخت آن را نگه داری.
📚
@goranketabzedegi
🔹️نامرئی بودنِ فقر! 😔
🔸 تصویری که مشاهده میکنید عکسی از یک هنر خیابانی است که توسط کوین لی اجرا شده است. کوین شمایلِ این کودک را طوری روی پلهها ترسیم کرده که ناخودآگاه نامرئی بودن و مهم نبودن فقرا را به ذهن میآورد. تصویر این کودک هر روز توسط هزاران نفر لگد میشود و شاید هر روز چند نفر به این فکر کنند بابتِ موقعیت امروزشان چند انسانِ فقیرِ بیاهمیت را زیر پا گذاشتهاند.
حرف #حساب
📚
@goranketabzedegi
15.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شگفتی_آفرينش
طوطی پرنده ای که قرآن میخواند!!!!!!
سوره مبارکه حمدو توحید رو هم ميخونه😊
خیلی جالبه حتما ببینید
📚
@goranketabzedegi
رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم در روایتی می فرماید: أَربعٌ مِن سَعادهِ المَرءِ أَن تَکونَ زَوجَتُهُ صالِحَه وأَولادُهُ أَبراراً وَخُلَطاؤُهُ صالِحینَ وَأَن یَکونَ رزقُه فی بَلَدِه.[1]
چهار چیز موجب خوشبختی انسان است.
1⃣ اینکه همسرش صالحه باشد.
2⃣ دوم اینکه فرزندان خوبی داشته باشد،
3⃣ اینکه دوستانش انسان های صالحی باشند و
4⃣ اینکه رزق و زندگی او در شهر خودش باشد تا مجبور نباشد در بیابان ها و این شهر و آن شهر سرگردان باشد و دنبال روزی بگردد.
این چهار مورد همه به دست خود انسان است. انسان از همان اول باید در انتخاب زوجه دقت کند و دنبال مال و اموال پدری او و یا جمال و زیبایی او نباشد بلکه صفات و کمالات اخلاقی را در نظر بگیرد.
همچنین انسان می تواند با تربیت صحیح دارای فرزندانی خوب باشد. انسان باید دقت کند که فرزند او با چه افرادی رفت و آمد دارد و چه کارهایی انجام می دهد.
همچنین دوستان انسان هم بسته به انتخاب خود انسان هستند. انسان باید ببیند که دوستانی که انتخاب می کند به سبب مال و منال آن هاست یا به سبب صلاحیت های اخلاقی و صفات برجسته ی خدایی در آنها وجود دارد.
اما اینکه رزقش در بلدش باشد شاید اشاره به این نکته باشد که کسانی که زندگی اشان در یک نقطه متمرکز است آنها می توانند منبع اقتصادی بهتری برای خود و جامعه باشند بر خلاف کسانی که دائما به اینجا و آنجا می روند.
[1] نهج الفصاحة، ابوالقاسم پاینده، ج1، ص204، حدیث 257
📚
@goranketabzedegi
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠در بن بستهای زندگی، ایمان محک میخورد.
لطیفه قرآنی 😁
(آئين پرخورى!! )
🌹از پرخورى پرسيدند: كدام آيه قرآن را بيشتر دوست دارى ؟
گفت : ما لَكُم اَلا تَأكُلُوا( چرا نمیخورید)
🌹پرسيدند : كدام دستور قرآن را بيشتر بكار مى بندى ؟
گفت : كُلُوا وَ اشرَبُوا(بخورید)
🌹پرسيدند: كدام دعا قرآنی را ورد زبان ساخته اى ؟
گفت : رَبَّنا اَنزِل عَلَينا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ(خدایا سفره ای از غذابفرست)
📚
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚 #Part_12 دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برا
♥️⃟📚دمشق شـهر عشق♥️⃟📚
#Part_13
داستانـــي کاملا واقعــی از دخــتری ایرانــی که به بهانه آزادی پشت و پا میزند به خانواده و تمام اعتقاداتش...
✍به قلم خانم فاطمه ولی نژاد
از سردی دستانم فهمید
اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که
با دست دیگرش شانه ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت
ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از
یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید البته ولید اینجا
رو فقط به خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ
بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!« دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و
او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد از اینجا با یه خمپاره میشه زینبیه رو زد!
اونوقت قیافه ایران و حزب الله دیدنیه!« حالا می فهمیدم شبی که در تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه
آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام
زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و شیعه را به تمسخر
گرفت :»چرا راه دور بریم؟ شیعه ها تو همین شهر سُنی نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم! نمیفهمیدم از کدام حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید. وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه داریا بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل
کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از عشق کشید نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا به زودی جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمه ای بخوره، پس به من اعتماد کن!« طعم عشقش را قبلا چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی رحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس،تسلیم وحشی گری اش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت
و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم. اجازه نمیداد حتی با
همراهی اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیه ام میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را
تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم. دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد نازنین!« با قدم هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به هم نشینی اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی هیچ حرفی نگاهش کردم. موهای مشکی اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت باید از این خونه بریم! برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بی تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :»البته تنها باید بری، من میرم ترکیه! باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظه ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم زندان بان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبه ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی رحمش پس از ماه ها محبت می چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :نیروها تو استان ختای
ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!
✒️
ادامه دارد...