🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۰۶
این دفعه شیدا دست به کمر می شود: ااااا؟! زرنگی!
ویلچر را به سمت کارتون هاي چیده شده ي وسط هال هل می دهم و می گویم: واي! چه قدر بحث میکنین
شما!..
رو به شیدا ادامه می دهم: بقیه هم نمیدونم یهو کجا رفتن...به امیریل زنگ زدم گفت دارن میان
جمله که از دهانم بیرون می آید، صداي زنگ آیفون بلند می شود...
دستانم روي دستانش که چشم بندم شده اند می گذارم: ااا! شیدا چی کار میکنی؟!
-هیـــــس!
صداي حنانه می آید: گروگانگیریه؟!
_ نه! یه عملیات انتحاریه! وایسا عقب تا زخمی نشی!
هوفی می کشم و تقلا می کنم: شیدا ولم کن ببینم
صداي حنانه از کمی دورتر می آید: اینجا وایستم خوبه؟!
_آره از جاتم جم نخور!
صداي چرخیدنِ قفل می آید. بیشتر تقلا می کنم اما بی فایده است. ما درست روبه روي درِ ورودي ایستاده ایم
_یه کم چش و ابرو بیا ببینم اینجا چه خبره! نیاز که نمیبینه
_وایستا خودت میفهمی حالا!
پس چرا من صداي ورود کسی را نمی شنونم؟! مطمئنم صداي چرخیدن قفل و باز شدنِ در آمد. حتی صداي
نفس کشیدنِ شیدا هم نمی آید! دستانم را دوباره روي دستانِ چشم بند شده اش می گذارم و او آرام آرام
دستانش را پائین می آورد.
ناخودآگاه اخمی روي پیشانی ام می نشیند و همه جا را تار می بینم. چند بار پلک می زنم. امیریل؟! شیدا عینکم
را می دهد و آن را روي چشم می گذارم. امیریل است که روبه رویم زانو زده و داداش سام و محمد و فاطمه
هم کنارِ در ایستاده اند و همه مانند نارنجک شده اند! منتظرند تا امیریل ضامن را بکشد و منفجر شوند! متحیرنگاهشان می کنم و سعی می کنم مغزم را به کار بیاندازم تا بفهمم اینجا چه خبر است. هووووف! طبقِ معمول
مغزِ عزیز کلاً در شبکه موجود نمی باشد!!!
نگاه متحیرم را به نگاه خندانِ امیریلم می دوزم. چرا ساکت مانده و حرفی نمی زند؟! لبخند محوِ روي لبش،
عمق می یابد و خیلی بیشتر از قبل ژکوند نشان می شود! کم کم نزدیک می شود و من مات نگاهش می کنم.
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۰۷
آآآآم! از این لبخند هاي ژکوند نشان را من کی دیده بودم؟! سر عقدمان و آن شب در پارك! فاصله مان اندازه
ي یک انگشت می شود. نه نه! برو عقب تر! اووووم! بیست و نهم دي ماه دو سالِ پیش بعد از دادنِ آخرین
امتحانم! آهــــان! آفرین! دستانش پیش می آیند و دور کمرم حلقه می شوند. حالا بگو مناسبتش چه بود؟! به
اینجا که می رسم مغزم دوباره از شبکه خارج می شود!!!
من را سخت در آغوش می گیرد و کنار گوشم زمزمه می کند: نیازِ امیر! بیست سالگیت مبارك!
یک حسی، شبیه ذوق یا شادي از مجراي گوشم داخل می شود و پرده ي صماخ را کنار می زند و کم کم از
طریقِ رشته هاي عصبی وارد مغز می شود و بعد با خونِ درون سیاهرگ به قلب رسیده و قلبم هم با خونِ ذوق
زده ي درون سرخرگ، این حسِ شاد را به کل سلول هاي بدنم منتقل می کند! من بیست ساله
شـــــــــــــــدم! خودم را بیشتر در آغوشِ زندگی ام فرو می برم و روي قلبش را چند بار می بوسم. زبانم
براي بیانِ هر حرفی بند آمده، اما می دانم براي امیریل سکوتم خودش کلی حرف است. مرا محکم تر در بر می
گیرد و سرم را می بوسد.
صداي حسرت بارِ شیدا پارازیت وسط لحظات احساسیِمان می شود: آه! سید کجایی؟!
