🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝
🍃 #رمان_تایم
🌝 #مسیحای_عشق
🍃 #قسمت۴۹۵
:_دستت درد نکنه،پس واسه نهار چی بخرم؟
:+نمیخواد پسـ...
هیچی نمیخواد،خودم آشپزی میکنم دیگه..
:_نیکی،نمیخوام زحمتت..
میان کلامش میدوم،کاری که متنفرم!
:+نه بابا،من قبلا هم گفتم عاشق آشپزی ام...
وقتی ازم نمیگیره که...من فکر کردم شما از
دستپختم خوشت نمیاد که طلا رو آوردین..
میان ضمایر جمع و مفرد دست و پا میزنم.خودم هم نمیدانم چه بلایی سر دامنه ی لغاتم آمده!
مسیح،دستپاچه میگوید
:_من...من واقعا عاشق دستپختتم..
دلم هری میریزد.
به سختی خودم را کنترل میکنم تا لبخند نزنم.
مسیح در چشمانم خیره میشود.
ِ چشم
همان،برق گیر..
همان،نگاهِ گیـــرا..
دلم میلرزد.
شاید سخت باشد،اعتراف کردنش..
اما حالا تقریبا مطمئنم که درگیر این چشم ها شده ام.
با صدای بم و لحن مردانه اش ادامه میدهد
:_من فقط نمیخواستم تو خسته بشی..نمیخوام کارای آشپزخونه،باعث بشه تو به درس و
دانشگاهت نرسی..
آرامش تو و آسایشت،برای من مهمترین اولویت دنیاست،میفهمی ؟
لرزش تارهای صوتی اش،دلم را میهمان تکانه های پیاپی میکند.
این جمالت،با این لحن و این صدا،برای تمام عمر کافیست که لالایی های عاشقانه ی هرشبم
باشد.
حس میکنم خمار شدهام.
انگار پلک هایم سنگین شده اند و روی هم افتاده اند.روی میز خم میشود و صورتش را جلو میآورد.
🙌🏻 #رمان_خوان
به قلم✍🏻 #فاطمه_ناظری
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝
🍃 #رمان_تایم
🌝 #مسیحای_عشق
🍃 #قسمت۴۹۶
:_اگه واقعا برای تو مشکلی نداشته باشه
من و معده ام هردومون دلمون برا
دستپختت تنگ شده.
صاف مینشیند و لبخند قشنگش را میزند.
به خدا قسم،اگر نقاش بودم،
این چهره و این لبخند را ثبت میکردم.
آب دهانم را قورت میدهم و بدون اینکه نشان بدهم که دلم لرزیده،میگویم
:+نه..واقعا مشکلی ندار م...
دیگر نمیتوانم چیزی بگویم..
میترسم،با یک کلمه حرفِ اضافی دست دلم را رو کنم.تا همینجا هم خیلی پیش رفته ام.
سریع از جا بلند میشوم.
میترسم.
از گناه کردن میترسم.از نگاهِ حرام میترســم..
از وابستهشدن میترسم...از دلبستن میترســــــــم....
مسیح به پشتی صندلی تکیه میدهد.
:_پس بگم از فردا طلاخانم نیاد دیگه...که زحمتمون افتاده گردن نیکی خانم!
لبخند میزنم.
میخواهم از پشت صندلیاش بگذرم که میگوید
:_من تو شهرداری جلسه دارم خانم،واسه نهار نمیرسم بیام..
واسه شام هم بریم بیرون باهم،من شیرینی پروژهی جدیدم رو بهت بدم
و برمیگردد تا واکنشم را ببیند.
:+ شب که نمیشه..
:_چرا نمیشه؟؟
:+آخه واسه شام دعوتیم...
مسیح بلند میشود و برابرم میایستد.
مجبورم برای نگاه کردنش سرم را بلند کنم.
:_عه،کجا؟
با ترس و شمرده شمرده میگویم
:+خونه ی آقاآرش...پسرخاله ی شما..
🙌🏻 #رمان_خوان
به قلم✍🏻 #فاطمه_ناظری
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀|@gordan110❀
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝
🍃 #رمان_تایم
🌝 #مسیحای_عشق
🍃 #قسمت۴۹۷
از واکنشش میترسم.زنعمو به اندازهی کافی مرا ترسانده.
