eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
383 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 با خجالت گوشه ی روسری ام را مرتب میکنم و میگویم:آخه سگ تون...یه کم میترسم... مانی کت را از دستم میگیرد و به طرف ورودی میرود. دستش را روی دستگیره میگذارد، چشمکی میزند و میگوید:ممنون... نمیدانم تشکرش برای چیست.. هرچه که هست حالا من مانده ام و پسربچهی لجبازی که سه شب بعد تولدش است و از سورپرایز خوشش نمیآید.. به نظر میرسد فرصت خوبی باشد برای آشتی کنان پدرها! *مسیح* بین درختهای قطور و کهنسال خانه ی پدری قدم میزنم. ذهنم درگیر است. مشغول حرفهای مانی، رفتارهای نیکی و تپشهای تند قلبم... چرا حتی به زبان آوردن نامش ضربان میدهد به جانم...نبض میبخشد به زندگیام... کلافه ام...مرددم... صدای خشخش برگ ها پشت سرم باعث میشود برگردم. مانی روبه رویم میایستد. :_بیا،شاهد از غیب رسید... و کتم را به سمتم میگیرد. :+شاهد؟؟ دست راستم را داخل آستین میکنم و به مانی زل میزنم. :_آره..نگفتم نیکی هم بهت فکر میکنه؟ آستین چپم را میپوشم و به طرف مانی برمیگردم. با شیطنت ابروهایش را بالا میاندازد و میگوید :_خانمت فرستاد.. گفت هوا سرده... گرم میشوم. در سردترین روزهای اسفند،از درون گر میگیرم و لبخندی روی لبهایم شکوفه میکند. همقدم با مانی به طرف خانه میرویم. 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀@gordan110
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 در سکوت،به خشخش برگهای خشک زیر پاهایمان گوش میدهیم و به سقف پرستاره ی بالای سرمان نگاه میکنیم. صدای باز و بستهشدن در خانه میآید. نیکی،پالتویش را روی شانهاش انداخته و چند قدم به طرف ما میآید. با ترس نگاهی به پشت سرمان میاندازد. میگوید:پسرعموهــــا... بیاین شام آماده است..مامان گفتن زودتر بیاین.. به چند قدمی اش میرسیم. مانی با تعجب میپرسد :مــامــــان؟؟ نیکی گوشه ی شالش را در دست میگیرد: آره..مامان شراره.. با لبخند و ستایش نگاهش میکنم. مانی سقلمه ای به پهلویم میزند : اینم دومین نشونه.... سرم را بالا میبرم و به آسمان صاف نگاه میکنم. یعنی میشود حق با مانی باشد؟ دکمه ی آسانسور را میزنم. دربها بسته میشوند. نیکی کنارم رو به آینه ایستاده. بین پرسیدن و نپرسیدن،بین فهمیدن و نفهمیدن...میترسم از جوابی که قرار است بشنوم.. گاهی بهتر است شبیه کبک سرت را زیر برف بکنی... با خودم کلنجار میروم. بدون اینکه نگاهش کنم،میپرسم _این پسره... از این پسره چه خبر؟؟ نیکی با تعجب نگاهم میکند:کی؟ آب دهانم را قورت میدهم. 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀|@gordan110|❀
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 +شما از کجا میدونین؟ بعدم پسرعمو..درست نیست راجع کسی که نمیشناسین اینطوری صحبت کنین.. اینپسرهام اسم داره..اسمش آقاسیاوشه.. آسانسور میایستد و نیکی به سرعت از من فاصله میگیرد. با ورودمان،چراغهای راه پله روشن میشود. جلوی در واحد می ایستم و کلید را از جیبم درمیآورم. _چقدر خوب ازش دفاع میکنی.. +نمیدونم این چه عادت بدیه که شما دارین...