از آغوشِ هم بیرون می آییم و ابرو هایمان بالا و گوشه ي لبمان زیر دندان هایمان می رود. نگاهمان اول به
فاطمه و داداش سام و محمد برخورد می کند که چشم به شیدا دوخته اند و منتظرِ تلنگري هستند تا بزنند زیر
خنده! ویلچر را کمی می چرخانم و امیریل هم بلند می شود و نگاهمان را به شیدا می دوزیم. شیدا همه مان را
از نظر می گذارند و گویی تازه متوجه حرفش شده که دستش را روي دهانش می گذارد هینی می کشد. همه
بلند بلند می خندیم و شیدا سرش را پائین می اندازد و صورتش را جمع می کند. صداي گریه ي پسرکم بلند
می شود.
حنانه دستش را روي سرش می گذارد و خودش را روي زمین رها می کند و با حالت گریه می گوید: اي وايِ
من!
شیدا لبخندي به پهناي صورت می زند و چشم به درِ اتاق می دوزد: اي جانِ من!
حنانه با همان حالت گریه به اتاق اشاره می کند و یاشار را مورد خطاب قرار می دهد: د آخه بچه جان! حداقل
ده دقیقه بخواب بعد بزن زیرِ گریه و هوار هوار کن، اي خدا!
می خندیم و من رو به حنانه می گویم: پسرم دلش مامانیشو میخواد..
امیریل دست به سینه و با ابرو هاي بالا رفته ادامه دهنده ي حرفم می شود: و البته باباییشو
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۰۸
حنانه نفس عمیقی می کشد و لبخندي به پهناي صورت می زند: آخیـــــــــــــــش!
دوباره می خندیم و امیریل با شیطنت می گوید: خب شما اینجا رو جم و جور کنین و براي تولد آماده کنین و ما
هم میریم پیش پسرمون!
حنانه نیم خیز شده و دستش را زیر چانه اش ستون می کند و با شیطنت می گوید: من که وظیفه م مواظبت از
یاشار هستش و الانم که یاشار بابایی و مامانیشو میخواد پس من توي مرخصی ام! بقیه لطفاً جم و جور کنین
اینجا رو
شیدا هم کنارش می نشیند و همان ژست را به خود می گیرد: منم که وظیفه م کمک براي غافگیر کردنِ نیاز
بود که انجام شد! بقیه لطفاً اینجا رو جم و جور کنین
محمد و داداش سام و فاطمه هم با همان ژست روي زمین می نشینند و داداش سام می گوید: ما هم که
مهموناي تولدیم! خونه لطفاً خودت جم و جور شو!!!
من و امیریل نگاهی به یکدیگر می اندازیم و سرمان را به نشانه ي تأسف تکان می دهیم اما شدیدتر شدنِ
گریه ي پسرکمان، جلوي حرف زدنمان را می گیرد. به اتاق می رویم. یاشارم روي سیسمونی اش، به روي
شکم خوابیده و لبِ پائینی اش آویزان و چشمانش پر آب است. امیریل او را بغل می گیرد و روي دستش بلند
می کند و چانه ي کوچکش را می بوسد. پسرکم ذوق زده می خندد و من با لبخند به بهترین هدیه هایی که
خدا در این بیست سال به من داده خیره می شوم. خدایا شکرت!
فصل هفتم: حالِ من خوب است!
یک سرهمیِ آبی رنگ تن یاشار می کنم البته به سختی! باید از مامان بپرسم که این همه وول خوردنِ یک
بچه ي نُه ماهه طبیعی است یا نه! خب اگر طبیعی باشد که قطعاً ارثیه ي امیریل است! من را چه به این همه
شیطانی؟! آري! بدونِ شک امیریل هم این قدر شیطان بوده که یاشار هم به او رفته است! هوووف! خدایا اگر
مهربانی و مردانگی را هم از امیریل به ارث ببرد همه ي شیطانی هایش را تحمل خواهم کرد! قول نمی دهم
اما تمام تلاشم را می کنم!