ابروهای مسیح کمکم درهم فرو میروند.
:_نیکی،بهتر نبود قبلش به من میگفتی؟
:+پسـرعــمــ....یعنی... مسیح من فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم..
من نمیدونم مشکل شما با پسرخاله ات چیه،ولی اونا وقتی مارو دعوت کردن یعنی میخوان
آشتی کنن دیگه..
مسیح انگار اصلا حرف مرا نمیشنود،
نگاهم نمٻکند.
:_مامان من،فکر کرده اگه
تو بهم بگی من قبول میکنم؟هه....
بلند میگویم
:+قبول نمیکنی؟؟
مسیح شوکه به طرفم برمیگردد.
:+فقط زنعمو نه...منم فکر میکردم به من "نه" نمیگی...
:_نیکی تو نمیدونی بین من و آرش..
:+مهم نیست..زنگ میزنم به زنعمو
میگم اشتباه فکر میکردیم..
میخواهم رد شوم که برابرم میایستد.
سرم را پایین انداخته ام.
:_نیکی...
هیچ نمیگویم.
این ترفند را زنعمو یادم داده.
گفت که مسیح طاقت دلخوری و قهر را ندارد.
:_نیکیجان...
آخ،قلبم!
نمیدانم اسمم اینقدر قشنگ است
با تو آن را این همه زیبا ادا میکنی.
هرچه که هست،عاشق اسمم شده ام.
دلم طاقت ندارد،لحنش قشنگ و
پر از خواهش است.
سرم را بلند میکنم.
:_مگه میشه نیکی خانم چیزی
بخوان و من بگم نه؟
مگه ممکنه؟اصلا مگه میشه؟؟
🙌🏻 #رمان_خوان
به قلم✍🏻 #فاطمه_ناظری
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀|@gordan110|❀
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝
🍃 #رمان_تایم
🌝 #مسیحای_عشق
🍃 #قسمت۴۹۸
و لبخند قشنگی میزند.
رندانه میپرسم
:+یعنی میریم ؟
لبخندش را عمیق تر میکند
:_مگه جز این انتظار داری؟؟
★
:_تو پسرخاله نداری،نه؟
ِ نگاهم را از منظره ی خیابان خلوت میگیرم .
:+نه
:_خوبه که نداری...موجودِ بیخودیه..
ناخودآگاه تصویر محسن در ذهنم جان میگیرد.
پسرخاله ی فاطمه...
یک بار فاطمه گفت:"حیف که پسرخاله نداری"...
ناخودآگاه لبخند میزنم.
مسیح،دو دستش را روی فرمان،در هم قفل میکند
:_به چی میخندی ؟
:+هیچی...چیز مهمی نیست..
:_نیکی؟
:+جانم؟
ناخودآگاه مٻگویم،به خدایی که روزی هفده بار برابرش خاضعانه رکوع میکنم قسم...
به همهی مقدسات عالم قسم که ناخودآگاه مٻگویم..
آنقدر طبیعی و از ته دل،که خودم هم جا میخورم.
مسیح به صورتم زل زده..
من...
من با دل و دینم چه میکنم خدایا...
*مسیح*
نمیتوانم چشم از نیمرخش بگیرم.
🙌🏻 #رمان_خوان
به قلم✍🏻 #فاطمه_ناظری
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110|❀
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝
🍃 #رمان_تایم
🌝 #مسیحای_عشق
🍃 #قسمت۴۹۹
از گونه های اناری اش که سرخ شده اند و نیکی،بیاختیار،پشت انگشتانش را رویش
گذاشته.
آنقدر قشنگ و پر از روح میگوید"جانم"
که قلبم از تپش میافتد..
نه!
اشتباه گفتم.
قلبم جان میگیرد،مثل یک دونده ی مسابقه ی جهانی،انگیزهی تپش میگیرد.
خون را با قدرت به رگهایم تزریق میکند.
قلبِ من که هیچ..تمام قلب های عالم
فدای یک "جان" گفتنت...