بابامم حاضر نبود حتی اسمشو بیاره.. در را باز میکنم و خودم زودتر از نیکی وارد خانه میشوم. دست به کلید برق میبرم و با یک ضربه، خانه را به ضیافت نور دعوت میکنم. نیکی پشت سرم وارد میشود. سر یع برمیگردم و دستم را بالای سر نیکی روی در میگذارم و در را به شدت میبندم. نیکی برای جلوگیری از برخورد با من و برای اینکه جلوی حرکت ناگهانی ام را بگیرد،به در میچسبد. سرم را نزدیک صورتش میبرم. دست راستم بالای سرش روی در است و دست چپم نزدیک پهلویش،روی دستگیره. نیکی اسیر حصار دستانم شده. آشکارا ترسیده.مردمک هایش فراخ شده اند و لب پایینش کمی میلرزد. چشمانش را میبندد،آب دهانش را قورت میدهد و دوباره به من خیره میشود. آرام و مضطرب صدایم میزند:پسرعمو.. عصبانی ام. رگ گردنم برجسته شده و نمیتوانم جلوی کارهای غیرارادی ام را بگیرم. _چرا اون سیاوشه و من،پسرعمو؟؟هان؟؟ نیکی با ترس سرش را به چپ و راست تکان میدهد. شبیه دختربچه ای شده که پدر و مادرش را گم کرده. +من...من چی باید بگم؟؟ 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ @gordan110
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 _آخه و اما نداره..همین که گفتم...باشه؟؟ آب دهانش را به زحمت قورت میدهد و سریع،چند بار سرش را بالا و پایین میکند. خندهام را به سختی کنترل میکنم. دستم را از بالای سرش برمیدارم و چند قدم از او دور میشوم. دختربچه ی همسایه ام چقدر ترسیده بودی! همین سرخ و سفید شدن هایت کار دست دلم داد... نمیدانم این حس خوب جاری درون رگ هایم را مدیون کدام عمل نیک نداشته ام ؟ یا حتی نمیدانم حضورت کنار مجنونی چون من را تاوان کدام گناهت نوشتهاند؟؟ هرچه که هست،تصمیم خودم را گرفتهام. فرماندهی جنگی میشوم که هدفش، فتح قلعه ی قلب توست. به سربازهای مشکی پوش چشمانم دستور میدهم پایه های دلت را بلرزانند. حتی اگر دوستم هم نداشته باشی، من تو را عاشق خواهم کرد... محکومت مٻکنم به حبس ابد در قلبم... تو تا همیشه،در حصار دستان من خواهی بود. چه بخواهی،چه نخواهی من و تو تا ابدال دهر کنار هم میمانیم. صاحب قلبت خواهم شد... حتی اگر نخواهی... *نیکی* فنجان چای را روبه روی مسیح روی میز میگذارم. لبخند میزند. 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀|@gordan110
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 کلماتش،مسلسلوار پشت سر هم ردیف میشدند و به مغز من،فرصت تجزیه و تحلیل نمیدادند. با یادآوری دیشب،آب دهانم را قورت میدهم و با مردمک هایی درشت شده به مسیح خیره میشوم. به نظر متوجه حال بدم شده. با شیطنت میخندد. لبهایم به سختی از هم فاصله میگیرند و میپرسم :+دیــ...دیشب...؟؟ :_دیشب خیلی مامــان اصرار کرد بهت،نه؟ جا میخورم :+اصرار برای چی؟ :_که بهش نگی "زنعمو.." :+آره،یعنی خجالت کشیدم که مخالفت کنم.. باز هم میخندد.خندهاش یک جور خاص، به دلم مینشیند. این خاصیت لبخند است. به هر صورت و هر قیافهای می آید.جذابیت میبخشد و نمکین میکند. اما،لبخندِمسیح،خاصترین لبخند دنیاست. چهرهاش را معصوم میکند، شبیه پسربچه ها میشود. از مسیح مغرور و متکبر، یک مردِ جذاب و دوست داشتنی و خاص میسازد. القصه،لبخندش حال قلبم را بهتر میکند. :_اینجوری خوبه.. آفرین به مامانم.. به هرحال خوبیت نداره که آدم به مادرشوهرش بگه زنعمو... و پشت بندش بیملاحظه میخندد. ناخودآگاه لبخندی میزنم و با لحنی خاص، با چاشنی گلایه میگویم +:عـــه،پســرعمــو... مسیح درجا خندهاش را میبلعد. 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀|@gordan110|❀