جزوه ي نازنینم را می بینم و آه از نهادم بلند می شود! یاشار پاره اش کرد و امیریل من را دعوا کرد که چرا
جزوه را باید دم دست بچه بگذاري اصلاً؟! هووووف! همه اش را پاکنویس کردم از دست این جناب! دفتر و
دستکم را درون کیفم می چپانم و آن را روي تخت، کنارِ جزوه ي پاره شده ام رها می کنم. نیم نگاهی به
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۰۹
پسرك بیش فعالم می اندازم و در دل خدا را هزار بار شکر می کنم که مشغولِ اوراق کردنِ ماشینِ اسباب بازي
اش است!
ویلچر را به سمت کمد هل می دهم. درِ کمد را باز می کنم و دست به چانه و با قیافه اي متفکر به لباس ها
خیره می شوم. مشغول لباس پوشیدنم، اما تمام توجهم به یاشار است. چادرم را سر می کنم و ویلچر را به سمت تخت هل می دهم. از روي پاتختی گوشی ام را برمی دارم و روي حالت بی صدا می گذارم و در جیب کوچک
کیفم جایش می دهم. حلقه ام مهمانِ انگشت چهارم دست چپم می شود و ساعتم را هم می بندم و کیفم را
کنارم روي ویلچر می گذارم.
ویلچر را به سمت پسرکم هل می دهم. خم می شوم و در آغوش می کشمش. نق نقِ اعتراضش بلند می شود
که چرا او را از ماشین عزیزش جدا کردم! خم می شوم و ماشینش را هم برمی دارم و به دستش می دهم. همان
صدا هاي موتور هزاريِ همیشگی را درمی آورد و با لبی آویزان به ماشین خیره می شود. طبق معمول، یک
دستم کمربندیست دورِ کمر پسرکم و تکیه گاهش هم من هستم و با دست دیگر چرخ ویلچر را به جلو می
رانم. اینطوري سرعتم کمتر می شود اما خب چاره چیست؟! بیسکوئیت مادر را از روي اُپن برمی دارم و ویلچر را
به سمت درِ ورودي هل می دهم. حاضريِ یاشارِ مامان بیسکوئیت مادر است، خمیر شده با آب!
از واحدمان که خارج می شوم، ویلچر را به سمت واحد روبه رویی هل می دهم. زنگ را می فشُرم و یاشارِ
همیشه در حال وول خوردن را در آغوشم بالاتر می کشم. طبقِ معمولِ هر کلاسِ آموزش و پرورش کودکان
استثنائی، پسرکم مزاحمِ آرامشِ حنانه شده و من راهیِ مسلخ می شوم! هووووف! خودخوان بودن را بیشتر
دوست دارم اما براي بعضی درس ها ترجیح می دهم سرِ کلاس حاضر شوم.
در باز می شود و چشمم به جمالِ یار روشن! هه هه هه!
-سلام
-سلام...به به! ببین کی اومده! ماهیِ آبی پوشِ
زلزله!
می خندم و ابرو هایم را بالا می اندازم: دستت درد نکنه...چیزِ دیگه اي نمونده بگی؟!
لبخند دندان نمایی می زند و به یاشار خیره می شود: نَـــــــع!..
خم می شود و دست هایش را براي در آغوش گرفتنِ یاشار جلو می آورد: بده من این پسرکو...بیا بریم بهت سیب بدم خوشکله!
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۱۰
نفس عمیقی می کشم و مأیوسانه می گویم: واي سیب نه! دادم بهش دیگه اصلاً نشونش نده که مغزتو نابود
میکنه تا بازم بهش سیب بدي!
می خندد و یاشار را از آغوشم بیرون می کشد. بیسکوئیت مادر و ماشین اسباب بازي را به او می دهم و
سفارشات نهایی را تَنگش می گذارم. خداحافظی می کنیم و براي پسرکم دست تکان می دهم. ویلچر را به
سمت آسانسور هل می دهم. در طبقه ي چهارم است و این یعنی معطلی! نفس عمیقی می کشم و ویلچر را
کمی به عقب و راست حرکت می دهم و منتظر می مانم...
موقعیت تحصیلی؟! رشته ي مدیریت و برنامه ریزيِ آموزشی! کلاس آموزش و پرورشِ کودکان استثنائی! جناب
استاد فروزنده مهر یا به قولِ همکلاسی هاي ناشناسم، فري مهر! اسمش که کلاً انوشیروان است ولی فري هم
بدك نیست!
