eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.4هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
86 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷️🔷️🔷️ 🔷️🔷️ 🔷️ خوبه بدونیم خیلی از ما حافظان قرآن با وجود اینکه تجوید هم کار کردیم ولی هنوز به شکل فصیح نمیتونیم کلمات رو اداء کنیم و حتما در این زمینه باید تمرین کنیم. 🔹️فصاحت اصلا یعنی چی و در مسابقات چه نمره ای داره؟ ✔ فصاحت در قرائت قرآن کریم، تلفظ واضح حروف و حرکات بر اساس لهجه خالص عربی، بدون تکلف و دور از گنگی و نامفهومی هست. ✔فصاحت داراي ۷ امتیازه که امتیاز اون با توجه به عناوین زیر تقسیم میشه: 1.تلفظ ممتاز و روان حروف: ۳ امتیاز 2 .تلفظ ممتاز حرکات: ۳ امتیاز 3 .تنظیم سرعت تلاوت: ۱ امتیاز 🔷️ 🔷️🔷️ 🔷️🔷️🔷️ 📚 @goranketabzedegi
مقصود آيه شريفه زير کدام يک از زنان بوده است؟ {{قالَت يا وَيلَتا ءَ اَلِدُ وَ اَنا عَجوزٌ وَ هذا بَعلي شَيخا اِنَّ هذا لَشَيْ ءٌ عَجيبْ}} 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ساره همسر حضرت ابراهيم و مادر حضرت اسحاق ________________________ ساره اولين همسر حضرت ابراهيم بود که زني نازا بود و تا سن پيري صاحب فرزندي نشده بود.وقتي فرشتگان عذاب به سوي قوم لوط آمده بودند ابتدا نزد حضرت ابراهيم رفتند و دو مأموريت خود را که يکي بشارت فرزندار شدن آن حضرت و ديگر وعده عذاب به قوم لوط بود به ابراهيم ابلاغ کردند. آنان به ابراهيم گفتند:ما حامل بشارت به تو هستيم که خداوند فرزندي به نام اسحاق و نوه اي به نام يعقوب به تو عطا خواهد کرد، ساره همسر ابراهيم که در آنجا حضور داشت و به تعبير قرآن ايستاده بود وقتي بشارت فرشتگان به ابراهيم را شنيد خنديد و با تعجب پرسيد:هم من و هم شوهرم پير هستيم چگونه داراي فرزند خواهيم شد؟ فرشتگان در جواب گفتند:آيا از کار خدا تعجب مي کنيد در حالي که هميشه به ابراهيم و خاندانش برکت داده است؟ 📚 @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق♥️⃟📚 #Part_10 و من دوباره ناله زدم چرا امشب تموم نمیشه؟تازه شنید چه میگویم که به س
♥️⃟📚دمشق شهـر عشق♥️⃟📚 باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :»چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!« و رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه ام از درد آتش گرفت و او دیوانه وار نعره کشید تو نمیفهمی این بی پدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟! احساس میکردم از دهانش آتش می پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از خون سینه اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!« از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم! با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :»به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!« هنوز باورم نمیشد عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :»نازنین چرا نمیفهمی به خاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!« نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیاله های خودش به شانه ام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر عاشقانه هایش باورم نمیشد و او از اشکهایم پشیمانی ام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :»با این جنازه ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!« دیگر از چهره اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بی دریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید پیاده شو!« از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب هایم از ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :»اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!« سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :»داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه. دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشین ها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چل چراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد. همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم حضرت زینب  کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی می-دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با قرآن کریم 🌸 و ما آنچه از قرآن فرستیم شفا (ی دل) و رحمت (الهی) برای اهل ایمان است و ظالمان را به جز زیان (و شقاوت) چیزی نخواهد افزود💚 صبحتون پر از آرامش خدایی رفقا 📚 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه تکان دهنده از قرآن فاش کردن اسرار اهرام مصر که صدها سال دانشمندان از فهم آن عاجز بودند 📚 @goranketabzedegi
❤️دنبال چیزی که به آن علم نداری نیفت، چون گوش، چشم و دل همه مورد پرسش واقع خواهند شد 📖 سوره اسراء، آیه ۳۶ ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ 📚 @goranketabzedegi