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 :_فکر کردم دیشب حرفامو واضح زدم، نیست؟؟ آبدهانم را قورت میدهم :+چـی؟ :_نیکی،خوشم نمیاد بهم میگی پسرعمو... :+خب آخه... :_چی میشه بازم تو رودربایستی قرار بگیری و قبول کنی که بهم بگی 'مسیح ' :+آخه پسرعمــ... مسیح کلافه با دست روی میز میزند و بلند میشود.. چشمانم را میبندم. چیزخاصی که از من نمیخواهد، میخواهد ؟ تازه اگر اینطور پیش برود،ممکن است یکبار جلوی مامان و زنعمو، اشتباه کنم و همه ی نقشه ها،نقش بر آب شوند. از تصور این که بابا متوجه قرارداد من و مسیح و ازدواج صوریمان شود تنم میلرزد. خدا آن روز را نیاورد.... چشمانم را که باز میکنم،سعی میکنم لبخند بزنم. پشت به من ایستاده و دستش را دور کمرش گذاشته. :+باشه.. باشه مسیح برمیگردد. با قشنگترین لبخندش نگاهم میکند. :_حالا شد...پسرعمو که میگی حس میکنم بازیگر این فیلمای زمان قاجاری ام.. شرم آگین لبخند میزنم. دوباره سرجایش مینشیند. :_حالا این صبحونه خوردن داره... و با اشتها،تکه ای نان تست برمیدارد و رویش خامه میمالد. قوری را برمیدارم و فنجان خالی اش را پر میکنم. :+راستی دیروز قبل اینکه بیاین خونه، طلاخانم اجازه گرفت که امروز واسه نهار نیاد.. فنجانش را برمیدارد. 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀|@gordan110
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 :_دستت درد نکنه،پس واسه نهار چی بخرم؟ :+نمیخواد پسـ... هیچی نمیخواد،خودم آشپزی میکنم دیگه.. :_نیکی،نمیخوام زحمتت.. میان کلامش میدوم،کاری که متنفرم! :+نه بابا،من قبلا هم گفتم عاشق آشپزی ام... وقتی ازم نمیگیره که...من فکر کردم شما از دستپختم خوشت نمیاد که طلا رو آوردین.. میان ضمایر جمع و مفرد دست و پا میزنم.خودم هم نمیدانم چه بلایی سر دامنه ی لغاتم آمده! مسیح،دستپاچه میگوید :_من...من واقعا عاشق دستپختتم.. دلم هری میریزد. به سختی خودم را کنترل میکنم تا لبخند نزنم. مسیح در چشمانم خیره میشود. ِ چشم همان،برق گیر.. همان،نگاهِ گیـــرا.. دلم میلرزد. شاید سخت باشد،اعتراف کردنش.. اما حالا تقریبا مطمئنم که درگیر این چشم ها شده ام. با صدای بم و لحن مردانه اش ادامه میدهد :_من فقط نمیخواستم تو خسته بشی..نمیخوام کارای آشپزخونه،باعث بشه تو به درس و دانشگاهت نرسی.. آرامش تو و آسایشت،برای من مهمترین اولویت دنیاست،میفهمی ؟ لرزش تارهای صوتی اش،دلم را میهمان تکانه های پیاپی میکند. این جمالت،با این لحن و این صدا،برای تمام عمر کافیست که لالایی های عاشقانه ی هرشبم باشد. حس میکنم خمار شدهام. انگار پلک هایم سنگین شده اند و روی هم افتاده اند.روی میز خم میشود و صورتش را جلو میآورد. 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀@gordan110