موقعیت مکانی؟! دومین کلاسِ سمت راست طبقه ي اول! کلاً من فقط آن دسته از کلاس هایم که در طبقه
ي اول برگزار می شوند را شرکت می کنم دیگر!
موقعیت زمانی؟! چرت بعد از ظهر! خمیازهي دانشجو هاي همیشه هشیار درآمده و این یعنی استاد خسته نباشید
دیگر! لالایی که نمی گوید نمی دانم بقیه چه طور به چرت می افتند؟!
پوووووف! استاد حرف می زند و من می شنوم اما دریغ از اندکی فهم! نه که نفهمم ها، نه! فقط بعد از یک
ساعت و نیم مغزم به التماس افتاده که دیگر چیزي را به زور درِش نچپانم! چشم در کلاس می چرخانم. چند
نفري خمیازه می کشند؛ اَه! خدا را بگویم چه کارتان کند! خمیازه می کشید، آدم به خمیازه می افتد و دهانش
مثلِ غارِ علی بابا، باز کن سسمی می شود! دست جلوي دهان می گذارم و عطاي جماعت خمیازه کش را به
لقایشان می بخشم!
چشم می چرخانم و این دفعه به جِگرکی می رسم! دختر و پسر هایی که وسط کلاس هم دل داده، قلوه می
ستانند! خدایا چرا امیریل دانشجو و همکلاسم نیست تا ما هم یک جگرکی بزنیم در کلاس؟! صبر کن ببینم!
نکند امیریل هم جزوِ همین جماعت جگرکی بوده؟! پووووف! بهتر است تا پایه هاي زندگیمان به لرزه نیوفتاده
عطاي این یکی ها را هم ببخشم به لقایشان!
دستم را ستونِ سرم می کنم و به بچه مثبت هاي کلاس می رسم! کاتبانِ متشخصِ جزوه! نگاهم خود به خود
به کاغذ هاي زیر دستم کشیده می شود! جداً دلم می خواهد همین الآن بگذارمشان در کیفم و یک خسته نباشید مشتی به استاد بگویم و خلاص!
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۱۱
دست از دید زدنِ همکلاسی ها برمی دارم و مشغولِ ضرب گرفتن با خودکار می شوم. درش را به تهش وصل
کرده و روي میز ضرب می گیرم. هووووم! هیچ کدام از همکلاسی ها را نمی شناسم، ولی خدا را شکر زیاد اهل
ترحم نیستند. خب یعنی به اقتضاي رشته شان باید یاد بگیرند ترحم نکنند چون قرار است معلم هاي آینده این
مملکت بشوند دیگر! فقط دانشجو هاي دیگر کلاس ها هستند که می سوزانند که خب چاره چیست جز
تحمل؟!
-استاد خسته نباشید دیگه!
نگاهم پیِ صداي آمده، می رود و به یکی از پسر هاي نیش تا بناگوش باز می رسد! اگر مؤنث بود می گفتم
قربان دهنت!
استاد با طمأنینه و لبخند به لب می گوید: نیستم جانم...شما خسته نباشی
_نمیشه استاد...خسته م خیلی خسته...روزگار خسته م کرده استاد
لبخند استاد عمیق تر می شود و دندان هایش به نمایش درمی آیند. به سمت میزش می رود و خدا با این
لبخندي که به لب دارد به ما رحم کند! چشمانم را می بندم و منتظرِ شنیدنِ حرف استاد می شوم. خدایا به امید
خودت!
-یه تحقیق میدم بهتون تا خستگیِ این دوستتونم در بره
صورتم جمع می شود به حالت زاري! خستگی بخورد وسط فرق سرش!
_استاد ایشون دوست ما نیستن که
الان که فکر میکنم میبینم نمیشناسمت
-ببخشید فرخ ولی منم با خانوم و آقا موافقم...آره استاد ما هیچکدوم ایشون رو نمیشناسیم
لبم را به دندان می گیرم تا به ریز و درشت هاي همکلاسی هاي مؤنث و مذکر نخندم!
استاد سرفه اي می کند و از فشاري که به لب هایش می آورد و بالا و پائین آمدنِ گوشه ي لبش معلوم است
که سعی دارد نخندد: بسه بسه! براي کار عملی یه موضوع تحقیق میدم که همین الانم میگم انتظار هیچ کمکی
از من نباید داشته باشین و کلاً بر عهده ي خودتونه
آه از نهاد کل کلاس بلند می شود و جمیعاً بادکنک هاي خالی شده از هوا و وارفته روي صندلی هایمان می شویم!