آیا دلبستن و دوستداشتن اموال و اولاد بده؟؟ قرآن نظرش چیه؟ آیا فقط باید خدا رو دوسداشته باشیم یا دوستداشتن غیر خدا هم خوبه؟؟ به این سوال ی کم فکر کنیم ببینیم قرآن نظرش چیه اگه چیزی به خاطرت اومد از قرآن برام بفرست حضرت انقدر پسرشو دوست داشت، که وقتی خبر از دست دادنشو شنید به نقلی بیست سال گریه کرد و چشماشو از دست داد ✍این حد از دوستداشتن و دلبستگی در یک نبی خدا نشان از این میده که میشه دلبسته بود 💢اما حتما شرائطی داره💢 ادامه داره.... 📚 @goranketabzedegi
✍🏻 در آخرت 🍁روايت داريم حق الناس در برزخ انسان را اسير مي كند مثلا يك سوم فشار قبر متعلق به است. در روايتی دیگر هست كه خداوند بر روي پل صراط كمينی قرار داده كه هر كس حق الناس بر گردن دارد، از آنجا به بعد حق عبور ندارد. ✨ رسول اكرم صلی الله علیه و آله فرمودند: بيچاره ترين مردم كسی است كه با اعمال خوب وارد صحراي محشر شود مثلا در نماز ، حج و ... مشكلی نداشته باشد و جز اصحاب يمين قرار گيرد اما زماني كه قصد ورود به بهشت می كند گروهی از مردم مانع می شوند . علت را جويا مي شود و می شنوند كه حقوق آنها را پايمال كرده است . 🍂در آن لحظه از فرشتگان كمك می طلبند و آنها می گويند: حلاليت بگير , يعنی قسمتی از اعمال خوب خود را به آنها بده تا حلالت كنند وقتی اين كار را می كنند متوجه می شوند ديگر هيچ چيز ندارند و نامه را به دست چپ می دهند كه از نظر پيامبر بيچاره ترين بنده ها هستند. 🤲🏻 *اللهم عجل لولیک الفرج* 🤲🏻 *اللهم ارزقنی شفاعه الحسین علیه السلام یوم الورود* 📚 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 ⚜️رزق نیڪو/خیـــــرالرازقیـــــن⚜️ 🔅تلاوتـــــے زیبا از سوࢪه مبارڪه حج تقدیم به پیشگاه نورانـــــے حضرت علـــــے علیه السلام وخانـم فاطمـــــه زهـــــرا سلام الله علیها🦋به نیـــــت فـــــرج 📚 @goranketabzedegi
💥تلنگر 👌نقل است که زلیخا به حضرت یوسف گفت: چه های زیبایی داری، 💫حضرت یوسف فرمود: از اولین چیزهایی که در زمین میریزد و نابود می شود همین چشمهاست👁 📚 @goranketabzedegi
✍️جرعه‌ای از معرفت 💠آیت الله مجتهدی تهرانی رحمة الله 🔸انسان گاهی با اشاره غیبت می‌کند، گاهی به کنایه و گاهی هم صریح پشت سر کسی غیبت می‌کند. 🔸 گاهی گفتن یک «الحمدلله» آدم را جهنّمی می‌کند و با یک الحمدُلله به جهنّم می‌رویم. مثلاً می‌گوییم: الحمدلله که ما رباخوار نیستیم یا الحمدلله که ما ریاست طلب نیستیم [و به کسی هم اشاره می‌کنیم]. آدم باید خیلی حواسش جمع باشد؛ چکار به کار کسی دارید؟ •┈┈••✾••┈┈• 📚 @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهـر عشق♥️⃟📚 #Part_11 باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی مظلومانه در خون دست و پا میزد و
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشق♥️⃟📚 دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود. حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بی خبر از خاطرم پرخاش کرد :»بس کن نازنین! داری دیوونه ام میکنی!« و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود. در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :»میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!« از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم. چشمان بی حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :»هیس! اصلا نمیخوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی! و شاید رمز اشک هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :»تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه! حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خالص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت دیوونه من دوسِت دارم! از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی اش را به رخم کشید نازنین یا پیشم میمونی یا می- کُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!« و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بی اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محل های سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابانها و کوچه های این شهر همه سبز و اصلا شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظه ای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین زبانی کرد :»به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم!« و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :»اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه!« و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :»دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!« یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداری ام میداد تا به ایران برگردیم و چه راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حاال مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی ام میخندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :»به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!« و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیال بافی میکرد البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!« ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!« دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سست تر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. ✒️ ادامه دارد