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 :_اگه واقعا برای تو مشکلی نداشته باشه من و معده ام هردومون دلمون برا دستپختت تنگ شده. صاف مینشیند و لبخند قشنگش را میزند. به خدا قسم،اگر نقاش بودم، این چهره و این لبخند را ثبت میکردم. آب دهانم را قورت میدهم و بدون اینکه نشان بدهم که دلم لرزیده،میگویم :+نه..واقعا مشکلی ندار م... دیگر نمیتوانم چیزی بگویم.. میترسم،با یک کلمه حرفِ اضافی دست دلم را رو کنم.تا همینجا هم خیلی پیش رفته ام. سریع از جا بلند میشوم. میترسم. از گناه کردن میترسم.از نگاهِ حرام میترســم.. از وابستهشدن میترسم...از دلبستن میترســــــــم.... مسیح به پشتی صندلی تکیه میدهد. :_پس بگم از فردا طلاخانم نیاد دیگه...که زحمتمون افتاده گردن نیکی خانم! لبخند میزنم. میخواهم از پشت صندلیاش بگذرم که میگوید :_من تو شهرداری جلسه دارم خانم،واسه نهار نمیرسم بیام.. واسه شام هم بریم بیرون باهم،من شیرینی پروژهی جدیدم رو بهت بدم و برمیگردد تا واکنشم را ببیند. :+ شب که نمیشه.. :_چرا نمیشه؟؟ :+آخه واسه شام دعوتیم... مسیح بلند میشود و برابرم میایستد. مجبورم برای نگاه کردنش سرم را بلند کنم. :_عه،کجا؟ با ترس و شمرده شمرده میگویم :+خونه ی آقاآرش...پسرخاله ی شما.. 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀|@gordan110
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 از واکنشش میترسم.زنعمو به اندازهی کافی مرا ترسانده. ابروهای مسیح کمکم درهم فرو میروند. :_نیکی،بهتر نبود قبلش به من میگفتی؟ :+پسـرعــمــ....یعنی... مسیح من فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم.. من نمیدونم مشکل شما با پسرخاله ات چیه،ولی اونا وقتی مارو دعوت کردن یعنی میخوان آشتی کنن دیگه.. مسیح انگار اصلا حرف مرا نمیشنود، نگاهم نمٻکند. :_مامان من،فکر کرده اگه تو بهم بگی من قبول میکنم؟هه.... بلند میگویم :+قبول نمیکنی؟؟ مسیح شوکه به طرفم برمیگردد. :+فقط زنعمو نه...منم فکر میکردم به من "نه" نمیگی... :_نیکی تو نمیدونی بین من و آرش.. :+مهم نیست..زنگ میزنم به زنعمو میگم اشتباه فکر میکردیم.. میخواهم رد شوم که برابرم میایستد. سرم را پایین انداخته ام. :_نیکی... هیچ نمیگویم. این ترفند را زنعمو یادم داده. گفت که مسیح طاقت دلخوری و قهر را ندارد. :_نیکیجان... آخ،قلبم! نمیدانم اسمم اینقدر قشنگ است با تو آن را این همه زیبا ادا میکنی. هرچه که هست،عاشق اسمم شده ام. دلم طاقت ندارد،لحنش قشنگ و پر از خواهش است. سرم را بلند میکنم. :_مگه میشه نیکی خانم چیزی بخوان و من بگم نه؟ مگه ممکنه؟اصلا مگه میشه؟؟ 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀|@gordan110|❀
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 و لبخند قشنگی میزند. رندانه میپرسم :+یعنی میریم ؟ لبخندش را عمیق تر میکند :_مگه جز این انتظار داری؟؟ ★ :_تو پسرخاله نداری،نه؟ ِ نگاهم را از منظره ی خیابان خلوت میگیرم . :+نه :_خوبه که نداری...موجودِ بیخودیه.. ناخودآگاه تصویر محسن در ذهنم جان میگیرد. پسرخاله ی فاطمه... یک بار فاطمه گفت:"حیف که پسرخاله نداری"... ناخودآگاه لبخند میزنم. مسیح،دو دستش را روی فرمان،در هم قفل میکند :_به چی میخندی ؟ :+هیچی...چیز مهمی نیست.. :_نیکی؟ :+جانم؟ ناخودآگاه مٻگویم،به خدایی که روزی هفده بار برابرش خاضعانه رکوع میکنم قسم... به همهی مقدسات عالم قسم که ناخودآگاه مٻگویم.. آنقدر طبیعی و از ته دل،که خودم هم جا میخورم. مسیح به صورتم زل زده.. من... من با دل و دینم چه میکنم خدایا... *مسیح* نمیتوانم چشم از نیمرخش بگیرم. 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀@gordan110|❀