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۱۲
صداي اعتراض ها که بلند می شود، استاد هم کمی صدایش را بالاتر می برد تا همه را به سکوت وادارد: و اما
موضوع تحقیق...در مورد کودکان عقب مانده ي ذهنی مثلِ سندرومِ دان، PKU ، میکروسفال و ماکروسفال تحقیق میکنید...تاریخچه ي بیماري، پرسشنامه از پدر و مادر و مصاحبه با اقوام و معلم ها هم باید در تحقیقتون
ذکر کنین..
دمِ عمیقی می گیرد و لبخند به لب ادامه می دهد: خسته نباشید
نطقِ طنزم کور شده! کلاً لبخند به لب همه ي ما ماسیده است! شده ایم مثلِ این بچه دبستانی ها که صف
صبحگاه می بندند! هوووووف!
آن طرف را نگاه نکن! - نمی شود که!
خب برو به نگهبان بگو شاید اجازه داد! - مگر من رئیسم که اجازه بدهد؟! تازه گفته که آسانسور خراب است و
ممکن است گیر کند!
خب این قدر که عقل در کله دارد که بفهمد با ویلچر نمی شود! - عقلش را می خواهم چه کار؟! این همه مدت
گذشت و این همه آدم رفتند و آمدند، مگر عقلش به کار افتاد که پدرِ آدم درمی آید که حالا انتظارِ عقلِ به کار
افتاده از او دارم؟! اصلاً اگر آسانسور خراب بشود چه کنم؟!
خب زنگ بزن امیریل بیاید! - خاك بر سرت با این پیشنهادات طلایی ات! بیچاره را این همه راه بکشانم به دانشگاه براي...
-خانوم میشه بري لطفاً؟!
سر بلند می کنم و به صاحبِ صدایی که من را از وسط جنگ ستارگان بیرون کشید، نگاهی می اندازم. سر
تکان می دهم و ببخشیدي زیر لب می گویم. ویلچر را به کنار دیوار هل می دهم. بمانم همه به کارشان برسند
بهتر است. دوباره نگاهم به سمت چپ کشیده می شود و دوباره نیمکره هاي مغزم جنگ ستارگان را شروع می
کنند. هوووف!
سرم را به طرفین تکان می دهم تا بیخیالِ همه چیز بشوم. گوشی را از درونِ جیبِ کیفم بیرون می کشم. باید
به حنانه خبر بدهم که دیرتر می آیم. به امیریل هم می گویم که منتظر بماند تا با هم به خانه برگردیم. واي!
پسرکم حتماً مو به کله ي حنانه باقی نخواهد گذاشت!
براي حنانه می نویسم:
"حنانه جون شرمنده من کارم طول میکشه" و ارسال را می زنم.
براي امیریل می نویسم:
"امیرم امروز با هم برگردیم خونه" و ارسالش می کنم.
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۱۳
پشت سري ها نگاهی به من می اندازند و وقتی سکونم را می بینند، پیش می روند. حنانه نوشته "باشه..خیالت
راحت" و امیریل فرستاده "میشه زنگ بزنم؟". هوفی می کشم و نگاهم را به اطراف می چرخانم. اعلام رضایتم
روي را برایش می فرستم و به ثانیه نکشیده اسمِ "زندگی
صفحه ي گوشی خاموش و روشن می شود. تماس
را وصل می کنم و گوشی را روي گوشم می گذارم و دستم را جلوي دهانم می گیرم.
با آرام ترین صداي ممکن می گویم: سلام...جانم؟!
صدایش کمی نگران است: سلام...کجایی که یواش حرف میزنی؟!
نگاهم ناخودآگاه به سمت اتاق کشیده می شود و نفسِ عمیقی می کشم: استاد یه تحقیقی داده که باید از
کارشناسِ رشته مون معرفی نامه بگیرم...الان منتظرم بقیه کارشونو بکنن بعد من برم توو دفتر
لحنش پرسشگر و با شک است: نامه رو کارشناس رشته تون میده؟!
گوشی را از روي گوشم پائین می کشم و دستم را روي سرم می گذارم. خدایا الآن دقیقاً به پله هایی که باید
بالا بروم تا نامه را بگیرم هم اشاره کنم؟! گندتان بزنند! همه ي این پله ها بروند به درك!