تصمیم گرفته ام نیکی را عاشق کنم،اما به نظر
میرسد هربار من بیشتر از قبل عاشقش میشوم.
به خودم میآیم
:_میخوام اگه آرش و زنش،چیزی گفتن..
به دلت نگیری..یه مقدار شیرین عقلان..
نیکی با تعجب نگاهم میکند
:+زشت نیست آدم پشت سر
پسرخاله اش اینطور حرف بزنه؟؟
پوفی میکنم و به روبه رو خیره میشوم.
نیکیجان تو چه میدانی از آرش و زبان تلخ و گزندهاش...
که باعث شده،از او و خانواده اش
همیشه دوری کنم.
★
نیکی،جلوی آیفون میرود:
ماییم مهوش جان...من و مسیح.
مهوش،همسر آرش "بفرمایید" میگوید
و در با صدای تیکی باز میشود.
جعبه ی شیرینی که به اصرار نیکی
خریده ام روی دست جابه جا میکنم.
لبخندی میزنم و ميگویم
:_خبرگزاری مامان شراره دیشب همه ی اطلاعات
رو راجع آرش و خانمش داده،آره؟
نیکی میخندد
:+نه،وقت نشد...
در را فشار میدهم و به نیکی اشاره میکنم.
سوار اسانسور میشویم.
نیکی برمیگردد و در آینه؛
دستی به چادر و روسری اش میکشد.
خم میشوم و نزدیک گوشش میگویم.
🙌🏻 #رمان_خوان
به قلم✍🏻 #فاطمه_ناظری
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀|@gordan110❀
🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝
🍃 #رمان_تایم
🌝 #مسیحای_عشق
🍃 #قسمت۵۰۰
:_خوبی خانم... مثل همیشه!
نیکی،خجول میخندد و سرش را پایین میاندازد.
آسانسور میایستد.
جلوی در واحدشان که میرسیم
،با اضطراب میگویم
:_ببین ممکنه آرش یا مهوش چیزی بگن...
نیکی با آرامش لبخندی به صورتم میپاشد
:+ ناراحت نمیشم آقامسیح...هرکس هرچیزی گفت من ناراحت نمیشم..خیالت راحت...
لبخندی از سر آسودگی میزنم.
نیکی،چادرش را سفت میکند و کوبه ی
روی در را میزند.
بعد سریع انگار یاد چیزی افتاده میگوید:بده من..جعبه شیرینی رو بده من.
جعبه را به دستش میدهم.
آرش در را باز میکند:
به به آقامسیح،چشممون به جمال شما روشن..
سلام خانم..
سرد و خشک جواب سلامش را میدهم.
نگاهش به نیکی و چادرش را اصلا نمیپسندمـ.
نیکی اما گرم و صمیمی تعارف میکند
:+سلام آقاآرش...خوب هستین؟
ببخشید اسباب زحمت شدیم...
آرش دستش را برابرم دراز میکند.
جدی و رسمی دستش را میگیرم
و سریع رها میکنم.
آرش اینبار وقیحانه دستش
را برابر نیکی دراز میکند.
نیکی لبخندِصمیمانه ای میزند و جعبه ی شیرینی را به طرف آرش میگیرد :زحمت دادیم،ناقابله
آرش با پوزخند میگوید:اختیار دارین..مگه این
که خانم،شما سبب خیر بشید و این آقامسیح ستاره ی سهیل رو رؤیت کنیم...از قرار معلوم
هم که شما کلا دستت تو کار خیره...
و بعد،خودش به متلکش میخندد.
عصبانی ام.اصلا نباید اینجا میآمدم.
نگاهی به نیکی میاندازم.
مظلومانه،سرش را پایین انداخته
و به کفشهایش خیره شده.
احساس میکنم خون در مغزم قُل میزند و میجوشد.
🙌🏻 #رمان_خوان
به قلم✍🏻 #فاطمه_ناظری
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀|@gordan110❀
بچه ها یه سوال لطف راست بگیند من واقعا کانال حال بهم زنه یانع چطوریه کانالم لطفا همه جواب بدین ممنون میشم 😉☺️😊❤️🙁😕
@gordan110
May 11