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 از گونه های اناری اش که سرخ شده اند و نیکی،بیاختیار،پشت انگشتانش را رویش گذاشته. آنقدر قشنگ و پر از روح میگوید"جانم" که قلبم از تپش میافتد.. نه! اشتباه گفتم. قلبم جان میگیرد،مثل یک دونده ی مسابقه ی جهانی،انگیزهی تپش میگیرد. خون را با قدرت به رگهایم تزریق میکند. قلبِ من که هیچ..تمام قلب های عالم فدای یک "جان" گفتنت... تصمیم گرفته ام نیکی را عاشق کنم،اما به نظر میرسد هربار من بیشتر از قبل عاشقش میشوم. به خودم میآیم :_میخوام اگه آرش و زنش،چیزی گفتن.. به دلت نگیری..یه مقدار شیرین عقلان.. نیکی با تعجب نگاهم میکند :+زشت نیست آدم پشت سر پسرخاله اش اینطور حرف بزنه؟؟ پوفی میکنم و به روبه رو خیره میشوم. نیکیجان تو چه میدانی از آرش و زبان تلخ و گزندهاش... که باعث شده،از او و خانواده اش همیشه دوری کنم. ★ نیکی،جلوی آیفون میرود: ماییم مهوش جان...من و مسیح. مهوش،همسر آرش "بفرمایید" میگوید و در با صدای تیکی باز میشود. جعبه ی شیرینی که به اصرار نیکی خریده ام روی دست جابه جا میکنم. لبخندی میزنم و ميگویم :_خبرگزاری مامان شراره دیشب همه ی اطلاعات رو راجع آرش و خانمش داده،آره؟ نیکی میخندد :+نه،وقت نشد... در را فشار میدهم و به نیکی اشاره میکنم. سوار اسانسور میشویم. نیکی برمیگردد و در آینه؛ دستی به چادر و روسری اش میکشد. خم میشوم و نزدیک گوشش میگویم. 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀|@gordan110
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 :_خوبی خانم... مثل همیشه! نیکی،خجول میخندد و سرش را پایین میاندازد. آسانسور میایستد. جلوی در واحدشان که میرسیم ،با اضطراب میگویم :_ببین ممکنه آرش یا مهوش چیزی بگن... نیکی با آرامش لبخندی به صورتم میپاشد :+ ناراحت نمیشم آقامسیح...هرکس هرچیزی گفت من ناراحت نمیشم..خیالت راحت... لبخندی از سر آسودگی میزنم. نیکی،چادرش را سفت میکند و کوبه ی روی در را میزند. بعد سریع انگار یاد چیزی افتاده میگوید:بده من..جعبه شیرینی رو بده من. جعبه را به دستش میدهم. آرش در را باز میکند: به به آقامسیح،چشممون به جمال شما روشن.. سلام خانم.. سرد و خشک جواب سلامش را میدهم. نگاهش به نیکی و چادرش را اصلا نمیپسندمـ. نیکی اما گرم و صمیمی تعارف میکند :+سلام آقاآرش...خوب هستین؟ ببخشید اسباب زحمت شدیم... آرش دستش را برابرم دراز میکند. جدی و رسمی دستش را میگیرم و سریع رها میکنم. آرش اینبار وقیحانه دستش را برابر نیکی دراز میکند. نیکی لبخندِصمیمانه ای میزند و جعبه ی شیرینی را به طرف آرش میگیرد :زحمت دادیم،ناقابله آرش با پوزخند میگوید:اختیار دارین..مگه این که خانم،شما سبب خیر بشید و این آقامسیح ستاره ی سهیل رو رؤیت کنیم...از قرار معلوم هم که شما کلا دستت تو کار خیره... و بعد،خودش به متلکش میخندد. عصبانی ام.اصلا نباید اینجا میآمدم. نگاهی به نیکی میاندازم. مظلومانه،سرش را پایین انداخته و به کفشهایش خیره شده. احساس میکنم خون در مغزم قُل میزند و میجوشد. 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀|@gordan110