"الو" گفتنش، محرك دستانم می شود و گوشی را دوباره روي گوشم می گذارم: نه! میفرسته به کامپیوتر
صداي
رئیس
نفسِ عمیقش، خش خش می شود: باید بري طبقه ي سه؟!
خدایا همین جا حضرت عزرائیل را ملاقات کنم به جایی برمی خورد؟!
-اوهوم!
کمی مکث می کند و سپس با صدا و لحنی که از ناراحتی آرام شده می گوید: بیام؟!
پلک هایم را به شدت روي هم فشار می دهم: نه! به نگهبان میگم بذاره با آسانسور برم
زهرخند می زند: با اون آسانسورِ خراب دیگه؟!
_امیر خب عقل که داره میبینه با ویلچر
نمیتونم...آسانسورم تَق و لَق کار میکنه که!
امیر قانع نشده که کلافه می گوید: من میام اونجا
دهان باز می کنم تا حرف بزنم اما او تماس را قطع می کند. همکلاسی ها تمام می شوند و نوبت من است!
ناخواسته و بی اراده ي خودم ویلچر را پیش می رانم. کارشناسِ بیچاره خسته و بی حوصله شده از هجومِ بچه
هاي مدیریت برنامه ریزي! عینکش را روي بینی اش جا به جا می کند و نگاهی به من می اندازد. ابرو هایش
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۱۴
بالا می پرند؛ حق دارد خب لابد به من و ویلچر و پله ها و اتاقِ رئیس فکر می کند! سرفه اي می کنم و او نگاه
می گیرد.
خیره به صفحه ي مانیتور و آماده به تایپ می گوید: نام؟! شماره ي دانشجویی؟! مؤسسه اي که میخواي بري
براي تحقیقت؟!
دهانم به طور خودکار باز می شود و نام و شماره ي دانشجویی ام را می گوید اما مغز و فکرم جاي دیگریست؛
روي پله ها و آمدن امیریل!
-نگفتی کدوم مؤسسه میخواي بري؟!
حواسم پرت سؤالش می شود و اداره ي بهزیستیِ منطقه ي خودمان را می گویم.
سرم روي پشتیِ ویلچر است و چشمانم بسته اند. امیریل آمد. نامه را گرفت. به اتاق رئیس رفت و هنوز هم
منتظرم تا بیاید.
-شوهرت بود؟!
چشمانم باز نشده، گرد می شوند! نگاهم به دخترِ دانشجویی دوخته می شود.
با شک و ابرو هاي بالا رفته می گویم: ببخشید؟!
دختر لبخند متینی می زند: سلام...نازنینم یکی از همکلاسیات...این آقایی که کنارت بود و بعد رفت اتاق رئیس
شوهرته؟! و با ابرو به انگشت حلقه ام اشاره می کند.
ناخودآگاه انگشت حلقه ام مقصد نگاهم می شود: سلام...بله شوهرمه
به سمت پله ها راه کج می کند و "اوهوم"ـی زیر لب می گوید.
رويِ پله ي دوم می نشیند و شانه ي چپش را به دیوار تکیه می زند: خوب شد بهش زنگ زدي تا بیاد... هی
میخواستم بیام بهت بگم من میرم پرینت نامه تو میگیرم و میدم مهرش کنن ولی دیدم انگار منتظرِ کسی
هستی نیومدم..
نفسِ عمیقی می کشد و نگاهش روي صورتم ثابت می ماند: راستی اسمت نیاز بود دیگه نه؟!
ویلچر را کمی به عقب و راست می چرخانم و به نگاه بی تفاوتش چشم می دوزم: آره...اسمم نیازه
نگاه بی تفاوتش را دوست دارم! نگاه بی تفاوت یعنی نگاهی که ترحم و افسوس و تحقیر در آن نیست! نگاه او
سرد نیست ولی بی تفاوت است.
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۱۵
لبخند می زند و آرنجش را روي پایش می گذارد و دستش را ستون سرش می کند: خوشبختم...منم که گفتم
نازنینم
ابرو هایم بالا می رود و دست به سینه می شوم و لبخند عمیقی می زنم: منم خوشبختم
نفس عمیقی می کشد و می گوید: یه کم با هم آشنا بشیم؟! تو توي همه ي کلاسا شرکت نمیکنی نه؟! دیدمت
فقط سرِ کلاس فري مهر و ارزنده و کواکبی میاي
-هوم! بشیم...نه! بیشتر درسا رو غیرحضوري میزنم...آره فقط سر کلاسِ این سه نفر میام
سرش را تکان می دهد و دوباره به حلقه ام نیم نگاهی می اندازد و لبخند عمیقی می زند: چند وقته شوهر
کردي؟!
لبخند عمیقی می زنم و فکر می کنم که حالا که معطل هستم بهتر است کمی با او همکلام شوم: حدود دو
سال
چشمانش گرد می شود: وا مگه چند سالته؟!
تک خنده اي می کنم: بیست
تعجبش کم نمی شود: پس ینی هیجده سالگی ازدواج کردي؟!
گوشه ي لبم را به دندان می گیرم تا بلند نخندم و سرم را به نشانه ي"بله" تکان می دهم.
نفس عمیقی می کشد: خوشبخت بشی
مهربان نگاهش می کنم: ممنونم...إن شاء االله تو هم خوشبخت بشی
لبخندي به پهناي صورت می زند: ممنون..
و انگار که چیزي یادش آمده باشد، یکی از ابرو هایش را بالا می اندازد و پرسشگر نگاهم می کند: بچه مچه
هم دارین؟!
براي لحظه اي تصویرِ یاشار با آن لبخند شیطانش جلوي چشمانم می آید و با خنده می گویم: آره..یه پسرِ نه
ماهه
نگاهم پیِ امیریلی که در حال پائین آمدن از پله هاست می رود و نازنین هم سرش را برمی گرداند. با دیدن
امیریل، بلند می شود و کنارم می ایستد.
امیریل روبه رویمان می ایستد و نگاهی به نازنین می اندازد و سپس چشم به من می دوزد: مهرش کرد...با
رئیسم کلی حرف زدم و قول داد آسانسورو حتماً اساسی تعمیر کنه
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۱۶
نازنین کلافه و با اخم می گوید: اوووو...از ترم پیش که خراب شد قول داد تعمیرش کنه و هنوز نکرده
امیریل با ابرو هاي بالا رفته به نازنین نگاه می کند و نازنین هم دستپاچه می گوید: واي ببخشید اصن خودمو معرفی نکردم..
لبخند می زند و ادامه می دهد: من محمدي هستم...نازنین محمدي...همکلاسِ نیاز جان
امیریل سرش را به نشانه ي تفهیم تکان می دهد: خوشبختم..بعد معرفی نامه ي مهر شده را به سمت من می گیرد و با لبخند می گوید: شانس آوردیم که اصرارمو قبول کردن و گیر ندادن که حتماً خودت باید بیاي..
لبخند دندان نمایی می زند و با شیطنت می گوید: وگرنه مجبور میشدم بغلت کنم ببرمت بالا
اخمِ کمرنگی روي پیشانی ام می نشیند و نازنین مشکوك و متعجب به ما نگاه می کند.
خدایا دلم می خواهد همین جا بزنم زیر گریه! آن قدر گریه کنم تا جانم دربیاید! اووووف! یک کتاب و این همه دردسر؟! واي اگر امیریل بفهمد حسابم را خواهد رسید. اااا!یکی نیست بگوید، آخر تو که نمی دانستی همینیک کتاب پیدا کردن چه قدر بدبختی دارد چرا اصرار کردي که خودت براي خرید بیایی؟! خدایا غلط کردم را دقیقاً براي همین وقت گذاشته اند دیگر، مگر نه؟! کاش به حرفش گوش داده بودم و می گذاشتم خودش کتاب را برایم بخرد.نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم. ساعت یازده شد و من هنوز آواره ي خیابانم! لبم را به دندان می گیرم و دستم را روي سرم می گذارم. هوووف! از همین جا برگردم خانه بهتر است؛ نه! این یکی را هم بروم و اگر نداشتند برمی گردم خانه! دوباره دستانم را روي چرخ هاي ویلچر می گذارم و با یک "الهی به امید تو" حرکت میکنم. خب اولین کتابخانه اي که رفتم بدون پله بود و کتاب را نداشت. دومین هم نیم پله داشت و مجبور شدم از همان بیرون کتابخانه دار را صدا بزنم. خدا این یکی را به خیر کند!هووووف! این یکی هم پله دارد. سه پله و این یعنی فاجعه! دستم را روي دهانم می گذارم و پلک هایم را به شدت روي هم فشار می دهم. خدایا اینجا بالا بیاورم خیلی بد می شود؟! حالت تهوعم از خالی بودنِ معده يبدبختم است. کاغذي که آدرس کتابخانه ها و نام کتاب را روي آن نوشته بودم را از جیب مانتویم بیرون میکشم. تاي کاغذ را باز می کنم و یک نگاه به نوشته و یک نگاه به سر درِ کتابخانه می اندازم تا مطمئن شوم که
درست آمده ام. خب حالا دیگر می توانم بزنم زیرِ گریه! اي خــــدا!
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀
🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽✨️🦽
✨️ #رمان_تایم
✨ #ویلچر
✨️ #قسمت۲۱۷
کلافگی ام را بر سرِ کاغذ خالی کرده و مچاله اش می کنم و به شدت در جیبم فرومی برمش. از پشت درِ شیشه اي به درونِ کتابخانه سرك می کشم. پس کجاست این کتابخانه دار؟! پشت دخلش که نیست! بیشترتلاش می کنم و نگاهم را تا جایی که می شود در کتابخانه می چرخانم اما به جز میزِ دخل و قفسه ها و کتاب ها چیزي نمی بینم. ناامیدانه نفسم را برفشار بیرون می دهم. حالا چه گلی به سر بگیرم؟! آرنجِ راستم را روي دستیِ ویلچر می گذارم و با شَست و اشاره، پیشانی ام را ماساژ می دهم. ضربه اي به در
بزنم متوجهم می شوند؟! ببین کارم به کجا رسیده خدا! عین آدمیزاد نمی توانم وارد کتابخانه بشوم و یک کلام بپرسم فلان کتاب را دارید یا نه! همان ضربه زدن به در از هیچی بهتر است. فقط با چه چیزي ضربه بزنم که صدا تولید کند؟!!! کیفم را روي پایم می گذارم و سر در آن فرومی برم تا سکه اي پیدا کنم.
_عزیزم میتونم کمکی کنم؟!
سر بلند می کنم و نگاهش سیخ می رود درونِ قلبم! اخمِ کمرنگی روي پیشانی ام می نشیند و قلبم تیر میکشد. پلک روي هم می گذارم و نفسِ آرامی بیرون می دهم. خواهش می کنم از خودم! به خودم التماس میکنم که ترحمش را بیخیال شوم و به فکر یاشار و کتاب و خانه رفتن و دیر شدن باشم!
به لنز هاي عسلی رنگش خیره می شوم و لبخند کم جانی می زنم: سلام...لطف می کنید به کتابخونه دار بگیدیه لحظه بیان؟!..
نفسِ عمیقی می کشم و با صداي ضعیفی ادامه می دهم: ممنون میشم
لبخند عمیقی می زند و ترحمش را با لحنِ صدایش بر سرم می کوبد: میخواي اسمِ کتابی که لازم داري رو بگی من برات پیدا کنم؟!
عصبی نشو! نشکن! نسوز و فقط دوباره حرفی که زدي را با یک لبخند تکرار کن! خواهشاً نمیر وطاقت بیاور!
خشک و رسمی و لبخند به لب می گویم: نه لطفاً فقط به کتابخونه دار بگین بیان...ممنونم
_باشه عزیزم هر چی خودت بخواي
از پله ها بالا می رود و در همان حال درِ شیشه اي را باز می کند. چشمانم را می بندم و نفسِ هاي عمیق میکشم و هواي آلوده را با ولع به ریه هاي سوخته ام می فرستم. خودم را آرام می کنم. براي زودتر راه افتادنِ کارم مجبور بودم به او رو بیاندازم. خودم را آرام می کنم. من که هر روز این چیز ها را می بینم و تحمل میکنم. خودم را آرام می کنم...کتابخانه دار می آید و پائینِ پله ها و روبه رویم می ایستد و با لبخند می گوید: سلام...در خدمتم بفرمائید
✨ #رمان_خوان
به قلم طاهره_الف ✍️🏻
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀@gordan110❀